eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
209 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۲۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
نگاهش کردم و گفتم : _بله فرزانه خانم بخاطر همین اصرار داشتین فردا دوباره بریم خونشون!!! خوب این خانومه هم که همون اول کار گفت دیگه هوای بهشت در سر داشته اینم یکی از همون خشک مغزها والا! فرزانه نگاهی بهم کرد و گفت: _ببین شاید این خانمه مائده تفکراتش مثل نم مغزها باشه!! چشمامو گرد کردم و گفتم: _نَم مغز!! این دیگه چیه؟! گفت:_کلمه اش اختراع خودمه مثل افرادی که از اسلام فقط همین رو فهمیدن، حقیقتا دلم نیومد با داعشی ها یکیشون کنم بگم خشک مغز! گفتم: _فرزانه موضوع مصاحبمون جهاد اونم نکاح! بعد تو این آدم رو با بعضی خانم‌های ساده‌ایی که دلشون رو فقط به دعا و عبادتشون خوش کردن مقایسه میکنی!! اینا یه سری افراد خشک مقدس‌ان نه خشک مغز مثل داعشی ها.... فرزانه در حالی که ته قهوه اش رو میخورد گفت: _حالا چه فرقی می‌کنه خشک مغز یا خشکه مقدس ! جفتش یه معنی میده! گفتم: _اتفاقا با هم فرق میکنن خشک مقدش، خودش و جانمازش کاری به کسی نداره فقط دنبال عبادتش! در واقع کاری به جامعه و اتفاقاتش نداره مثل یک سیب زمینی بی‌رگ !!! ولی دقیقا مثل این ها و اند ظلم میکنن خون و خونریزی راه میندازن! از اسلام سو استفاده میکنن، و هر جنایتی دلشون خواست میکنن...اشتباهه فکرکنیم این دو گروه یکی هستن....این کجا و آن کجا... یکی بی فایده یکی ظالم و قاتل و خونریز.... فرزانه گفت: _چه نکته ی ظریفی اصلا تا حالا دقت نکرده بودم هر چند جفتش بده ولی خطر خشک مغزها خیلی وحشتناک تره ... نگاهش کردم ودر حالی که خودکارم رو روی میز میزدم ادامه دادم : _اینها رو که گفتم فرزانه خانم برای اینکه بدونی اشتباهِ فکر کنی خانم مائده یه خشکه مقدسِ.... 🌾 اتفاقی نیست 🌾 بعضی گمان‌ها است 🌾ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیده زهرا بهادر 🌾https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی، فانتزی و ویژه 🌾 🌾 عجولانه ممنوووع ✍ قسمت ۱۵ و ۱۶ در حین تحلیل و بررسی با فرزانه بودیم که آقای جلالی در اتاق رو زد آمد داخل گفت: _خانما امروز جلسه‌ی مهمی دارم زودتر تعطیل میکنیم... فرزانه چنان برقی تو چشمهاش زد که یعنی جلالی قشنگ متوجه این شادی نامحسوس شد... وسایل مون رو جمع و جور کردیم آماده رفتن شدیم داشتیم از دفتر میرفتیم بیرون چند قدمی بیشتر نرفته بودیم که فرزانه با یه حالت خاصی محکم زد به شونه ی من... گفت: _نگاه کن! نگاه کن! این دوتا پسره همونایی نبودن تو خونه ی خانم مائده برا جابجایی یخچال اومده بودن! گفتم: _آره خودشون اینجا چکار میکنن؟؟ اومدن پیش جلالی!!! فرزانه گفت: _ما تو دهن شیر بودیم و خودمون خبر نداشتیم... بگو چرا ما رو تعطیل کرد وگرنه دلش برا ما نسوخته.... حتما میخواست متوجه نشیم فرستادمون دنبال نخود سیاه.... عه! عه! ما چقدر ساده‌ایم دختر..! گفتم :_فرزانه مجالی بده یه بند نرو تو تراژدی! شاید اصلا قضیه این شاید اومدن اینها مکمل مصاحبه ی ما باشه چمیدونم! شدیم مثل پلیس های جنایی! ولش کن به ما چه کی با کی میاد و میره!ما کار خودمون رو انجام بدیم والا.... فرزانه با اخم گفت: _خیر سرت خبرنگاری یعنی انگیزت متلاشیم کرد! ملت از هیچی کلی سوژه درست میکنن! اونوقت ما سوژه ها جلومون رژه میرن خانم میگه ولش کن مشغول کار خودت باش ! گفتم: _خانم امجد الان به نظر شما دقیقا چکار کنیم سوژه ها رو از دست ندیم؟خوب منم دوست دارم بدونم چه خبره! ولی دیدی که جلالی گفت کار تعطیل! فرزانه گفت: _خوب به بهونه‌ی جا گذاشتن یه چیزی برمیگردیم داخل دفتر...اونوقت می فهمیم چه خبره و این دوتا آقاه قضیشون با جلالی چیه و اونجا چکار میکنن ! حس کنجکاویم باعث شد به حرف فرزانه گوش کنم و برگشتیم سمت دفتر... در اتاق آقای جلالی مثل همیشه باز بود روی میز که همیشه پر از کاغذ و کلی وسیله بود ایندفعه تمیز و مرتب برق میزد.... یکی از آقاها به صندلی تکیه داده بود و یکی دیگشون که اسلحه کلت به کمرش بسته بود با دقت داشت از پنجره به بیرون نگاه میکرد... با دیدن اسلحه آروم آب دهنمون رو قورت دادیم! داشتیم مثلا میرفتیم سمت اتاق خودمون که آقای جلالی با یه سینی که سه تا لیوان چایی داخلش بود از آبدارخونه اومد بیرون با دیدن ما چنان شوکه شد که میخواست سینی از دستش بیفته! گفت: _خانما شما اینجا چکار میکنید؟! مگه نگفتم امروز زودتر تعطیلین...نمی بینید مهمون دارم ... فرزانه مِن مِن کنان گفت: _ببخشید یه وسیله جا گذاشتیم برمیداریم زود میریم... گفت:_وسیله باشه برا بعد بفرمایید بیرون... بفرمایید.. خیلی ضایع شدیم دست از پا درازتر اومدیم بیرون... ولی داشتیم از کنجکاوی می‌مُردیم... فرزانه گفت: _وای اسلحه رو دیدی ! آقاهه یه جوری از پنجره نگاه میکرد انگار قراره انتحاری بزنن ! گفتم:_نکته جالبش میدونی چیه؟ جلالی همه رو بیرون کرده حتی آبدارچی رو هم دک کرده بود خودش داشت پذیرایی میکرد ! فرزانه احساس میکنم این سوژه خیلی خطرناکه! کاش از اول بیخیالش می‌شدیم ! فرزانه نگام کرد و گفت: _تو که میخواستی بیخیال بشی! جلالی اصرار کرد... بعد با یه حس مرموزانه ایی ادامه داد: _ولی خدایش سوژه‌ی خاصیه! ترس و هیجان و ابهام ... گفتم: _بله آخرش هم معلوم نیست چی میشه با این همه خاص بودن سوژه! فرزانه گفت : _بالاخره که معلوم میشه چی به چیه! اصلا من فردا تا ته داستان این خانم مائده رو درنیارم پام رو از تو خونشون بیرون نمیذارم! سری تکون دادم و گفتم: _آره خداکنه فردا جمع و جور بشه تموم کنیم این مصاحبه پر از چالش رو.... فرزانه گفت: _حالا که تعطیل شدیم بریم یه هویج بستنی بزنیم یه کم مغزمون خنک بشه؟ گفتم: _اتفاقا فکر خوبیه بریم، منم سرم داره سوت میکشه! چه روز سختی داشتیم اون از اول صبح و مصاحبه با اون همه دردسر و استرس... اینم ازظهرمون خدا تا شب بخیر کنه ... بستنی فروشی سر کوچه دفترمون بود. نشستیم مشغول خوردن هویج بستنی شدیم اینقد فکرمون درگیر بود که هیچ ‌کدوممون حرف نمیزدیم .... بستنی خوردنمون تموم شد اومدیم بیرون فرزانه داشت میگفت: _آخیش یه کم حالمون جا اومد هنوز حرفش تموم نشده بود چشمم افتاد به ماشین جلوی دفتر... گفتم: _فرزانه فرزانه اونجا رو نگاه کن ... مثل دو تا انسان متحیر و جن زده جلوی دفتر رو داشتیم نگاه میکردیم... فرزانه گفت: _چایی نخورده بلند شدن؟! برا همین نیم ساعت مجموعه رو تعطیل کرد؟! گفتم: _چی داری دوباره تو با خودت میگی! پلاک ماشین رو نگاه کن! چه خبره اینجا.... 🌾 اتفاقی نیست 🌾 بعضی گمان‌ها است 🌾ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیده زهرا بهادر 🌾https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
لبخندی زدم و گفتم: _چی بگم مامان شما که خودتون بریدید و دوختید این هفته من خیلی سرم شلوغه خیلی درگیرم ... مامانم لپمو بوس کرد و گفت: _کاری که نمیخوایم بکنیم یه سر میان و میرن... سرمو تکون دادم و گفتم: _چشم بیان ببینیم چه جوریه.... لبخند نشست رو صورتش و گفت: _مامان فدات بشه یه دستیم به سر و روت بکش... گفتم:_مامان جونم همینی که هست!ماشاالله از دختر شاه پریون و خوشگلی چیزی کم ندارم کسی دعوت نامه نفرستاده براشون.... مامان بلند شد و در حالی که سرش رو تکون میداد و از اتاق بیرون میرفت گفت : _بله غیر از اینم نیست فقط خدا به داد شوهر تو برسه !!! 🌾 اتفاقی نیست 🌾 بعضی گمان‌ها است 🌾ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیده زهرا بهادر 🌾https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی، فانتزی و ویژه 🌾 🌾 عجولانه ممنوووع ✍ قسمت ۱۹ و ‌۲۰ از اونجایی که حدس میزدم پسر فاطمه خانم هم مثل بقیه خواستگارهام ملاک‌های من رو نداره حتی بهش فکر هم نکردم و دوباره خودم رو متمرکز این پازل بهم ریخته کردم تا شاید چیزی دستگیرم بشه.... ولی انگار باید این گره به دست خود خانم مائده باز می شد .... بالاخره فردا صبح شد ، و من سر قرار با فرزانه راهی خونه‌ی خانم مائده شدیم دوباره جلوی در استرس روز قبل باعث شدت دلشوره و نگرانیمون شده بود. آیفون رو زدیم و خانم مائده در را باز کرد ایندفعه فرزانه ساکت بود نمیدونم به چی فکر میکرد شاید هم یاد حس وحشتناک دیروز افتاده بود.... از پله ها رفتیم بالا .... خانم مائده اومد استقبالمون و رفتیم داخل اتاق پذیرایی ، تا این لحظه روال مثل دیروز بود. تا ما نشستیم خانم مائده با یه سینی چایی اومد لبخندی زد هنوز ما حرفی نزده بودیم گفت: _واقعا از بابت دیروز ببخشید نمیخواستم اصلا اینجوری بشه داداشم خیلی اصرار کرد که آخرشم دیدین چی شد... گفتم: _نه اشکال نداره برا همه ممکنه پیش بیاد ... راستی پای داداشتون خیلی آسیب دید ؟ فرزانه طوری که خانم مائده متوجه نشه یه سقلمه زد به پهلوم و آهسته گفت: _به تو چه!!! احوال داداش یه داعشی رو میپرسی؟ با یه لبخند پر از حرص نگاهش کردم... خانم مائده گفت : _نه بخیر گذشت آسیب جدی ندید فقط چند روز باید استراحت کنه که دیگه گفتم بیاد پیش خودم بمونه... فرزانه با چشمای از حدقه بیرون زده گفت: _یعنی الان داداشتون تو خونه است ؟ خانم مائده گفت: _بله داخل اتاق کناری در حال استراحته ... آب دهنم رو آروم قورت دادم و نگاهی به فرزانه انداختم...کاری نمیشد کرد گفتم: _خوب آماده هستید مصاحبه رو شروع کنیم ... خانم مائده گفت : _بله به کجا رسیدیم؟ فرزانه نیش خندی زد و با طعنه گفت: _با اتفاق دیروز هنوز ب بسم اللهیم خانم مائده دوباره عذر خواهی کرد. گفتم: _داشتید از دوران نوجوانی تون می‌گفتید از عاشق جهاد و گذشت بودن از تعصب و وجه ی مذهبیتون...اگر امکان داره برامون بیشتر توضیح بدید.. نفس عمیقی کشید و گفت: _آره توی اون دوران یه سر داشتم و هزار سودا ...یادمه خیلی تلاش میکردم ایمانم رو قوی کنم خیلی اهل دعا و نماز و نافله بودم دوستان گروهمون هم همینطور بودند و این باعث تقویت این نوع رفتارها در ما میشد... توی همون دوران یکی از دوستانم خیلی دوست داشت به خاطر ثواب زیادی که احترام و محبت به والدین در اسلام گفته شده پای مادرش رو ببوسه ولی بخاطر جو خونشون اصلا نمیشد این کار رو بکنه!اینقد روی خودش کار کرد تا بالاخره در همون ایام نوجوانی تونست این توفیق نصیبش بشه و خیلی خوشحال بود از اینکه تونسته بود با نفسش مبارزه کنه و به هدفش برسه...در واقع تقدس نگاه تیممون خیلی وقتها به تقویت چنین موارد خوبی کمک میکرد...ولی در همون ایام که ما مشغول کسب ثواب بودیم بخاطر اتفاقاتی داشت می افتاد که بعدها متوجه ضرر و زیان بزرگش شدیم...خوب یادمه گاهی که با مدرسه اردو می رفتیم هر کدوم از بچه هامون تلاش میکردن یه باری از دوش کسی بردارند مثل کسانی که در مسابقه دو میدانی چنان می‌دون که ثانیه ها رو هم از دست ندن همچین حسی داشتن... فرزانه دیگه طاقت نیاورد پرسید: _خوب این کارها که خیلی خوبن ! پس چرا آخرش شدین این؟! من یه نگاه به فرزانه کردم و با چشم و ابروهام بهش فهموندم که این چه سوالیه توی این موقعیت!!! ولی فرزانه بدون توجه به حرکات من منتظر جواب خانم مائده موند..‌.. خانم مائده سرش رو انداخت پایین و در حالی که بغض گلویش رو گرفته بود گفت: _چون رو درست نشناختم... رو درست نشناختم.... رو درست نشناختم... رو درست نشناختم... اشک‌هاش سر خوردن روی گونه هاش... سرش رو بلند کرد و با دست اشک‌ها رو پاک کرد و ادامه داد : _خودمون هم فکر میکردیم این کارهای خوب از ما چه دسته گل‌هایی می‌سازه!! ولی نمی‌دونستیم برای دسته گل شدن هم آب لازم هست هم خاک هم نور.... فرزانه که از اشک ریختن خانم مائده کمی احساس خجالت بهش دست داد! خودش رو مشغول نوشتن روی برگه ها کرد... من گفتم : _از کی متوجه درک اشتباهتون از دین شدید؟؟؟ خانم مائده درحالیکه آه عمیقی کشید.. نگاهش خیره به قاب عکس روی دیوار موند و سکوت کرد... فرزانه که انگار منتظر بود مچ خانم مائده رو بگیره، با یک هیجانی سرش رو از روی برگه‌ها آورد بالا و دوباره سوال من رو تکرار کرد! خانم مائده نگاهش رو از قاب عکس برداشت و ... 🌾 اتفاقی نیست 🌾 بعضی گمان‌ها است 🌾ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیده زهرا بهادر 🌾https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
فرزانه با حرص برگشت گفت: _قطعا همینطوره بالاخره ما یکی بود دو لیتر بنزین تو باک ماشینمون بریزه! یه نگاه جدی به فرزانه انداختم بعد به خانم مائده گفتم: _ببخشید ادامه بدید... خانم مائده با آرامش گفت : _بالاخره حق با دوستتون هم هست اگر و پشت معنویت باشه میشه به مسیری که انتهاش بهشته رسید...ولی اگر همون تفکر و منطق نباشه هر انسانی ممکنه آخرش مثل من در یه برهه زمانی به ناکجا آباد برسه ! فرزانه که انگار فتح و الفتوح کرده باشه با یه لبخند معنادار حرفهای خانم مائده رو تایید کرد... خانم مائده ادامه داد: _اتفاق بدتری که در اون زمان برای من داشت می افتاد این بود که... 🌾 اتفاقی نیست 🌾 بعضی گمان‌ها است 🌾ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیده زهرا بهادر 🌾https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
چشمای فرزانه از حدقه زد بیرون با نگاه متحیری به من گفت: _چیزی نگفتم که!! گفتم: _برو ببین چه کار داره خواهرش که اونجا وایستاده! ناخودآگاه دست من را هم گرفت کشید بلند کرد با هم رفتیم جلوی در... رسول یه نگاهی به فرزانه کرد گفت: _بله درسته شما عینک داشتید بعد اسپری گاز فلفل و چاقو رو داد سمتش و گفت: _فکر کنم این وسایل مال شماست دیروز وسط ماجرا از دست تون افتاد رو زمین... فرزانه که ذوق کرده بود و گفت: _بله، بله ممنون رسول با یک نگاه خاص همونجوری که دوتا عصا زیر بغلش بود گفت: _البته برازنده یک خانم با شخصیتی مثل شما نیست یک چنین وسایلی همراهش باشه حدس زدم باید امانت باشن دستتون؟ فرزانه یکم خودش را جمع و جور کرد و با اخم گفت: _بله وسایل داداشم هستند به هر حال ممنون! رسول ادامه داد: _داداشتون نظامی هستن؟ فرزانه خیلی جدی گفت: _ممنونم از این که وسایل رو دادید بعد هم اومد سمت کیفش... منم رفتم و وسایل رو جمع و جور کنم که خانم مائده در حالی که عذرخواهی می‌کرد گفت: _چرا وسایلتون رو جمع میکنید ببخشید شرمنده شما شدم ولی میتونیم برای ادامه ی مصاحبه بریم داخل اتاق کناری... فرزانه سری تکون داد که نظرت چیه؟ آروم طوری که فقط خودش متوجه بشه گفتم: _دختر اون دفعه سه نفر بودن سکته کردیم این بار هفت و هشت نفرن! یکم عقلمون رو به کار بندازیم با توجه به موقعیت مکانی به نظرم فرار را بر قرار ترجیح بدیم بهتره... هنوز داشتیم مذاکره می کردیم آیفون زنگ خورد رسول گفت: _خودشونن ببخشید خانما حلال کنید بعد لنگان لنگان رفت سمت آیفون و در رو زد... حالا فرض کنید من و فرزانه کنار خانم مائده ایستادیم رسول هم عصا به دست کمی اون طرف تر ... دونه دونه دوستاش از پله ها بالا میومدن بین اون هفت و هشت نفری که از جلومون رد شدن دو سه نفرشون خیلی قیافه های خاصی داشتن نسبت به بقیه که معمولی بودن ... نفر اول که گل و شیرینی دستش بود قد کوتاهی داشت که مو ها و ریش بلندش خیلی تو چشم میزد. گل و شیرینی رو داد دست خانم مائده و حال و احوال حسابی کرد و رفت سمت رسول روبوسی کرد و رسول هدایتش کرد داخل اتاق پذیرایی یکی دیگشون که نمی دونم چندمی بود تیپ خاصی داشت تیشرت مشکی و شلوار پلنگی قد بلندش با موهای بوری که داشت جذبه ی عجیبی بهش داده بود خیلی جدی از جلوی ما رد شد به رسول که رسید چنان بغلش کرد که نزدیک بود با جفت عصا بخوره زمین از حالتشون معلوم بود خیلی صمیمی هستند... نفر آخر هم چون خیلی با بقیشون متفاوت بود خوب یادم موند کت و شلوار پوشیده بود با عینک آفتابی بر عکس همشون ته ریش داشت . به قول فرزانه وقتی این آقا رو دید گفت: _مثل توی فیلم های ایرانی این آقا یا جاسوسه بین اینا یا از بچه های بالاست قیافش اصلا به این جمع نمیخوره... نکته جالب و مهمش این بود که تک تکشون چنان با خانم مائده حال و احوال گرم و محترمانه ایی داشتن که هر کی نمیدونست فکر میکرد خانم مائده چه شخصیت شخیصیه!!! 🌾 اتفاقی نیست 🌾 بعضی گمان‌ها است 🌾ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیده زهرا بهادر 🌾https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
فرزانه هم کم نیاورد و گفت: _بله البته ماشین با بنزین هم که باشه مهمه در چه جهتی حرکت کنه! خانم مائده گفت: _به همین خاطر حرکتم رو بعد از خوندن کتابها دادم و تصمیم گرفتم با شوهرم برم سوریه برای جهاد یک جهاد .... دیگه مصاحبه داشت به جاهایی میرسید که حالم بهم می خورد با خودم گفتم... " جهاد سخت ولی شیرین!!! خدا به انسان قدرت تفکر داده ولی این جماعت نشون دادن هر کسی میتونه هر چیزی که خدا داده را به جای استفاده درست، نابودش کنه و به ته دره پرت بشه!" در همین حین فرزانه پرسید: _میشه راجع به تفکری که اینقدر باعث تغییر شما شد بیشتر توضیح بدید چطوری حاضر شدید این جهاد به قول خودتون سخت ولی شیرین رو انجام بدید؟ برای من اصلا قابل پذیرش نیست این حرفتون! خانم مائده گفت: _اگر شوهر من هم همینجوری و بدون مقدمه و مطالعه اون همه کتاب، بهم چنین پیشنهادی میداد منم شاید مثل شما قبول نمیکردم! ولی زیرکی که اون به خرج داد این بود که اول با دادن کتابها و فراهم کردن شرایط خوندنشون غیرمستقیم و بدون دخالت شخصی خودش، به فکر من جهت داد و کار اصلی رو کرد بعد من با خط فکری که تازه جوانه زده و بوجود اومده بود به عمل و رفتارم جهت دادم ...چیزی که من از محتوای کتابها یاد گرفتم این بود که وقتی فکر پشت هر عملی بیاد جهت پیدا میکنه و وقتی عملی را در جهت درستش انجام دادیم ما را به هدفمون می رسونه... یکدفعه صدای رسول از پشت در بلند شد: _آبجی یه لحظه میشه بیاید؟ تا خانم مائده رفت ببینه آقا رسول چکارش داره من رو به فرزانه گفتم : _این چی داره میگه جهت درست چی؟! فرزانه با دست کوبید به پیشونیش و گفت: _یه خورده جلوتر بریم منم فک کنم با این سبک فکری بهش بپیوندم! 🌾 اتفاقی نیست 🌾 بعضی گمان‌ها است 🌾ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیده زهرا بهادر 🌾https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
فرزانه رو به خانم مائده گفت : _شما گفتید اذیتتون میکرد زجر روحی تون میداد حتی از دعوا و کتک هم بدتر! ولی تو این حرفها تون که فقط عشق موج میزد قضیه چیه؟ گفت: _حقیقتا خیلی طول میکشه بخوام براتون تعریف کنم فقط اینکه من ساعت دوازده و نیم کلاس پسرم تموم میشه باید برم دنبالش اگر اشکال نداشته باشه ادامه اش رو بذاریم یک روز دیگه تو همین هفته گفتم: _باشه اشکال نداره وسایلمون رو جمع و جور کردیم اومدیم بیرون... فرزانه گفت: _دیدی چه جوری جواب سوال رو پیچوند!!! گفتم:_از اون جالبتر نوع ترغیب کردن شوهرش برای جهاد نکاح بود!!! چه تحلیل‌های منطقی و معنوی براش کرده بود قشنگ مشخصه شوهرش خیلی آدم زیرکیه... فرزانه گفت: _من به این بُعدش اصلا فکر نکردم به نظرم شوهرش خیلی عاشق و مهربون اومد! ولی جدی من خودم هیچ وقت به مسئله ازدواج اینجوری نگاه نکرده بودم به نظرم خیلی دقیق و حساب شده بود. نگاهی به فرزانه انداختم و گفتم: _خانم امجد جان معلومه که صحبتهای دقیق و منطقی بود چون این حرفها دقیقا حرف دین ماست! فقط اینکه شوهر خانم مائده در جهت کار خودش طرف رو مجاب کرده احتمالا باید پول زیادی بهش داده باشند که حاضر شده.... فرزانه نفس عمیقی کشید و گفت: _امیدوارم اینجوری ما نباشه چقدر بد... گوشیم شروع کرد زنگ خوردن مامانم بود بعد از حال و احوال گفت: _فاطمه خانم اینا قرار شده فردا شب بیان خونه، هماهنگ کن فردا مرخصی بگیری... گفتم:_چشم هماهنگ میکنم خداحافظی کردیم و گوشی رو قطع کردم به فرزانه گفتم: _پروژه روی پروژه میدونی یعنی چی؟ سری تکون داد و گفت: _چرا؟ چی شده؟ گفتم:_خواستگاری فرض کن تو این موقعیت! زد به شونم وبا خنده گفت: _چی بهتر از این! امروز هم که یه دور کلاس همسرداری گذروندی ... این گوی و این میدان، این بهونه ها چیه در میاری سختگیری میکنی! به یکی بله بگو تموم بشه دیگه ! اینقدر ملت را حیرون نکن! با اخم نگاهش کردم و گفتم: _نه اینکه خودت خیلی آسون میگیری یه جوری میگی انگار به اولین خواستگارت بله رو گفتی یه چند ده سالی هست ازدواج کردی والا! رسیدیم دفتر آقای جلالی پشت میزش مثل همیشه نشسته بود با یه عالمه کاغذ ... فرزانه گفت: _آخرش نفهمیدیم ارتباط جلالی با اون دو تا پسری که خونه ی خانم مائده دیدیم چی بود؟ گفتم: _صبر کن مطمئن باش تا آخر این مصاحبه معلوم میشه هر کسی چکاره است؟! رسیدیم جلوی اتاق جلالی ما را دید بلند شد و اومد بیرون گفت: _خوب تموم شد دیدید گفتم سوژه‌ی خاصیه... حرفش تموم نشده بود برای اینکه زودتر در جریان قرار بگیره گفتم: _متاسفانه نه! قرار شد یک جلسه دیگه هم داشته باشیم دستی به صورتش کشید و گفت: _عجب! خوب برای فردا هماهنگ می‌کردید گفتم: _ببخشید من فردا نمیتونم کار مهمی دارم اگر اجازه بدید مرخصی می‌خواستم بگیرم گفت: _میخوام این مصاحبه زودتر آماده بشه بعد هم ادامه داد: _هرچی خیره و رفت تو اتاقش... 🌾 اتفاقی نیست 🌾 بعضی گمان‌ها است 🌾ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیده زهرا بهادر 🌾https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
رفت سراغ کیفش شروع کرد گشتن گفت: _چون نکته ی جالبی به نظرم اومد یادداشتش کردم بذار از رو بخونم اشتباه نگم، حالا اگه بین این همه وسیله پیدا بشه! آهان دیدم ببین حاج قاسم میگه: تیزفهمی بین این دو راه، که راه حق و راه باطل کدام است، خیلی مهم است. [در قضیه سوریه] خیلی‌ها آمدند به آن‌ها گرویدند، خیلی‌ها هم آمدند این طرف و در مقابل آنها ایستادند. در ظاهر، دو طرف دو شعار میداد؛ شعار اولی برای بود، حکومت داعش چه بود؟ عراق و شام... ما برای با چه دولتی رفته بودیم. این خیلی میخواهد.. گفتم:_وای چه نکته ی مهمی! اسلام اسلام! فهم اینکه کدام اسلام حقه و کدام اسلام باطل چقدر گاهی ! فرزانه سری تکون داد و گفت: _سخت هست ولی با فهم انسان میتونه راه را پیدا کنه و میشه تشخیص داد فرق بین حق و باطل...مثلا همین جهاد نکاح اصلا با عقل و فطرت آدم جور درنمیاد! یا همین سر بریدن‌های زنها و بچه های مظلوم و خیلی کارهای باطل دیگه‌ایی که میکنن! گفتم: _حرفت درست ولی گاهی با زیبا نشون دادن گناه طرف نه تنها فکر نمیکنه که گناه! بلکه فکر میکنه به بهشت هم میرسه! فرزانه گفت: _من فکر میکنم منابعی هم که دست آدم قرار میگیره مهمه فرض کن ما تو آفریقا بودیم و بین قبیله ی سوسمار پرست! خوب طبیعیه که ما هم همون راه را می رفتیم... گفتم: _قبول ولی خدا به انسان عقل داده حتی به همون آدم آفریقایی! البته مهمه دنبالش بره یا نه! فرزانه درحالیکه با چشمهاش سقف را نگاه میکرد گفت: _اینکه عقل هم گفتی، انسان را به جای خوبی برسونه بدون و آخرش ناکجا آباده! هر چند که واقعا جای داره ما تو زندگی میکنیم و وصل به منابع اصلی هستیم... یکدفعه نگاهش را از سقف به چشمهای من خیره کرد و گفت: _اما یه چیزی خانم مائده ایرانیه! و از ایران هم رفته سوریه! و از اون روزهاش با جهاد سخت ولی شیرین یاد می‌کنه! واقعا چطور تونسته؟ هنوز برام حل نشده با اینکه دو جلسه باهاش صحبت کردیم جز اینکه بیشتر گیج شدم چیزی دستگیرم نشد؟؟! 🌾 اتفاقی نیست 🌾 بعضی گمان‌ها است 🌾ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیده زهرا بهادر 🌾https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
جدیتم را که دید مشغول شد اومد ویس ها را بذاره، که مثل اجنه رکورد را از دستش گرفتم هم فرزانه هم سمیرا فقط با چشمهای سوال بر انگیز نگام کردن ! لبخندی زدم و گفتم: _فرزانه جان! جلالی! حسابداری! یادت رفته ؟ تیز گرفت چی میگم گفت: _اوه راستی سمیرا چکار کردی با اون خواستگارت پسره بود شیرازیه ! سمیرا هم که از سوال فرزانه غم دلش تازه شد رفت تو فاز درد دل... چشمک رضایت‌مندانه ایی به فرزانه زدم و هندزفری برداشتم و مشغول تایپ شدم... بعد از یه روز کاری سخت شاید هم به قول فرزانه گیج کننده راهی خونه شدم... توی مسیر چند تا مغازه برای دیدن روسری سر زدم وقتی روسری دلخواهم رو پیدا کردم توی آینه خودم را دیدم، یاد حرف خانوم مائده یکدفعه تنم را لرزوند! اگه شب عروسی من تمام آرزوهام مثل پاتک روی سرم خراب بشه چی؟! اگه یه شوهری مثل شوهر خانم مائده نصیب من بشه چکار کنم؟ با صدای فروشنده که داشت می گفت: _خانم چقدر رنگ یاسی بهتون میاد به خودم اومدم ! دوباره تصویر خانوم مائده تو ذهنم نقش بست با اون چشمهای مشکی زیباش و چهره ی معصومش ! اگر معصومیت من هم از دست رفت چی! اشک توی چشمام جمع شد به خودم نهیب زدم آخه این چه فکر احمقانه ایی تو می‌کنی هر کسی طبق روحیات خودش انتخاب می‌کنه ... روسری را خریدم و اومدم بیرون ... ولی انگار این افکار پریشون دست از سرم برنمیداشت یه حسی شبیه ترس بهم میگفت بیا و بی خیال ازدواج و هر چی خواستگار شو... 🌾 اتفاقی نیست 🌾 بعضی گمان‌ها است 🌾ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیده زهرا بهادر 🌾https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
یکدفعه صدای مامانم من را به خودم آورد! _دخترم پاشو بریم پیش مهمونها، فاطمه خانم گفت: _اگر اجازه بدین دختر و پسر باهم صحبت کنند تا ببینم خدا چی میخواد... گفتم:_مامان من جوابم نه! نمیخواهم صحبت کنم. با دست زد به صورتش گفت: _مامان شما که هنوز باهاش صحبت نکردی؟ چرا نه! گفتم:_مامان من نمیام صحبت کنم اصلا از قیافش خوشم نیومد... لبش رو گزید و گفت: _مامان اذیت نکن! باشه اصلا میگیم نه! بیا برو دو دقیقه بشین با «حسام» صحبت کن آبرومون نره دخترم، بلند شو مامان بلند شو... ناچار بلند شدم حالم بده بود! خیلی بد ولی چیزی نمی تونستم بگم!همراه مامانم رفتیم پیش مهمونا نشستم لحظات به کندی می گذشت... به شدت تپش قلب گرفته بودم... چند دقیقه ایی که گذشت فاطمه خانم نگاهی به من کرد دوباره به بابام و مامانم گفت: _اگر اجازه بدید این دو تا جووون برن با هم صحبتی بکنن ... بابام نگاهی بهم کرد و گفت: _آره بابا برید اتاق کناری حرفهاتون رو بزنید تا ببینیم چی خیره... آب دهنم را به سختی فرو دادم چادر را طوری که روسری یاسیم دیده نشه محکم گرفتم و رفتم داخل اتاق ... همینطور ایستاد بود سرش پایین، نگاهش خیره به گل‌های قالی‌... سلام کرد... آروم نشستم روی صندلی، صدام می‌لرزید نه از خجالت که از ترس! با همون حالت گفتم: بفر...بفرمایید بشینید... نشست هنوز سرش پایین بود، کت و شلوار مشکی با پیراهن آبی آسمونی پوشیده بود و چقدر هم بهش میومد ولی حیف... لحظاتی به سکوت گذشت سرش را آورد بالا بدون اینکه نگاه به چهره ام کنه گفت: _بفرمایید شما شروع کنید... من که جوابم نه بود، همون اول برای اینکه مطمئن بشم خیلی جدی ولی با لرزش صدا گفتم: _شما دیروز رفته بودید خونه ی یکی از دوستانتون برای عیادت! از شدت تعجب سرش را بالا آورد و یک لحظه نگاهش به نگاهم گره خورد سریع جهت چشم ها‌ش را عوض کردو گفت: _شما از کجا می دونید؟ بریده بریده گفتم: _برای ... برای مصاحبه از خانم مائده اونجا بودم. انگار خیالش راحت شده باشه لبخندی روی لبش نشست و گفت: _عجب دنیای کوچیکی! بعد ادامه داد چقدر خوبه با خانم مائده آشنا هستید... تمام نفسم را توی سینه‌ام جمع کردم و گفتم: _ظاهراً شما بهتر از من می شناسینشون؟! گفت: _بله من از مجاهدتهاشون توی سوریه ایشون را می‌شناسنم البته به جز من خیلی از برادرها ایشون را می شناسند... توی اون لحظات دلم میخواست زمین دهن باز میکرد یا من را می بلعید یا این پسره ذی شعور را که اینجوری داشت تعریف خانم مائده را میکرد... 🌾 اتفاقی نیست 🌾 بعضی گمان‌ها است 🌾ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیده زهرا بهادر 🌾https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
بعد از چند دقیقه خانم مائده اومد دم در و گفت: _چیزی شده چرا تشریف نیا‌وردید بالا؟ گفتم:_ببخشید اومدید پایین خواستم خیالم راحت بشه شما هستید! البته جسارت نباشه ولی خوب دنیاست دیگه با آدم های عجیب غریب بهتر دیدم احتیاط کنم... لبخندی روی لبش نقش بست و گفت: _آفرین خانم واقعا کار درستی کردید حالا بفرمایید بالا سر پا نایستید... نشستم روی صندلی و منتظر خانم مائده بودم، بعد از چند لحظه اومد نشست و گفت: _ دوستتون چرا نیومدن؟ گفتم: _کاری براشون پیش اومد دیگه من تنها اومدم که مصاحبه تموم بشه اگه خدا بخواد... گفت: _جواب سوال دوستتون اون دفعه موند... سری تکون دادم و گفتم: _بله از همون جا شروع کنید دفعه ی قبل طوری صحبت کردید که انگار همسرتون خیلی مهربونه و منطقی بوده ولی گفتید که اذیتتون می کرد چطوری اینها با هم جمع میشه! نگاهی کرد و گفت: _راستش هم مهربون بود هم منطقی ولی واقعا بعضی وقتها اذیتم میکرد حتی از همون اول ازدواجم که درست نمی‌شناختمش اینجوری بود! هر فردی ممکنه یه چیز خاصی اذیتش کنه یکی ممکنه حرف بد بشنوه، یکی ممکنه از کتک خوردن اذیت بشه، یکی دیگه ممکنه از دروغ گفتن اذیت بشه و هر کسی با هر روحیاتی نوع اذیت شدن آدم ها با هم فرق می کنه درسته؟ با چشمهام حرفهاش را تایید کردم. ادامه داد : _ولی چیزی که من را زجر میده و واقعا اذیت میشم اینه که طرف نه تنها که هیچ کاری نکنه و به روم نیاره حتی بدتر در عوض کار بدم خوبی کنه، یعنی شرمندم کنه! و این یکی از ویژگی های بارز همسرم بود اصلا یادم نمیاد دعوام کرده باشه حتی وقتی خیلی غر میزدم یا کم صبری میکردم...من دوست ندارم شرمنده بشم ولی همسرم بارها در مقابل جر و بحث های من نه تنها چیزی نمیگفت که رأفت به خرج میداد و این خیلی برای من سخت بود...البته هاش بی تأثیر نبود و خیلی به من کمک کرد تا جهاد و مبارزه را بهتر بفهمم... وقتی رفتیم سوریه پسر دومم هم به دنیا اومده بود و این ویژگی همسرم توی سوریه خیلی به دادم رسید خصوصا اینکه بیشتر وقتها نبود و من با بچه ها تنها بودم... گفتم: بببخشید ولی من گیج شدم همسر شما کارش چی بود؟ اصلا شما برای چی رفتید سوریه؟! 🌾 اتفاقی نیست 🌾 بعضی گمان‌ها است 🌾ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیده زهرا بهادر 🌾https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
دوباره از اول مصاحبه رو توی ذهنم مرور کردم... ولی این بار چقدر کلمه‌هایی... مثل جهاد، مثل گذشت، مفهومشون فرق داشت چه تقدسی گرفته بودن کلمات... چه داشته خانم مائده... وای اگر فرزانه بفهمه... یکدفعه یاد حسام افتادم دیشب گفت: _همکار همسر خانم مائده است خدا کنه هنوز خونه زنگ نزده باشن... خانم مائده با سینی شربت اومد داخل... و چقدر خوردن این شربت برام هم شیرین بود هم تلخ... شیرین بود چون مهمون خونه ی یه شهید بودم ...تلخ بود چون شرمنده خانم مائده بودم با اون تحلیل ها... بدون اینکه چیزی بگم خانم مائده شروع کرد صحبت کردن گفت: _من خیلی جهاد را دوست داشتم ولی قبل از ازدواجم را درست نمیدونستم خوب خدا خواست با ازدواجم بدون اینکه بدونم افتادم توی مسیر ...همونطوری گفتم دوسال اول خیلی سخت بهم گذشت چون فکر میکردم نابود شدم هم خودم... هم اهدافم ... ولی بعد که کم کم مطالعه کردم فهمیدم دقیقا توی مسیر جهادم و اینکه من و خانم های امثال من از این مسیر میرسیم به خدا... خیلی مهمه آدم و بفهمه خدا برای رسیدن به خودش برای هر کسی چه مسیری را مشخص کرده ...چون اگر ندونه ممکنه مثل تیتر مصاحبه ی شما مفهومش کلا عوض بشه و مسیر جهاد با نکاح بشه جهاد نکاح! انتهای یکی بهشت! انتهای دیگری قهقرای جهنم! درست یادمه یکی از همین دخترهای پانزده، شانزده ساله که از عربستان اومده بود برای جهاد نکاح دقیقا توی فهم دچار مشکل شده بود اسمش چی بود؟ گوشه ی لبش رو گزید و گفت: اسمش..... آره اسمش عایشه بود با یک افتخاری از جهاد نکاح یاد میکرد! و جالبتر اینکه میگفت من میدونم که این فرزند در آینده یکی از مجاهدان بزرگ راه اسلام میشه چون در حین جهاد خدا این بچه را به من داده! من برای تقرب خدا جهاد کردم و امیدوارم خدا از من قبول کنه! خانوم مائده سرش را با حرص تکون داد و گفت: _نگاه کنید فهم چقدر کج میشه متاسفانه بعد هم به عنوان قهرمان جهاد نکاح توسط مفتی های عربستان معرفیش کردن تا بتونن افراد بیشتری را جذب کنن! نفس عمیقی کشید و گفت : _یه ضرب المثل هست میگم... خشت اول گر نهد معمار کج/تا ثریا می رود دیوار کج... دقیقا مصداق همین افراد هست دستی به صورتش کشید و یک جرعه شربت خورد لیوان رو گذاشت سرجاش . و ادامه داد: _اما در مورد خودم البته اگر و همسرم نبود اگر نبود و می واست مستقیم این را به من بفهمونه خوب کار سخت میشد! درسته به بیراه ایی مثل جهاد نکاح کشیده نمیشدم ولی توی مسیر رسیدن به هدفم هم قرار نمیگرفتم! ولی خیلی هوشمندانه من را به مسیرم برگردوند به مسیر خدایی شدنم...البته بگم ، خیلی روی تفکرم کار کردم خیلی... فرض کنید آدمی که عبادت و شهادت را فقط در دعا و نافله و یا یک کار ویژه میدید حالا فهمیده بود با آشپزی با خیاطی با بچه‌داری با همسرداری میتونه در مسیر یک مجاهد باشه! یک مسئله ایی که این افراد جهاد نکاح توی سوریه و عراق تحت هیچ شرایطی نمیپذیرند همین تغییر تفکر، در واقع اصلا تفکری وجود نداره همش تعصب! حالا حتما جهاد نکاح را هم نگاه نکنید خیلی وقتها ما خودمون روی خیلی از ویژگی هامون داریم حاضر نیستیم بهشون فکر کنیم و تغییر کنیم! لحظاتی ساکت شد نگاهش خیره به لیوان نصفه ی شربت موند... نگاهش را از لیوان برداشت ادامه داد: _یک نکته اساسی که من توجه نمیکردم در بچه های مبارز خصوصا زمان جنگ که اسطوره های من بودن این بود که دعا و نافله هاشون تقویت کننده های قوی بودن برای مجاهدتشون، برای در معرض گلوله قرار گرفتنشون ،برای روی مین رفتنشون، برای انجام تکلیفشون ... 🌾 اتفاقی نیست 🌾 بعضی گمان‌ها است 🌾ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیده زهرا بهادر 🌾https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
...ایشون خیلی صبر میکنن بخاطر سختی های که من براش بوجود آوردم مثلا همین تحمل غربت ، تنهایی و بار مسئولیت بچه ها که به دوششه و من واقعا مدیونشم... بعد حاجی یه نگاهی به جمعمون کرد و ادامه داد: نمیگم تو زندگی بالا و پایین نیست هست! به قول خانمم اون یه کمشم نمک زندگیه ... یکی دیگه از برادرا برگشت به حاجی گفت:با این حساب ما از کجا همچین فرشته ایی روی زمین پیدا کنیم؟؟؟ حاج حسین لبخندی زد و گفت: همه از اولش آدم هستن بعد با کارها و رفتارشون تصمیم میگیرن فرشته بشن یا نه! یادت باشه اخوی جان دنبال نباشی! به قول توی مسیر که ایده آل میشه! رشد اتفاق میفته! با این جمله ی حاج حسین یاد ملاک‌های خودم افتادم برای ازدواج که چقدر سخت‌گیری میکردم دنبال یک انسان کامل بودم اما غافل از اینکه ،رشد توی مسیر اتفاق می افته! حسام دستها‌ش را بهم گره زد . و ادامه داد : _حاجی نگاهش رو متمرکز به همون شخص کرد و گفت: من و خانمم هم از این قضیه مستثنی نبودیم با همراهی و همفکری و همدلی که میشه کمک حال هم شد تا به هدف برسیم... هر جمله ایی که حسام در مورد خانم مائده میگفت...بیشتر به حالش غبطه میخوردم به یاد جمله ایی که همسرش در کتاب براش نوشته بود افتادم... داشتم فکر میکردم چه نقطه ی اشتراک زیبایی ... خانمی که تمام مجاهدتش رو نتیجه همراهی و همفکری و صبر همسرش میدونه و همسری که تمام جهادش را مدیون همراهی و تحمل سختی ها خانمش بیان میکنه! توی همین افکار غوطه ور بودم... که حرف آقا حسام رشته ی افکارم را پاره کرد تپش قلب گرفتم... با چشمهاش خیره شد به چشمهام... و نگاهمون بهم گره خورد ولی من چون دیگه از انتخابم مطمئن بودم جهت نگاهم را عوض نکردم... او هم.‌..‌ آرام گفت: _شما حاضرید همراه و همفکر و همدل من باشید توی این مسیر ... صورتم سرخ شد و قلبم از جا کنده! از شدت خجالت سرم را انداختم پایین...و لبخندی که روی لبهای آقا حسام نشست... بعد از رفتن حسام و صحبت با مامان و بابام رفتم داخل اتاق خودم... خواب به چشمهام نمی اومد ، فکر حسام.... فکر خانوم مائده.... و فکر زنهای داعشی.... مجالی به پلکهام نمیداد روی هم بیان! ✍شروع کردم گزارش مصاحبه را تایپ کردن... دلم می خواست نگاهم رنگ تفکر بگیره و کوچکترین رفتارم رنگ عبادت... درست مثل خانم مائده... همراه با نوشتن گزارش گاهی اشک میریختم... گاهی به فکر فرو میرفتم... گاهی تحسین میکردم... تا بالاخره متن مصاحبه آماده شد تا فردا تحویل آقای جلالی بدم صبح اول وقت سر کار بودم فرزانه هم زود اومده بود اول پرسیدم : _چی شد خواستگاری؟ چشمکی زد و گفت : _رفت مرحله ی بعد تا خدا چی بخواد... خیلی خوشحال شدم و گفتم: _پس دوتایی باید بریم پیش خانوم مائده از تجربیاتش استفاده کنیم! با تعجب شونه هاشو رو بالا انداخت و گفت: _خانوم مائده!!! وقتی ماجرا را براش تعریف کردم ، حسابی مثل خودم شوکه شد بعد چند لحظه گفت : _عه! عه! پس یعنی اون آقایونی هم اومده بود پیش جلالی از بچه های اطلاعات سپاه بودن ...عجب پروژه ایی بود.... رسول را بگو! میگم چنین رفتاری از بچه های داعشی بعید بود... وای چقدر زشت وقتی گاز فلفل و چاقو را بهم داد، هر چی با خودش فکر کرده باشه حق داره! نمی دونم چرا کتابخونه ی خونشون را دیدیم نفهمیدیم!! اصلا یه پیشنهاد بدم؟ یه نگاهی بهش کردم با چشمهایی به حالت التماس گفتم: _جان من فرزانه پیشنهاد! زد به شونم گفت: _این خوبه میدونم استقبال میکنی، بیا عصر یه دسته گل یه جعبه شیرینی بگیریم بریم خونه ی خانم مائده... خوشم اومد با سر حرفش را تایید کردم و مشغول ریزه کاری های مصاحبه شدم قبل از اینکه گزارش کار را تحویل جلالی بدم، چیزهایی که در طول این مصاحبه یاد گرفتم را روی برگه‌ایی جدا برای خودم نوشتم که تجربه ایی برای مسیر جدیدم باشه تا بدونم و یادم باشه که: مجاهد مجاهد است... چه در باشد، چه در جنگ! چه باشد، چه ! ‌❤️⁩به قول حاج قاسم: اگر تکلیف را درست بفهمی... ‌❤️⁩ به گفته ی شهید یوسف الهی می رسی که: اجر جهاد شهادت است... 🌾🌾پایان🌾🌾 والعاقبه للمتقین 🌾 اتفاقی نیست 🌾 بعضی گمان‌ها است ✍ نویسنده؛ سیده زهرا بهادر 🌾https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۹ و ۱۰ _آقای عاکف سلام برادر. خوبی؟ رسیدن بخیر!! +سلام. بفرما؟ _مانیتورتونُ روشن کنید بیاید روی مانیتور. «حاج آقای حق پرست» با شما کار دارن. بدون خداحافظی تلفن و قطع کردم. مانیتور و on کردم و دیدم دست انداخته زیر چونَش حالش خوب بود انگار. +سلام علیکم حاج آقا. _سالم برادر عاکف.گزارش؟؟ +همونطور که مستحضرید تازه رسیدم و دارم مینویسم.. ان شاءالله می.... حرفم و قطع کرد و گفت: _پس سریعتر. +چشم. حاج آقا، فقط میتونم بدم مسئول دفترم بیاره.؟ یه تاملی کرد و گفت: _میخوام باهات حرف بزنم بیا اتاقم.نمیخوام از روی مانیتور حرف بزنیم. +چشم، میرسم خدمتتون. مانیتور OF شد... گزارش و نوشتم و در اتاقم و قفل کردم و داشتم میرفتم سمتِ اتاقش. توی طبقه ۸ اداره یهویی چشمم خورد به حاج کاظم که داشت با عصا قدم زنان می رفت سمت آسانسور. حاج کاظم ۵۶ سالشه ولی بخاطر شرایط بد جسمانی که بالاتر گفتم، مجبوره عصا داشته باشه و یه خرده تعادلش و حفظ کنه عین پیرمردها.. رفتم سمتش... +سلام حاجی _سلام عاکف جان.منتظرت بودم. {حاجی هم توی اداره من و به اسم اصلیم صدا نمیزد، حتی پیشمون یکی نبود. چون دیوار موش داره و موشم گوش داره.} +حاجی شرمنده هستم. فاطمه دیشب زنگ زد، به حاج خانم. کلی گلایه کرد. امروز فهمیدم. بابت اینکه بچه ها رو فرستادید موبایلم و بیارن فرودگاه، بهم بدن، تا با فاطمه سریعتر صحبت کنم ، ممنونم . آهی کشیدو گفت: _خدا بیامرزه علیُ {پدر شهیدم و میگفت.} اونم خیلی وابسته به مادرت بود. گاهی اوقات خیلی سربه سرش میزاشتم به خاطر اینکه خیلی عاشق مادرت بود. ببین عاکف جان، من حرفی ندارم و از خدامه تو برون مرزی نری. چون درون مرزی هم که میری من برات نگرانم. چه برسه خارج از کشور. ولی توی بعضی مسائل از من کاری ساخته نیست، نه اینکه نباشه. میتونم با (.....) حرف بزنم تو رو توی بعضی ماموریت های این چنینی قرار ندن. ولی نظر و دستورِ تشکیلات و مقامِ بالاتر و تیم مشورتیِ کارشناسان بر اینه که تو، چون جوون با تجربه‌ای هستی و عقلِت بیشتر از سنت کار میکنه، و سابقه‌ی ماموریت‌های طولانی رو داری و خوب امتحان پس دادی، باید حضور داشته باشی. عاکف جان، پسرم، اینجا خیلی از بچه ها مشکل تو رو دارن و خانماشون هم مشکل فاطمه رو. ولی نمیتونیم و و خارجی و داخلی خودمون و فدای خواسته های زن و بچه هامون کنیم. متوجه‌ای چی میگم که؟ +آره حاجی. ولی باور کن... حرفم و قطع کردو گفت: _میدونم، تو مشکلی نداری. فاطمه مشکل داره با این وضعیت. اون با ماموریت های طولانی و خارجی تو مشکل داره و نمیدونم چیکار باید کرد. حق داره به نظرم. ولی کاری هم نمیشه کرد. منم بهش حق میدم. به تو هم حق میدم. من خودم نمیتونم ۳ روز از زینب خانم دور باشم. تو هم که ۶ ماه از فاطمه دور بودی.اونم چی، برای چهارمین بار. قبلشم که توی عراق نزیک بود افسرای اطلاعاتی سیا روی تو عملیات ربایش انجام بدن که خداروشکر زود فهمیدیم اما خب یه جای دیگه توی درگیری تیر به قفسه سینت خورد. تا پای شهادت رفتی. یهویی یه نگاه به ساعت انداختم و دیدم دیر شده..گفتم: +حاجی من باید برم پیش حق پرست (معاونت خارجی) گزارش کار بدم. _برو.. بعدا بِهم میرسه و میخونم. +پس حاجی، فعلا یاعلی. _یاعلی یه توضیحی هم بدم اینجا براتون،... {حاج کاظم معاون تشکیلات هست.معاونت خارجی یکی از رده ها هست که مربوط به عملیات های برون مرزی میشه. یعنی کشورهای خارجی. حالا میخواد اروپا باشه، یا آسیا. یا در قلب فلسطین اشغالی.} سوار آسانسور شدم ، رفتم دفتر معاونت خارجی و به مسئول دفترش گفتم اومدم گزارش کار بدم به حاج آقای حق پرست. گفت:_چندلحظه. میخواست هماهنگ کنه، حاجی از داخل داشت با دوربین می دید، دکمه قفل درِ اتاقش و زدو منم بدون اینکه به دفتر دارش نگاه کنم کَلِه کردم رفتم داخل. +یا الله، سلام علیکم. _سالم حاج عاکف. چطوری جوون. بفرما بشین. رفتم جلو گزارش و گذاشتم روی میز حق پرست. رفتم عقب ترو نشستم روی مبل اتاقش. خیلی خسته بودم. توی فکر فاطمه و حرفاش بودم. حق پرست یه دستش چای بود و یه دستش گزارش من. به شوخی بهم گفت : _سوغاتیت فقط اینه؟ لبخندی زدم و چیزی نگفتم بهش. توی دلم گفتم توی جنگ حلوا خیرات میکنند مگه برات یه بشقاب بگیرم بیارم بخوری. یه چند دقیقه ای بخشی از گزارش ۳۲ صفحه ای من و خوند و بهم گفت: _خسته نباشید. میتونید برید. تعجب کردم و گفتم: +حاج آقا ببخشید، ظاهرا کارم داشتید دیگه، درسته؟ ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 🌷نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۲۹ و ۱۳۰ +میخوام باهات درد دل کنم.. تو ندیدی توی سوریه چجوری زنه مردم و میبردن کنیزی و بعد بهش تجاوز میکردن. مهدی من توی داعشی ها بودم. اینارو نمیتونم به کسی بگم... سینم داره از نگفتن سوراخ میشه و میترکه...مهدی میخوام بمیرم وقتی بهش فکر میکنم.. وقتی اونجا بودم میدیدم دختر ۱۴ساله رو نوبتی ۲۰نفر بهش تجاوز میکردند. وقتی یاد اون دختر ۱۰ساله میوفتم که بهش تجاوز کردن و باردار شد و نتونست تحمل کنه و بعدش مرد..به این فکر میکنم که علنا توی سنگراشون میگفتن میرسیم تهران و مشهد تک تک کوچه پس کوچه‌هاش و پر ازخون میکنیم و با مادرشون و خواهرشون نزدیکی میکنیم و رحم به کسی نمیکنیم.. مهدی من دارم دیوانه میشم فکر میکنم بهش.. مهدی یادم نمیره توی المیادین سوریه توی یک روز به ۳۷تا دختر با سن بین ۸تا ۲۵ سال تجاوز کردن.. من چند روزی بود به عنوان نفوذی ایران توی داعش بودم و خودم زده بودم جای یکی از نیروهای ارتش آزاد که همکاری میکرد با تروریست ها.. اون روز بیرون اتاق بودم. روی صورتم و پوشونده بودم. لباس یک دست مشکی تنم بود. با اسلحه از داعشی ها حفاظت میکردم. صدای ضجه‌ها و التماس و گریه‌های دختره توی گوشمه هنوز. شیش هفتاشون سعودی بودند که مستقیم آمریکا اینارو فرستاده بود اونجا.. آموزشاشون و توی انگلیس و اسراییل دیده بودن، چون از سران داعش بودن..از نزدیکترین نیروهای به ابوبکر البغدادی بودن. مقاومت دربه‌در دنبال گیر انداختن اینا بود.. مهدی اون دختر از بس بهش تجاوز شد مرد.. جون داد... ✍خدا میدونه مخاطبان عزیز... همین الان چشمام داره میباره برای مردم و .. سرم و آروم تکیه داده بودم به دیوار و میزدم بهش و با بغضی که داشت خفم میکرد، و ناله ای که توی سینم حبس شده بود برای مهدی گفتم: +مهدی من بعد از سوریه چندماهی عراق بودم. توی عراق با اطلاعات حشدالشعبی کار میکردم. دستم بازتر بود و کسی زیاد بهم کار نداشت. وقتی اخبار ایران و میدیدم، که چطوری بعضی سیاسیون ما دارن صنعت هسته ای رو برباد میدن، چطوری دارن جلوی آمریکایی هایی که مسئول این همه بدبختی جهان هستند و داعش و بوجود آوردن و... چطور این مسئولین و جوونای خام دارن خوش‌رقصی میکنند برای آمریکا، خدا میدونه چقدر گاهی ناراحتی میکردم.. عراق که بودم با یکی از بچه های اطلاعاتی حشدالشعبی دو سه روز قبل شهادتش باهم بودیم. اسمش ابوحسان بود. باهم دیگه به زبان عربی که حرف میزدیم بهم میگفت: _ایرانتون چه خبره؟ منم خجالت میکشیدم. بهم میگفت: _مردمتون مارو ببینن چه داریم میکشیم بخاطر آمریکایی ها که اینجا بودن و بعد به جای خودشون و فرستادن، تا مارو به این روز در بیارن، بگیرن یه کم.. برای ما این امر به تبدیل شده که آمریکا میخواد ما و سوریه رو بزنه تا به شما برسه. بعد شما و نمیفهمن هنوز که آمریکا کیه. راست میگفت. مهدی اون راست میگفت.. مهدی من انقدر ناراحتی میکردم اونجا.. طوری که دلم میخواست عراق و ول کنم بیام ایران. از شدت فشار عصبی و ناراحتی، تیک عصبی پیدا کرده بودم.. اومدم ایران، حالا این شده. ببین بخاطر دشمنی که با پیشرفت ایران دارن، آمریکایی‌ها عواملشون و میفرستن ایران، چندسال زندگی میکنن و تهش میشه اینکه زن من و اسیر میکنند. مهدی خیلی ناراحت شده بود از حرفام.. آه بلندی کشید و نفسش و داد بیرون و گفت: _داداش ، چقدر دلت پره تو.. حق داری بخدا.. مردم قدر این و و نمیدونن. +مهدی شاید باورت نشه، توی سوریه، پیش میومد من و بچه های زیرمجموعم تا ۱۶ یا ۲۰ روز ، یه حمام ساده نمیرفتیم. حتی گاهی اوقات تا دو سه روز اونجا آب نبود تا بخوایم بخوریم.. آب برای طهارت هم نداشتیم حتی..جنگ یعنی .. یعنی این همه بدبختی.. یکی از بچه های ما آب خورد و اون آب سمی بود شهید شد. این مردم نمیدونن چه خبره. ما اطلاعاتی ها و دهنمون بستس.. همه چیز و به مردم گفت.....بگذریم. مهدی روضه خون دعوت میکنی؟ _آره.. همزمان خانومش در زد و چای آورد. مهدی چای رو گرفت و خوردیم و بعدش رفت بیرون و چند دیقه بعد باز دوباره اومد توی اتاق. زنگ زد به یه روضه خون و هماهنگ کرد. یه ساعت بعدش اومد خونه مهدی. من و مهدی و روضه خون سه تایی نشستیم توی اتاق. خانم مهدی هم داخل یه اتاق دیگه بود و صدارو میشنید. روضه خون شروع کرد...‌ ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، 💫از جنس گاندو، و امنیتی 🌀جلد چهار (سری چهارم) ✍قسمت ۵۷ و ۵۸ من و خانوم میرزامحمدی رفتیم بیرون. سوار ماشینی که دراختیارم گذاشته بودن شدم و خانوم میرزامحمدی هم رفت سوار ون شد. زنگ زدم به مهدی گفتم: +کجایید؟ _پشت سر عاصف و دختره دارم حرکت میکنم. +لوکیشنت و روشن کن پیدات کنم. بیسیم زدم به ستاد گفتم موقعیت مهدی رو برام بفرستند. دو دقیقه بعد برام فرستادند و حرکت کردم... خودم و رسوندم به مهدی. وقتی نزدیک ماشین مهدی شدم رفتم کنارش، بهش اشاره زدم ماموریتش تمومه و خودم ادامه میدم. پیام دادم به عاصف. «برنامتون چیه؟ کجا میرید؟» چند لحظه بعد جواب داد: «نمیدونم. فعلا سردرگمم. میگه من و ببر بگردون.» پیام دادم: «یه چرخی توی خیابونا بزنید و برید خونه. برای امشب بسه. بگو باید بری ماموریت. بعدش فورا برگرد سایت منتظرتم.» رفتم اداره و توی دفترم منتظر موندم تا عاصف بیاد. یک ساعت بعد وقتی عاصف رسید مستقیم اومد دفترم. نشستیم و باهم همه چیز و بررسی کردیم. بهش گفتم: +چیزی نگفت؟ _نه. +از اتفاقاتی که داخل رستوران افتاد چی؟ _نه. خیلی ریلکس بود. +جالبه. _چطور؟ +بگذریم. ولی هرچی میریم جلوتر، من بابت تو بیشتر احساس خطر میکنم. عاصف با تعجب بهم نگاه کرد، گفت: _چه خطری آقا عاکف؟ +نمیدونم. ولی حس خوبی نسبت به ادامه این پرونده ندارم. خیلی مواظب خودت باش. ممکنه تهش بهت بخواد آسیب بزنه. _چشم حواسم هست. +رژ و بهم بده. از جیبش آورد بیرون و گفت: _یادم رفت بهت بگم. داشت کیفش و چک میکرد، گفت رژم نیست. +پس بو برده. _بعید میدونم. چون بهش گفتم دیگه درگیری زیاد شده بود توی رستوران فوری اومدم بیرون. شاید موقعی که داشتم وسیله‌ت با عجله جمع میکردم، یا جا موند، یا اینکه افتاد زیر دست و پا. بلند شدم رفتم گوشی و گرفتم زنگ زدم به محمودرضا. بهش آدرس رستوران و موقعیت منطقه و تایمی که ما حضور داشتیم و لحظه ای که عاصف داشته رژ و میگذاشت داخل جیبش، همه‌رو با هک کردن پاک کنه. رژ و از عاصف گرفتم، یه کم باهاش وَر رفتم و دو دقیقه‌ای بهش نگاه کردم و توی دستم باهاش این طرف اون طرفش کردم، به سید عاصف عبدالزهراء گفتم: +تصورت از این رژ چیه؟ عاصف فقط نگاه میکرد... میخواست چیزی بگه اما انگار شک داشت... گفتم: +حرف بزن پسر. تصور و تحلیلت از این رژ چیه؟ _چی بگم والله. +هر چی توی ذهنت داری بریز بیرون. _دوربین داره تنش؟ گفتم: +این یک خطرناک هست. یک رژ ساده به نظر میاد، اما یک سلاح کُشنده هست. برای همین هست که انقدر جلوت توی ماشین دست و پا زد که رژش چی شده. _یا ابالفضل. +خطر از بیخ گوشت رد شد. الآن که نه، اما به جاش، وَ به موقع‌ش، یا تو یا یکی از کسانی که عین خودت بود و با همین هدف میگرفتن و کسی هم نمی‌فهمید. عاصف به فکر فرو رفت. بهش گفتم: +خیلی حماقت بزرگی کردی. _میدونم حاجی. شرمنده‌تم! +شرمنده من نباش. شرمنده خودت و همکارای شهیدت باش. خیلی عصبی بودم، ولی داشتم خودم و کنترل میکردم. گفتم: +عاصف، تو مگه نمیدونی یه نیروی امنیتی، یه نیروی اطلاعاتی مثل تو، نمیتونه وَ نباید وابسته بشه؟ سرش و انداخت پایین. گفتم: +سکوت و سر پایین انداختن جواب من نیست. پسر خوب، من رفیقتم، بعدش همکارتم. یه هویی آمپر چسبوندم به 100000 و یه دونه محکم زدم روی میز گفتم: +آخه این چه غلطی بود کردی؟ هان؟ _حاجی، من بازی خوردم. خیال کردم دختر فقیری هست، با خودم گفتم حتما نباید برم یه دختر خانواده دار و پول دار بگیرم. گفتم زیر پر و بالش و بگیرم، اگر دختر مناسبی بود باهاش ازدواج کنم. _آخه من این حماقت تو رو کجای دلم بزارم؟ مگه توی تشکیلات بهت یاد ندادن که حق ندارید وابسته به کسی باشید؟ مگه روز اول توی تشکیلات بهت یاد ندادن یه نیروی امنیتی حق نداره دلسوزی کنه و این‌ها خط قرمز حساب میشه؟ مگه به تو یاد ندادن که دلسوزی برای ملی و مردم باید باشه و خط قرمزت باید چهارچوبی باشه که سیستم برات مشخص میکنه؟ اینا رو مگه یاد نگرفتی؟ _بله حق با شماست! +حق با من نیست، حق با حفاظت ستاد هست که میخواد بزنه دهان مبارکت و مورد عنایت قرار بده. _بابا من دارم همکاری میکنم، من دارم اینجا کار میکنم، من یه تخلف انضباطی و اخلاقی و کاری توی پرونده‌م نیست، یه مشکل امنیتی توی سابقه‌ کاریم ندارم. اونوقت سر یه حرکت سهوی این غوغا راه افتاده؟ تازه اونم چی! من گفتم بزار کمی با این دختره آشنا بشم، بعدش خودم بیام به حفاظت بگم تا زیر و بمش و در بیاره بعدش من برم خیر سرم خواستگاری. بد کردم؟ گفتم: +نه. حماقت کردی. تو باید همون چند روز اول به حفاظت میگفتی. نه اینکه چندماه بگذره و علاقه ایجاد بشه و اونوقت من بزنم مچت و بگیرم و ما قبلشم حفاظت بفهمه. این اسمش چیه؟ با تو هستم. اسمش چیه؟
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس سلام‌الله علیها به امید گوشه چشمی.... 🖤دهه‌ی تسلیت 💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️قسمت ۲۷ و ۲۸ -همین که بدونی روح خداوند در وجودته... باید این رو حس کنی که نباید با روح پاک خداوند گناه کنی... نفس عمیقی کشیدم. روشنک پایش را روی ترمز نگه داشت و گفت: -رسیدیم. مکثی کردم و از ماشین پیاده شدم. راه افتادیم... روشنک کنار من اومد و گفت: -خب...اول بریم سر مزار -ابراهیم هادی؟! -آره. لبخندی زد و گفت: -اخه امروز تولد شهید ابراهیم هادیه... -جدا؟؟؟! -آره... اول اردیبهشت... -آخی... به روبه رو اشاره کرد و گفت: -اونجا رو ببین چقدر شلوغه!!! -خب مگه کجاست؟؟؟ -مزار . -آخی... -به همین خاطر بود که گفتم فردا بریم گلزار شهدا، اخه امروز خیلی روزه خاصی هست و این خیلی بزرگوار هستن... رسیدیم سر مزار، از بین مردم گذشتیم و بالای سنگ مزار نشستیم. فاتحه ای خوندیم. کیک تولدی روی سنگ مزارشهید هادی بود به مناسبت تولدش... که عکسش هم روی اون بود. چهره این‌شهید رو خیلی دوست دارم... آرامش داره.کمی به سنگ مزار شهید هادی نگاه کردم و برام سوالی پیش اومد من_روشنک؟؟؟ -جان؟؟؟ -چطور روی سنگ مزار این شهید زده شهید گمنام؟؟! روشنک اشک در چشم هایش حلقه زد و با لبخند گفت: - همیشه دوست داشت گمنام بمونه... مثل مادرش ، حالا هم گمنامه. پیکرش توی خاک هست... نفسی کشید و ادامه داد ... -کسی که اینجا خاکه شهید گمنام هست و این یاد بود شهید ابراهیم هادیه... -وای چقدر جالب!!! اصلا نفهمیدم چی شد... اصلا نفهمیدم... که یک دفعه چطور قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم پایین اومد. شهید راه عشق... سلام بر ابراهیم...رو به گفتم: -میشه بیشتر راجع به این بهم بگی؟؟ -آره عزیز دلم. -این شهید اول اردیبهشت سال هزار و سیصد و سی و شش به دنیا اومده و بیست و دو بهمن سال هزار و سیصدو شصت و یک هم شهید شده. واقعا شهید بزرگواریه. کلا همیشه تو فکرکمک کردن به مردم بودن. اخلاق فوق‌العاده‌ای داشت همیشه مهربون بود و در عین حال شوخ طبع، ورزشکار و کشتی‌گیر، والیبالیست حرفه‌ای! -واقعا؟؟؟جدی میگی!!!! اصلا فکر نمیکردم شهدا انقدر آدم های منحصر به فردی باشن. همیشه فکر میکردم ادم‌های معمولی بودن که رفتن و جنگیدن و اسمشون شده شهید... -نه... نه... اصلا شهدا خیلی قشنگن... میگم اگر فاتحه خوندی پاشو بریم پیش شهدای گمنام اونجا با هم حرف میزنیم اینجا یکم شلوغه. -بریم... راه افتادیم و رفتیم سمت شهدای گمنامی که روشنک میگفت.با دیدن اون فضا به وجد اومدم.خیلی قشنگ بود. بالای سرقبر هر شهید گمنامی یه فانوس روشن بود که مردم رو به روی این سنگ ها روی موکتی که پهن بود نشسته بودن. با روشنک کنار یه قبر شهید گمنامی نشستیم. فاتحه خونیدم و شروع کرد: -نفیسه یه زمانی وقتی جنگ بود...یه عده از خانواده از زن از بچه از همه چیز گذشتن و رفتن که الان ما توی بمونیم.باید با خودمون فکر کنیم که چطور حق اونا رو ادا میکنیم. اشک توی چشماش جمع شد و گفت: -نفیسه شهیدا خیلی قشنگن...وقتی بیای توی راهشون البته... البته... البته اگر خودت همراهیشون کنی...امکان نداره تنهات بذارن. ما الان هم هنوز که هنوزه شهید میدیم... . حرفش رو قطع کردم و گفتم: -روشنک...شهدای مدافع حرم...آخه... -آخه چی؟؟؟ -راسته میگن بخاطر پول میرن؟؟؟ -نفیسه دیگه این حرفو نزنیا!!! اصلا اینطور نیست. کدوم آدم عاقلی بخاطر پول این ریسکو میکنه. اصلا کی رفته و برگشته بهش پول دادن ؟؟؟ هر کی رفته دیگه برنگشته. همه شهید میشن...درست‌ نیست به این آدم های عاشق اهل بیت تهمت بزنیم. اون کسی که میگه بخاطر پول میرن خودش حاظر میشه زن و بچشو حتی بچه ی یک ماهش رو بزاره و بره؟؟؟ بعضی‌ها بچه هاشون رو ندیده میرن.نه همچین کاری نمیکنه چرا؟؟ چون میدونه کسی زنده برنمیگرده... روشنک کمی به من خیره شد و بعد گفت: -نفیسه حالت خوبه؟ -خوبم... -آخه داری گریه می کنی... یک لحظه به خودم اومدم. -چی؟!گریه؟؟ ای وای ...گریه میکنم!!اره دارم گریه میکنم...ولی نمیدونم برای چی... روشنک هم شروع به گریه کردن کرد... من_روشنک شهدا خیلی مظلومن... چرا تا الان نمی شناختمشون...چرا... بعد از یک ساعت که با صدای مداحی و روضه‌هایی که داخل قسمت شهدای‌گمنام پخش میشد گریه کردیم. از جایمان بلند شدیم و سمت شهدای دیگه ای رفتیم فاتحه خوندیم. بین راه سر مزار یه شهیدی رفتیم به اسم .. فاتحه ای خوندیم سر قبر هر شهیدی روشنک خلاصه ای ازش برام میگفت شروع کرد: -این شهید بزرگوار امربه‌معروفه...شهیدی که جونش رو برای ناموس کشورش داد... کمی به عکس این شهید خیره شدم.قلبم به شدت به سینه ام می کوبید!! - این شهید...پس...همون شهید امر به معروفی که میگفتن... -چیزی شده؟؟ لبخندی از سر اجبار زدم و گفتم:
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۰۷ و ۱۰۸ _هه! چرا اون اتاق؟ من دوست دارم تو اون یکی وسایلمو بذارم. دندان بهم میسایم و می‌غرّم: _من مافوق تون هستم و تعیین میکنم کی چی بکنه! قهقهه شان اعتماد به نفسم را با پتک میخورد. توجهی بهشان نمیکنم.کیفم را برمیدارم و وارد اتاقی که برای خودم در نظر گرفته‌ام میشود.تا صبح کنج اتاق کز کرده ام و گاهی صدای خنده و صداهای مردانه شان به گوشم میخورد.اصلا احساس نمیکنم و شب با و سپری میشود.صبح از خانه بیرون میزنم تا با کیوان ملاقاتی داشته باشم. هنوز چند قدمی دور نشدم که صدای بوق مکرر به گوشم میرسد. ماشین پیمان کنارم متوقف میشود و میگوید بنشینم.در را با تردید باز میکنم و مینشینم. _کیوان ازم خواست حالا که رابط شدی بهت کار با اسلحه رو یاد بدم. سر تکان میدهم و بی‌هیچ حرف قبول میکنم.از شهر میگذریم و با تعجب میپرسم: _کجا میریم؟ _هر کسی برای کار اسلحه از شهر تا جایی که میتونه باید فاصله بگیره.این قانون سازمانه! الانم باید بزنیم بیرون تا جایی که کسی صدای شلیک‌هامون رو نفهمه. بالاخره بعد از دو ساعت رانندگی در به خاکی میپیچد و از جاده فاصله میگیریم.از توی ماشین هم هرچه قوطی و کنسرو است بیرون می‌آورد.به او نگاه میکنم که دارد خودش را با فاصله‌ی قوطی ها هماهنگ میکند.با دقت حواسش را جمع میکند تا از فاصله‌ی چند متری قوطی را بزند.خوب نگاهش میکنم.صدای شلیک پرده‌ی گوشم را میدرّد. بعد توضیح داد. راستای دستم باید با چشم و اسلحه هماهنگ باشد.باید خوب تمرکز کنم و بعد تکرارها یاد میگیرم.دو تیر دیگر شلیک میکند.بعد از کمی تمرکز به سختی ماشه را میکشم و با پرت شدن قوطی،پیمان توی شوک است و باورش نمیشود در اولین دفعه بتوانم قوطی را بزنم.غرورش را نمیتواند پنهان کند و میگوید: _خوب بود! همونطوری که گفتم نیاز به تمرکز و تمرین داره. دوباره دستم را به زاویه قبلی میگیرم‌.حواسم هست که با هدف تنظیم باشد چون اگر به قوطی نخورد حتما پیمان با خودش میگوید شانسی بوده! این بار هم به هدف میخورد! _آفرین! واقعا که معلم خوبی داری‌‌.خوب چم و خم کارو یادت دادم ها! بی‌توجه به حرفش دوباره ژست تیراندازی میگیرم‌.از ژستم خارج نمیشود که صدای پیمان مرا شوکه میکند. _من از شما خوشم میاد...با من ازدواج میکنی؟ اسلحه از دستم می‌افتد.با چشمانی گرد شده به طرفش برمیگردم. میپرسد: _ازدواج میکنی؟ با خودم میگویم خجالت نمیکشه! آخه مادر و خواهر نداره؟چجوری روش شد بگه؟اصلا با چه رویی توقع داره جواب بدهم!اسلحه را از روی زمین برمیدارم اما لرزش دستم قوطی را هم لرزان نشان میدهد.اسلحه را پایین می‌آورم.به طرفش برمیگردم.نگاهم را فوری از او میگیرم و کم کم حس شادی بعد از مرور دوباره‌ی حرفهایش در من شکل میگیرد‌.سکوت بینمان بالا میگیرد و او با رفتنش به طرف ماشین به طرف تپه میروم مینشینم. مرا متهم میکند و خودش را به دیوار سینه ام‌ میکوبد.سریع بلند میشوم. خیلی جدی رفتار میکند. فاصله‌ی قوطی را بیشتر میکند.بعد هم بدون در نظر گرفتن احساسات میگوید: _وقتی هدف ازت دور باشه باید... تیرش به هدف میخورد و این بار قوطی با سرعت دور میشود.انگار نه انگار که چند دقیقه پیش چه چیزی از من درخواست کرده بود.خیلی سنگین رفتار میکند و اشاره میکند تا من شلیک کنم.خوب به قوطی نگاه میکنم و درست وقتی که دستم روی ماشه است حرفهایش در ذهنم اکو میشود.دستی به چشمانم میکشم و سعی میکنم دوباره تمرکز کنم. با صدای شلیک دستم میلرزد و اسلحه را پایین می آورم.اندکی گرد خاک به اطراف میپاشد و قوطی پا برجا میماند.دوباره به طرف دیگری میروم. بی‌مقدمه سر اصل مطلب میرود. _نگفتی، با من ازدواج میکنی؟ از خودم میپرسم واقعا به این زودی میخواهد جواب بله بگیرد؟چقدر و است! ها را که بوسیده و کنار گذاشته و را هم درسته قورت داده و اکنون هم است! _من باید فکر کنم. ابرو بالا می دهد و با آهان آهانی به طرف قوطی برمی گردد.همان طور که دستش روی ماشه میسُرَد میگوید: _باشه فکر کن! بعد هم با یک حرکت دوباره به هدف میزند.به بهانه‌ی سردرد خودم را به ماشین میرسانم.خیلی زود ماشین را روشن میکند. جو سنگینی میانمان نشسته. وقتی به خودم می آیم که جلوی در خانه‌ی تیمی متوقف شده. _رسیدیما! کیفم را از روی صندلی برمیدارم.تشکر و خداحافظی میکنم و کلید را توی قفل زنگ زده به سختی میچرخانم.آن دو مرد از خانه بیرون می‌آیند و بی‌توجه به من تنه میزنند. _خانم مسئول ما میریم یه قدمی بزنیم. سعی دارم خشمم را کنترل کنم اما واقعا نمیتوانم تحمل کنم. _نخیر!!! تردد زیاد و الکی درست نیست. شما اومدین.... ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۱۲۳ و ۱۲۴ _... چه برسه به پیروان ادیان و مذاهب دیگه! ما فقط با کسی که با ما بجنگه میجنگیم چه کافر چه مسلمون! مثالشم داعش که همه دیدن دیگه! اصلا یه چیز درست‌تر ما فقط با میجنگیم مستکبر یعنی زورگو و ظالم کسانی که به آدمها تعرض میکنن حتی اگر مستقیما با ما نجنگن به ما ظلم کرده باشن یا به دیگران مهم نیست ما روی ظلم و ظالم حساسیم در جهان چون خدای ما روی ظلم و ظالم حساسه صلح طلبی واقعی یعنی این یعنی دفاع از مظلوم در برابر ظالم رو وظیفه خودت بدونی اگر همه مردم دنیا این ویژگی رو داشتن هیچ ظلمی و هیچ ظالمی روی زمین باقی نمیموند و صلح به معنای واقعی کلمه جاری میشد پس ما بر مبنای فقهمون با مستکبر مبارزه میکنیم مهم نیست چی باشه کافر یا یهودی مثل صهیونیستا یا مسیحی مثل اوانجلیکال ها یا حتی مسلمان مثل وهابیا و سعودی ها و القاعده و طالبان و همین داعشیا... وگرنه پیروان سایر ادیان و مذاهب کاملا در نظر مسلمانها محترمن و رعایت حقوقشون واجبه هیچ مسلمانی و حتی دستگاه حکومت اسلامی اجازه نداره عارضش بشه و مثلا مجبورش کنه تغییر دین بده! و باید امنیتش رو تامین کنه هر اعتقادی که داشته باشه... اما اینکه میگیم دین در نزد خدا فقط اسلامه درحالیکه این آیه حرف دیگه ای میزنه... جالبه بدونی که همین حرف اولم یعنی اینکه دین در نزد خدا فقط اسلامه هم آیه ی قرآنه... حالا اینکه منطقش چیه و این دوتا آیه آیا پارادوکسن یا نه و چطور با هم قابل جمعن رو الان برات میگم ببین اولا اگر خوب دقت کنی این آیه بین آیات نقل تاریخ یهود قرار گرفته و افعال ماضی هم داره پس منظور همه ی کسانی هست که قبل از آمدن اسلام به این ادیان بودن و از دنیا رفتن... نه اونهایی که از این به بعد و با وجود عرضه ی اسلام از این ادیان تبعیت میکنن علتش رو هم که گفتم یکی تحریف هایی که در این ادیان صورت گرفته و یکی هم اینکه اصلا اسلام همون مسیحیت و یهودیته چیزی از مقدسات اونها رو انکار نکرده فقط یه سری چیزا رو اضافه کرده خب یه یهودی یا مسیحی معتقد یا کلا یه آدم مومن و خداجو چرا باید اگر به صحت احکام جدید اسلام یقین کنه ایمان نیاره مگه چه فرقی داره با دین خودش؟ این فقط نسخه آپدیته ژانت فوری گفت: _ولی من که در مورد صحت احکام اسلام یقین ندارم! _میدونم برا همینم داریم قرآن رو میخونیم که صحت یا عدم صحت محرز بشه خب... آیه 84 به بنی اسرائیل بین ده فرمان یه فرمان جالب میده فرمان عدم نفی بلد میفرماید شما مردمی هستید که بقیه انسان ها رو بی دلیل از سرزمینشون آواره میکنید! جالبه قبل ترش توی تورات هم عین این جمله بین فرمان های بنی اسرائیل اومده و هنوز هم هست(خروج_22) که میگه دیگران رو بی دلیل از خانه و زندگیشون بیرون نکنید فراموش نکنید که این بلا رو دیگران هم سر شما آوردن یعنی خودتون میدونید که چه ظلم بزرگیه! خدا این فرمان رو بهشون میده برای یه همچین روزی! اتمام حجت میکنه کتایون:_این قرآن شما بجز حرف زدن درباره یهودیا کار دیگه ای نداره؟ _نه دقیقا یک ششم آیات قرآن مربوط به بنی اسرائیله بخاطر اینکه اینها اشل یک تجربه ناموفق در الگوی امت سازی هستن که تک تک رفتارهاشون برای مسلمون ها درس عبرته بقول لقمان که بهش میگن ادب از که آموختی؟ میگه از بی ادبان قرآن مدام احوالات بنی اسرائیل رو برای مسلمان ها تشریح میکنه و هی میگه بچه ها مثل اینا نباشید! بعدم اونها مثل نرم افزاری ان که بدافزار شده ویروسی شده الان دیگه دشمن بشریت و دشمن جبهه ی ایمانی محسوب میشن و ما باید دشمنمون رو بشناسیم که بتونیم باهاش مقابله کنیم. قرآن هم اصلا کتاب دشمن شناسیه به بهترین شکل ممکن دشمن رو معرفی میکنه... آیه۸۷ هم درباره مسیح حرف میزنه؛ مسیح آخرین پیامبر از بنی اسرائیله که برای هدایت قوم بنی اسرائیل میاد از یکم قبل ترش بگم... بنی اسرائیل در اورشلیم ساکن هستن و زندگی شون رو میکنن بطن یهودیت بطور کامل دچار تغییر و تحریف شده ولی پوسته و ظاهرش رو حفظ کرده تو همین فضا یه خانم مومنی باردار میشه و نذر میکنه بچه ش رو برای خدمت به بیت المقدس بفرسته ولی وقتی بدنیا میاد میبینه دختره! طبیعتا اونموقع فقط آقایون میتونستن خادم عبادتگاه باشن و به زعم خودشون از خانمها کار خاصی برنمی اومد یعنی اصلا خانمها در مراسم نیایش شرکت نمیکردن! اون زن با شرمندگی باخدا نیایش میکنه که خدایا من میخواستم پسر باشه که بتونه به تو خدمت کنه اما دختر شد اما خدا میگه *نذرت رو پذیرفتم!* و این دختر یک دختر خاص میشه "مریم..." اونقدر خاصه که از بچگی همه متوجه تفاوتهاش میشن به شدت آروم و روحانی و عاقل... یه اتاق خاص عبادت براش توی بیت‌المقدس فراهم میکنن و طبق نذر مادرش خادم اونجا میشه. زندگی به همین شکل ادامه داره تا... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۲۳۳ و ۲۳۴ _...این موسی ست که داره معجزه میکنه درسته؟ چرا توی این آیات هی میگه موسی و هارون هی هارون رو کنارش تکرار میکنه؟ شاید میخواد بگه وصایت امر مهمیه در ادامه هدف نبوت و اگر نباشه همه زحمات هدر میره! آیه ۱۰۰ ؛ کسی که کار یا فرد یا جبهه باطل رو تصدیق کرده گناهش رو به دوش می‌کشه از اولین تا آخرین کتایون:_چرا نمیشه بی‌طرف بود؟ _ چون بی طرف وجود نداره سیستم و ساز و کار این دنیا طوری طراحی شده که دو تا طرف وجود داره آدما هم نمیتونن این وسط نخودی باشن باید یه طرف بایستن این قانون این امتحانه که اگر نبود چالشی شکل نمیگرفت اگر یکم به فاکتور ها و ویژگی های این دنیا نگاه کنی خودت منظور منو درک میکنی که بی‌طرفی معنی پیدا نمیکنه و هر تصمیم ما جز خودمون روی محیطمون هم تاثیر میگذاره آدم بی طرف آدم مرده است کسی که حیات داره تحرک داره طرف داره خود تو هم طرفدار یه سری چیزا هستی دیگه مثل آزادی بیان حقوق زنان پس بی طرف نیستی بی‌طرف بودن یعنی بی تفاوت و ساکن و خنثی و در یک کلام مرده بودن! _ خب اینکه میشه همون قاعده هر که با ماست با ماست هر که با ما نیست علیه ماست که ریشه جنگ و دشمنیه _نه دیگه دقت نکردی نگفت کار هر کی مثل من نباشه باطله میگه هر کی حق رو نپذیره یعنی یه نفر رو تصور کن که یک حقیقت رو حالا هر حقیقتی تو هر زمینه ای ، با استدلال و توجیه منطقی بهش عرضه می کنی و نمیپذیره خب این آدم طرفدار باطل قضیه است که حقش رو نمی‌پذیره دیگه وسط که نداره مثلاً کسی که بهش بگی دروغ بده اون بگه نه دروغ بد نیست بستگی به موقعیتش داره خب این آدم طرفدار دروغه دیگه! آیه ۱۳۰ : از این توضیحات کلی قرآن واقعا میشه اوقات و اعمال نماز رو فهمید یا اینکه چطور باید نماز خوند؟ گفته نماز بخونید ولی چطوریش رو نگفته به نظرت چه حکمتی داره؟ ما فقط از یک طریق می تونستیم بفهمیم چطور باید نماز بخونیم اونهم نماز خوندن پیامبره پس خدا میخواد مارو ارجاع بده به پیامبر و بفهمونه که باید رفتار ایشون رو تقلید کنیم وگرنه یعنی چی که میگه نماز بخون ولی نمیگه چطوری بخون چندرکعت چی بگو چیکار کن! پس الگوی رفتاری پیغمبر برای ما موضوعیت داره جزء هفدهم سوره انبیا آیه 5 دقت کنید به تنوع تهمت هایی که به پیامبر می‌زنن یه بار میگن ساحر یه بار میگن شاعر یه بار میگن مجنون خب نمیشه یه نفر همه اینا با هم باشه جز این که فقط میخوان حمله کنن و هیچ دلیل و برهانی ندارن آیه ۵۰ رو ببین : قرآن یه خاصیت منحصر به فرد داره اونم اینکه هرکس با هر دیدگاهی واردش بشه نمیتونه تا آخرش با موضع بی طرف پیش بره مجبور میشه خودش رو در برخورد با این کلام تعریف کنه الان داره سوال میکنه میگه این کتاب یادآوری پربرکتی است آیا شما آن را انکار می کنید؟ چند ثانیه صبر کردم ولی جوابی نگرفتم دوباره سوال کردم: _آیا آن را انکار میکنید؟ داره از شما سوال میکنه ژانت کلافه گفت: _لطفاً ادامه بده وقتی تموم شد درباره ش حرف میزنیم سر تکان دادم: _باشه آیه ۹۱ ... توی این مکتب یک زن میتونه جایگاهی پیدا کنه که حتی پیغمبر نباشه ولی اسمش بین پیغمبرا بیاد مریم پیغمبر نیست ولی خدا کنار پیغمبرا یادش میکنه اونم توی این کتاب جزء هجدهم سوره مومنون آیه ۱۴ : مراحل تشکیل جنین دقیق شرح داده شده روی این آیه بحث‌های زیادی شده به لحاظ پزشکی و جزئیات باورنکردنی و عجیبی ازش بیرون کشیدن توی یک کلیپ جمع آوری شده براتون روی فلش میریزم ببینید** سوره نور آیه ۲ تا ۹؛ احکامی برای حفظ و عمومیه برای کنترل کسانی که بیمارن و عادت به گناه کردن دارن چون قبلش با قوانین تمام خلأها رو پر کرده آیه ۲۸ نوعی آموزش آداب معاشرته و نفی سنتهای غلط مرسوم ولی به نظرم مدل بیانش یکم غیر طبیعیه! بگذریم... کتایون:_ آیه ۳۰ و ۳۱ دستور حجابه واقعا چه منطقی داره که خانومها مجبور باشن یه سری لباس اضافه بپوشن و سختی هاش رو متحمل بشن که مرد ها اذیت نشن این چه عدالتیه؟ _اولا اگر خانومها حجاب نداشته باشن مرد ها اذیت نمیشن کاملا هم فضای مطلوبیه ولی هزینه ش متوجه خانمها میشه _هزینه چی؟ _هزینه این امکاناتی که برای آقایون فراهم میکنن اونم از چند جهت یه سوال شما منطقا قبول داری که ظاهر خانومها واسه آقایون جذابه دیگه؟ _خب بله واضحه اونوقت چون جذابه ما باید بخاطر اینکه اونا اذیت نشن خودمونو بپوشونیم؟ _گفتم که اونا اذیت نمیشن! اونا اگر میل پیدا کنن میلشون رو برطرف میکنن الان آمار تجاوز چطوریه اینجا؟ هر 75 ثانیه یک نفر! آمار وحشتناکیه نه؟ تازه اونایی که گزارش و ثبت میشه رو وارد آمار میکنن فقط خب اتو فقط امنیت خودت رو زیر سوال بردی!* _یعنی ما مجبوریم برای اینکه امنیتمون رو حفظ کنیم خودمونو از ریخت بندازیم؟ _با حجاب.... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠 🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊 💠رمان بلند، معمایی و تریلر(امنیتی) 🕊 (جلد دوم شهریور) ✍قسمت ۴۵ و ۴۶ -قرار بود امروز... -می‌دونم. الان میام میگم. برو بشین. چاره‌ای ندارم. روی مبل می‌نشینم و منتظر می‌مانم تا همه‌چیز را سر جای خودش بگذارد. می‌رود به اتاقش و لپ‌تاپ به دست، از اتاق خارج می‌شود. کنارم روی مبل پذیرایی می‌نشیند و لپ‌تاپ را روشن می‌کند. -خب... تو هنوز دنبال انتقامی. ابرو بالا می‌دهم و مظلومانه می‌گویم: -چی؟ من؟ دانیال به تلاش مذبوحانه‌ام برای پنهان‌کاری می‌خندد. -خیلی بهش فکر کردم. بهت حق میدم. اونا هردوی ما رو قربانی کردن. جوونیمون، دوستامون، خانواده‌مون... همه اینا رو پای اهداف لعنتی اونا از دست دادیم. حالام بخاطر اونا حتی امنیت جانی نداریم. خودم را عقب می‌کشم و اخم می‌کنم. -این حرفات خیلی جدیده. -نیاز داشتم بهش فکر کنم و برنامه بریزم، برای همین حرفی نمیزدم. -تو میخوای انتقام چیو بگیری؟ -خودمو. اونا منو کشتن. یادته که؟ -آره... ولی... -میدونم میخوای چی بگی. منم از اونا دزدی کردم. ولی این کافی نیست. ما نیاز به داریم و تا اونا هستن نمی‌تونیم بهش برسیم. تمام سلول‌های بدنم با شنیدن حرف‌های دانیال، به شورش برخاسته‌اند و یکپارچه فریاد می‌زنند: انتقام... انتقام... ساکت‌شان می‌کنم و از دانیال می‌پرسم: -برنامه‌ای داری؟ -تقریباً. ولی لازمه کمکم کنی. دوباره سلول‌هایم هو می‌کشند و من باز هم به آرامش دعوتشان می‌کنم.دانیال ادامه میدهد: -پدر و مادر منم دوتا یهودی متعصب بودن، مثل مامان و بابای تو. بابابزرگم قبل انقلاب پنجاه و هفت از ایران مهاجرت کرد و رفت اسرائیل و عضو ارتش اسرائیل شد. بابام یکی از افسرهای رده بالای شین‌بت بود. وقتی پونزده سالم بود، توی یه عملیات کشته شد. به تله انفجاری فلسطینی‌ها خورده بودن. منم از هجده سالگی وارد موساد شدم. همه می‌گفتن راه بابام رو توی شین‌بت ادامه بدم، ولی من می‌دونستم دولت اسرائیل توی مرزهای فلسطین آینده‌ای نداره. تصمیم گرفته بودم وقتم رو اونجا تلف نکنم و روی عملیات‌های خارجی تمرکز کنم. ولی کار از اونجایی گره خورد که فهمیدم رونن بار باید بجای بابام می‌مُرده. دوباره قیافه‌اش همانطوری می‌شود که موقع تعریف کردن جریان آمی شده بود. برزخ. مثل سنگ. -قرار بوده فلسطینی‌ها رونن رو ترور کنن، و رونن تازه رئیس شین‌بت شده بود. رونن و بابام تا حدودی به هم شبیه بودن. رونن از بابای من به عنوان طعمه استفاده کرد تا خودش زنده بمونه. و بازهم یک خنده تلخ و عصبانی. چقدر ساده بودم من. احمق و ساده. کسانی که به خودشان رحم نکرده‌اند، چطور ممکن است به من رحم کنند؟ همکارشان را مثل سوسک می‌کشند، من که حتی درحد یک پشه هم نیستم! دانیال یک نفس عمیق می‌کشد. -چندباری که توی ماموریت‌هام تا دم مرگ رفتم، از خودم پرسیدم واقعا داشتم برای چی می‌مُردم؟ برای اهداف کسایی که بابا و دوستم رو کشتن؟ برای کسایی که حاضرن هرچیزی رو بخاطر خودشون قربانی کنن؟ کسایی که میخوان دنیا رو درسته ببلعن و منم یه مهره سربازم که هیچ ارزشی ندارم، فقط مغزم رو پر از ایدئولوژی چرتشون کردن! حالم از خودم بهم خورد. -با رونن چکار کردی؟ -شانس یه مرگ باشکوه رو ازش گرفتم. -چی؟ -ایرانیا می‌خواستن بکشنش، ولی این برای رونن بار زیادی باشکوه بود. حق کسی مثل اون، این بود که یه خودی، به شکل خفت‌باری بکشدش. دانیال به صفحه لپ‌تاپ روشنش خیره می‌شود. -سازمان به تو ظلم کرده؛ ولی بدتر از اون، اونا به من خیانت کردن. جزای خیانت خیلی سنگین‌تر از ظلمه. سرش را برمی‌گرداند و خیره می‌شود به من. -اونا بیشتر از چیزی که فکر میکنی بهت ظلم کردن. -یعنی چی؟ -هیچ‌وقت برات سوال نشد که چرا پدرخونده و مادرخونده‌ت یهو ناپدید شدن و خبری ازشون نشد؟ سوالش مثل پتک توی سرم می‌خورد. مغزم خالی می‌شود. در سکوت، با نفسِ حبس‌شده نگاهش میکنم تا خودش جواب بدهد. -کار پدرخونده‌ت به عنوان یه تاجر، دور زدن تحریم‌ها و خریدن جنس از بازار سیاه برای حزب‌الله بود. سال‌ها بود که بی‌سروصدا با حزب‌الله همکاری می‌کرد. آرسن در ازای یه پول درشت، باباش رو به ما فروخت و جذب موساد شد. سرم داغ شده است. تمام خشمی که ذره‌ذره نسبت به پدر و مادر ناتنی‌ام در وجودم جمع شده بود، دارد در گلویم قلمبه می‌شود. تمام رگ‌های سرم نبض می‌زنند. الان است که کله‌ام بترکد. چقدر نفرینشان کردم. چقدر ازشان متنفر بودم. آن خشم قلمبه شده و آتشین، آرام تبدیل به آب می‌شود و از چشمانم می‌چکد. دانیال دستم را می‌گیرد و فشار می‌دهد، و من دستش را پس می‌زنم. -و... واقعا... آ... آرسن...؟ -آره. اوایل.... 💠ادامه دارد..... ✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا منبع؛؛ https://eitaa.com/istadegi ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔰https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💠🔰💠🔰💠🔰💠
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۹۱ و ۹۲ از وقتی به خانه امن دوم نقل مکان کرده بودند، مسیر بهتر و نزدیکتری به سوژه داشتند و خیلی راحت‌تر میتوانستند بر همه چیز مسلط باشند. ساعت ۱۰ شب شد... بدون اینکه پرسه بزند. مستقیم وارد اتاقک شد. وسایلش را گذاشت. به سر کوچه رفت. تن لوبیا و یک بسته نان لواش خرید. باید احتیاط میکرد. وقت وارد شدن به اتاقک، نامحسوس در بزرگ خونه باغ را دید زده بود. چند دوربین مداربسته دید. فهمید دوربین‌ها در چند جهت فعال هستند. بقچه را باز کرد. یک پتوی سربازی، دمپایی، و چند بسته پاکت سیگار کل دارایی او، غیر وسایلش بود. لپ‌تاپش را لای پارچه‌ای پیچید گوشه‌ای گذاشت. ساعتی نگذشته بود که یاسین با لباس کارگر ساختمان، با یک نیسان آبی جلو اتاقک ترمز زد. با لهجه افغانی که در این چند روز تمرین کرده بود صادق را صدا زد. چند کیسه سیمان و اجر و وسایل ساختمان را با کمک هم به اتاقک بردند. یاسین خواست حرفی بزند که صادق ابرو بالا داد که "نه چیزی نگو".... با دستگاه بسیار ریزی که داشت همه جای اتاقک را خوب بررسی کرد که بداند میکروفن یا شنود دارد یا نه! چند دقیقه بعد گفت: _خب راحت باش. حالا بگو ببینم چه خبر؟ یاسین:_همه چی تحت کنترله حاجی فقط منتظریم بالا دستیِ این باند هم یا بیاد ایران یا تماس بگیره! که عملیات رو شروع کنیم! +یاسین اصلا دیگه نیا. شک میکنن. هر چی شد به لپ‌تاپم پیام میدی. تا همزمان اقای اشتری و ستاد رهگیری کنن. خب؟ _چشم حاجی حتما اشاره‌ای به پنجره کرد: +چند متر پلاستیک زیر صندلی ماشین گذاشتم بیار بزن. تا من کارمو انجام بدم. یاسین چشمی گفت و طبق کاری که صادق گفته بود پنجره بزرگ تکی اتاقک را با پلاستیک بزرگ و ضخیم پوشاند. دستی تکان داد و بدون حرف سوار نیسان شد و از آنجا دور شد. صادق از گوشه پنجره، چند سانت از پلاستیک را کنار زد. نگاهی به آسمان کرد. پرنده کوچکی شبیه گنجشک دید. با دوربین چک کرد. چیزی ندید. در ظاهر همه چیز طبیعی بود اما صادق شک داشت. سریع سراغ لپ‌تاپش رفت. پیامی به اداره روی سیستم اقای اشتری و سردار فرستاد.... صادق:_مهمونیه امشب؟ مرکز:+نه چطور مگه؟ _خب بهتر شب بخیر +شب بخیر صادق نفس آسوده‌ای کشید. مطمئن شد این گنجشک شبیه کوادکوپتر عمل میکند و از بالا مراقب اوست. ربات "گنجشک‌نما" که بسیار شبیه گنجشک واقعی بود. راحت پرواز میکرد. از روی شاخه‌ای به شاخه دیگر می‌پرید. صادق با خیال راحت کنج دیوار در تاریکترین قسمت اتاقک پتوی سربازی‌ قدیمی‌اش را پهن کرد. چند روزی بود استراحت نکرده بود. از فرط خستگی نزدیک به بیهوش شدن بود. اینقدر خسته بود که اشتهایی نداشت. یک لایه پتو را زیر پا انداخت.آن نیم دیگرش را رویش انداخت. آجری را زیر سر گذاشت و به ثانیه نکشید خوابش برد. اما خواب و بیدار خوابید. خواب سبک و آرام. با کوچکترین صدا و حتی بودن نور چشمش باز میشد.مردان همینطور هستند. یک خواب عمیق نمی‌توانند داشته باشند. همیشه آماده و حاضرند. تا مبادا رودست بخورند. نیمساعتی گذشت... از نوری که به سقف اتاق رسیده بود سریع چشمش را باز کرد. نور گوشی‌‌اش بود. که روشن خاموش میشد شماره را نشناخت بلند شد نشست. با لحن سرد و خشک تماس را برقرار کرد... _بله؟ صدایی از مخاطب درنیامد. به جای آن صدای خش‌خش یا خس‌خس نفس کشیدن، یا چیزی شبیه به این شنید _کی هستی؟ چرا حرف نمیزنی؟ صدای آرام و زمختی بگوشش رسید اما تن صدا را شناخت! _الو... آقا صادق... سلام... منم مهتاب صدایشان کل ستاد شنود میشد میدانست باید رسمی حرف بزند. با نگرانی گفت: _مهتاب خانم شمایید؟!خوبید؟ مهتاب گلویی صاف کرد.تا بهتر حرف بزند: _بله من خوبم... عمومرتضی... پیشمه... شماخوبین؟ مهتاب هم میدانست صادق جانش الان در چه شرایطی هست. حاج‌عمو برایش گفته بود جملاتش را منقطع میگفت و صادق با عشق گوش داد. تمام حرف‌هایش را با آرامش بزند و عجله نکند همه‌ی نگرانی مهتاب امانتی بود که دستش سپرده بودند: _نگران پروژه و... پروفسور هستم... خواهش میکنم... شما تمومش کنین... من... نتونستم... مقاله‌ها رو...کامل کنم +تا ابد شرمنده‌م محافظ خوبی نبودم حلالم کنید! چشم اصلا نگران نباشید.. مهتاب که خیالش راحت شده بود. بلند شد و به سختی روی تخت نشست... _نه این... چه حرفیه... این فقط... یه اتفاق بود... خداروشکر... به خیر.... گذشت... بغض کرد. سکوت همسرجان سر درد دلش را باز کرده بود: _صورتم فقط... چندتا... خراش سطحی... هست ولی... چادرم... کامل سوخته... خداروشکر... دستمو که... بالا اوردم... و افتادنم... باعث شده بود... صورتم نسوزه... فقط دستم... شکست 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
امـــــام علـــی علیه السلام: ꧁ ماأَکثرَ العِبَرَ و َاقَلَّ الإِعْتِبــــــار ꧂ 🌱رمان آموزنده، طلبگی و بر اساس واقعیت 🌱قسمت ۳۷ و ۳۸ _خسارتهای وحشتناکی به تشیّع وارد بشه! مثلا یکی از دستاوردها و هنرهای این حضرات! با دستش اشاره به دسته ی عزاداری کرد و ادامه داد: _این بود که یکبار که "ماهاتیر محمد" نخست وزیر سابق مالزی یه سفر ایران اومده بود و از جمهوری اسلامی ایران خواست تا مالزی برای تبلیغ اسلام و مبارزه با فرقه‌ی ضاله به اونها کمک کنه. چون منشاء بهاییت در ایران بود و بهایی‌ها یکی از مراکز اصلی شون در مالزی قرار داشت و از اونجا نیرو میگرفتن، اما از حدود چهار سال قبل، به دلیل فعالیتهای جریان شیرازی‌ها در مالزی و مبارزه رسمی با خلفا به دعوای بین شیعه و سنی چنان دامن زدند که کار به شعار نویسی های خیابانی رسید و این مساله باعث شد ماهاتیر محمد که تا دیروز از جمهوری اسلامی دفاع میکرد، چند ماه قبل نسبت به خطر گسترش شیعه در مالزی هشدار داد و خواستار مبارزه با شیعیان به عنوان یه فرقه ی ضاله شد! دوباره نگاهم افتاد به این مردهای دشداشه پوش! داشتم به حرفهای مهدی فکر میکردم که این فرقه چقدر راحت اسم شیعه رو با رسمش متلاشی کردن! در همین حین سر و صدای بچه ی کوچکی که همراه باباش برای تماشا کردن دسته ی عزاداری اومده بودن، چنان خودش رو به باباش چسبونده بود و التماس میکرد و میگفت؛ بیا بریم بابا من میترسم، توجهم رو جلب کرد والبته بچه‌ی بیچاره حق داشت من که یه مرد بزرگ بودم با دیدن چنین صحنه هایی داشتم سکته میکردم چه برسه به اون طفل معصوم! با اشاره به بچه رو به مهدی گفتم: _اصلا فکر نکنم تا اخر عمرش چنین صحنه هایی یادش بره و چقدر تلخه که عزاداری برای امام حسین(علیه‌السلام) رو با چنین تصاویری بخاطر بسپاره که ذره‌ای عشق درونش نیست که هیچ! فقط و و ، یادگاری چنین هیئت رفتنی میشه! و ناگفته پیداست چه حسی نسبت به هئیت و روضه و امام حسین (علیه‌السلام) پیدا میکنه! با عصبانیت ادامه دادم: _خیلی راحت تنها با کارهای یک سری افراد جاهل مثل اینها که بیشتر به اراذل شبیه‌ان تا عاشق امام حسین‌ (علیه‌السلام)! هم فرقه‌ی ضاله میخوننمون! هم مثل اتفاقی که برای این بچه می‌افته به سادگی این پیوند عاشقانه حسینی شکسته میشه! مهدی دستش رو خیلی آروم گذاشت روی شونم و گفت: _میدونی مرتضی اینها فقط یک سری جاهل نیستن! داشتم فکر میکردم اگه غریبه‌ای از علت بریدن سـر امام حسین‌ (علیه‌السلام) پرسید به قول استادم باید بگیم: "ترکیبی از و عاشورا را رقم زدند!" بعد هم چشمهاش رو به آسمون دوخت و ادامه داد: _و چه معجون عجیبی‌ست این ترکیب...! اسم منافق باهوش که اومد یاد تفکر انگلیسی افتادم که چقدر خطرناکتر از بمب و اسلحه است! گفتم: _شیخ مهدی چقدر دشمن حساب شده کار میکنه! از این طرف بادرست کردن فرقه های شیعه‌ی افراطی مثل شیرازی‌ها و از اون طرف با درست کردن گروه‌های سنی افراطی مثل وهابی‌ها چقدر دقیق به خواسته اش میرسه! بعد با حالت عصبانی گفتم: _بعضی از ما هم خیر سرمون توی حوزه‌ی علمیه داریم درس میخونیم که مثلا به درد اسلام بخوریم! به جای اینکه به درد اسلام بخوریم کم کاری هامون، خودشون شدن یه درد برای اسلام! لبخند نشست روی لبش و گفت: _دمت گرم که جمع نبستی! بعد هم ادامه داد: _میدونی تفاوت به درد خوردن یا خودِ درد بودن در چیه؟! گفتم: _آره اخوی چرا ندونم! دارم امثالش رو جلوی چشمهام میبينم امام حسین (علیه‌السلام) توی لشکر امام‌ حسین (علیه‌السلام) با لباس عزادار امام حسین (علیه‌السلام) لشکر یزید باشی و براش کار کنی والله خودِ درد! یه درد کشنده! اخم‌هام رو بیشتر کشیدم توی هم و ادامه دادم: _اصلا چرا باید لباس عزادار امام حسین (علیه‌السلام) رو بپوشند!چرا هر جا نفوذی هست یا زیر یقه دیپلمات بسته شده تا حلقه یا زیر لباس روحانیت؟! سری تکون داد و با تاسف گفت: _چون در پوشش عزادار حسین (علیه‌السلام)، راه حسین (علیه‌السلام) رو ببندی و صدای کسی درنیاد خیلی راحت‌تر از اینه که در پوشش یزید راه را بر حسین (علیه‌السلام) ببندی و صدای کسی در نیاد! یکی دیگه از اصلیترین علت هاش هم که معلومه برای داشتن ! این روش مختص الان هم نیست! بعد از واقعه‌ی کربلا عبیدالله بن زیاد هم برای رسیدن به دارالحکومه از در، دروازه‌ی شهر کوفه تا رسیدن به کاخش لباس امام حسین (علیه‌السلام) رو پوشید برای اینکه از مردم در امان باشه! خوب اینها هم شاگردهای همون خبیث هستن دیگه! تاریخ خوب نشون داده تزویر از ابزار همیشگی خواص فاسد و سیاست باز و قدرت طلب هست اینم یه مدلشه دیگه! گفتم:_حاجی اینا که دیگه ادعاشون اینه اهل سیاست و قدرت نیستن و دم از جدایی دین از سیاست میزنن!
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌾قسمت ۶۷ و ۶۸ و ۶۹ و ۷۰ _....همسر شهید میگفت می‌دیدم علی چند باری هی یکم راه میره صدا میزنه بابا میوفته باز بلند میشه باز یکم میره صدا میزنه باز میوفته بردش دکتر که این بچه چشه چرا اینجوری میشه میره به خواب همسرش میگه این بچه چیزیش نیست فقط منو میبینه میخواد بیاد بغلم نمیشه و نمیتونه و هی میوفته نگین به خاطر رفتن بخاطر همین که الان داریم و با خیال تخت میگیریم می‌خوابیم بدون ترسیدن از اینکه بمبی رو سرمون بیوفته یا خونمون آوار بشه یا بریزن تو خونمون با تیر و کلاش و تفنگ تیربارمون کنن رفتن که به وقت شام تبدیل نشه به وقت تهران و به وقت ایران چقدر این بچه باید حرف بشنوه حسرت بخوره.... بخاطر اینکه مامان امروز بچه‌ها همشون با باباهاشون اومدن مدرسه بابا کجاست؟! بچه دو ساله از شهید شدن باباش چی میدونه؟! چقدر دیدتش؟! چقدر اغوششو حس کرده؟! چقدر باید باباهای بچه های دیگه رو ببینه که بغلشون میکنن نوازششون میکنن براشون عروسک و اسباب بازی میخرن بخاطر این رفتن که همون حرومیایی که دارن فلسطین رو تصرف کردن و غزه رو تیربارون میکنن نیان تو کشور و کشور رو به خاک و خون بکشن رفتن تا امثال اونایی که راست راست شالشونو در میارن با هر سر و وضعی روی خون این شهدا پا میذارن داشته باشن همین که تو به این راحتی این کارو انجام میدی یعنی آزادی داری امنیت داری... نگین به خاطر پول رفتن:) حرفم تموم یکم به خودمون بیایم خیلیییییی مدیونشونیم جونمونو زندگیمون راحتیمون رو آرامش و امنیت مون رو.... جگر خانواده هاشون رو با این حرفا آتیش نزنیم:) نفس درحالیکه آب دماغش را بالا میکشید گفت : _پریناز این شهیدا به خاطر پول نرفتن بعد هق زد: _بخدا به خاطر پول نرفتن پریناز هم درحالیکه صورتش از اشک خیس بود نفس را در آغوش کشید و گفت : _ببخش نفس جان نمی‌خواستم خاطرتو مکدر کنم آره راست میگی اونا خیییلی خوبن خاک تو سر من که همچین فکر غلطی داشتم. بعد رو به مزار شهدا گفت : _ببخشید از همتون معذرت میخوام تو رو خدا کمکم کنید . نفس لبخندی زد و گفت: _اونا خیلی مردن حتما کمکت میکنن... پریناز اینا خییییلی آقان تو میدونی که محمد حسین هم میره سوریه به خداوندی خدا آنقدر نذر و نیاز میکنم که سالم برگرده اونا هم مثل منو محمد حسین عاشق همسراشونن ولی به خاطر یه چیز با ارزش از این عشق گذشتن. پریناز:_نفس تو خواهریو در حقم تموم کردی حالا فهمیدم بهترین و کاملترین دین، دین اسلامه و من افتخار میکنم که مسلمونم و در نهایت محمدمهدی که از نفس درباره ی پریناز میپرسید و دل عاشق شده‌اش و رفتن به خواستگاری پریناز و الان چند ماهی میشه که محمد مهدی و پریناز عقد کردن ضربه‌ی آرامی که به بازوی نفس خورد او را از افکار گذشته اش بیرون آورد..... محمد حسین: _بانو کجایی سه ساعتها دارم صدات میکنم نفس قیافه اش را مظلوم کرد و سرش را پایین انداخت و گفت : _به فکر پریشب بودم ☆☆پریشب....☆☆ نفس ساعاتی که محمدحسین در دانشگاه بود در خانه بیکار بود تصمیم گرفت چند کتاب مذهبی بخواند به سمت کتابخانه رفت و بعد از سرچ در گوگل تصمیم گرفت کتاب‌های دختر شینا، یادت باشد، بدون تو هرگز و ... را بخرد . آنها را به خانه آورد و ساعت ها مشغول خواندن کتاب یادت باشد بود آنقدری مجذوب این کتاب شده بود که بدون آنکه متوجه آمدن محمدحسین بشود خواندن را ادامه میداد وقتی به خبر شهادت شهید حمید سیاهکلی و حال خراب همسرش رسید گریه اش شروع شد و با خود گفت "همسران شهدا چه ها که نمی‌کنند برای ما...چه از خودگذشتگی هایی که نمی‌کنند برای ما ... و ما متوجه نیستیم.... همانگونه که اشک هایش را با آستینش پاک میکرد کتاب با شدت از دستش کشیده شد سرش را بالا آورد و محمد حسین را دید و ایستاد . محمد حسین عصبی گفت: _نفس من بهت نگفتم همچین کاری نکن نگفتم از این کتاب نخون دیدی من نیستم شروع کردی به خوندن اینا؟ نفس دوباره اشکش را شروع کرد _دلش نمی‌خواست حتی یک لحظه هم خودش را به جای همسر این شهید بگذارد . محمد حسین روی کاناپه نشست و سر نفس را روی پایش گذاشت و گفت : _بخواب نفسم بخواب من جایی نمیرم تو هم دیگه حق نداری از این کتابا بخونی کتاب‌ها رو برداشت و قایم کرد و گفت که دیگر نفس حق خواندن این کتاب ها را ندارد.) محمدحسین کلافه گفت : _نفس چرا میخوای منو عذاب بدی؟ نفس : _محمد حسین بخدا قول میدم گریه نکنم قول میدم من فقط میخوام اونا رو بخونم محمد حسین گردنش را خاراند و گفت: 🌾ادامه دارد... 🌾نویسنده؛ بانو M.A 🌾 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌾🌾✨✨🌾🌾✨✨