دیوید متوجه شد آن زن هم اهل ایران است، پس با ذوقی کودکانه گفت :
_سلام مادر،شما از ایران میآیید؟ به تنهایی سفر می کنید؟ آیا سفر در این سن برایتان مشکل نیست؟
پیرزن سری تکان داد و گفت :
_بله از ایران می آیم، مشخص است فارسی میدانی اما نمیدانم واقعا ایرانی باشی... تنها نیستم ، #خدا با من است و هوایم را خواهد داشت ، مگر نمیبینی اینهمه #عاشقی ،که اطرافم را گرفته اند ، آیا در این بین تنهایی معنایی دارد؟ برای من این سفر نه مشکل ، بلکه پر از عشق است و سعادتی ست که سالها در انتظارش بودم
و سپس صدایش را پایین آورد و ادامه داد :
_مگر میشود سفر به سوی #ارباب لذت بخش نباشد؟ سختی در راه #حسین علیهالسلام که سختی نیست ،اوج راحتی ست و نیش در این راه نوش است ،قربان امام حسینم بشوم من، که سخت ترین روزها و دردهای این دنیا را دید و کشید ،اما به عشق خدایش تحمل کرد و هرچه داشت و نداشت فدای معبود نمود
و سپس آهی کشید و گفت :
_بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت، سرخم می سلامت شکند اگر سبویی...
دیوید از حرفهای زن چیزی نمیفهمید،
اما خوب میدانست که این زن در عین پیری می تواند اطلاعات خوبی به او دهد،
پس خودش را به گاری نزدیک تر کرد وگفت :
_همسر یا فرزندانتان کسی همراه شما نیست؟
پیرزن لبخند دلنشینی زد و گفت :
_آنها که همه جا با من هستند، همسرم سالهاست از ملکوت همراه من است و مرا نظاره می کند و پسرم هم مدتهاست چشم انتظار آمدنش هستم ، او هم مدتهاست در جایی داخل همین سرزمین آرمیده...
دیوید مشتاق شنیدن بود و با سکوتِ پیرزن گفت :
_چه زیبا حرف میزنی،اصلا توقع نداشتم اینگونه سخن بگویی، منظورت چیست که فرزندت در این سرزمین است؟
پیرزن لبخندش پر رنگ تر شد و گفت : _عمریست که آداب سخن گفتن به شاگردان میآموزم...فرزندم اینجاست برای این است که به تأسی از #مولایم حسین ، سالها پیش در زمان #جنگ_تحمیلی ،تنها فرزندم را برای #جهاد در راه خدا به جبهه فرستادم، #عاشقانه فرستادم و عاشقانه رفت و هنوز که هنوز است خبری از آمدنش نیست و خوب میدانم که #خودش_خواست #گمنام باشد و #مانند_مادرمان زهرا سلام الله علیها گمنام بماند.
🚶ادامه دارد....
🎒نویسنده: سیده طاهره حسینی
✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌴✨🎒✨🎒✨🎒✨🎒🌴