✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۷۴ (قسمت آخر)
حسین اقا برگشت..نگاهی اندوهبار به همسر و پسرش کرد.. آرام و شمرده گفت..
_رضا.. به آرزوش رسید.. فردا... باید بریم.. بریم برای.. تحویل گرفتن پیکرش.
لحظه ای هر دو کپ کردند.. زهراخانم بلند گفت
_ یــــــــــا زینـــب.!
عباس پشت سر هم وای.. وای... میگفت.. و عرض پذیرایی را قدم میزد..
ساعت نزدیک ١١ شب بود..
خانواده حسین اقا نزد اقاسید رفتند.. تا باهم به خانه اقارضا بروند..
حسین اقا و اقاسید با کمک هم..
خبر را دادند.. چه شب تلخی بود.. همه به هم آرامش میدادند.. اما کسی ارام نمیشد..
سرورخانم که گویی از قبل..
خود اقارضا به او گفته بود.. بعد از شنیدن خبر.. زیاد تعجب نکرد.. انتظار خبر را داشت..
پسرهای اقارضا..
هرکدام گوشه ای چمپاتمه زده بودند.. پر بغض.. اما اشکشان را جاری نمیکردند..
سمیه، نرجس و عاطفه گاهی ارام و گاهی بلند گریه میکردند.. و بقیه خانم ها آنها را آرام میکردند..
هیچ راهی بجز ذکر مصیبت سیدالشهدا (ع) نبود..
مثل سری قبل..
دوباره پارچه مشکی محرم وسط پذیرایی نصب کردند.. این بار عباس پارچه را زد.. خانم ها پشت پرده رفتند.. آقاسید میخواند.. و همه زار میزدند..
تا صبح هیچکس..
خواب به چشمش نیامد.. ساعت ٩صبح کنار پیکر رضا نشسته بودند.. تنها پیکری که بی سر بود..
حسین اقا مدام به عباس و فاطمه سفارش میکرد که مراقب خانواده رضا باشند..
🌷شهید رضا شریفانی🌷 را در قطعه شهدای مدافع حرم.. تشییع و خاکسپاری کردند..
😭بگذریم از زخمهایی که.. همسایه و غریبه ها به خانواده شهید زدند..
😭بگذریم از سپیدشدن موی حسین اقا در فراق رفیق و یار دیرینش..
😭بگذریم از.. شکسته شدن چهره همسر شهید..
🕯دیگر این ها را #نمیشود..
در قالب چند جمله.. چند رمان.. و حتی چندین مصاحبه و کتاب و مقاله نوشت
هنوز هم حسین اقا..
به خانواده رفیقش سر میزند..
حتی بیشتر از قبل.. و هوایشان را دارد..
وامی برای ابراهیم و ایمان..جور کرد..
تا هم ماشینی بخرند.. و قسط های عقب مانده.. و اجاره خانه شان را بدهند.. که یا خودش و یا عباس ضامن میشدند..
یک هفته ای از ماه صفر..که گذشت..
جشن شیرین و #بدون_گناه عباس و فاطمه برگذار شد..
شیرین بود.. چون #درحدنیاز هزینه کردند
و بی گناه بود.. چون عروس و داماد.. #لبخندمهدی_فاطمه(عج) را بر هر لبخندی ترجیح دادند..
طبقه بالای خانه حسین اقا..
لانه عشق عباس و فاطمه شد.. و این هم پیشنهاد فاطمه بود.. #دوست_نداشت اول زندگی.. به همسرش سخت بگیرد.. تا وقتی که به لحاظ مالی شرایط بهتری داشته باشند.. خانه بخرند..
عباس گرچه مدام..
روی هوای نفس خود کار میکرد.. اما خب بهرحال.. معصوم که نبود.. خطا و اشتباه زیادی داشت..اما #برمیگشت.. #مراقبت میکرد.. مدام #توسل میکرد.. به ارباب ماه منیر بنی هاشم (ع).. #ذکر از دهانش نمی افتاد.. هرسال #خمس مالش را میپرداخت.. هرچند گاهی #اندک بود..
🌟خدا را #شاکر بود..
برای تمام #نعمتهایش.. برای #شناخت لطف و کرم ارباب ماه منیر بنی هاشم(ع)..
برای #دلبرش که با تمام وجود او را میخواست.. برای #عشق و #امیدی که در زندگیش بود.. و برای #دوستان و #خانواده ای که همیشه دلسوز و همراهش بودند..
✨اِنّا هَدَیناهُ السَّبیل اِما شاکِراً وَ اِمّا کَفورا
ما راه را به او نشان دادیم.. خواه شاکر باشد یا ناسپاس.. آیه ٣ سوره انسان..
🌺پایان🌺
✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨✨✨✨✨✨✨✨
🌟خدا را #شاکر بود..😍🤲
☘برای تمام #نعمتهایش..
☘برای #شناخت لطف و کرم ارباب ماه منیر بنی هاشم(ع)..
☘برای #دلبرش که با تمام وجود او را میخواست..
☘برای #عشق و #امیدی که در زندگیش بود..
☘و برای #دوستان و #خانواده ای که همیشه دلسوز و همراهش بودند..
✨اِنّا هَدَیناهُ السَّبیل اِما شاکِراً وَ اِمّا کَفورا
✨ما راه را به او نشان دادیم.. خواه شاکر باشد یا ناسپاس ✨
🌟آیه ٣ سوره انسان🌟
✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی، فانتزی و ویژه #متاهلین
🌾 #اعترافات_یک_زن_از_جهادنکاح
🌾 #قضاوت عجولانه ممنوووع
✍ قسمت ۲۱ و ۲۲
گفت: _به اونجا هم می رسیم هنوز زوده ...
فرزانه که منتظر جواب مد نظر خودش بود با این حرف خانم مائده دوباره خودش رو مشغول نوشتن روی برگه ها کرد.
من گفتم:
_خوب داشتید میگفتید ادامه بدید...
خانم مائده گفت:
_توی اون تایم زمانی که ما میگذروندیم روزگار بر وفق مراد ما بود. شبهای چهارشنبه دعای توسل ... شبهای جمعه دعای کمیل ... صبح های جمعه دعای ندبه... قرار همیشگیمون بود...ما یک تنه داشتیم مثلا روی معنویاتمون کار میکردیم ولی این دقیقا شبیه ماشینی بود که بنزین نداشت و ما مدام هولش میدادیم که بره جلو ! البته بی تأثیر هم نبود چند قدمی حرکت میکرد ولی خوب تا وقتی ماشینی بنزین نداشته باشه مگه چقدر آدم توان داره هولش بده! اون موقع معلوم نبود ولی حساس ترین جای زندگیم خودش رو نشون داد...
حرفهای خانم مائده....
من رو یاد تحلیلهامون با فرزانه انداخت... اینکه یک خشک مقدس فقط دنبال سجاده و تسبیح... اینکه یه خشک مغز با پیشونی پینه بسته مخلصترین بنده خدا رومیکشه...
داشتم فکر میکردم...دین ما #ابعادمختلف_زندگیمون رو در بر میگیره چرا یه عده از اینور میفتن یه عده از اونور؟! که گاهی هم این نوع افتادن خیلی خطرناک میشه حالا یا برای خودشون یا برای جامعه...
با حرف زدن دوباره فرزانه رشته ی افکارم پاره شد...فرزانه گفت:
_دوستانتون هم همینطور بودن!
بعد با کنایه یه دستی زد و گفت:
_یعنی هیچکس نبود یه لیتر بنزین بریزه تو این ماشین!
خانم مائده لبخند تلخی نشست رو صورتش و گفت:
_ #دوستان هرکسی هم تم و هم گرایش همون فردن ...معمولا آدما دوستانی رو انتخاب میکنن که با روحیات و شخصیت خودشون سازگاری داره ، خوب منم از این قضیه مستثنی نبودم..توی دوره ی #نوجوانی و #جوانی که اوج شور و هیجان انسان هست وقتی در قالب یه گروه یا تیم میشه با افکار و رفتار همون گروه انس میگیره و تفکراتش نقش می بنده...
فرزانه مجال نداد حرفش تموم بشه دوباره با طعنه گفت:
_البته اگر تفکری باشه!
خانم مائده سرش رو به نشونه تایید تکون داد و گفت :
_بله کاملا درست میگید اگر تفکری باشه
و به فکر فرو رفت و ساکت شد...
روی برگه برای فرزانه نوشتم: "میشه لطفاً اینقد نطق نکنی! هر دو دقیقه یه چیزی میگی طرف دیگه نمیتونه حرف بزنه! اینجوری ادامه بدی تا فردا باید مصاحبه بگیریم..."
فرزانه تا نوشته رو خوند با یه دستش زد روی لبش و دست دیگه اش رو گذاشت رو چشمش ...یعنی یه جوری تابلو کرد که خانم مائده هم فهمید من چی براش نوشتم...
خانم مائده برای اینکه به روی خودش نیاره و فضا رو عوض کنه گفت:
_تا شما چایی تون رو بخورید من یه سر به داداشم بزنم ببینم کاری نداره...
از اتاق که بیرون رفت،
برگشتم سمت فرزانه و اومدم یه چیزی بگم دستهاش رو برد بالا گذاشت روسرش گفت:
_تسلیم دیگه حرف نمیزنم ...
با این حرکتش حرفم رو خوردم و چیزی نگفتم...
چند لحظه بعد خانم مائده اومدن داخل گفتن:
_عه! چرا چایتون رو میل نکردین؟ شاید سرد شده برم عوضش کنم...
فرزانه زیر لب به من گفت: "توقع داره خونه یه داعشی ما از خودمون پذیرایی کنیم! الان اینجا نشستیم امنیت نداریم فرض کن چایی ام بخوریم اگه یه چیزی داخلشون ریخته باشه چی!!!"
گوشه ی لبم رو گزیدم و آروم گفتم:
_فرزانه الان گفتی دیگه حرف نمیزنی...
خانم مائده که متوجه پچ پچ ما شد گفت:
_اگه چایی دوست ندارین قهوه یا چیز دیگه ایی بیارم؟
من گفتم: _نه دستتون درد نکنه حقیقتا ما وقت مصاحبه کلا چیزی نمیخوریم چون همینجوریشم وقت کم میاریم... شما بفرمایید بشینید ادامه بدیم...
گفت: _هر جور راحتید
و آروم نشست روی صندلی ...
گفتم: _رسیدیم به اینجا که با تیم دوستانتون مرتب روی معنویاتتون کار میکردید ...
گفت: _درسته اتفاقاتی که اون موقع به صورت ناخواسته داشت شکل میگرفت باعث میشد من فکر کنم که خیلی کاربزرگی دارم میکنم اینکه نافله هام ترک نمیشه یا دعا و مناجاتم همیشه به راه ...عشق به #جهاد و #مبارزه هر روز تو وجودم بیشتر می شد دلم میخواست هر جور شده یه مجاهد واقعی باشم...
بعد ادامه داد :
_البته جهادی که من میگم با جهادی که در ذهن شماست خیلی فاصله داره خیلی...
فرزانه با حرص برگشت گفت: