eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
219 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۷♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی، فانتزی و ویژه 🌾 🌾 عجولانه ممنوووع ✍ قسمت ۲۱ و ‌۲۲ گفت: _به اونجا هم می رسیم هنوز زوده ... فرزانه که منتظر جواب مد نظر خودش بود با این حرف خانم مائده دوباره خودش رو مشغول نوشتن روی برگه ها کرد. من گفتم: _خوب داشتید میگفتید ادامه بدید... خانم مائده گفت: _توی اون تایم زمانی که ما میگذروندیم روزگار بر وفق مراد ما بود. شب‌های چهارشنبه دعای توسل ... شب‌های جمعه دعای کمیل ... صبح های جمعه دعای ندبه... قرار همیشگیمون بود...ما یک تنه داشتیم مثلا روی معنویاتمون کار میکردیم ولی این دقیقا شبیه ماشینی بود که بنزین نداشت و ما مدام هولش می‌دادیم که بره جلو ! البته بی تأثیر هم نبود چند قدمی حرکت میکرد ولی خوب تا وقتی ماشینی بنزین نداشته باشه مگه چقدر آدم توان داره هولش بده! اون موقع معلوم نبود ولی حساس ترین جای زندگیم خودش رو نشون داد... حرفهای خانم مائده.... من رو یاد تحلیل‌هامون با فرزانه انداخت... اینکه یک خشک مقدس فقط دنبال سجاده و تسبیح... اینکه یه خشک مغز با پیشونی پینه بسته مخلصترین بنده خدا رومیکشه... داشتم فکر میکردم...دین ما رو در بر میگیره چرا یه عده از اینور میفتن یه عده از اونور؟! که گاهی هم این نوع افتادن خیلی خطرناک میشه حالا یا برای خودشون یا برای جامعه... با حرف زدن دوباره فرزانه رشته ی افکارم پاره شد...فرزانه گفت: _دوستانتون هم همینطور بودن! بعد با کنایه یه دستی زد و گفت: _یعنی هیچکس نبود یه لیتر بنزین بریزه تو این ماشین! خانم مائده لبخند تلخی نشست رو صورتش و گفت: _ هرکسی هم تم و هم گرایش همون فردن ...معمولا آدما دوستانی رو انتخاب میکنن که با روحیات و شخصیت خودشون سازگاری داره ، خوب منم از این قضیه مستثنی نبودم..توی دوره ی و که اوج شور و هیجان انسان هست وقتی در قالب یه گروه یا تیم میشه با افکار و رفتار همون گروه انس میگیره و تفکراتش نقش می بنده... فرزانه مجال نداد حرفش تموم بشه دوباره با طعنه گفت: _البته اگر تفکری باشه! خانم مائده سرش رو به نشونه تایید تکون داد و گفت : _بله کاملا درست میگید اگر تفکری باشه و به فکر فرو رفت و ساکت شد... روی برگه برای فرزانه نوشتم: "میشه لطفاً اینقد نطق نکنی! هر دو دقیقه یه چیزی میگی طرف دیگه نمیتونه حرف بزنه! اینجوری ادامه بدی تا فردا باید مصاحبه بگیریم..." فرزانه تا نوشته رو خوند با یه دستش زد روی لبش و دست دیگه اش رو گذاشت رو چشمش ...یعنی یه جوری تابلو کرد که خانم مائده هم فهمید من چی براش نوشتم... خانم مائده برای اینکه به روی خودش نیاره و فضا رو عوض کنه گفت: _تا شما چایی تون رو بخورید من یه سر به داداشم بزنم ببینم کاری نداره... از اتاق که بیرون رفت، برگشتم سمت فرزانه و اومدم یه چیزی بگم دستها‌ش رو برد بالا گذاشت روسرش گفت: _تسلیم دیگه حرف نمیزنم ... با این حرکتش حرفم رو خوردم و چیزی نگفتم... چند لحظه بعد خانم مائده اومدن داخل گفتن: _عه! چرا چایتون رو میل نکردین؟ شاید سرد شده برم عوضش کنم... فرزانه زیر لب به من گفت: "توقع داره خونه یه داعشی ما از خودمون پذیرایی کنیم! الان اینجا نشستیم امنیت نداریم فرض کن چایی ام بخوریم اگه یه چیزی داخلشون ریخته باشه چی!!!" گوشه ی لبم رو گزیدم و آروم گفتم: _فرزانه الان گفتی دیگه حرف نمیزنی... خانم مائده که متوجه پچ پچ ما شد گفت: _اگه چایی دوست ندارین قهوه یا چیز دیگه ایی بیارم؟ من گفتم: _نه دستتون درد نکنه حقیقتا ما وقت مصاحبه کلا چیزی نمیخوریم چون همینجوریشم وقت کم میاریم... شما بفرمایید بشینید ادامه بدیم... گفت: _هر جور راحتید و آروم نشست روی صندلی ... گفتم: _رسیدیم به اینجا که با تیم دوستانتون مرتب روی معنویاتتون کار میکردید ... گفت: _درسته اتفاقاتی که اون موقع به صورت ناخواسته داشت شکل میگرفت باعث میشد من فکر کنم که خیلی کاربزرگی دارم میکنم اینکه نافله هام ترک نمیشه یا دعا و مناجاتم همیشه به راه ...عشق به و هر روز تو وجودم بیشتر می شد دلم میخواست هر جور شده یه مجاهد واقعی باشم... بعد ادامه داد : _البته جهادی که من میگم با جهادی که در ذهن شماست خیلی فاصله داره خیلی... فرزانه با حرص برگشت گفت: