✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت ۲۴
✨مرا قبول می کنی؟
همین طور که غرق فکر بودم ...
همون #طلبه_افغانی جلو اومد و با شرمندگی حالم رو پرسید ...
نگاهش کردم اما قدرت حرف زدن نداشتم ...
وسط #بزرگ_ترین_میدان_جنگ تاریخ زندگیم گیر افتاده بودم ... .
یکم که نگاهم کرد گفت:
_حق داری جواب ندی ... اصلا فکر نمی کردم این طوری بشه ... حالت خراب بود و مدام بدتر می شدی ...
🌹به اهل بیت #توسل کردیم که فرجی بشه ... دیشب خواب عجیبی دیدم ... بهم گفتن فردا صبح، هرطور شده برای #دعای_ندبه ببریمت حرم ... .
هیچ مرده ای #قدرت_تصرف در #عالم وجود رو نداره ...
#اهلبیت_پیامبر، بعد از هزار و چهار صد سال، زنده بودند ... .
بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود ...✨
تازه مفهوم #کربلا رو درک کردم ...
کربلا نبرد انسان ها نبود ...
کربلا نبرد #حق_وباطل بود ...
زمانی که #به_هرقیمتی باید در سپاه #حق بایستی ...
تا آخرین نفس ... .
💚من هم کربلایی شده بودم ...
#به_رسم_شیعیان وضو گرفتم و از خوابگاه زدم بیرون ...
مثل #حر، کفش هام رو گره زدم و انداختم گردنم ...
گریه کنان، تا حرم پیاده رفتم ...
جلوی درب حرم ایستادم و بلند صدا زدم:
_یابن رسول الله؛ دیر که نرسیدم؟ ...
💎من انتخابم رو کرده بودم ...
از روز اول ،
انتخاب من ... #فقط_خدا بود
⚔ادامه دارد....
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨⚔✨✨⚔✨✨⚔
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت ۲۶
✨عقیق یمنی
وقتی این جمله رو گفتم ...
یکی از خادم ها که سن و سالی ازش گذشته بود ...
در حالی که می لرزید و اشک می ریخت، انگشترش رو از دستش در آورد و دست من کرد و گفت:
_عقیق یمن، #متبرک به حرم و ضریح امام حسین و حضرت ابالفضله ... انگشتر #پسرشهیدمه ... دو سال از تو بزرگ تر بود که شهید شد ... اونم همیشه همین طور محکم، می گفت:
*افتخار زندگی من اینه که سرباز سپاه اسلام و سرباز پسر فاطمه زهرام ....*
خورشید تقریبا طلوع کرده بود که با #ادای_احترام از حرم خارج شدم ..
توی راه تمام مدت به انگشتر نگاه می کردم و به خودم می گفتم:
✨این یه #نشانه است ...
✨ #هدیه از طرف یه #شهید و یه مجاهد فی سبیل الله ...
✨یعنی #اهلبیت، تو رو #بخشیدن و پذیرفتن ...
✨تو دیر نرسیدی ...
✨حالا که به موقع اومدی، باید #جانانه_بجنگی ...
و مثل #حر و #صاحب این انگشتر، باید #بالباس_شهدا، به دیدار رسول خدا و اهل بیت بری ... .
💎این مسیری بود که #انتخاب کرده بودم ...
#برگشت به کشوری که بیشتر مردمش وهابی هستند ...
#زندگی در بین اونها و #تبلیغ_حقیقتی که با سختی تمام، اون رو پیدا کرده بودم ... .
در آینده هر بار که پام رو از خونه بیرون بگذارم؛
می تونه آخرین بار من باشه ...
و هر شب که به خواب میرم، آخرین شب زندگی من ...
من #هیچ ترس و وحشتی نداشتم ... خودم رو به #خدا سپرده بودم ...
در اون لحظات فقط یک چیز #اهمیت داشت ...
چطور می تونستم به بهترین نحو، این #وظیفه سخت رو انجام بدم ...
چطور می تونستم برای امامم، بهترین #سرباز باشم ...
💖و این نقطه عطف و آغاز زندگی جدید من بود ...
⚔ادامه دارد....
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨⚔✨✨⚔✨✨⚔
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۳۹ و ۴۰
بخاطر کسی،آنهم یک دختر، اینجور خودش را به آب و آتش بزند.سیاوش مجبور بود برای بدست آوردن اطلاعات دلخواهش، دست کارهایی بزند که قبلا خط قرمزهایش بود.و در شأن یک استاد متشخص نبود.
صادق اصلا موافق این رفتار نبود. حتی یک بار سعی کرد سیاوش را نصیحت کند که هدف، وسیله را توجیه نمیکند:
-ببین، من برخلاف بقیه میدونم ک تو از این کارات یه هدفی داری، اینکه اون هدف چیه، شخصی هست یا از سر انسان دوستی، واقعا نمیتونم تشخیص بدم اما هرچی که هست راهی که داری میری درست نیست. دلیل نمیشه تو برای نجات یه نفر دیگه به هر کار اشتباهی تن بدی.
سیاوش میدانست همه دانشجوها از رفاقت او و صادق خبر دارند.صادق چهره متدین و معقولی بود و همین رفاقت مانع میشد تا آن جور که دلش میخواست بقیه تغییر شخصیتش را باور کنند چون این تناقض توجیه نداشت.
برای جلب اعتماد نیما و در واقع برای رسیدن به هدفش نیازمند قطع این رابطه بود و آن روز، صادق خودش بهانه را دستش داد روی صندلیهای جلوی پردیس دانشگاه نشسته بودند و اتفاقا چند تایی از دانشجوها همان اطراف بودند. موقعیت خوبی بود، برای همین با بی تفاوتی گفت:
-حالا میفهمم چرا همه پشت سرت میگن حاج اقا! حق دارن! چرا فکر میکنی هر گوشی گیر میاری باید براش روضه بخونی؟
سیاوش صادق را میشناخت. میدانست راضی نمیشود فیلم بازی کند و دعوای ساختگی راه بیندازد. مجبور بود کاملا طبیعی رفتار کند.
سید که از شنیدن این حرف تعجب کرده بود نگاهی به سیاوش انداخت. این دو نفر علیرغم همه تفاوتها ب اصول اخلاقی مشترکی پایبند بودند. و به همین دلیل احترام زیادی برای هم قائل بودند برای همین شنیدن این حرف برای سید غیر منتظره بود.
-چیه؟ نگاه نگاه میکنی؟
-تو حالت خوبه؟؟
سیاوش ادای آدمهای مست را درآورد و گفت:
-عالیم...
صادق با دلخوری گفت:
-مسخره
سیاوش دید نمیتواند صادق را به این راحتی ها عصبانی کند. حتی اگر عصبانی هم میشد اهل سرو صدا نبود که کسی بفهمد، نهایت بلند میشد و میرفت. سیاوش احتیاج داشت دعوا علنی شود. پیاز داغش را زیاد کرد، بلند شد و داد زد:
-مسخره تویی!چرا فکر میکنی من باید هر چرندی رو که تو میگی گوش کنم؟ خسته شدم از این بکن نکن هات. بابام که نیستی که هی نصیحتم میکنی، رفیقیم ک اونم از امروز دیگه نیستیم...
سید صورتش گر گرفته بود. باورش نمیشد سیاوش چنین المشنگهای را بپا کند. اصلا گیج شده بود. بلند شد تا برود که سیاوش خنده کنان گفت:
-آره برو، بهترین کاره.من از امروز میخوام بدون راهنماییهای سودمند جنابعالی زندگی کنم.میخوام اونجوری که دوست دارم زندگی کنم.
و میخواست با گفتن "هری" داستان را به اوج برساند اما نتوانست... سید را دوست داشت. بهترین دوستش بود. همینقدر که سرو صدا کرده بود و شانش را پایین آورده بود کافی بود چه برسد به گفتن آن کلمه بی ادبانه...از طرفی، سید بود... و سیاوش، با همه بیاعتقادی اش حرمت #مادر_سادات را داشت.
شاید درست بزرگ نشده بود، شاید دیدن برخی ادمهای مذهبی نما اعتقاداتش را متلاطم کرده بود اما هرچه بود #مسلمان بود...#شیعه بود... برای همین حفظ #حرمت کرد... همانند #حر... شاید اصلا همین حفظ حرمت بود که مسیر زندگی اش را تغییر داد... باز هم همانند حر ...
برای همین، به کلمه ساده تری بسنده کرد:
-خوش اومدی...
سید نگاهی از سر درد انداخت و حرفی نزد، راهش را کشید و رفت..
سیاوش روی صندلی ولو شد.درونش ملغمهای بود از شادی و غم. شادی رسیدن به هدف و غم رنجاندن بهترین دوستش. این تناقض آنقدر روی اعصابش فشار آورد که حالتی هیستیریک پیدا کرده بود و خنده های عصبی مسخره میکرد.
طوریکه اگر یکنفر او را از دور میدید حتم میکرد که چیزی مصرف کرده است و چند نفری هم همین حدس را زدند.سیاوش نگاهی به آنها انداخت و با پوزخندی گفت:
- والا! اعصاب نمیذارن واسه آدم این بچه حزب اللهی ها...اهه!
بعد ته مانده قهوه اش را پاشید روی چمن ها، لیوانش را هم مچاله کرد، دو لبه پالتویش را به هم کشید و راه افتاد. سوار ماشین شد و استارت زد. انتهای خیابان کشید کنار، کمی به جلو خیره ماند و زیرلب زمزمه کرد:
-من دارم چکار میکنم؟!
شیشه ها را بالا کشید، سرش را روی دستش روی فرمان گذاشت و زد زیر گریه.برایش تلخ بود آنچه کرده بود ولی به آنچه میخواست رسیده بود.هیچکس نمیتوانست رنجی را که سیاوش میکشید درک کند.
رفتارهایی پست، به خطر انداختن خوش نامی اش و دعوا با بهترین دوستش. آیا ارزشش را داشت؟ اصلا چرا اینقدر خودش را درگیر کرده بود؟
زندگی مثل همیشه جریان داشت، کلاسها، دانشجوها، همان درسهای همیشگی و همان اتفاقات روزمره اما این فضای درونی ماجرا بود که برای سیاوش سخت بود. دور شدن از #ذات، #روحیه و #اصل خودش..
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۳۳۷ و ۳۳۸
نفس عمیقی کشید و بعد جواب داد:
_مثل هر سال منم و داداشا رضا احسان و سبحان و حنانه با داداشش...
میون این همه گرفتگی و اشک بهانه ای برای خندیدن پیدا شد
با صدایی که گرفتگی گریه و شیطنت خنده هر دو رو با هم داشت پرسیدم:
_اه... ایشونم با شما میان؟
_ زهرمار میزنم تو سرتا!
_ فعلاً که نمیتونی پس حسابی خوش میگذره جای ما خالی!
راستی روشنا رو نمیبرید؟
_ نه من خیلی دلم میخواد بیاد ولی حنانه میگه تو گرما اذیت میشه
_ حالا میمونه با زن عمو؟
_ آره بابا اون که جونش به جون مامانم بسته است
_ خب خداروشکر شکر پس جمعتون جمعه
گرفته گفت:
_فقط ضحامون کمه!
دوباره اشکهای گرم رد اشک های خشک شده رو دنبال کرد و از گونه به گلو رسید
کلافه گفتم:
_وقتتو نگیرم حتماً سرتون شلوغه الان دیگه برو اونجا هم نمیخواد بهم زنگ بزنید فقط رسیدید کربلا...
نتونستم ادامه بدم
سکوت کردم تا بغضم کمرنگ بشه
صدای رضوان هم بغض داشت:
_خیلی خب باشه زنگ میزنم اینقدر بی تابی نکن!
بعد از سالها مهر لبم برداشته شد و بی اختیار گفتم:
_چطور بیتابی نکنم!
تو که حال منو نمیدونی دارم دق می کنم توی این غربت
صدای پر از بغضش توی گوشم شکست:
_خب مگه مریضی دختر چرا خودتو شکنجه میدی بیا بریم
با درد گفتم:
_نمیتونم
اصلاً تو آزمایشگاه مرخصی ندارم تازه واحدای دانشگاه هم هست
_ چی بگم خدا دلت رو آروم کنه
کربلایی شدن به کربلا رفتن نیست فقط
همین که دلت اونجاست...
بی طاقت کلامش رو قطع کردم:
_من که دنبال ثوابش نیستم!
دلم تنگه...
جواب نداد و این سکوت تعبیر بی جوابی این دلتنگی بود
با بغضی که دیگه سبک نمی شد خواستم زودتر خداحافظی کنم:
_دیگه وقتتو نگیرم التماس دعا
خداحافظ
اون هم میفهمید حرف زدن برام چقدر سخت شده فقط گفت:
_به یادت هستم یه تسبیحم برات می برم و طواف میدم
خداحافظت
تماس رو قطع کردم و بی هوا و با صدا شروع به گریه کردم
بلند بدون خجالت
نفسم گرفته بود از این همه گریه بی صدا
دلم فریاد می خواست
گله داشتم
از بی طاقتی خودم، از اینکه هیچ کمکی برای سبک شدن حالم نمیرسید!
سرم رو روی دست هام روی میز گذاشتم و گریه کردم، ضجه زدم، ناله کردم، گله کردم
زیر لب مدام می پرسیدم:
_منو نمیبخشی؟
قبولم نمیکنی؟ پس من کجا برم؟ به کی دردمو بگم مگه درمون درد من تو نیستی؟
مگه نگفتی فرار کنیم و بیاییم سمت تو مگه قرار نبود پناه ما باشی؟
پس چی شد؟
چرا نگاهتو ازم گرفتی؟ من بد... من بی وفا... من بی ادب...
ولی تو که بدتر از این هاش رو هم شفا دادی! تو که #حر رو هم بخشیدی... آقا!
چرا ولم کردی؟
ضجه های سوزناکم دل خودم رو هم به درد آورده بود ولی اگر حرف نمیزدم خالی نمیشدم:
_...دلتنگی که دست خود آدم نیست
من دلتنگم!
میشه به تشنه گفت آب نخور؟ میشه؟
همه میگن ان شاالله سال بعد
من الان کربلا می خوام همین الان!
نمیدونم چند دقیقه بود با ناله و ضجه گله میکردم اما همین که بغضم نشست و سر بلند کردم دو جفت چشم متلاطم و نگران رو توی درگاه در دیدم که غرق سکوت خیره م شدن
اشکام رو با دست گرفتم و با لبخند کمرنگی گفتم:
_چیه دیوونه ندیدید؟
ژانت نزدیک آمد و با بغض بغلم کرد:
_حالت خوبه ضحی؟
صادقانه گفتم:
_نه عزیزم
همه آدم ها گاهی حالشون بد میشه
منم دلتنگم داروم هم در دسترس نیست
یه مدت طول میکشه درست بشم
منو ببخش دست خودم نیست
از پشت شونه های ژانت صورت گرفته و غرق فکر کتی رو دیدم
ژانت نمیفهمید من چی گفتم ولی کتی همه غرغر هام رو شنید
پرسیدم:
_تو چرا ناراحتی؟
سری تکون داد:
_حقا که مجنونی دختر تو داری خودتو از بین میبری!
ژانت از بغلم بیرون اومد و با تشر گفت:
_گفتم فارسی حرف نزنید چند بار بگم اه...
لبخندی بهشون زدم:
_خیلی خب حالا برید به کارتون برسید منم سعی میکنم به خودم مسلط باشم و دیگه اذیتتون نکنم
ژانت گرفته گفت:
_بحث اذیت ما نیست ما نگران خودتیم لطفاً انقدر تنها نمون
ما رو از اتاقت بیرون نکن که بشینی به گریه کردن هرچی ام بگی من نمیرم میخوام پیشت بمونم
پیشانیش رو بوسیدم:
_خیلی خوب بمون
کتایون روی تخت بادی خودش نشست و جدی گفت:
_آخه یه سفر چیه که آدمی مثل تو به خاطرش اینجوری گریه کنه تو که روحیه قوی ای داری واقعا نمیفهمم این بی قراریت رو!
آهی کشیدم:
_چطوری بهت بگم این سفر چی داره؟
زبان من از توصیفش قاصره فقط همینقدر بگم که لذتی که توی این فضا تجربه میشه با هیچ لذتی روی کره زمین قابل قیاس نیست
تمام لذتهای شناخته شده ما دربرابر این حال هیچه
هیچ به معنای واقعی کلمه
این سفر زیارت معمولی هم نیست ممکنه به خاطر شلوغی حرم ها اصلا نشه زیارت کرد ولی اونقدر خاصه که...
چی بگم...
هرچی بگم از ارزشش کم میکنه وقتی نمیتونم درست توصیفش کنم!
سعی کردم بحث رو عوض کنم:
_راستی
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۱۴۷ و ۱۴۸
حال دلم از بعد خلوت کردنم با معبودم به قدری خوب بودکه دلم نمیخواست از این حال هوا بیرون بیام...
همون موقع صدای پیامک گوشیم اومد
نگاه کردم سوجان خانم بود
بدون معطلی بازش کردم نوشته بود
📲_سلام آقا محمد ؛ پدر خواستند در مورد مدت محرمیت باهاتون صحبت کنند.
یک بار ؛ دوبار ؛ سه بار ؛ ده بار حساب کردم
هنوز مونده بود که زمانش تموم بشه
تمام امیدم این بود
من بتونم تو این زمان کم دل سوجان رو به دست بیارم ولی حالا...
سرم رو بالا گرفتم و رو به آسمون گفتم:
_الهی قربونت برم نمیشد دو دقیقه حال خوب ما رو خراب نکنی؟
آخه چرا این قدر حال میگیری از من؟
مگه قرارمون رفاقت و دوستی نبود؟
اول کاری که داری منو ضربه فنی میکنی!
اگر حاجی ازم بخواد مدت محرمیت رو ببخشم....
اگر بخواد دخترش بره.... !!!
خدااایا خودت یه فرجی کن...
من میخوامش ...
قربونت برم خدا
پس چرا مهرمو به دلش نمیندازی ؟
مگه نمیگن دل به دل راه داره ؟
پس چرا مهر من به دل سوجان راه نداره ؟
این همه خاطرش رو میخوام....
عاشق شدم....
این همه دل خوشم به یه آقا محمد گفتنش....
بعد حالا داری....
دمت گرم خدااا قربون کرمت دستمو ول نکنی که بدجور میخورم زمین....
🍃سوجان
امشب بابا خواست باهم صحبت کنیم
گفت میخواهیم پدر دختری کلی حرف بزنیم
خیلی وقت بود باهم صحبت نکرده بودیم. من دلتگ حرفهای قشنگش بودم
دوتا چای ریختم و از کیک فنجونی هایی که عصر درست کرده بودم برداشتم با چای
میچسبید سینی و برداشتم پشت در اتاق بابام وایستادم...
_ باباجون اجازه هست؟
در اتاقش رو باز کرد و باروی خوش گفت:
_بفرما سوجان بابا ؛ بهبه عجب چای کیکی انگاری قراره تا خود صبح حرف بزنیم.
نشست ؛ نشستم.
بابا کتاب صحیفه ی سجادیه ای که در دست داشت رو کنار گذاشت و رو به من گفت:
_باباجون خدا رو شکر همه چیز به خیر و خوشی تموم شد میخوام بدونم محمد چی میشه؟
بی مقدمه رفت سر اصل مطلب...
سرم رو پایین انداختم و با انگشتای دستم بازی میکردم.
لپهام سرخ شده بوداز سؤال بی مقدمه بابام
_دلت به دلش گره نخورده؟ باباجون نگاههای محمد به تو معنای خاصی داره... تو چی بابا؟
توقع هر حرف و صحبتی رو داشتم جز این یک مورد برای همین دست پاچه شدم آروم گفتم:
_بابا اون با خلاف...
بابا اجازه نداد حرفم تموم بشه که گفت:
_کجای زندگی قضاوت کردن رو بهت یاد دادم؟ مگر هر #عالِمی پاک میمونه که هر #خلافکاری گنهکار بمونه؟ مگر هرکسی گناه کنه راه برگشتی نداره؟ مگر نه اینکه #حُر در آخرین لحظه ها برگشت و پاک شهید شد! خدا یه در بزرگ داره به اسم #توبه.... پس هیچوقت به خلافش نگاه نکن باباجون. بدون قضاوت #سیرت_واقعی محمد رو درک کن ببین تصمیمت چیه! من هرچی تو تصمیم بگیری به تصمیمت احترام میذارم...زندگی خودته خوب فکرهاتو بکن
انگاری با این حرف من باید خودم فکر کنم و تصمیم بگیرم.
پاشدم وبااجازه ای گفتمو خودموبه اتاقم رسوندم
باید به خودم زمان میدادم
و کمی در مورد آینده ام فکر میکردم.
باید اجازه بدم تا دلم بیشتر بشناسدش
بابام راست میگه مگه گنهکارا توبه نمیکنند
خدا گفته در توبه بازه محمد هم که از اول توبه کردو همه چیزو اومد گفت
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄