🔰امام حسین(علیه السلام) از دیدگاه بزرگان و اندیشمندان جهان🔰
🇮🇳ماهاتما گاندی رهبر انقلاب هندوستان 🇮🇳
#زنــدگــی امام حسین.ع.
سرمشق....
پیروی...
🌴 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۲۰
موقع به دنیا آمدن محمدحسین، آقاجون و مامان، من را بردند بیمارستان...محمد حسین که به دنیا آمد... #پایش کمی انحراف داشت. دکتر گچ گرفت و خوب شد.
دکترها چند بار سفارش کرده بودند که اگر امکانش را داریم،.. برای قلب ایوب برویم خارج ترکش توی سینه ایوب خطرناک بود.
خرج عمل قلب خیلی زیاد بود.
آنقدر که اگر #همه_زندگیمان رامیفروختیم، باز هم کم می آوردیم.
اگر ایوب تعهد نامه اش را امضا می کرد، #بنیاد خرج سفر را تقبل می کرد. ایوب قبول نکرد.
گفت:
" وقتی میخواستم #جبهه بروم، امضا #ندادم. برای #نمازجمعه هایی که رفتم هم همینطور وقتی توی #هویزه و #خرمشهر هم محاصره بودید، هیچ کداممان #تعهد نداده بودیم که مقاومت کنیم. با #اراده خودمان ایستادیم."
فرم را نگاه کردم،..
از امضا کننده برای شرکت در راه پیمایی ها و نماز جمعه و همینطور پناهنده نشدن آنجا تعهد می گرفت.
#خانه و #زندگی را فروختیم. این بار برای عمل دستش، من و محمدحسین هم همراهش رفتیم.
توی فرودگاه کنار ساکش نشسته بودم که ایوب آمد کنارم آرام گفت:
_"این ها خواهر برادرند"
به زن و مردی اشاره کرد که نزدیک می شدند. به هم سلام کردیم.
_ بنده های خدا زبان بلد نیستند. خواهرش ناراحتی قلبی دارد. خلاصه تا انگلیس همسفریم.
ایوب هم انگلیسیش خوب بود و هم زود جوش بود....برایش فرقی نمی کرد ایران باشیم یا کشورغریب.
همین که از پله های هواپیما پایین آمدیم. گفت:
_"شهلا خودت را آماده کن که اینجا هر صحنه ای را ببینی. خودت را کنترل کن."
لبخند زد
- من که گیج می شوم ،وقتی راه میروم نمی دانم کجا را نگاه کنم؟ جلویم خانم های آنچنانی و پایین پایم، مجله های آنچنانی
روز تعطیل رسیده بود و نمیشد دنبال خانه بگردیم...
با همسفرهایمان #یک_اتاق را گرفتیم و بینش یک #پرده زدیم.
فردایش توی #یک_ساختمان #دواتاق گرفتیم.
ساختمان پر از ایرانی هایی بود که هرکدام به علتی آنجا بودند.
همسفرهایمان گفتند اتاق را زنانه مردانه کنیم؛ خواهرش با من باشد و برادر با ایوب.
ایوب آمد.نزدیک من و گفت:
_ "من این جوری نمیخواهم شهلا. دلم می خواهد پیش شما باشم."
+ خب من هم نمیخواهم، ولی رویم نمی شود. آخه چه بگوییم؟؟
ایوب محمدحسین را بهانه کرد و پیش خودمان ماند.
ادامه دارد...
✿❀ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۳۳
برای هدی #جشن_عبادت مفصلی گرفتیم، با شصت هفتاد تا مهمان.
مولودی خوان هم دعوت کردیم،...
ایوب به #بهانه جشن تکلیف هدی #تلویزیون_نو خرید.
🎊میخواست این جشن همیشه در #ذهن هدی بماند.🎊
.
.
کم تر پیش می آمد ایوب سر مسائل #دینی عصبی شود، مگر وقتی که کسی از روی #عمد اعتقادات دانشجوها را زیر سوال میبرد.
مثل آن استادی که سر کلاس، محبت داشتن مردم به #امام_حسین و ایام #محرم را محبت بی ریشه ای معرفی کرد.
ایوب #دادوبیداد راه انداخت و کار را تا کمیته انضباطی هم کشاند.
از استاد تا باغبان دانشگاه ایوب را می شناختند...
با همه احوال پرسی می کرد،
پی گیر مشکلات #مالی آنها می شد. بیشتر از این دلش می تپید برای سر و سامان دادن به #زندگی دانشجوها.
#واسطه_آشنایی💕چند نفر از دختر پسرهای دانشکده با هم شده بود.
خانه ما یا محل خواستگاری های اولیه بود یا محل #آشتی_دادن زن و شوهرها.
کفش های پشت در برای صاحب خانه بهانه شده بود. می گفت:
_"من خانه را به شما اجاره دادم، نه این همه آدم"
بالاخره جوابمان کرد.....
با وضعیتی که ایوب داشت نمی توانست راه بیفتد و دنبال خانه بگردد.
کار خودم بود.
چیزی هم به #کنکور_کارشناسی نمانده بود.
شهیده و زهرا کتاب های درسی را که یازده سال از آنها دور بودم، بخش بخش کرده بودند.
جزوه های کوچکم را دستم می گرفتم و در فاصله ی این بنگاه تا آن بنگاه درس میخواندم
ادامه دارد...
✿❀ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
یه مطلب عرض کنم خدمت شما بزرگواران و عزیزانی که با ماهمراه هسین😊
🍃به امید خدا و نظر شهدا و لطف خانواده های معزز شهدای مدافع و دفاع مقدس؛
از این به بعد رمانهای #واقعی و #مستندها و داستان زندگی های واقعی از #شهدا و انسانهای #عادی که گمنامند، رو ✨بیشتر✨ میذارم..
🍂مثل همین داستان زندگینامه شهید بلندی🍂
🏃میدونم با این کار خیلیا از کانال میرن..🏃
اما..👉
🍃حیفه که این #قهرمان های سرزمینم رو براتون معرفی نکنم...
🍃حیفه از #زندگی و #سختی_هاشون و #صبروتحمل_خانواده_هاشون چیزی نگم...
#خدایا_ختم_عمر_ناقابل_وپراز_گناه_و_نمک_بحرمی_ما_رو_هرچه_سریعترختم_به_شهادت_بفرما
#ادمین_نوشت
🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت ۲۶
✨عقیق یمنی
وقتی این جمله رو گفتم ...
یکی از خادم ها که سن و سالی ازش گذشته بود ...
در حالی که می لرزید و اشک می ریخت، انگشترش رو از دستش در آورد و دست من کرد و گفت:
_عقیق یمن، #متبرک به حرم و ضریح امام حسین و حضرت ابالفضله ... انگشتر #پسرشهیدمه ... دو سال از تو بزرگ تر بود که شهید شد ... اونم همیشه همین طور محکم، می گفت:
*افتخار زندگی من اینه که سرباز سپاه اسلام و سرباز پسر فاطمه زهرام ....*
خورشید تقریبا طلوع کرده بود که با #ادای_احترام از حرم خارج شدم ..
توی راه تمام مدت به انگشتر نگاه می کردم و به خودم می گفتم:
✨این یه #نشانه است ...
✨ #هدیه از طرف یه #شهید و یه مجاهد فی سبیل الله ...
✨یعنی #اهلبیت، تو رو #بخشیدن و پذیرفتن ...
✨تو دیر نرسیدی ...
✨حالا که به موقع اومدی، باید #جانانه_بجنگی ...
و مثل #حر و #صاحب این انگشتر، باید #بالباس_شهدا، به دیدار رسول خدا و اهل بیت بری ... .
💎این مسیری بود که #انتخاب کرده بودم ...
#برگشت به کشوری که بیشتر مردمش وهابی هستند ...
#زندگی در بین اونها و #تبلیغ_حقیقتی که با سختی تمام، اون رو پیدا کرده بودم ... .
در آینده هر بار که پام رو از خونه بیرون بگذارم؛
می تونه آخرین بار من باشه ...
و هر شب که به خواب میرم، آخرین شب زندگی من ...
من #هیچ ترس و وحشتی نداشتم ... خودم رو به #خدا سپرده بودم ...
در اون لحظات فقط یک چیز #اهمیت داشت ...
چطور می تونستم به بهترین نحو، این #وظیفه سخت رو انجام بدم ...
چطور می تونستم برای امامم، بهترین #سرباز باشم ...
💖و این نقطه عطف و آغاز زندگی جدید من بود ...
⚔ادامه دارد....
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨⚔✨✨⚔✨✨⚔
💚بنـــامـ خــــدای محــــ👣ــمد💚
❤️مقدمه رمان #عشق_آسمانی_من❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
داستان عشق آسمانی من
داستان #زندگی و #شهادت شهید مدافع وطن «محمد سلیمانی»
از زبان همسر بزرگوارشان از دوران کودکی همسرشان هست
داستان باسفر نویسنده به قم و دیدار با همسر شهید شروع میشود
و از قسمت سوم-چهارم *خانم سلیمانی* روای داستان میشوند
با ماهمراه باشید😍👇
در داستان عشق آسمانی من
به قلم #بانوی مینودری
👈قسمت ۱
_زهرا!
با شنیدن صدای مادرم سرم رابرمیگردانم اما حرفی نمیزنم
صدای مادرم دوباره در گوشم تکرار میشود:
_زهرا مادر مگه با تو نیستم؟!
سریع جواب میدهم:
_بله
+همه وسایلات رو برداشتی؟
دستانم را پشت سرم میگذارم و نفس عمیقی میکشم:
_بله...همه رو برداشتم
صدای فاطمه(خواهرم) گوشم را نشانه میگیرد
_این همه لباس برای یک ماه؟
سرم را برایش تکان میدهم و میگویم:
_اره آبجی...
به سمتم می آید و لبخند دندان نمایی میزند:
_ضبط صوت چی؟برداشتی؟
آب دهانم را قورت میدهم و با خنده میگویم:
_اصلا به تو ربطی داره؟
صدای زنگ تلفن همراهم در گوشم میپیچد،آرام کیفم را رها میکنم و جواب میدهم:
_جانم «فرحناز» ؟ دارم میام...
مادرم مرا در آغوش میگیرد و آرام کنار گوشم میگوید:
_مراقب خودت باش
بوسه ای بر پیشانی اش میزنم و میگویم:
_چشم مامان گلم...
فاطمه کنارم می آید ،محکم به شانه ام میزند و ارام میخندد، عاشق شیطنت هایش هستم...دلم برای خنده هایش ضعف رفت...دستش را محکم میگیرم و گونه اش را میبوسم...خیلی دوستش دارم
ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانو مینودری
منبع؛
telegram,, @Bano_minodari72
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚🌷💚💚🌷🌷🌷💚🌷
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊رمان #تاپروانگی🕊🕊
قسمت ۵
آن وقت ها انگار بیشتر شور جوانی داشت ...
با این که ذاتا #محجوب و پر از #صبر و #آرامش بود....
اما یک وقت هایی هوس می کرد بچگی کند،...
مثلا لواشک بگذارد کف دستش و آنقدر لیس بزند تا تمام شود ،..
کاری که باعث شده بود ارشیا ماه اول زندگی مشترک سرش دعوا راه بیاندازد !
یا حتی سیب و خیار را بردارد و بی تکلف گاز بزند...
ولی از نظر همسرش بی کلاسی بود...
اگر دهانش قرچ قرچ می کرد ،
باید مثل خانم ها میوه را پوست می گرفت و با آدابی خاص و همراه با کارد یا چنگال می خورد...
و هزار مورد دیگر که هنوز سر دل ریحانه گره شده بودند تمام خط و نشان های این چند سال !
هر چند در خلوت خودش هیچ مانعی نداشت...
اما کم کم به سبک ارشیا بار آمده بود .
گاهی دلش می خواست...
مثل همه ی زوج های جوان دست هم را بگیرند و بروند سینما ،گردش، پیاده روی، مسافرت و ...
که هیچ وقت درست و حسابی پیش نیامده بود...
شاید هم مشکل از خودش بود و شانس و اقبالی که هیچ وقت نداشت ...
آن اوایل ارشیا چند باری برای ماموریت به اروپا رفته بود...
اما ریحانه از رفتن امتناع می کرد .
شاید چون شبیه دخترهای هم سن و سالش خیلی علاقه ای به رفتن سفرهای خارجی نداشت .
کارش با شمال و مشهد و اصفهان رفتن هم راه می افتاد،..
که البته مجال آن ها هم نبود..
برخلاف همسرش که حتما مارک دار و برند با ضمانت می خرید ،...
خودش دوست داشت توی بازارچه های #سنتی تهران قدم بزند...
و لباس های سنتی و انگشترهای خوش رنگ بدل و شال ها و جوراب های جورواجور و بامزه بخرد،حتی از دست فروش ها !
یا دلش لک می زد دوتایی توی بازار تجریش با سبد حصیریش بروند و او تا می توانست سبزیجاتی بخرد که بوی #زندگی می دادند...
و به آشپزی کردن وادارش می کردند ، تنها هنری که فکر می کرد دارد !
همسر مغرورش معمولا نمی گفت...
اما او می دانست که عاشق دستپختش است...
و قرمه سبزی و معجون مخصوص و مربای بهار نارنجش را بیشتر از هر چیزی دوست دارد .
این ها را از عمق نگاه یخیش می خواند .
بعد از این همه باهم بودن، بهرحال بهتر از هر کسی می شناختش ...
شاید تنها دلخوشیِ ریحانه و عامل صبوری اش هم در این زندگی رفتار عادلانه ی ارشیا بود ...
چون او #باهمه سرد برخورد می کرد ، همه حتی مادر و برادرش!
✨ادامه دارد....
🕊نویسنده؛ الهام تیموری
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..••
•°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی
•°•جلد سوم ؛ #پرواز_شاپرک_ها
•°•قسمت ۵۳ و ۵۴
دلش غذای #دستپخت مادر میخواست. دلش میخواست
با مادرش #زندگی کند، نه هم زیستی. سالها در این خانه بدون هیچ حس
#مشترکی زندگی کردند. بدون صبحانه ای مشترک، بدون نهاری مشترک...
اصلا دلش میخواست شیدا هم مثل رهاییاش بود. رهایی #مادربودن را بلد بود. رهایی #عشق_ورزیدن به کودکانش را بلد بود. رهایی #زن_بودن را بلد بود.
مگر مهدی و محسن خودشان لباسهایشان را نمیشستند و اتو نمیکردند؟ آنها هم بلد بودند، مثل خودش اما، این برای کمک به مادر بود، نه برای آنکه مادرش لباسهای چرک و عرق کرده پسر ده سالهاش را مشمئز کننده میدانست.
بارها دیده بود که رهایی چطور با عشق به بازی کردن پسرهایش در حیاط خانه نگاه میکند، دیده بود که با زمین خوردنشان بیتاب میشد اما خودش، دوران کودکیاش را با وسواسهای مریض گونه شیدا گذرانده بود.
دلش زندگی میخواست. کاش میشد امشب را هم در خانه عمو صدرا بگذراند. چقدر خانه ساده آنها را بیشتر دوست داشت. دلش زندگی با عشق میخواست نه اجبار.
احسان چشمهایش را بست ،
و غرق در حسرت هایش همانجا، روی مبل، به خواب رفت.
****************
آیه مشغول تمیز کردن کمد درون اتاق ارمیا بود. حاج علی و زهرا خانم به جمکران رفته بودند و تا صبح همانجا میماندند.
زینب سادات مغموم و ناراحت گوشه اتاق نشسته بود و به ارمیا نگاه میکرد که ایلیا مغزش را با حرفهایش میخورد.
دلش میخواست به سمت ارمیا برود و پدر داشتن را حس کند. گاهی آنقدر بدجنس میشد که میگفت کاش ایلیا هیچوقت
نبود. اما بعد زبانش را گاز میگرفت. آیه جعبهای از کمد درآورد و آن را باز کرد.
لبخند زد و گفت:
_ایلیا بیا، آلبومت پیدا شد. همه آلبوم ها اینجاست.
زینب سادات آرام گفت:
_مال منم هست؟
آیه با لبخند سر تکان داد و آلبومهایشان را به دستشان داد.
برخلاف تصور آیه، هر دو کنارش نشستند و داخل جعبه را نگاه کردند و آلبوم بعدی را برداشتند.
آلبوم کودکی های آیه بود.
با خنده و شوخی کنار ارمیا نشستند و ورق زدند. آیه خاطره بعضی از عکسها را برایشان میگفت و میخندیدند.
ایلیا به سمت جعبه رفت و آلبوم دیگری برداشت و به سمتشان آمد.
ارمیا با دیدن آلبوم لبخند زد و به یاد آورد...
دومین سالگرد ازدواجشان بود. هیچ چیز ارمیا را نمیتوانست شادتر از این کند اما شاید داشت اشتباه میکرد! آیه شادترش کرد، خیلی شادتر!
آن روزی که به خانه آمد و دید به جای آیه، صدرا و مسیح و حاج علی هستند. تعجب کرد اما با روی باز به استقبالشان رفت.
نزدیک غروب بود و آیه هنوز به خانه بازنگشته بود. نگران بود، خواست تماس بگیرد که صدرا گفت:
_رفتن زنونه خوش بگذرونن، پاشید ما هم
بریم.
ارمیا را بزور راضی کرده و کت و شلوار تنش کردند. هر چه نق میزد که کت و شلوار نمیخواهد، از آنها اصرار و از ارمیا انکار. عاقبت دید همه با لباسهای رسمی قصد بیرون رفتن دارند. او هم به اجبار تن داد.
یادش نمیرود وقتی جلوی آتلیه ایستادند ،
و او را به داخل برده و داخل سالن عکسبرداری پرت کرده و در را پشت سرش بستند چه حسی داشت. نگاهش به عروس مقابلش افتاد و قبل از نگاه به صورت عروس، سرش را پایین انداخت و به سمت در برگشت:
_ببخشید خانوم. اشتباه شد.
بعد به در کوبید و گفت:
_باز کن صدرا، اینجا یک خانوم هست. باز کن.
از پشت در صدای خنده میآمد و ارمیا غرق در خجالت، عرق میریخت که صدایی باعث شد لحظه ای خشکش بزند:
_ارمیا
صدای آیه بود. زیر لب زمزمه کرد:
_آیه!
دوباره از پشت سرش شنید:
_برگرد، منم!
ارمیا با شک و تردید به عقب برگشت و آیهاش را دید، در لباس سپید ساده، با دسته گل و تاج و تور. لبخند روی لبهایش نشست.
آن روز کلی عکس گرفتند، شب را در خانه محبوبه خانوم جشن گرفتند. آن روز یکی از ده روز
برتر زندگی ارمیا شد.
ایلیا آلبوم را نگاه میکرد و از مادرش تعریف میکرد. به قامت پدر افتخار میکرد. از خوشگلی و خوشتیپی پدر و مادرش تعریف میکرد.
اما ارمیا نگاه غم گرفته زینبش را میدید. نگاه حسرت بارش را. رو به دخترکش گفت:
_زینب بابا چی شده؟
زینب سرش را به چپ و راست تکان داد: _هیچی.
ارمیا دستش را گرفت:
_بهم بگو
آیه نگران نگاهشان میکرد. دلش شور میزد. دلش برای دل ارمیا شور میزد. دلش برای خواستهی لبهای زینبش شور میزد.
گاهی باید به دلت بگویی :
(آرام بگیر، این قدر شور نزن! آنقدر شور و
شیرین میزنی که بر سرم می آید.)
بر سرش آمد همان دلشوره اش. نگاه ارمیا خاموش شد.....
•°•ادامه دارد......
•°•نویسنده؛ سَنیه منصوری
•°• https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
🌴👨🦯🎒🚶🎒✨🎒👨🦽🌴
🎒رمان کوتاه، فانتزی، معرفتی و بصیرتی
🌴 #اربعین
✨ قسمت ۱۱ و ۱۲
دیوید هرچه که میشنید بر تعجبش افزوده می شد .
او هرگز به مخیله اش هم خطور نمیکرد که روی زمین چنین مردمی هم باشند،
در تمام دولت های مدرن، قوانین اقتصادی و مملکتی بر اساس رقابت استوار بود، اما در اینجا و در دولت اربعین، رقابت معنایی نداشت ، اینجا #ایثار و #تعاون حکمفرما بود.
عده ای به مسافرت میآیند..
و عده ای دست به دست هم میدهند و با همکاری یکدیگر کار را آنچنان پیش میبرند که نمونه اش در هیچکدام از جوامع پیشرفته غربی نیست....
براستی که #زندگی اینجا جاریست....
براستی که #عشق اینجا معنا دارد...
براستی که اینان به #معنای_واقعی انسان هستند.
نیمه های شب بود ،
بعد از استراحتی کوتاه ،مرتضی و دیوید دوباره به جاده عشق برگشتند و این نظر مرتضی بود که پیاده روی در شب راحت تر هست ،هم هوا خنک تر و هم فشار جمعیت کمتر است .
وارد جاده شدند ،
و باز هم دیوید شاهد چیزهایی بود که در عمرش نه دیده و نه شنیده بود.
حالا میدانست از جلوی هر چادر و موکبی که رد میشود،آن موکب نماینده یک ایل و عشیره در عراق هست،
یعنی برای خدمت به زائران ،
عراقی ها نه تنها با خانواده بلکه با ایل خود به میدان آمدند و این نکته بسیار قابل اهمیتی بود.
برای دیوید جالب بود ،
اینجا همهٔ اقوام دست به دست هم میدادند و از تمام اموال و دارایی خود میگذشتند تا حرکتی که پشتوانه ای الهی و مذهبی و اعتقادی دارد به بهترین وجه به وقوع بپیوندد.
اینجا تمام قوانین بشری را درنوردیده بودند و #قانونی_جدید و رویه ای جدیدتر بنا نهاده بودند و هرکس با همان مهارتی که داشت به میدان آمده بود ،
یکی لباس و کفش زائران تعمیر میکرد،
یکی دکتر بود و بیماران ویزیت مینمود ،
آن دیگری برای رفع خستگی ماساژری ماهر شده بود
و یکی از هنر آشپزی اش برای خدمت به مسافران استفاده می نمود ، خلاصه اینجا بحث رقابت نبود ، هر چه بود رفاقت و تعاون بود.
دیوید همانطور که اطراف را از نظر میگذراند و صحنه های ناب شکار میکرد ، به مرتضی گفت :
_اینجا هر چه که بخواهیم از خوردنی و پوشیدنی و.. هست و این مورد اقتصادی قوی میخواهد به نظرت اقتصاد اربعین بر چه پایه ایست؟!
مرتضی با اشاره به موکب های نزدیک و تک تک افرادی که مشغول خدمت رسانی بودند گفت :
_اینان را میبینی؟ هرکدام با #عشق جلو آمدند، برای آنان کسب درآمد مادی و دنیوی مطرح نیست، چیزی در ورای این مادیات هست که این جنبش،این ایثار،این خدمت رسانی را بوجود آورده است...اقتصادی که در اربعین وجود داره نه تنها مبتنی برتعاون هست داداش ،بلکه مبتنی بریک اندیشه الهی و
توحیدیه که اون زیرمجموعهٔ تعاون میشه یعنی نه تنها جمع افراد بلکه تک تک افراد که توی اربعین دارن هزینه میکنن چه مالی چه زمانی چه اعتباری چه اعتمادی اینها همه دارن با ابا عبدالله معامله میکنند، یعنی با یک اعتقادی ویژه معامله انجام میدن و زیرساخت این کارجمعی، این تعاون جمعی یک اعتماد و یک اعتقاد به درحقیقت برکت این کار و درحقیقت مبادله با یک شخص کریم هست اون مبناست .
مرتضی گلویی صاف کرد و ادامه داد: _اربعین درحقیقت اتفاقی که داره رقم میزنه اینه که ما داریم عنصر سود محوری کوتاه مدت را از در حقیقت به عنوان عنصر تنظیمگر روابط میان افراد خارج میکنیم و به جاش اعتقاد
به ماوراء و اعتقاد به توحید رو در میان قرار میدیم. اما #فضای_غربی مبناهاش چیز دیگه ایست و بیشتر بر پایهٔ #رقابت استوار هست یعنی #مجبورن رقابت کنن و اون کسی که قوی تره زنده بمونه بقیه ها ازبین برن و برن حذف شن اما اینجا زمین تا آسمون فرق میکنه، یه قانون نانوشته هست که میگه اقتصاد اربعین ،مبتنی برتعاون مبتنی برهمکاری اینجا مبتنی بررقابت نیست.
مبتنی برقیاس نیست مبتنی بردستگیریه مبتنی برمواساته مبتنی بربه رسمیت شناختن
تفاوتهاست مبتنی بر به رسمیت شناختن هویت هاست خصوصا هویت های اصیل ، دراندیشه غربی انباشت که ارزش داره دراندیشه اسلامی انفاق هست که ارزش داره ...حالا تو زندگی واقعی اگر نگاه کنیم ،همین کسی که داره اینجا بیچشمداشت کار میکنه ، اونجا برای بدست آوردن پول بیشتر دست به هرکاری میزنه ، اما اقتصاد و اندیشه درست و شیعی همون هست تو اربعین جاریست و اربعین به ما نشان میده که این اقتصاد که مبنی بر تعاون و ایثار هست قابل اجراست،اصلا دادا بزار لپ کلام را بهت بگم،به نظر من جامعهٔ اربعین شیعی شمهای کوچک از جامعهٔ #ظهورمنجی_آخرالزمان هست، یعنی اگر میخوای بفهمی مردم در زمان ظهور چه جوری کارها را به پیش میبرن، باید پیاده روی اربعین را نگاه کنی و عجب جامعه ای بشه اون زمان، کیف میده باشی و زندگی کنی، والا زندگی اون موقع معنا داره نه الانا...
🚶ادامه دارد....
🎒نویسنده: سیده طاهره حسینی
✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌴✨🎒✨🎒✨🎒✨🎒🌴
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۸۳ و ۸۴
تقی به در میزنم و با صدای اجازهی پیمان به داخل سرک میکشم.به دو صندلی کنار پنجره اشاره میکند
🔥_شما امروز توی اون پارک چیکار میکردین؟
فکر این که پیمان مرا تعقیب میکرده خونم را به جوش میآورد! یاد نصیحت کیوان می افتم که میگفت این موضوع میان مان سِری باید بماند!سریع از روی صندلی بلند میشوم و خشم در رگهایم میدود.
_شما به چه حقی منو تعقیب کردی؟؟اصلا چرا مثل سایه دنبالم افتادی؟؟؟به شما چه که من کجا میریم و کی برمیگردم!چرا همش خودتونو رئیس میدونین؟ من دوست ندارم سر از کارم دربیارین.
از سر جایش بلند می شود
_حق دارین اما توی سازمان مسائل شخصی وجود نداره!
_هه! اگه وجود نداره چرا منو تعقیب میکردین؟ مگه سازمان بهتون دستور داده بود؟
با خونسردی تمام جواب میدهد:
_سازمان دستور نداده بود اما من بعنوان یک عضو باید مطمئن میشدم شما چقدر به درد این کارا میخورین.
_و... نتیجه؟
سرش را پایین میاندازد و به دو طرف تکان میدهد.
_نتیجهی خوبی نداشت! شما عملاً هیچی از ضد تعقیب و فرار نمیدونین یا طرز استفاده از اسلحه! شما نیاز دارین که به لحاظ ایمانی هم قوی بشین. لرزش دستتون و نگاه نگرانتون به یک چیریک نمیخوره!
خیلی بهم برخورد. عیبی نمانده که در چشمانم نگاه نکند و نگوید!
_شما کسی نیستین که ازش دستور میگیرم یا منتظر تعریف یا نقدش باشم.
_رویا خانم... یا ثریا! باید به اطلاعتون برسونم من از طرف مرکزیت دستور دارم که وظیفهی تعلیم و ارتباطتون رو با سازمان انجام بدم. پس لازمه هر رفت و آمد و دلیلشو بدونم. کار شخصی و به کسی ربطی نداره هم نداریم. از پری بپرسین بهتون میگه نظم تشکیلاتی چقدر اهمیت داره و بیشتر از اون تبعیت از مافوق! این قانون سازمانه، اگه نمیپذیرین خیلی زود بزنین کنار.
تمام خشمم تبدیل می شود به یک مشت لرزان. حرفی برای گفتن نمیماند و خیلی سریع پله ها را یکی دو تا میکنم و به پایین میآیم. پری پایین پله ها ایستاده و با نگرانی مرا دید میزند.اصلا حوصلهی پری را ندارم.کیفم را برمیدارم و از خانه بیرون میزنم. بیهدف کوچهپسکوچهها را رد میکنم. چشمم به خانهای میافتد که گلهای کاغذی دارد.گلبرگی را زیر انگشتانم لمس میکنم که با صدایی برمیگردم و چشمم به مرد هیکلی میخورد.قدم به عقب برمیدارم که ماشین قراضه ای سد راهم میشود.
با التماس نگاهشان میکنم:
_چی از جوونم میخواین! بزارین برم.
دلم میخواهد جیغ بکشم که پارچهای رویدهانم قرار میگیرد.توان من در برابر آن ها همچون توان موری در برابر فیلی است! هزار جور فکر ویران میشود به ذهنم! بار ها خودم را لعنت میکنم.یکهو صدای زد و خورد میشنوم و کمی بعد صدای شلیک تفنگ گوشم را میخراشد. نگاه مضطرب پیمان میبینم. چهار ستون بدنم میلرزد. از خودم می پرسم این از کجا آمد؟!
آستینم را میکشد:
_بدو بریم!
نگاهم به تن خونی مرد سیبیلو میافتد که جای سه گلوله حوالی قلبش دیده میشود.
چشمان نیمه بازش مرا بدجور میترساند.
تا به حال یک مرده را از این فاصله ندیده بودم.ناباورانه نگاهم را به پیمان میدهم و بریده بریده میپرسم:
_تُ... تو کشتیش؟
صدای بلند پیمان بر سرم کوفته میشود:
_تا دیر نشده باید فرار کنیم.اگه مردم جمع بشن کارمون ساختش!
متوجه خس خس نفس های مرد می شوم و رو به پیمان میگویم:
_اما اون زنده است!
کیفم را محکم می کشد.
_بیاین بریم! الان میرسن ها! باید فرار کنیم!
مرا از کوچهپسکوچهها میدویدیم. مچ پایم میپیچد و از روی درد ناله میکنم. میخواهم بلند شوم اما سوزش پایم نفسم را میبرد. خودم را به دیوار میگیرم
_نمیتونم! پام درد میکنه.
به خانه رسیدیم. پیمان سریع وارد میشود
_خوبی؟ چیکارت شد؟
سری تکان می دهم که یعنی خوبم.به سختی با یک پا پرش های ریزی میزنم تا به خانه برسیم.پری با صدای آهسته ای در گوشم میگوید:
_پیمان گفت بیام دستتو بگیرم.
خیلی سرد جواب میدهم:
_دستش دردنکنه!
با دیدن پله ها وا میروم و انگار درد پایم بیشتر میشود.دست دیگرم را به دیوار میگیرم و با یک دو سهی پری هماهنگ میپرم. پری بالشتی زیر پایم میگذارد و چای نباتی برایم می آورد.
_پیمان آدم کشت! اون مرد سیبیلو رو با اسلحه کشت!
_پیمان آدم خوب رو نمیکشه. اون مرده هم لابد حقش بوده.
_آخه درسته ما در مورد #مرگ و #زندگی کسی تصمیم بگیریم؟ من حاضر به #گوشمالی مفصل بودم اما اون مرد تو خون خودش میغلتید!
_فراموش کردی تو چه #سازمانی وارد شدی؟ تو نباید در مورد مرگشون فکر کنی، فقط باید ببینی این زندگی مفیدی داره برای جامعه یا نه! آدم منفی کسی که باید حذف بشه. خود خدا هم همینو میخواد!
حرف های پری مرا قانع نمی کند.من نمیتوانم...
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب
✨#ضاحیه
🕊قسمت ۴۱ و ۴۲ و ۴۳
در طول مسیر حرفی نمیزنم. کمیل نیز طوری شوکه شده که ترجیح میدهد ساکت باشد.به حوالی خانه امن که میرسیم یک تک بوق میزند و وارد پارکینگ میشود. سپس از بچهها میخواهد تا کمک کنند سوژه را به داخل منتقل کنیم. به داخل اتاق پرو میروم و لباسهایم را عوض میکنم، سپس روبهروی آیینه میایستم و دستی به لای موهای کوتاهم میزنم و تکانی میدهم تا آب بینش را بچکانم.
به خودم نگاه میکنم، به چشمان خسته و گود افتادهای که در حسرت یک شب خواب آسوده و آرام در کنار خانوادهاش به سر میبرد. آرزویی که شاید برای تمام مردم دنیا طبیعیترین حق ممکن باشد؛ اما من راه متفاوتی را انتخاب کردهام. ناخواسته صدای #حاج_قاسم_سلیمانی در گوشم زمزمه میشود که به دخترش میفرمود:
«عزیزم من متعلق به آن سپاهی هستم که نمیخوابد و نباید بخوابد. تا دیگران در آرامش بخوابند. بگذار آرامش من فدای آرامش آنان بشود و بخوابند.»
ناخواسته قطرهای اشک از گوشهی چشمانم شره میکنم. چقدر دلتنگ حاج قاسم هستم و چقدر این دلتنگی حال و هوای این شب بارانی را عجیب کرده است. من کلمه به کلمه وصیت نامه #سردار عزیز را از حفظ هستم و حال الان من درست مطابق آن بخشی است که میگفت:
«دخترم خیلی خستهام. سی سال است که نخوابیدهام اما دیگر #نمیخواهم بخوابم. من در چشمان خود #نمک میریزم که پلکهایم جرأت بر هم آمدن نداشته باشــد تا نکند در #غفلت من آن طفل بیپناه را سر ببرند. وقتی فکر میکنم آن دختر هراسان تویی، نرجس اســت، زینب است و آن نوجوان و جوان در مسلخ خوابانده که در حال سربریده شدن است حسینم و رضایم است از من چه توقعی دارید؟ نظارهگر باشم، بیخیال باشم، تاجر باشم؟ نه من نمیتوانم اینگونه #زندگی بکنم.»
صدای کوبیده شدن درب اتاق باعث میشود تا نگاهم را آیینه بردارم و فورا با پشت دست اشکهای نشسته بر روی گونهام را پاک کنم. کمیل که هنوز که نگرانی و تشویش در چهرهاش نمایان است، با دیدن حال و روزم به داخل اتاق میآید و دستهایش را باز میکند تا من را در آغوش بکشد. سپس بوسهای به پیشانیام میزند و میگوید:
-نگران نباش داداش، انشاءالله اتفاقی واسه سیدحسن نمیافته! ما داریم تمام تلاشمون رو میکنیم و امیدمون هم به خداست...
نفس کوتاهی میکشم و میپرسم:
-به هوش اومد؟
کمیل سرش را تکان میدهد:
-آره شکر خدا، حالش هم خوبه... دکتر میگه میتونه صحبت کنه.
لبهایم را تکان میدهم:
-خوبه، خدا رو شکر... بریم سر وقتش تا دیر نشده! فقط عکسش روی برای شناسایی به مهندس دادی؟
کمیل میگوید:
-بله آقا، احتمالا تا چند دقیقهی دیگه جواب استعلامش میاد.
ناامیدانه به کمیل نگاه میکنم و میپرسم:
-از خط خاموش پیرمرد هم چیزی گیرمون نیومد، نه؟
کمیل با تأسف سری تکان میدهد و همانطور که از اتاق خارج میشویم، میپرسد:
-میگم... بهتر نیست با دبورا شروع کنیم؟ اون الان چند ساعته که تو اتاق نشسته و هیچ کاری هم نکرده!
چشمهایم را ریز میکنم:
-یعنی چی هیچ کاری نکرده؟
کمیل شانهای بالا میاندازد:
-نه اعتراضی، نه بلند شدن از روی صندلی و نه حتی راه رفتن دور اتاقی... هیچیِ هیچی!
سرم را تکان میدهم و درحالیکه نزدیک اتاق بازجویی میشوم، میگویم:
-خوبه، پس بزار همینطور بمونه تا وقتش برسه.
سپس درب اتاق را باز میکنم و به متهمی نگاه میکنم که دستهایش را به صندلی بستهاند. چرخی در اتاق میزنم و به صورتش نگاه میکنم، سپس آستین پیراهن مردانهام را بالا میزنم و ساعت و انگشترم را درمیآورم و درون جیب شلوارم میگذارم و بدون مقدمه شروع میکنم به فارسی حرف زدن:
-الان سه روزه که درست و حسابی نخوابیدم. درست از وقتی که علیهان وارد باکو شد و اون هارد رو بهتون رسوند که اگه از اطلاعات داخل هارد خبر داشتیم محال بود بزاریم این دیدار شکل بگیره. حالا هم یه جوری بدحال و گیجم که میخواستم تو همون کارت رو تموم کنم. راست و پوست کنده بهم بگو میخوای حرف بزنی یا نه؟
مرد جوان با موهایی آشفته و لباسی که آغشته به خون و گِل است، به سختی چشم پف کردهاش را باز میکند و به عبری میگوید:
-من فارسی نمیفهمم!
گردنم را کج میکنم و با چشمان خون افتاده ام به صورتش خیره میشوم و شبیه قبل فارسی حرف میزنم:
-پس نمیخوای چیزی بگی، مشکلی نیست!
ضربهای به روی صفحهی تبلتم میزنم و تصویر لحظهای حرکات دبورا را نشانش میدهم:
-همین اتاق بغل دوستت نشسته، اونم اول فارسی حرف نمیزد؛ اما الان که تکالیفش رو نوشته خیلی آروم نشسته و منتظره ببینه چی در انتظارشه.
مرد جوان آب دهانش را قورت میدهد و به فارسی صحبت میکند:
-ولی شما نمیتونید ما رو مجبور کنید که فارسی حرف بزنیم!
پوزخندی تمسخر آمیز میزنم و میگویم: