eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨ 🕊قسمت ۴۱ و ۴۲ و ۴۳ در طول مسیر حرفی نمی‌زنم. کمیل نیز طوری شوکه شده که ترجیح می‌دهد ساکت باشد.به حوالی خانه امن که می‌رسیم یک تک بوق می‌زند و وارد پارکینگ می‌شود. سپس از بچه‌ها می‌خواهد تا کمک کنند سوژه را به داخل منتقل کنیم. به داخل اتاق پرو می‌روم و لباس‌هایم را عوض می‌کنم، سپس روبه‌روی آیینه می‌ایستم و دستی به لای موهای کوتاهم می‌زنم و تکانی می‌دهم تا آب بینش را بچکانم. به خودم نگاه می‌کنم، به چشمان خسته و گود افتاده‌ای که در حسرت یک شب خواب آسوده و آرام در کنار خانواده‌اش به سر می‌برد. آرزویی که شاید برای تمام مردم دنیا طبیعی‌ترین حق ممکن باشد؛ اما من راه متفاوتی را انتخاب کرده‌ام. ناخواسته صدای در گوشم زمزمه می‌شود که به دخترش می‌فرمود: «عزیزم من متعلق به آن سپاهی هستم که نمی‌خوابد و نباید بخوابد. تا دیگران در آرامش بخوابند. بگذار آرامش من فدای آرامش آنان بشود و بخوابند.» ناخواسته قطره‌ای اشک از گوشه‌ی چشمانم شره می‌کنم. چقدر دلتنگ حاج قاسم هستم و چقدر این دلتنگی حال و هوای این شب بارانی را عجیب کرده است. من کلمه به کلمه وصیت نامه عزیز را از حفظ هستم و حال الان من درست مطابق آن بخشی است که می‌گفت: «دخترم خیلی خسته‌ام. سی سال است که نخوابیده‌ام اما دیگر بخوابم. من در چشمان خود میریزم که پلک‌هایم جرأت بر هم آمدن نداشته باشــد تا نکند در من آن طفل بی‌پناه را سر ببرند. وقتی فکر میکنم آن دختر هراسان تویی، نرجس اســت، زینب است و آن نوجوان و جوان در مسلخ خوابانده که در حال سربریده شدن است حسینم و رضایم است از من چه توقعی دارید؟ نظاره‌گر باشم، بیخیال باشم، تاجر باشم؟ نه من نمیتوانم اینگونه بکنم.» صدای کوبیده شدن درب اتاق باعث می‌شود تا نگاهم را آیینه بردارم و فورا با پشت دست اشک‌های نشسته بر روی گونه‌ام را پاک کنم. کمیل که هنوز که نگرانی و تشویش در چهره‌اش نمایان است، با دیدن حال و روزم به داخل اتاق می‌آید و دست‌هایش را باز می‌کند تا من را در آغوش بکشد. سپس بوسه‌ای به پیشانی‌ام می‌زند و می‌گوید: -نگران نباش داداش، ان‌شاءالله اتفاقی واسه سیدحسن نمی‌افته! ما داریم تمام تلاشمون رو می‌کنیم و امیدمون هم به خداست... نفس کوتاهی می‌کشم و می‌پرسم: -به هوش اومد؟ کمیل سرش را تکان می‌دهد: -آره شکر خدا، حالش هم خوبه... دکتر میگه می‌تونه صحبت کنه‌. لب‌هایم را تکان می‌دهم: -خوبه، خدا رو شکر... بریم سر وقتش تا دیر نشده! فقط عکسش روی برای شناسایی به مهندس دادی؟ کمیل می‌گوید: -بله آقا، احتمالا تا چند دقیقه‌ی دیگه جواب استعلامش میاد. ناامیدانه به کمیل نگاه می‌کنم و می‌پرسم: -از خط خاموش پیرمرد هم چیزی گیرمون نیومد، نه؟ کمیل با تأسف سری تکان می‌دهد و همانطور که از اتاق خارج می‌شویم، می‌پرسد: -میگم... بهتر نیست با دبورا شروع کنیم؟ اون الان چند ساعته که تو اتاق نشسته و هیچ کاری هم نکرده! چشم‌هایم را ریز می‌کنم: -یعنی چی هیچ کاری نکرده؟ کمیل شانه‌ای بالا می‌اندازد: -نه اعتراضی، نه بلند شدن از روی صندلی و نه حتی راه رفتن دور اتاقی... هیچیِ هیچی! سرم را تکان می‌دهم و درحالیکه نزدیک اتاق بازجویی می‌شوم، می‌گویم: -خوبه، پس بزار همینطور بمونه تا وقتش برسه. سپس درب اتاق را باز می‌کنم و به متهمی نگاه می‌کنم که دست‌هایش را به صندلی بسته‌اند. چرخی در اتاق می‌زنم و به صورتش نگاه می‌کنم، سپس آستین پیراهن مردانه‌ام را بالا می‌زنم و ساعت و انگشترم را درمی‌آورم و درون جیب شلوارم می‌گذارم و بدون مقدمه شروع می‌کنم به فارسی حرف زدن: -الان سه روزه که درست و حسابی نخوابیدم. درست از وقتی که علیهان وارد باکو شد و اون هارد رو بهتون رسوند که اگه از اطلاعات داخل هارد خبر داشتیم محال بود بزاریم این دیدار شکل بگیره. حالا هم یه جوری بدحال و گیجم که می‌خواستم تو همون کارت رو تموم کنم. راست و پوست کنده بهم بگو میخوای حرف بزنی یا نه؟ مرد جوان با موهایی آشفته و لباسی که آغشته به خون و گِل است، به سختی چشم پف کرده‌اش را باز می‌کند و به عبری می‌گوید: -من فارسی نمی‌فهمم! گردنم را کج می‌کنم و با چشمان خون افتاده ام به صورتش خیره می‌شوم و شبیه قبل فارسی حرف می‌زنم: -پس نمی‌خوای چیزی بگی، مشکلی نیست! ضربه‌ای به روی صفحه‌ی تبلتم می‌زنم و تصویر لحظه‌ای حرکات دبورا را نشانش می‌دهم: -همین اتاق بغل دوستت نشسته، اونم اول فارسی حرف نمیزد؛ اما الان که تکالیفش رو نوشته خیلی آروم نشسته و منتظره ببینه چی در انتظارشه. مرد جوان آب دهانش را قورت می‌دهد و به فارسی صحبت می‌کند: -ولی شما نمی‌تونید ما رو مجبور کنید که فارسی حرف بزنیم! پوزخندی تمسخر آمیز می‌زنم و می‌گویم: