eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊رمان 🕊🕊 قسمت ۵ آن وقت ها انگار بیشتر شور جوانی داشت ... با این که ذاتا و پر از و بود.... اما یک وقت هایی هوس می کرد بچگی کند،... مثلا لواشک بگذارد کف دستش و آنقدر لیس بزند تا تمام شود ،.. کاری که باعث شده بود ارشیا ماه اول زندگی مشترک سرش دعوا راه بیاندازد ! یا حتی سیب و خیار را بردارد و بی تکلف گاز بزند... ولی از نظر همسرش بی کلاسی بود... اگر دهانش قرچ قرچ می کرد ، باید مثل‌ خانم ها میوه را پوست می گرفت و با آدابی خاص و همراه با کارد یا چنگال می خورد... و هزار مورد دیگر که هنوز سر دل ریحانه گره شده بودند تمام خط و نشان های این چند سال ! هر چند در خلوت خودش هیچ مانعی نداشت... اما کم کم به سبک ارشیا بار آمده بود . گاهی دلش می خواست... مثل همه ی زوج های جوان دست هم را بگیرند و بروند سینما ،گردش، پیاده روی، مسافرت و ... که هیچ وقت درست و حسابی پیش نیامده بود... شاید هم مشکل از خودش بود و شانس و اقبالی که هیچ وقت نداشت ... آن اوایل ارشیا چند باری برای ماموریت به اروپا رفته بود... اما ریحانه از رفتن امتناع می کرد . شاید چون شبیه دخترهای هم سن و سالش خیلی علاقه ای به رفتن سفرهای خارجی نداشت . کارش با شمال و مشهد و اصفهان رفتن هم راه می افتاد،.. که البته مجال آن ها هم نبود.. برخلاف همسرش که حتما مارک دار و برند با ضمانت می خرید ،... خودش دوست داشت توی بازارچه های تهران قدم بزند... و لباس های سنتی و انگشترهای خوش رنگ بدل و شال ها و جوراب های جورواجور و بامزه بخرد،حتی از دست فروش ها ! یا دلش لک می زد دوتایی توی بازار تجریش با سبد حصیریش بروند و او تا می توانست سبزیجاتی بخرد که بوی می دادند... و به آشپزی کردن وادارش می کردند ، تنها هنری که فکر می کرد دارد ! همسر مغرورش معمولا نمی گفت... اما او می دانست که عاشق دستپختش است... و قرمه سبزی و معجون مخصوص و مربای بهار نارنجش را بیشتر از هر چیزی دوست دارد . این ها را از عمق نگاه یخیش می خواند . بعد از این همه باهم بودن، بهرحال بهتر از هر کسی می شناختش ... شاید تنها دلخوشیِ ریحانه و عامل صبوری اش هم در این زندگی رفتار عادلانه ی ارشیا بود ... چون او سرد برخورد می کرد ، همه حتی مادر و برادرش! ✨ادامه دارد.... 🕊نویسنده؛ الهام تیموری https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۳۵ و ۳۶ _نگفتی مهمون داری که مزاحم نشم +امان ندادی که قربونت برم ! پناه جون رو به زور برای ناهار نگه داشتم _بله … خوش اومدن زیرلب مرسی میگویم و می‌نشینم . او اما هنوز ایستاده ،دستی به صورتش میکشد ، فرشته میپرسد : +پس چرا نمیشینی داداش؟ حرصم میگیرد ؛ فکر میکنم که حتما باز میخواهد فرار کند از دهانم میپرد : +فرشته جون حتما آقای سماوات باز تماس کاری دارن ! و عمدا فامیلی اش را غلیظ میگویم انگار مردد است ، سکوت کرده‌ایم و من زیر چشمی نگاهش میکنم تا به هر تصمیمی که میگیرد نیشخند بزنم ! اما در کمال تعجبم سر جایش مینشیند دوباره چادرم سر میخورد و دو دستی جمعش میکنم ، یک لحظه به سرم میزند که حتما چون باحجاب بودم او نرفته ! موبایلم زنگ میخورد ، اسم کیان را که میبینم اعصابم خراب میشود. حتما زنگ زده برای منت کشی اما من به این سادگی‌ها حرف‌های درشت امروزش را فراموش نمیکنم . _نمیخوای جواب بدی پناه ؟ +نه ، بعدا زنگ میزنم خودم _خودشو خفه کرد آخه +مهم نیست ولش کن شروع میکنیم به خوردن ، اینبار صدای تلفن خانه است که بلند میشود ،فرشته با دهن پر میگوید : +حتما مامانه ، میام الان حدس میزنم که این خلوت ناگهانی شهاب را معذب میکند .بی هوا و بدون مقدمه میپرسم : _یه سوال بپرسم؟ انگار غافلگیرش کرده‌ام ، چنگالش ثابت میماند و بعد از کمی مکث بالاخره میگوید : +بفرمایید _بودن من تو این خونه ،شما رو اذیت میکنه ؟ +خیر کوتاه جواب دادنش را توهین تلقی میکنم، گویی میخواهد هم کلام نشویم ! لج میکنم و دوباره میپرسم : _پس چرا نیستین کلا ؟ +بخاطر شرایط شغلیم _خیلی خاصه ؟! +نه ، اما گاهی کمتر خونه هستم . به شما یا چیز دیگه هم ربطی پیدا نمیکنه این موضوع انقدر رسمی و محکم میگوید که فقط میتوانم “آهان” بگویم ! کورذوقم میکند برای ادامه ی بحث اما انگار آزار دارم ! _شغلتون چی هست حالا؟ +بفرمایید غذا یخ کرد از خدا خواسته، کنایه اش را دست میگیرم ! _این غذا یخش خوبه ، همیشه جواب سربالا میدین به سوالا ؟ میفهمم که کلافه شده و خوشحال میشوم ! از عذاب دادن آدم‌هایی که اهل ریا و تظاهرند بدم نمی‌آید +مستندسازی و تهیه برنامه و این چیزا _عجب ! پس خیلی سرتون شلوغه +نه ، بستگی داره بجای من فرشته میپرسد _به چی ؟ با دیدن خواهرش بلند میشود و دست روی سینه میگذارد رکاب زیبای انگشتر مردانه‌اش زیباست +دستت درد نکنه آبجی ، من دیرم شده باید برم _ای بابا تو که چیزی نخوردی ولی خب برو اگه دیرت شده +یا علی ، خدانگهدار همانطور که نشسته‌ام با سر خداحافظی میکنم . ناراحتم که اهل کل کل نبود دقیقا برعکس کیان که گاهی از کاه کوه میساخت فقط برای مخ زنی ! حلال زاده است که دوباره زنگ میزند. ریجکت میکنم و به فرشته میگویم : _عجیب نیست ؟ +چی ؟ _رفتارای برادرت +ای بابا ، جان عزیزت دست از سر کچل ما بردار ! باز یه چیزی میگم میگی طرفداری کرد ، حالا چرا اونجوری چادرو چسبیدی بیخ گلوت ؟ بلند میشوم و چادر را درمی‌آورم : _دیگه بخاطر خان داداش شما مجبور به چه کارایی باید بشیم ! +عزیزم ، شرمنده … اوا نذارش رو میز کثیف میشه _بلد نیستم تا کنم +نمیخواد قربونت برم فقط بذارش یه گوشه من روی این چادر حساسم _چطور ؟ چشم‌هایش برق میزند و لبش بیش از پیش به خنده باز میشود +زن عموم برام از کربلا آورده _آهان چون سوغاتیه عزیزه ؟! +اونکه آره … ولی خب نه _یعنی چی دقیقا ؟ +ولش کن حالا _بگو دیگه فضول شدم +آخه به سفارش یه بنده خدایی آورده _کی؟ +آقا «محمد» _به به ، کی هستن ایشون ؟! +پسرش دیگه … پسرعموم _عجب ! پس دلباخته‌ای تو هم +هیس ، نگو این حرفا رو خدا دختر ! با آبروی من بازی نکن بدبخت میشم … _خودت گفتی +من کی گفتم دلباخته‌ام فقط آقا محمد ، یعنی من که نه ، خب اون آخه بلند میزنم زیر خنده و میگویم : _حالا چرا هول شدی ؟ چشمات داد میزنه چه خبره ، لپتم که گل انداخته ببینم این آقا محمد مثل خودتونه، نه ؟ +از چه نظر ؟ _دین و ایمون و این چیزا دیگه +پسر خوبیه ، و _بعله ! وقتی چادر به این قشنگی پیشکش میکنه معلومه که چقدر خوب و مذهبیه ! +مسخره میکنی؟ یعنی اگه گل و ادکلن میاورد خوبتر بود ؟ _خب من میگم باید یه کادوی رسمی‌تر میداد بهت +هنوز که خبری نیست اینو زن عمو داد که فقط حرفشو زده باشه _دیگه بدتر ! یعنی خود طرف به تو هیچی نگفته ؟ +طرف نه و آقا محمد ! ما از این رسما نداریم _ببخشید پس چجوری باید ازدواج کنید میان خواستگاری خب مثل صد سال پیش دیگه + هست ولی نه تا این حد شور _یعنی چون شما مذهبی هستین حق ندارین خودتون دوتا حرف دلتونو بزنید بهم؟! +همیشه که نباید زبونی گفت. _آدم از..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌