eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
👣 شهـادتـــ👣 در سال ۶۴ که او به همراه شهید «کاظمی» جهت بررسی موقعیت دشمن به «جزیره مجنون» رفته بود بر اثر آتش دشمن💥 مجروح شد 🤕( دوستش کاظمی به شهادت 🕊 رسید ) و او را به پشت جبهه و از آنجا به مشهد منتقل کردند... ولی 🕊و و وصف ناپذیرش که حاکی از 🍃ایمان و باور او به اهداف متعالی اسلام بود🍃 باعث شد که در حال نقاهت دوباره به جبهه برود . او همزمان با تشکیل نیروهای سه گانه به فرمان امام خمینی ( رحمة الله علیہ ) به نیروی زمینی سپاه پیوست و کار «اطلاعات عملیات» را در آنجا دنبال کرد و پس از مراجعت از ستاد مرکزی به عنوان «معاونت اطلاعات و عملیات» منطقه خراسان ـ سمنان ـ مازندران برگزیده شد .👮 او همچون حر آزاد زندگی کرد برای آزادی قیام کرد و در راه حفظ آزادی جنگید و با 👣خون پاکش👣 دوام آن را تضمین کرد .بدین ترتیب بود که زندگی نظامی اش را با فرماندهی «گردان حر» شروع و با فرماندهی «تیپ ۳۱۳ حر» به پایان رساند. او پس از عمری پرشور زیستن، در عملیات «بیت المقدس ۲ » در نیمه شب ۲۶ بهمن ماه سال ۱۳۶۶ و در ماه خون و شهادت، 👣شهد گوارای شهادت👣 را در «ماؤوت» نوشید و در جوار حق آرمید . ✨ اللهمـ ارزقنـا 🌷شهـادتــ🌷 فی سبیلکــ✨ منبع http://book.iranseda.ir/DetailsAlbum/?VALID=TRUE&g=134007# 🌸 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊رمان جذاب و تلنگری 🕊قسمت ۳۲ قرار بود.. برای دیدار برای خانواده شهید علی بریری به بابلسر بریم اما با بهار تماس گرفتن و اطلاع دادن به قرار استقبال از چند شهید گمنام.برای همین فرصت شناخت شهید به زمان دیگری واگذارشد. بابرگشت از سفری که بازهم به وجودم تزریق شده بود باخبری عجیب روبرو شدیم آقای علوی و لشگری از طریق خانواده عطیه و من رو خواستگاری کرده بودن. عطیه بعد از یک هفته فکر کردن تصمیم گرفت به دلش فرصت شناخت آقای علوی رو بده اما من پی شناخت مردان از جنس بودم هنوز دلم آروم نشده بود واسه برادری که پیکرش برنگشته... برای همین گفتم بابهار تومعراج قرار داشتم . عکسهای رو ریخته بود توفلش رو قرار بود به دستش برسونم. تصمیم داشتم به بهشت زهرا هم بروم خیلی دلم هوای شهدا رو کرده بود تا وارد حسینیه معراج الشهدا شدم صدایی مانع حرکتم شد آقای لشگری: _خانم عطایی فرد یه لحظه کارتون داشتم _سلام بفرمایید؟ آقای لشگری: _شرمنده ام میخواستم ببینم چرا به خواستگاری من جواب منفی دادین؟ _آقای لشگری شما تا لحظه آخر برادرمو دیدین؟ آقای لشگری: _بله.چطور؟چه ربطی به در خواست من داشت؟ _من هنوز نصفه نیمه فهمیدم شهادت یعنی چی!.. بهم حق بدید بعداز چهارماه گم شدن برادرم خیلی زوده تا من مرد دیگه ای رو درکنارم قبول کنم بااجازه یاعلی. به داخل حسینیه رفتم.. کارم با بهار که تموم شد باهم راهی بهشت زهرا شدیم. هنوز وارد قطعه ۵۰نشده بودیم که چشمم به یک مزاری افتاد انگار زیر پام خالی شد باچیزی که دیدم روش نوشته بود.. شهیدگمنام..شهیدمدافع حرم کد شناسایی__________ روی مزار غش کردم وقتی چشمامو باز کردم بیمارستان بودم.. 🕊ادامه دارد.... 🕊 نویسنده؛ بانو مینودری https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
" پلیس ...سرباز ، و " هفته فرماندهی انتظامی جمهوری اسلامی ایران بر سرو قامتان عرصه و مبارک باد. 🌹تبریک به همه ملت ایران تبریک به خانواده های عزیز نیروی انتظامی و تبریک خیلی خیلی ویژه به این عزیزان🇮🇷 🌸🌸 رکن اساسی🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌴👨‍🦯🎒🚶🎒✨🎒👨‍🦽🌴 🎒رمان کوتاه، فانتزی، معرفتی و بصیرتی 🌴 ✨ قسمت ۱۱ و ۱۲ دیوید هرچه که می‌شنید بر تعجبش افزوده می شد . او هرگز به مخیله اش هم خطور نمیکرد که روی زمین چنین مردمی هم باشند، در تمام دولت های مدرن، قوانین اقتصادی و مملکتی بر اساس رقابت استوار بود، اما در اینجا و در دولت اربعین، رقابت معنایی نداشت ، اینجا و حکمفرما بود. عده ای به مسافرت می‌آیند.. و عده ای دست به دست هم میدهند و با همکاری یکدیگر کار را آنچنان پیش میبرند که نمونه اش در هیچکدام از جوامع پیشرفته غربی نیست.... براستی که اینجا جاریست.... براستی که اینجا معنا دارد... براستی که اینان به انسان هستند. نیمه های شب بود ، بعد از استراحتی کوتاه ،مرتضی و دیوید دوباره به جاده عشق برگشتند و این نظر مرتضی بود که پیاده روی در شب راحت تر هست ،هم هوا خنک تر و هم فشار جمعیت کمتر است . وارد جاده شدند ، و باز هم دیوید شاهد چیزهایی بود که در عمرش نه دیده و نه شنیده بود. حالا میدانست از جلوی هر چادر و موکبی که رد میشود،آن موکب نماینده یک ایل و عشیره در عراق هست، یعنی برای خدمت به زائران ، عراقی ها نه تنها با خانواده بلکه با ایل خود به میدان آمدند و این نکته بسیار قابل اهمیتی بود. برای دیوید جالب بود ، اینجا همهٔ اقوام دست به دست هم میدادند و از تمام اموال و دارایی خود میگذشتند تا حرکتی که پشتوانه ای الهی و مذهبی و اعتقادی دارد به بهترین وجه به وقوع بپیوندد. اینجا تمام قوانین بشری را درنوردیده بودند و و رویه ای جدیدتر بنا نهاده بودند و هرکس با همان مهارتی که داشت به میدان آمده بود ، یکی لباس و کفش زائران تعمیر میکرد، یکی دکتر بود و بیماران ویزیت مینمود ، آن دیگری برای رفع خستگی ماساژری ماهر شده بود و یکی از هنر آشپزی اش برای خدمت به مسافران استفاده می نمود ، خلاصه اینجا بحث رقابت نبود ، هر چه بود رفاقت و تعاون بود. دیوید همانطور که اطراف را از نظر میگذراند و صحنه های ناب شکار میکرد ، به مرتضی گفت : _اینجا هر چه که بخواهیم از خوردنی و پوشیدنی و.. هست و این مورد اقتصادی قوی میخواهد به نظرت اقتصاد اربعین بر چه پایه ایست؟! مرتضی با اشاره به موکب های نزدیک و تک تک افرادی که مشغول خدمت رسانی بودند گفت : _اینان را میبینی؟ هرکدام با جلو آمدند، برای آنان کسب درآمد مادی و دنیوی مطرح نیست، چیزی در ورای این مادیات هست که این جنبش،این ایثار،این خدمت رسانی را بوجود آورده است...اقتصادی که در اربعین وجود داره نه تنها مبتنی برتعاون هست داداش ،بلکه مبتنی بریک اندیشه الهی و توحیدیه که اون زیرمجموعهٔ تعاون میشه یعنی نه تنها جمع افراد بلکه تک تک افراد که توی اربعین دارن هزینه میکنن چه مالی چه زمانی چه اعتباری چه اعتمادی اینها همه دارن با ابا عبدالله معامله میکنند، یعنی با یک اعتقادی ویژه معامله انجام میدن و زیرساخت این کارجمعی، این تعاون جمعی یک اعتماد و یک اعتقاد به درحقیقت برکت این کار و درحقیقت مبادله با یک شخص کریم هست اون مبناست . مرتضی گلویی صاف کرد و ادامه داد: _اربعین درحقیقت اتفاقی که داره رقم میزنه اینه که ما داریم عنصر سود محوری کوتاه مدت را از در حقیقت به عنوان عنصر تنظیم‌گر روابط میان افراد خارج میکنیم و به جاش اعتقاد به ماوراء و اعتقاد به توحید رو در میان قرار میدیم. اما مبناهاش چیز دیگه ایست و بیشتر بر پایهٔ استوار هست یعنی رقابت کنن و اون کسی که قوی تره زنده بمونه بقیه ها ازبین برن و برن حذف شن اما اینجا زمین تا آسمون فرق میکنه، یه قانون نانوشته هست که میگه اقتصاد اربعین ،مبتنی برتعاون مبتنی برهمکاری اینجا مبتنی بررقابت نیست. مبتنی برقیاس نیست مبتنی بردستگیریه مبتنی برمواساته مبتنی بربه رسمیت شناختن تفاوتهاست مبتنی بر به رسمیت شناختن هویت هاست خصوصا هویت های اصیل ، دراندیشه غربی انباشت که ارزش داره دراندیشه اسلامی انفاق هست که ارزش داره ...حالا تو زندگی واقعی اگر نگاه کنیم ،همین کسی که داره اینجا بی‌چشم‌داشت کار میکنه ، اونجا برای بدست آوردن پول بیشتر دست به هرکاری میزنه ، اما اقتصاد و اندیشه درست و شیعی همون هست تو اربعین جاریست و اربعین به ما نشان میده که این اقتصاد که مبنی بر تعاون و ایثار هست قابل اجراست،اصلا دادا بزار لپ کلام را بهت بگم،به نظر من جامعهٔ اربعین شیعی شمه‌ای کوچک از جامعهٔ هست، یعنی اگر میخوای بفهمی مردم در زمان ظهور چه جوری کارها را به پیش میبرن، باید پیاده روی اربعین را نگاه کنی و عجب جامعه ای بشه اون زمان، کیف میده باشی و زندگی کنی، والا زندگی اون موقع معنا داره نه الانا... 🚶ادامه دارد.... 🎒نویسنده: سیده طاهره حسینی ✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌴✨🎒✨🎒✨🎒✨🎒🌴
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۳۷۷ و ۳۷۸ _...باز رضا به ورجه وورجه عادت داره حنانه لبخندی زد: _داداش مام که هیچی؟ رضوان سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد رو به حنانه چشمکی زدم و پرسیدم: _راستی حنانه داداشت چکاره بود؟! _چاپخونه چی! رضوان تصحیحش کرد: _انتشارات دارن چشمک دوم رو به حنانه زدم: _چشمت روشن حنانه خانوم انگار بعضیا بهتر از شما میشناسن آقا داداشتونو حنانه هم با خنده پی کنایه م رو گرفت: _چه فایده وقتی از این همه شناخت گوشه چشمی حاصل نمیشه ضحی جون داداش طفلی من چند ماهه خونش تو شیشه ست و بعضیا شب سر راحت به زمین میذارن میبینی؟ رضوان کلافه از جاش بلند شد: _من میرم یه کمکی به این بنده خداها بکنم خونه پر مهمون شده تا بیرون بره با خنده بدرقه ش کردیم و بعد به حنانه گفتم: _خیالت راحت تا آخر همین سفر عروس خودتونه فقط بسپرش به من لِم این تحفه دست منه حنانه با خواهش و خنده گفت: _خدا خیرت بده ضحی جون خیر از جوونیت ببینی مردم بس که پیغام پسغام بردم آوردم این حسین دیگه کشته منو لبخندی زدم: _خیره ان شاالله حل میشه ...... پنج دقیقه مونده به ساعت چهار، آماده و کوله به دوش، از صاحبخانه خداحافظی و تشکر کرده، زیر نخل حاشیه ورودی باغ منتظر سبحان ایستاده بودیم که کتایون دستی به تنه ی درخت کشید: _این نخلم خیلی درخت قشنگیه ها یه تنه بیابون رو سرسبز میکنه سری تکون دادم: _آره واقعا هم قشنگ و هم مفید از دور سبحان رو همراه باقی پسرها دیدیم کتایون گفت: _إ مثل اینه داداشت اینا هم رسیدن جلو رفتم و بعد از حال و احوال رو به رضا پرسیدم: _کی رسیدید؟ _دوساعتی میشه چطور؟ همونطور که راه می افتادیم و وارد کوچه میشدیم پرسیدم: _اصلا استراحت کردید؟ خستگیتون در رفت؟ لبخند شیرینی زد: _آره بابا وقت واسه خستگی در کردن همیشه هست الان وقت راه رفتنه به ژانت که با دقت از خرمای روی نخلی عکس میگرفت اشاره کرد: _وایسا رفیقت عقب نمونه بقیه کمی جلوتر در حرکت بودن و ما ایستاده به انتظار ژانت. راه که افتاد با دیدنمون گفت: _چیزی شده؟ منتظر من نشید من خودمو بهتون میرسونم رضا با همون حالت محجوب همیشگی جواب داد: _شما اینجا غریبید جایی رو نمیشناسید لطفا اگر خواستید بایستید به ما بگید منتظرتون وایسیم اگر خدای نکرده گممون کنید ادامه نداد و راه افتاد ژانت با لبخند ریزی رو به من لب زد: _چه داداش نگرانی داری! _نگران نیست مواظبه! راستی ژانت عکسایی که میگیری، با ذکر نام خودت راضی هستی توی آلبوم اربعین منتشر بشه؟ صورتش رو جمع کرد: _توی چی؟ _آلبوم اربعین یه نمایشگاهه که چند تا از دوستای رضا هرسال کار میکنن نشریه اش هم چاپ میشه کانال مجازی هم داره عکسای اینجوری خیلی به دردشون میخوره خصوصا عکسای تو که حرفه ای هستن فوری گفت: _حتما با کمال میل همه عکسها مال شما فقط با این شرط که اسمی از من نباشه چون میترسم بعدا اونجا به مشکل بخورم به هر حال ممکنه دیگه... _باشه عزیزم پس من شرطت رو میگم بهش حالا یکم سریعتر بیا برسیم به بقیه ..... خسته و از نفس افتاده کنار جدول زیر عمود نشست و پاهاش رو دراز کرد: _دیگه نمیتونم با این کفش راه بیام پاره شده پام روی آسفالت کشیده میشه! کتایون با دقت نگاهی به کفش و بعد به پاش انداخت: _آخه این چیه تو پات کردی واسه پیاده‌روی اصلا حواسم به کفشت نبود! کتونیش رو از پا درآورد و جلوی ژانت گذاشت: _بپوش ژانت امتناع کرد: _لازم نیست من خودم یه کاری میکنم _خب منم یه کاری میکنم دیگه تو اینو بپوش پات زخمیه این کتونی راحته بپوش بیخود چونه نزن به صحنه زیبای ایثار میان این دو رفیق خیره شده بودم که کتایون پرسید: _چیه عین نورافکن وایسادی بالا سرمون خندیدم: _داشتم به صفات نوظهورت نگاه میکردم‌! طلبکار گفت: _من همیشه بخشنده بودم! _آره ولی نه این مدلی تو همیشه یه پولی میدادی برای کمک اما اینجا که پولت بدرد نمیخوره رفاهت رو دادی برای کمک یعنی خودت از اون نعمت گذشتی بخاطر دیگری این درجه بالاتریه نسبت به بخشندگی که ما بهش میگیم ژانت گیج گفت: _شما باید توی هر موقعیتی فارسی حرف بزنید و منو حرص بدید؟ دستهام رو به حالت تسلیم بلند کردم: _ببخشید ببخشید رضوان نگاهی به لاشه کتونی پاره ژانت انداخت و رو به کتایون گفت: _حالا چی میخوای بپوشی؟ _اگر آقاداداشت تشریف بیاره از چمدونم کفشمو برمیدارم رضوان به شوخی پشت چشمی نازک کرد: _آقاداداشم نوکر سرکار الیه نیستا! کتایون ریز خندید: _حالا رضوان مشتی به بازوش زد ولی قبل از اینکه دهن باز کنه ژانت با تهدید گفت: _یک کلمه دیگه فارسی حرف بزنید همتونو میکشم! با خنده به این جو صمیمی حاکم بر اثر این آشنایی چند روزه نگاه میکردم و حظ میبردم کاش میشد همیشگی باشه اما افسوس که... 🌱ادامه دارد.... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱