eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊رمان جذاب و تلنگری 🕊قسمت ۳۵ 🍀راوےزینب🍀 چادرم رو سر کردم و از اتاق خارج شدم مامان درحالیکه داشت به مرتضی (داداش کوچولویی که تازه سرپرستیشو قبول کرده بودیم) غذا میداد گفت: _زینب معلوم هست این چهار پنج روز کجا میری که با چشم گریون برمیگردی؟ _جای خاصی نمیرم امروز تموم میشه وقتی توحیاط رسیدم چشمم به ماشین افتاد بغض کردم و گفتم : _کمکم کن داداش بهار وعطیه توکوچه منتظرم بودن بهار فقط جواب سلاممو داد ولی عطیه برگشت عقب وگفت: _ان شاءالله امروز یه حرفی بشنوی آرومت کنه چهل روز شده بود کارمون گشتن تو سپاه بنیادشهید وحفظ آثار امروز قرار بود برای جواب قطعی بریم بنیاد شهید وارد اتاق رئیس بنیاد شدم به احتراممون بلند شد وگفت: _خانم عطایی فرد من درخدمتم مشکل چیه؟ _حدود دوهفته پیش تو بهشت زهرا مزار شهید گمنام مدافع حرم دیدم حالا میخوام بدونم چقدر امکانش هست که پیکر دفن بشه؟ آقای رئیس: _امکانش صفره مطمئن باشید هر زمانی که محل تفحص شهادت برادر شما انجام بشه بهتون خبر میدیم.. اون شهدایی که شما دیدین غالبا شهدای فاطمیون وزینبیون هستن که فقط به نیت تشریف میارن ایران.. تو برگه اعزام فردا شما شماره تماس ثبت نشده نگران نباشید ما عموما شهدای مدافع حرم گمنام ایرانی نداریم. وقتی از معراج خارج شدیم بهار گفت: _دیدی حالا حرف گوش نکن هی بخدا زینب نبودن حسین برای همه سخته باید باشی به فکر قلب مامان باش.. تو اگه برادرتو از دست دادی اون از دست داده هربار که با این حال میبینمت حال قلبم بدتر میشه خدایا شکرت که داداشم گمنام تو وطن خودش دفن نشده خودت پیکرشو بهم برسون.. توهمین حال وهوا آروم شدم که سفر راهیان غرب رسید...... وچقدر این سفر آموزنده بود.. 🕊ادامه دارد.... 🕊 نویسنده؛ بانو مینودری https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۴۱ با دست دیگرش دستم روی روبنده قرار داد و نجوا کرد _اینو روش محکم نگه دار! و باز به راه افتاد.. و این جنازه را دوباره دنبال خودش میکشید.. تا به در فلزی قهوه ای رنگی رسیدیم... او در زد.. و قلب من در قفسه سینه میلرزید.. که مرد مُسنی در خانه را باز کرد... با چشمان ریزش به صورت خیس و خونی ام ماند.. و سعد میخواست پای فرارم را پنهان کند که با لحنی توضیح داد _تو کوچه خورد زمین سرش شکست! صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت.. و به گریه هایم کرده بود که با تندی حساب کشید _چرا گریه میکنی؟.. ترسیدی؟ خوابیده در صدا و صورت این زندان بان جدید جانم را به لبم رسانده بود... و حتی نگاهم از ترس میتپید.. که 🔥سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید _نه🔥 ابوجعده! چون من میخوام برم، نگرانه! بدنم به قدری میلرزید.. که از زیر چادر هم پیدا بود و 🔥دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بی روح ارشادم کرد _شوهرت داره عازم میشه، تو باید افتخار کنی! سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم.. و این خانه برایم میداد.. که به سمت سعد چرخیدم و با لب هایی که از ترس میلرزید، کردم _توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته میکنم! دستم سُست شده و دیگر نمیتوانستم روی زخمم را بگیرم.. که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد... نفس هایش به تپش افتاده.. و در سکوتی ساده نگاهم میکرد، دلش به رحم آمده که هر دو دستش را... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۴۲ هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم... _بذار برم،.. من از این خونه میترسم... و هنوز نفسم به آخر نرسیده،.. صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد _اینطوری گریه میکنی، اگه پای شوهرت برای بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه! نمیدانست سعد به ترکیه میرود.. و دل سعد هم شده بود.. که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد _بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟ شیشه چشمانم از گریه پر شده و به سختی صورتش را میدیدم، باانگشتان سردم به دستش چنگ زدم.. ... و با هق هق گریه قسم خوردم _بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر! روی نگاهش را پرده ای از اشک پوشانده و شاید دلش ذرهای نرم شده بود که دستی چادرم را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم... به سرعت به سمت در چرخیدم.. و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد _از خدا و رسولش خجالت نمیکشی انقدر بیتابی میکنی؟ سعد دستانش را از دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد.. و به جای اون زن دستم را گرفت.. و با یک تکان به داخل خانه کشید. راهرویی تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد... وحشت زده صورتم را به سمت در چرخاندم، سعد با غصه نگاهم میکرد.. و دیگر فرصتی برای التماس نبود.. که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید... باورم نمیشد.. سعد رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۴۵ بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد _نمیدونم تو چه هستی که هیچی از نمیدونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به خدا و رسولش ایمان داری که نمیخوای داریا رو هم مثل و و به کفر بکشونن، امشب با من بیا! از گیجی نگاهم.. میفهمید حرفهایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد _این شهر از اول سُنی نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا میکنن قبر سکینه دختر علی هستش، چندتا خونواده رافضی مهاجرت کردن اینجا! طوری اسم را با چندش تلفظ میکرد.. که فاتحه جانم را خواندم و او بیخبر از حضور این رافضی همچنان میگفت _حالا همین و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضیها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن ارتش آزاد، رافضی ها این شهر رو اشغال میکنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی میبرن! نمیفهمیدم از من چه میخواهد و درعوض ابوجعده مرا میخواست که از پشت در مستانه صدا رساند _پس چرا نمیاید بیرون؟ از وحشت نفسم بند آمد.. و فرصت زیادی نمانده بود که »بسمه« دستپاچه ادامه داد _الان با هم میریم حرم! سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت _اینجوری هم در راه خدا جهاد میکنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی! تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد میکرد.. و او نمیفهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۷۷ و ۷۸ فضه شاهد تمام ماجرا بود و جزء به جزء وقایع را به خاطر می‌سپرد و حسی درونی به او نهیب میزد که به زودی از این معلومات باید استفاده‌ها کنی و اینها را برای ملتی فراموشکار رو نمایی... در این هنگام پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله رخسار مبارکشان را به سمت علی (ع) نمود و فرمود : _یاعلی، تو به زودی از قریش و از تظاهراتی که میکنند و ظلم‌هایی که نسبت به تو انجام میدهند، سختی خواهی دید. اگر پیدا کردی ،به کمکشان کن و به کمک یارانت با دشمنانت بجنگ و اگر یاری پیدا نکردی کن و دست نگهدار و با دست خویش، خود را در معرض خطر قرار مده!..علی جان، تو نسبت به من همچون هارون نسبت به موسی هستی، به این صفت پسندیدهٔ هارون عمل کن که به برادرش موسی گفت :«این قوم مرا ضعیف شمردند و نزدیک بود مرا از پای درآورند و بکشند»..یا علی، تو همانند هارون و موسی و تابعانش هستی و قریش همچون گوساله‌ی سامری و پرستندگان او هستند. موسی علیه‌السلام هنگامی که هارون علیه‌السلام را جانشین خود بر قومش قرار داد، امر کرد: اگر گمراه شدند و هارون یارانی داشت با آنها جهاد کند وگرنه دست نگهداشته و جان خویش را حفظ کند و میان آنان جدایی نیندازد..یاعلی؛ خداوند پیامبری را مبعوث نکرد مگر اینکه گروهی بدخواه و دسته‌ای تسلیم وی شدند.. پس خداوند کسانی را که به اجبار تسلیم شدند بر آنهایی که بدلخواه تسلیم شدند، مسلط کرده و آنان را کشته‌اند تا اجر آنان که بدلخواه تسلیم شدند فزون‌تر گردد(منظور اجر شهداست)..یاعلی؛ هر امتی که بعد از پیامبرش با یکدیگر اختلاف کنند، اهل بر اهل غلبه میکند. این مقدر خداست او اختلاف و جدایی را برای امت مقرر کرده است درحالیکه اگر میخواست همه را هدایت میکرد به طوری که دو نفر از مردم هم اختلاف نمیکردند و در هیچ کاری به منازعه نمی‌پرداختند و هیچ مفضولی، برتری صاحب فضلی را بر خود انکار نمیکرد. اگر خدا میخواست بلایی زودرس میفرستاد و تغییری حاصل میشد که ظالم را تکذیب میکردند و حق جاری میشد، همانا دنیا جای عمل و آخرت جای قرار و استراحت است تا بدکاران مطابق عملشان و نیکوکاران جزای نیک داده شوند...همان مَثَل امام و ولی ، مَثَل کعبه است، مسلمانان به دور کعبه باید بگردند نه امام و ولی به دور یاران بگردد. علی علیه‌السلام فرمود: _چون این کلمات را از پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله شنیدم،گفتم خدای را شکر برای نعمت هایش، به خاطر صبر بر بلایش، تسلیم و رضا به قضایش سپاسگزارم. و براستی که این سرا ،سرای امتحان است و کل امت اسلام باآزمایشی بزرگ ابتلا شدند، آنها با «ولایت علی بن ابی طالب» امتحان شدند و خدا را هزاران سپاس که ما در جرگه‌ی آنانی هستیم که دل در گرو مهر علی علیه‌السلام و اولاد علی علیه‌السلام سپردیم... لحظات و ساعات و روزها،روزهای سخت و غمباری بود و براستی که فضه خون دل میخورد و مدام زیر لب تکرار می کرد: ما خود به چشم خویشتن ،رفتن جان عالم امکان را به نظاره نشسته ایم.. آسمان و زمین شهر،غمزده بود ، هوهوی بادی بدشگون در کوچه ها می‌پیچید و خبری ناگوار گوش به گوش و دهان به دهان می‌رسید....شهر آبستن حوادثی بود... و نقطه‌ی آغازش به وقوع پیوسته بود، پیامبری آسمانی، آسمانی شده بود..😭محمدامین صلی‌الله‌علیهوآله، این اسطوره‌ی زمین، آخرین رسول دین پرواز کرده بود و زمین را بیش از این سعادت حضور این وجودنازنین، نبود... مردم با شنیدن این خبر غمبار،به سوی منزل پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله روان شدند.هرچه به خانه‌ی رسول‌الله نزدیک‌ترمیشدند، جمعیت به چشم میخورد و این خود جای سؤال داشت:... مگر خبر صحت ندارد؟ شاید پیامبر هنوز زنده است؟! و نه شاید رسم عرب برای کفن و دفن و مراسم تغییر کرده؟ و شاید پیکر پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله را برای انجام مراسم خاکسپاری به جای دیگر منتقل کرده اند؟ اما غیرممکن است، آخر چگونه ؟ تا بوده رسم عرب بر آن است که میّت را در خانه‌اش غسل میدهند و کفن میکنند و مطمئنا برای پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله نیز چنین است... پس اگر رسم عرب تغییر نکرده و به راستی پیامبر به لقاءالله پیوسته، چرا درب خانه‌ی رسول‌الله خالی از جمعیت است؟! چرا کسی نیست که مجلس پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله را، پیامبری که کل عمرش را به پای این امت ریخت، رونق دهد....
شبهه شماره 2⃣ ⚫️🔴اگر امام حسین علیه السلام مستجاب الدعوه بودند و اگر خدا دعای ایشان را اجابت می کرد چرا در ظهر عاشورا دعا نکردند که باران ببارد؟ برای پاسخ به این شبهه باید به این نکته توجه کرد اگر قرار بود با دعا یا نفرین امام حسین علیه السلام مسئله نهضت عاشورا حل شود در نتیجه از ابتدا حضرت دعا می کردند که یزید از بین برود یا بالاتر از آن از ابتدا امیرالمومنین با دعا و نفرین به معاویه مشکل را حل می کرد. در اینجا نکته این نیست که امام دعایش مستجاب می شود یا نمی شود چنانچه بر اساس مستندات دقیق روایی دعای امام مستجاب است 👈اما امام حسین علیه السلام به دنبال حل مسئله از طریق عادی آن است. اگر این استدلال مورد استناد قرار گیرد که ائمه ما یا پیامبران می بایست دشمنان خود را با دعا یا نفرین از بین ببرند ا 👈صلا چه نیازی به مسئله ، به معروف و از منکر و تحمل این همه مصیبت ها بود. 📌دقیقا نکته همین جاست که امام معصوم برای جامعه از اسباب و لوازم عادی بشری استفاده می کند درست همانند سایر انسان ها چنانچه امام از روش غیر عادی ای برای تربیت جامعه استفاده میکردند در این صورت برای جامعه تبدیل به الگو نخواهد شد. شبهه شماره 3⃣ ⚫️🔴در اینجا سوال دیگری پیش می‌آید که چرا در مواردی ائمه از کرامات یا علم غیب خود استفاده نمی کردند؟ پاسخ کوتاه اینکه ائمه در جایگاه اثبات امامت خود از برخی از کرامات و عنایات الهی بهره می بردند درست مانند پیامبران که نشانه‌ای برای اثبات پیامبری خود می خواستند پیامبران از معجزه استفاده می کردند تا به آن قوم اثبات شود. در روایات و مستندات تاریخی متعددی نیز ائمه معصومین از علم غیب و کرامات خود برای اثبات امامت بهره برده اند. در نتیجه این اشکال که چرا امام حسین علیه السلام در لحظه بحرانی و اوج مصیبت از دعا استفاده نکردند به عدم درک و شناخت صحیح از اصل بازمیگردد.
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی، فانتزی و ویژه 🌾 🌾 عجولانه ممنوووع ✍ قسمت ۱۹ و ‌۲۰ از اونجایی که حدس میزدم پسر فاطمه خانم هم مثل بقیه خواستگارهام ملاک‌های من رو نداره حتی بهش فکر هم نکردم و دوباره خودم رو متمرکز این پازل بهم ریخته کردم تا شاید چیزی دستگیرم بشه.... ولی انگار باید این گره به دست خود خانم مائده باز می شد .... بالاخره فردا صبح شد ، و من سر قرار با فرزانه راهی خونه‌ی خانم مائده شدیم دوباره جلوی در استرس روز قبل باعث شدت دلشوره و نگرانیمون شده بود. آیفون رو زدیم و خانم مائده در را باز کرد ایندفعه فرزانه ساکت بود نمیدونم به چی فکر میکرد شاید هم یاد حس وحشتناک دیروز افتاده بود.... از پله ها رفتیم بالا .... خانم مائده اومد استقبالمون و رفتیم داخل اتاق پذیرایی ، تا این لحظه روال مثل دیروز بود. تا ما نشستیم خانم مائده با یه سینی چایی اومد لبخندی زد هنوز ما حرفی نزده بودیم گفت: _واقعا از بابت دیروز ببخشید نمیخواستم اصلا اینجوری بشه داداشم خیلی اصرار کرد که آخرشم دیدین چی شد... گفتم: _نه اشکال نداره برا همه ممکنه پیش بیاد ... راستی پای داداشتون خیلی آسیب دید ؟ فرزانه طوری که خانم مائده متوجه نشه یه سقلمه زد به پهلوم و آهسته گفت: _به تو چه!!! احوال داداش یه داعشی رو میپرسی؟ با یه لبخند پر از حرص نگاهش کردم... خانم مائده گفت : _نه بخیر گذشت آسیب جدی ندید فقط چند روز باید استراحت کنه که دیگه گفتم بیاد پیش خودم بمونه... فرزانه با چشمای از حدقه بیرون زده گفت: _یعنی الان داداشتون تو خونه است ؟ خانم مائده گفت: _بله داخل اتاق کناری در حال استراحته ... آب دهنم رو آروم قورت دادم و نگاهی به فرزانه انداختم...کاری نمیشد کرد گفتم: _خوب آماده هستید مصاحبه رو شروع کنیم ... خانم مائده گفت : _بله به کجا رسیدیم؟ فرزانه نیش خندی زد و با طعنه گفت: _با اتفاق دیروز هنوز ب بسم اللهیم خانم مائده دوباره عذر خواهی کرد. گفتم: _داشتید از دوران نوجوانی تون می‌گفتید از عاشق جهاد و گذشت بودن از تعصب و وجه ی مذهبیتون...اگر امکان داره برامون بیشتر توضیح بدید.. نفس عمیقی کشید و گفت: _آره توی اون دوران یه سر داشتم و هزار سودا ...یادمه خیلی تلاش میکردم ایمانم رو قوی کنم خیلی اهل دعا و نماز و نافله بودم دوستان گروهمون هم همینطور بودند و این باعث تقویت این نوع رفتارها در ما میشد... توی همون دوران یکی از دوستانم خیلی دوست داشت به خاطر ثواب زیادی که احترام و محبت به والدین در اسلام گفته شده پای مادرش رو ببوسه ولی بخاطر جو خونشون اصلا نمیشد این کار رو بکنه!اینقد روی خودش کار کرد تا بالاخره در همون ایام نوجوانی تونست این توفیق نصیبش بشه و خیلی خوشحال بود از اینکه تونسته بود با نفسش مبارزه کنه و به هدفش برسه...در واقع تقدس نگاه تیممون خیلی وقتها به تقویت چنین موارد خوبی کمک میکرد...ولی در همون ایام که ما مشغول کسب ثواب بودیم بخاطر اتفاقاتی داشت می افتاد که بعدها متوجه ضرر و زیان بزرگش شدیم...خوب یادمه گاهی که با مدرسه اردو می رفتیم هر کدوم از بچه هامون تلاش میکردن یه باری از دوش کسی بردارند مثل کسانی که در مسابقه دو میدانی چنان می‌دون که ثانیه ها رو هم از دست ندن همچین حسی داشتن... فرزانه دیگه طاقت نیاورد پرسید: _خوب این کارها که خیلی خوبن ! پس چرا آخرش شدین این؟! من یه نگاه به فرزانه کردم و با چشم و ابروهام بهش فهموندم که این چه سوالیه توی این موقعیت!!! ولی فرزانه بدون توجه به حرکات من منتظر جواب خانم مائده موند..‌.. خانم مائده سرش رو انداخت پایین و در حالی که بغض گلویش رو گرفته بود گفت: _چون رو درست نشناختم... رو درست نشناختم.... رو درست نشناختم... رو درست نشناختم... اشک‌هاش سر خوردن روی گونه هاش... سرش رو بلند کرد و با دست اشک‌ها رو پاک کرد و ادامه داد : _خودمون هم فکر میکردیم این کارهای خوب از ما چه دسته گل‌هایی می‌سازه!! ولی نمی‌دونستیم برای دسته گل شدن هم آب لازم هست هم خاک هم نور.... فرزانه که از اشک ریختن خانم مائده کمی احساس خجالت بهش دست داد! خودش رو مشغول نوشتن روی برگه ها کرد... من گفتم : _از کی متوجه درک اشتباهتون از دین شدید؟؟؟ خانم مائده درحالیکه آه عمیقی کشید.. نگاهش خیره به قاب عکس روی دیوار موند و سکوت کرد... فرزانه که انگار منتظر بود مچ خانم مائده رو بگیره، با یک هیجانی سرش رو از روی برگه‌ها آورد بالا و دوباره سوال من رو تکرار کرد! خانم مائده نگاهش رو از قاب عکس برداشت و ... 🌾 اتفاقی نیست 🌾 بعضی گمان‌ها است 🌾ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیده زهرا بهادر 🌾https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی، فانتزی و ویژه 🌾 🌾 عجولانه ممنوووع ✍ قسمت ۲۱ و ‌۲۲ گفت: _به اونجا هم می رسیم هنوز زوده ... فرزانه که منتظر جواب مد نظر خودش بود با این حرف خانم مائده دوباره خودش رو مشغول نوشتن روی برگه ها کرد. من گفتم: _خوب داشتید میگفتید ادامه بدید... خانم مائده گفت: _توی اون تایم زمانی که ما میگذروندیم روزگار بر وفق مراد ما بود. شب‌های چهارشنبه دعای توسل ... شب‌های جمعه دعای کمیل ... صبح های جمعه دعای ندبه... قرار همیشگیمون بود...ما یک تنه داشتیم مثلا روی معنویاتمون کار میکردیم ولی این دقیقا شبیه ماشینی بود که بنزین نداشت و ما مدام هولش می‌دادیم که بره جلو ! البته بی تأثیر هم نبود چند قدمی حرکت میکرد ولی خوب تا وقتی ماشینی بنزین نداشته باشه مگه چقدر آدم توان داره هولش بده! اون موقع معلوم نبود ولی حساس ترین جای زندگیم خودش رو نشون داد... حرفهای خانم مائده.... من رو یاد تحلیل‌هامون با فرزانه انداخت... اینکه یک خشک مقدس فقط دنبال سجاده و تسبیح... اینکه یه خشک مغز با پیشونی پینه بسته مخلصترین بنده خدا رومیکشه... داشتم فکر میکردم...دین ما رو در بر میگیره چرا یه عده از اینور میفتن یه عده از اونور؟! که گاهی هم این نوع افتادن خیلی خطرناک میشه حالا یا برای خودشون یا برای جامعه... با حرف زدن دوباره فرزانه رشته ی افکارم پاره شد...فرزانه گفت: _دوستانتون هم همینطور بودن! بعد با کنایه یه دستی زد و گفت: _یعنی هیچکس نبود یه لیتر بنزین بریزه تو این ماشین! خانم مائده لبخند تلخی نشست رو صورتش و گفت: _ هرکسی هم تم و هم گرایش همون فردن ...معمولا آدما دوستانی رو انتخاب میکنن که با روحیات و شخصیت خودشون سازگاری داره ، خوب منم از این قضیه مستثنی نبودم..توی دوره ی و که اوج شور و هیجان انسان هست وقتی در قالب یه گروه یا تیم میشه با افکار و رفتار همون گروه انس میگیره و تفکراتش نقش می بنده... فرزانه مجال نداد حرفش تموم بشه دوباره با طعنه گفت: _البته اگر تفکری باشه! خانم مائده سرش رو به نشونه تایید تکون داد و گفت : _بله کاملا درست میگید اگر تفکری باشه و به فکر فرو رفت و ساکت شد... روی برگه برای فرزانه نوشتم: "میشه لطفاً اینقد نطق نکنی! هر دو دقیقه یه چیزی میگی طرف دیگه نمیتونه حرف بزنه! اینجوری ادامه بدی تا فردا باید مصاحبه بگیریم..." فرزانه تا نوشته رو خوند با یه دستش زد روی لبش و دست دیگه اش رو گذاشت رو چشمش ...یعنی یه جوری تابلو کرد که خانم مائده هم فهمید من چی براش نوشتم... خانم مائده برای اینکه به روی خودش نیاره و فضا رو عوض کنه گفت: _تا شما چایی تون رو بخورید من یه سر به داداشم بزنم ببینم کاری نداره... از اتاق که بیرون رفت، برگشتم سمت فرزانه و اومدم یه چیزی بگم دستها‌ش رو برد بالا گذاشت روسرش گفت: _تسلیم دیگه حرف نمیزنم ... با این حرکتش حرفم رو خوردم و چیزی نگفتم... چند لحظه بعد خانم مائده اومدن داخل گفتن: _عه! چرا چایتون رو میل نکردین؟ شاید سرد شده برم عوضش کنم... فرزانه زیر لب به من گفت: "توقع داره خونه یه داعشی ما از خودمون پذیرایی کنیم! الان اینجا نشستیم امنیت نداریم فرض کن چایی ام بخوریم اگه یه چیزی داخلشون ریخته باشه چی!!!" گوشه ی لبم رو گزیدم و آروم گفتم: _فرزانه الان گفتی دیگه حرف نمیزنی... خانم مائده که متوجه پچ پچ ما شد گفت: _اگه چایی دوست ندارین قهوه یا چیز دیگه ایی بیارم؟ من گفتم: _نه دستتون درد نکنه حقیقتا ما وقت مصاحبه کلا چیزی نمیخوریم چون همینجوریشم وقت کم میاریم... شما بفرمایید بشینید ادامه بدیم... گفت: _هر جور راحتید و آروم نشست روی صندلی ... گفتم: _رسیدیم به اینجا که با تیم دوستانتون مرتب روی معنویاتتون کار میکردید ... گفت: _درسته اتفاقاتی که اون موقع به صورت ناخواسته داشت شکل میگرفت باعث میشد من فکر کنم که خیلی کاربزرگی دارم میکنم اینکه نافله هام ترک نمیشه یا دعا و مناجاتم همیشه به راه ...عشق به و هر روز تو وجودم بیشتر می شد دلم میخواست هر جور شده یه مجاهد واقعی باشم... بعد ادامه داد : _البته جهادی که من میگم با جهادی که در ذهن شماست خیلی فاصله داره خیلی... فرزانه با حرص برگشت گفت:
دیوید متوجه شد آن زن هم اهل ایران است، پس با ذوقی کودکانه گفت : _سلام مادر،شما از ایران می‌آیید؟ به تنهایی سفر می کنید؟ آیا سفر در این سن برایتان مشکل نیست؟ پیرزن سری تکان داد و گفت : _بله از ایران می آیم، مشخص است فارسی میدانی اما نمیدانم واقعا ایرانی باشی... تنها نیستم ، با من است و هوایم را خواهد داشت ، مگر نمیبینی اینهمه ،که اطرافم را گرفته اند ، آیا در این بین تنهایی معنایی دارد؟ برای من این سفر نه مشکل ، بلکه پر از عشق است و سعادتی ست که سالها در انتظارش بودم و سپس صدایش را پایین آورد و ادامه داد : _مگر میشود سفر به سوی لذت بخش نباشد؟ سختی در راه علیه‌السلام که سختی نیست ،اوج راحتی ست و نیش در این راه نوش است ،قربان امام حسینم بشوم من، که سخت ترین روزها و دردهای این دنیا را دید و کشید ،اما به عشق خدایش تحمل کرد و هرچه داشت و نداشت فدای معبود نمود و سپس آهی کشید و گفت : _بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت، سرخم می سلامت شکند‌ اگر سبویی... دیوید از حرف‌های زن چیزی نمی‌فهمید، اما خوب میدانست که این زن در عین پیری می تواند اطلاعات خوبی به او دهد،‌ پس خودش را به گاری نزدیک تر کرد و‌گفت : _همسر یا فرزندانتان کسی همراه شما نیست؟ پیرزن لبخند دلنشینی زد و گفت : _آنها که همه جا با من هستند، همسرم سالهاست از ملکوت همراه من است و مرا نظاره می کند و پسرم هم مدتهاست چشم انتظار آمدنش هستم ، او هم مدتهاست در جایی داخل همین سرزمین آرمیده... دیوید مشتاق شنیدن بود و با سکوتِ پیرزن گفت : _چه زیبا حرف میزنی،اصلا توقع نداشتم اینگونه سخن بگویی، منظورت چیست که فرزندت در این سرزمین است؟ پیرزن لبخندش پر رنگ تر شد و گفت : _عمریست که آداب سخن گفتن به شاگردان می‌آموزم...فرزندم اینجاست برای این است که به تأسی از حسین ، سالها پیش در زمان ،تنها فرزندم را برای در راه خدا به جبهه فرستادم، فرستادم و عاشقانه رفت و هنوز که هنوز است خبری از آمدنش نیست و خوب میدانم که باشد و زهرا سلام الله علیها گمنام بماند. 🚶ادامه دارد.... 🎒نویسنده: سیده طاهره حسینی ✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌴✨🎒✨🎒✨🎒✨🎒🌴
گریه‌اش زیاد میشود. _کاش منم برمیگشتم. دلم براشون تنگ شده..الو؟ الو رویا؟ هستی؟ به سختی زبان میچرخانم. _آ..آره. _مامانو بابام خوبن؟ اشک از گونه‌ام سرایز میشود: _بابا اسماعیل..پنج سال بعد اون ماجرا فوت شد.با کاراتون لهش کردین.با حرف مردم و گناههای شما پیرمرد از پا افتاد. دادش بالا میرود. _ای وای! ای خدا! صدای بوق ممتد گوشم را پر میکند.گوشی از دستم می‌افتد.صدای هق هقم بلند میشود و محسن را با چشمان هراسان میبینم.. ✍ این داستان پایانی برای شروع نفاق و دشمنی سازمان مجاهدین خلق به گونه‌ای دیگر است... ما نیز ادامہ دارد... ☆☆پایان☆☆ ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۱۷۹ و ۱۸۰ سینی رو روی میز گذاشتم و نشستم: _بفرمایید ژانت تشکر کرد و کتایون اشکال بعدی رو وارد کرد: _آیه ۱۸۰ میگه در قیامت طوقی از دارایی دنیاییت به گردنت آویخته میشه خب واضحه که هرچی سبک تر باشه بهتره دیگه این توصیه به زندگی فقیرانه و درویش مآبیه دیگه! هر مکتبی که مردم رو به رها کردن دنیا و پشت کردن به مال دنیا دعوت کنه قطعاً قراره از مردم سواری بگیره و خودش سهم اونها رو بخوره _ حق با توئه هر مکتبی که از مردم بخواد در فقر زندگی ‌کنن شیاده و می‌خواد سهم بیشتری برداره اما اسلام اصلا توصیه به بی پولی نداره حدیث داریم از پیغمبر که می‌فرمایند "اگر کسی فقیر به دنیا بیاد گناهی نداره ولی اگر فقیر از دنیا بره قطعاً مقصره" یا حدیث معروف دیگری که میگه "تلاش در جهت کسب روزی حلال مثل جهاد فی سبیل الله" در نزد خدا ارزش داره جهادی که در این تفکر مقدس ترین فاکتوره! ژانت پرسید: _جهاد یعنی چی یعنی جنگیدن درسته؟ _جهاد هم معنی جنگیدن نیست اون میشه قتال و یکی از زیرشاخه های این واژه ست چون چند وجهیه تعریف اینه؛ مبارزه و تلاش در راه خدا. حالا این مبارزه و تلاش ذوابعاده یکیش نظامیه ابعاد فرهنگی اجتماعی اقتصادی سیاسی هم داره جهاد یعنی در هر کدوم از این سطوح با تمام وجود بخاطر خدا تلاش کنی و تاثیر مثبت خلق کنی رو کردم به کتایون و جواب سوالش رو کامل کردم: _مفهوم به معنای مقام رضایت و نبود حرص در کسب و خرج ماله معنی درست این آیه همینه قرار نیست در بدبختی زندگی کنی رفاه متناسبی داشته باش اما دلبسته دنیا و دارایی هاش نباش معنی توقی از دارایی هم طبعاً دارایی هست که استفاده درست و در جهت مسیر حق ازش نشده و بلا استفاده مونده و یا بد استفاده شده وگرنه پول درآوردن در نگاه اسلام اصلاً نباید به اندازه نیاز باشه ولی ثروت اندوزی مشکل داره حدیثی هست که میفرماید بقای اسلام و مسلمین در این است که پول و سرمایه در دست کسی باشد که حق را می شناسد و ظلم نمی کند و فنای اسلام و مسلمین در این است که پول و ثروت به دست ظالمان بیافتد که از ان سوء استفاده کنند کمااینکه می‌کنند اتفاقاً تو اگر بخوای خوب کمک کنی باید خوب هم پول در بیاری در حدیث دیگری گفته شده خیری نیست در کسی که علاقه به زیاد کردن مال حلال ندارد اصلا تو باید خوب پول دربیاری که مفهوم بخشش رو یاد بگیری وگرنه اگر هیچی نداشته باشی چی رو میخوای ببخشی چجوری میخوای بخشنده باشی کتایون دوباره پرسید: _پس طرف مقابل شما همیشه وضع مالی بهتری دارن؟ مثلا همین یهودیا که چپ و راست ازشون بد میگی میدونی که پولدارترین آدمهای دنیان! چرا خدای شما که تواناییش رو داره امکانات رو از دست اونها خارج نمیکنه و در اختیار انسانهای خوب قرار نمیده؟! _اینطور نیست که خدا به جبهه حق کمک نکنه خدا همه نوع کمکی رو به امت خودش میکنه و این ثابت شده ست با یک شرط که قبلا هم گفتم اینکه اونها هم همه تلاششون رو بکنن چون هدف اول خدا تربیت و پرورش ماست قرار نیست حاضری خور بار بیایم! اما درباره جبهه باطل خدا هرگز خلاف سنتهاش عمل نمیکنه وقتی اونها تلاش میکنن تدبیر به کار میبندن خب معلومه پول بدست میارن همین یهودیا که میگی تو اقتصاد به شدت قوی عمل میکنن البته پدرسوختگی هم دارنا همش تلاش نیست! برمبنای همون فتوای چاپیدن از غیر یهودی و عدم حرمت ربا اینا رو تو زندانم ول کنی یه سال بعد میلیونر آزاد میشن! اونقدری برای اقتصاد جوامع مهلک بودن که فقط دو بار به دلیل اخلال در اقتصاد از انگلستان اخراج شدن! واقعا بی سابقه ست یه طایفه به طور کامل از یه مملکت اخراج بشن! نمایشنامه تاجر ونیزی رو هم خوندی؟ خندید: _نه اونو دیدم... _به نوعی اعتراض به همین رفتاره دیگه! حالا به هرطریق که پول دربیارن معلومه که خدا جلوشون رو نمیگیره! اتفاقا یه جاهایی کمکشون هم میکنه! این دنیا چالش بروز درونیاته خدا هم هر نوع امکاناتی که انسانها برای بروز درونیاتشون احتیاج داشته باشن بهشون میده تو این مورد هم هر چه بیشتر بهشون امکانات میده که هر چه بیشتر درونیات پلیدشون رو بیرون بریزن و پاداش حقیقی خودشون رو دریافت کنن چون کسی که درونش رو تا این اندازه پلید کرده حیفه به اون اندازه که باید پاسخ دریافت نکنه پس باید امکانات در اختیارش قرار بگیره که بتونه درونیات بالقوه خودش رو بالفعل کنه و مستحق برخورد سزاوار خدا باشه و چالش حقیقی بین خیر و شر در بگیره و خیر تا حد غلبه رشد کنه! چاره مقابله با اونها اینه که ما قوی بشیم! اگر ما به سمت این هدف خیز برداریم خدا هم به ما کمک میکنه کمک واقعی و انتصار آور اصلا اتفاق جذاب خلقت همین چالش بین خیر و شر و پیروزی خیره یکم از شربتم خوردم وبا دست اشاره کردم: _بخورید دیگه این شربت.... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
نفس عمیقی میکشم احساس میکنم چقدر من از آمدن به غسالخانه مرده بودم و با آمدن به اینجا نبض زنده بودنم برگشت... به خود میگویم اگر اینجا کارم تمام شود امثال حاج قاسم نشان داد ادامه دارد و با تمام شدن در یک مکان در مکانی دیگر شروع می شود... روز سختی بود... جنازه پشت جنازه...پیر و جوان...آخرین مسافر را که مهیا کردیم مرضیه هم نشست گوشه ای! از صدای گرفته اش معلوم بود با روضه ی زینب حسابی گریه کرده... بچه ها از شدت خستگی هر کدام گوشه ای افتاده بودند! آخر هر آدم که میمیرد تنش سنگین میشود و جابه‌جا ایش سخت است! و من در این فکرم روح که بمیرد چه به سر جان می‌آید!؟ و حالا خوب در می‌یابم علت خستگی بسیاری از انسانهای قرن بیست و یک را! مرضیه برای اینکه خستگی بچه ها را از تن بدر کند جمله‌ی عجیبی گفت: _بچه‌ها نفسی که از خستگی کار برای خدا بند می‌آید بند بند وجود انسان را پر از هوای میکند... در حال تعویض لباسهایمان و مشغول ضدعفونی کردن شدیم که دوباره مرضیه گفت: _بچه ها چی میشد هر وقت توی محیط آلوده قرار گرفتیم حواسمون باشه خودمون رو ضدعفونی کنیم! و دوباره فکر من درگیر همین یک جمله ی به ظاهر ساده شد! ! ضدعفونی! زینب نگاهی به مرضیه انداخت و به شوخی گفت: _مرضیه امروز عرفانی میزنی! مرضیه با یه جمله‌ی تامل برانگیزتری جوابش را داد و گفت: _زینبی فردا روز آخر ساله فکر آخر کارمم! زینب کم نیاورد و گفت: _خواهرم پس فردا هم روز اول ساله، از من گفتن عروس خانم تو ویژه فکر یک شروع تازه باش! مرضیه لبخندی زد و کمی به زینب نزدیک شد و آرام چیزی به او گفت که هردو فقط با حرکت مردمک چشم به آن واکنش نشان دادند! هر چه که گفتند جدال زینب با مرضیه برای من فکر داشت و فکر داشت و فکر... موقع برگشت همراه مرضیه سوار ماشین شدیم مرضیه ساکت بود من هم همینطور! در طول مسیر با خودم مرور میکردم چقدر امروز به این فضا و آدم هایش فکر کردم شاید این هم از ویژگی های انسان است که وقتی به پایان کار نزدیک و نزدیکتر میشود بیشتر به آنچه مشغولش کرده فکر میکند... و براستی چقدر و های اطرافِ انسان در مشغولیتش سهم بسزایی دارند! 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده؛ سیده‌زهرا بهادر ❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷