نفس عمیقی میکشم احساس میکنم چقدر من #قبل از آمدن به غسالخانه مرده بودم و با آمدن به اینجا نبض زنده بودنم برگشت...
به خود میگویم اگر اینجا کارم تمام شود امثال حاج قاسم نشان داد #جهاد ادامه دارد و با تمام شدن در یک مکان در مکانی دیگر شروع می شود...
روز سختی بود...
جنازه پشت جنازه...پیر و جوان...آخرین مسافر را که مهیا کردیم مرضیه هم نشست گوشه ای! از صدای گرفته اش معلوم بود با روضه ی زینب حسابی گریه کرده...
بچه ها از شدت خستگی هر کدام گوشه ای افتاده بودند! آخر هر آدم که میمیرد تنش سنگین میشود و جابهجا ایش سخت است!
و من در این فکرم روح که بمیرد چه به سر جان میآید!؟ و حالا خوب در مییابم علت خستگی بسیاری از انسانهای قرن بیست و یک را!
مرضیه برای اینکه خستگی بچه ها را از تن بدر کند جملهی عجیبی گفت:
_بچهها نفسی که از خستگی کار برای خدا بند میآید بند بند وجود انسان را پر از هوای #خدا میکند...
در حال تعویض لباسهایمان و مشغول ضدعفونی کردن شدیم که دوباره مرضیه گفت:
_بچه ها چی میشد هر وقت توی محیط آلوده قرار گرفتیم حواسمون باشه خودمون رو ضدعفونی کنیم!
و دوباره فکر من درگیر همین یک جمله ی به ظاهر ساده شد!
#محیط_آلوده! ضدعفونی!
زینب نگاهی به مرضیه انداخت و به شوخی گفت:
_مرضیه امروز عرفانی میزنی!
مرضیه با یه جملهی تامل برانگیزتری جوابش را داد و گفت:
_زینبی فردا روز آخر ساله فکر آخر کارمم!
زینب کم نیاورد و گفت:
_خواهرم پس فردا هم روز اول ساله، از من گفتن عروس خانم تو ویژه فکر یک شروع تازه باش!
مرضیه لبخندی زد و کمی به زینب نزدیک شد و آرام چیزی به او گفت که هردو فقط با حرکت مردمک چشم به آن واکنش نشان دادند!
هر چه که گفتند جدال زینب با مرضیه برای من فکر داشت و فکر داشت و فکر...
موقع برگشت همراه مرضیه سوار ماشین شدیم مرضیه ساکت بود من هم همینطور!
در طول مسیر با خودم مرور میکردم چقدر امروز به این فضا و آدم هایش فکر کردم شاید این هم از ویژگی های انسان است که وقتی به پایان کار نزدیک و نزدیکتر میشود بیشتر به آنچه مشغولش کرده فکر میکند... و براستی چقدر #فضا و #آدم های اطرافِ انسان در مشغولیتش سهم بسزایی دارند!
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷