eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس سلام‌الله علیها به امید گوشه چشمی.... 🖤دهه‌ی تسلیت 💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️قسمت ۱۷ و ۱۸ 🌟روای: نفیسه🌟 جلوی آیینه نشسته ام و با خودم حرف می زنم... افکارم را در ذهنم جمع کرده ام... -یعنی الان روشنک کجاست...نکنه از دست من ناراحت شده باشه؟؟ مطمئنا همینطوره...مطمئنا ناراحته... اما من روم نمیشه بهش زنگ بزنم و ازش عذرخواهی کنم... نگاهی به آیینه انداختم و ناگهان ابروهایم را در هم فشردم: -وایسا ببینم!!!اصلا چرا من باید عذرخواهی کنم؟! دستانم را زیر چانه ام گذاشتم و ادامه دادم: -اون باید عذر خواهی کنه...اصلا اگر براش مهم بود بهم زنگ می زد!!! اخم هایم را باز کردم: -خب...پس اگر برای من مهم بود چرا زنگ نزدم؟؟!! من باهاش بد حرف زدم. اون منو برای شام دعوت کرده بود، ولی من بدون استقبال ازش باهاش بد حرف زدم...بعد هم گذاشتم و رفتم! دو مرتبه اخم کردم و ادامه دادم: -ولی تقصیر خودش بود! خب منظور رفتارشو نمی فهمیدم... بغض کردم و از جلوی آیینه بلند شدم.روی تخت دراز کشیدم: -ولی خیلی دوسش داشتم.دلم براش تنگ شده.اما دیگه همه چیز تموم شده. چشم هایم را بستم و اشک هایم از گوشه ی چشمم سرازیر شد.ولی یک دفعه از روی تخت بلند شدم ابروهایم را در هم فشار دادم و در فکر فرو رفتم دستانم را در موهایم فرو بردم و به سمت بالا کشیدم. 🔥-یلدا !!!! اصلا دوست هامو فراموش کرده بودم! اون روز که یلدا رو ناراحت کردم! اصلا ازش عذر خواهی نکردم! اصلا یلدا کجاست خبری ازش نیست! به کل هویتمو فراموش کردم!! گوشی ام را از روی میز برداشتم با چرخش انگشتم رمزش را باز کردم. داخل مخاطبین دنبال اسم یلدا می گردم... 🔥-یلدا.... یلدا...یلدا یلدا... أه... به یکباره یادم افتاد که شماره اش را از گوشی ام پاک کردم.دستم را روی صورتم کوبیدم و گفتم: -دختره ی احمق واقعا دوست چند سالت رو فروختی!!! 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده: مریم سرخه‌ای ❤️https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس سلام‌الله علیها به امید گوشه چشمی.... 🖤دهه‌ی تسلیت 💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️قسمت ۱۹ و ۲۰ حالا چیکار کنم... بغض کردم ولی هنوز قطره اشکی از چشمانم پایین نیامده بود که یادم افتاد شماره هایم را در دفترم یادداشت کردم. بدون درنگ سمت کشوی کتاب هایم رفتم همه را بهم ریختم و دفتر چه ام را پیدا کردم. -یلدا یلدا یلدااا...آهان! ایناهاش... لبخندی بر لب هایم نشست... صفحه کلید گوشی ام را رو به روی چشمانم قرار دارم و شماره گرفتم... بوق اول بوق دوم بوق سوم... برنداشت! قطع کردم. -لعنتی!!!!! دومرتبه شماره را گرفتم: -بردار بردار... بوق چهارم که رسید گوشی را برداشت: یلدا_چیه چرا زنگ زدی؟!؟؟ -سلام یلدا خوبی؟ -تو بهتری.چرا مزاحم شدی؟؟؟کارتو بگو وقتمو نگیر. بغض کردم و گفتم: -یلدا چرا اینجوری حرف میزنی. -یادت نیست لحظه ی آخر چطوری ازم جدا شدی؟؟؟ -پشیمونم یلدا عذرمیخوام ازت... -عذرخواهی تو به چه درد من میخوره. -منو ببخش یلدا... ما باهم دوست بودیم همیشه دوستای صمیمی پایه.یلدا بیا دوباره همون دوستای قدیمی شیم. -چیه دختره ولت کرده؟ بهت گفتم اینا یه جورین گوش نمیدی. -نه... نه... تقصیر اون نیست. -أه انقدر طرف این دختره رو نگیر... -باشه... باشه... اصلا چیزی نمیگم دیگه. -نوچ...فایده نداره.نمیشه دوست باشیم باهم. تو آبروی منو بردی. کمی مکث کردم با خودم فکر کردم بروم سمت دوستی؟ نه این ریسکه...🔥ولی برای به دست آوردن دوباره یلداست... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -باشه...باشه...به اون پسره اسمش چی بود؟! آهان 🔥پیمان...بگو فردا بیاد یه جا قرار بزاریم...خوبه؟؟؟ -آفرین حالا شد...حالا شدی همون نفیسه ی دوست داشتنی قبل. شماره ی پیمان رو از یلدا گرفتم و باهاش تماس گرفتم. برای فردا قرار گذاشتیم که همو ببینیم... استرس داشتم... کنار ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم و نفس نفس میزدم و ناخنم را می خوردم... میدانستم که کارم اشتباه است اما مجبور بودم.روسری صورتی ام را با رژ لبم ست کرده بودم.خط چشم نازکی پشت چشمم کشیده بودم که چشم هایم را زیباتر کرده بود.دسته ای از موهایم را به سمت راست بیرون از روسری ریخته بودم... گوشی ام زنگ خورد پیمان بود برداشتم: -بله؟ 🔥-سلام خانمی کجایی شما؟ -منتظر اتوبوسم. 🔥-خب من خیلی وقته منتظرم بگو کجایی میام اونجا دنبالت. -نه... نه...نمیخواد. 🔥-وا چرا؟؟؟ به دورو اطرافم نگاهی انداختم.میترسیدم کسی من را ببیند.ریسک کردم و گفتم: -باشه بیا. بهش آدرس دادم و اومد دنبالم. جلوی پام ترمز زد. بوی ادکلن خفه کننده ای تمام ماشینش را گرفته بود. بوق زد و اشاره کرد سوار شوم. به پشت سرم نگاهی انداختم در ماشین را باز کردم و نشستم، حرکت کردیم. چهره اش به نظرم تنفرانگیز بود.😈 نمیدونم چرا ولی ازش بدم می آمد. دستش را سمتم دراز کرد و گفت: -سلام. نگاهی به دستش و بعد خیره به چشم هایش گفتم: -سلام. دستش را کنار کشید و گفت: -خوبی؟ -ممنون. -دوستت یلدا خوبه؟ -خوبه. سکوتی بینمان برقرار شد. پیمان گوشی اش را از جیبش بیرون آورد و شروع کرد به پیامک دادن. بعد از مدتی یلدا به من پیام داد: -دختره ی احمق اینطوری میخوای آبرومو بخری؟ یکم درست برخورد کن. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -خب چه خبر؟ لبخندی چندش آور زد و گفت: -شما چه خبر؟😈 -ما هم سلامتی... کجا میریم؟ سرش را بلندتر کرد و از شیشه روبه رویش را نگاه کرد و گفت: -همینجا خوبه.بریم این پارکه خیلی قشنگ و با صفاست. نگاهی انداختم لبخندی از سر اجبار زدم و گفتم: -باشه... روی یکی از نیمکت ها نشستیم از حرکات من تعجب میکرد. کنارش نشستم. بعد از مدتی گفتم: _بابت رفتار اون روزم عذرمیخوام. -اشکال نداره...مهم نیست. لبخندی زدم و ادامه داد: -شما... -من چی؟ -از عقیده هاتون بگین. -دلیلی نمیبینم عقیده هامو برای شما بگم. یاد یلدا افتادم سرفه ای کردم و گفتم: -إم... إ...ببخشید...کمی عصبی شدم. -خواهش میکنم اشکال نداره. -بپرسین من میگم. دستانش را روی زانوهایش در هم گره زد و گفت: _اون دختر چادری که یلدا میگفت کیه... یکی از ابروهایم را بالا انداختم لبخند تلخی زدم و با اشاره ی سر گفتم: -چی؟؟؟ ادامه دادم: -یلدا چی گفته؟ شانه هایش را بالا انداخت و گفت: -آدم های چادری افراطی! این حرفش عصبیم کرد از روی نیمکت بلند شدم و گفتم: -احترام خودتونو حفظ کنید. باشه... باشه!! با حالت مسخره گفت: -یه دختر چادری. اخم هایم را درهم فرو بردم و گفتم: -یاد بگیرین آدم ها رو بنا به اعتقاد و تیپشون قضاوت نکنید.دخترهای چادری اصلا اونطوری که توی تفکرات مسخره‌ی شما میگذره نیستن. به حالت مسخره نگاهم کرد 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده: مریم سرخه‌ای ❤️https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس سلام‌الله علیها به امید گوشه چشمی.... 🖤دهه‌ی تسلیت 💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️قسمت ۲۱ و ۲۲ به حالت مسخره نگاهم کرد،صدایم را بلند تر کردم و گفتم: _اون دختر نمونه ی کامل یه انسانه... چیزی که خیلیامون نیستیم.چادری ها بد نیستن. نمیشه آدم ها رو توی یه نگاه قضاوت کرد... بعد هم راهمو کج کردم و گفتم: -خداحافظ. دنبالم دوید و گفت: -حالا چرا عصبی میشی.وایسا برسونمت... بدون هیچ حرفی ایستادم از بغلم رد شد و سمت ماشین رفت من هم دنبالش رفتم... سوار ماشین شدم...فضای سکوت تنفر انگیزی همه جا را فرا گرفته بود... سویچ را کنار فرمان ماشین فرو برد و ماشین را روشن کرد.آرام دنده را عوض کرد... نفسش را با عصبانیت بیرون داد! پای چپش را به آرامی روی کلاچ قرار داد و پای دیگرش را روی گاز گذاشت.زیرچشمی به حرکاتش نگاه می کردم. یک دفعه سرم به سرعت عقب رفت و به صندلی خورد. پیمان با سرعت خیلی بالایی شروع به حرکت کرده بود...قلبم از شدت ترس به تپش افتاد...دستم را به دستگیره ی ماشین گرفتم و داد زدم: -چیکار میکنی دیوونه؟؟؟!!! از ترس و استرس به دور و برم نگاه می کردم.اشک در چشمانم جمع شد و شروع کردم به جیغ زدن: -آروم برو!!!!آروم برو!!!! سرم داد زد: -فکر کردی کی هستی که اینطوری با من حرف میزنی... دستمو روی سرم گذاشته بودم و فریاد میزدم: -الان منو به کشتن میدی!!!نگه دار...نگه دار... دستش را به بازویم کوباند و من را هل داد! به در ماشین کوبانده شدم و سرم محکم به شیشه خورد...فقط جیغ می کشیدم و خودمو به در می کوبوندم... -نگه دار!!!!میگم نگه دار!!!! سعی کردم در را باز کنم اما قفل شده بود...شیشه ی ماشین را پایین دادم و فریاد زدم: -نگه دار میگم!!!! -ساکت شو داد نزن!!!! -نگه نداری از شیشه میپرم... شیشه ی ماشین را بالا داد سعی داشتم مانع کارش شوم که انگشتان دست راستم لای شیشه گیر کرد...با مشت به شیشه می کوبیدم ولی فایده ای نداشت.چشمم به چاقوی کنار فرمان افتاد.با دست دیگرم چاقو را برداشتم سمتش بردم و فریاد زدم: -نگه دار وگرنه می زنم!!!! با حالت مسخرگی گفت: -اون اسباب بازی رو بزار زمین. چشمانم را بستم و یک خراش عمیق روی دستش انداختم.فریاد کشید و یک دفعه زد روی ترمز... به شیشه ی جلوی ماشین کوبانده شدم. داشتم از حال میرفتم اما هرطور شده خودم را جمع و جور کردم.ولی هر کاری کردم در ماشین باز نشد. گریه میکردم و خودم را به در میکوباندم. فایده نداشت... پیمان که از درد به خودش می‌پیچید.. از فرصت استفاده کردم. شیشه را پایین دادم و به کمک شیشه از ماشین بیرون رفتم. لنگ لنگ زنان شروع کردم به دویدن...ولی چند قدمی نرفته بودم که به شدت زمین خوردم. یک خانوم و آقا که سوار موتور بودن با دیدن من موتورشان را کنار خیابون گذاشتند و پیاده شدند. خانم طرف من آمد و آقا طرف پیمان رفت که یک وقت به من صدمه نزند ... دو طرف شانه هایم را گرفت و من را از روی زمین بلند کرد...یاد روشنک افتادم بیحال شدم و اشک امانم را برید...در آغوش آن خانم پخش شدم.من را صدا می کرد: -خانم...خانم؟؟؟ حالتون خوبه؟؟؟ به خودم آمدم...زجه میزدم گریه میکردم. قلبم درون سینه ام سنگینی می کرد!من چیکار کردم... -خانم؟؟!!! شانه هایم را تکان می داد و می گفت: -حالتون خوبه؟؟؟ اولین روز که روشنک را دیدم برایم تداعی شد...همان وقت که گفت: "-خوبی؟؟ -خوبم ممنون..." آرام آرام بلند شدم آن خانم من رو یاد روشنک می انداخت... یک خانم چادری با یک مرد مذهبی از همان ریشو های ...دستانم را دو طرف بازوهایم گذاشتم و شروع کردم به راه رفتن آن خانم پشت سرم آمد... -خوبین؟؟؟؟ سمتش برگشتم بعضم را قورت دادم لبخند تلخی زدم و گفتم: -خانم خوبم...ممنون! بعد هم راهم را گرفتم و رفتم... دور شدم خیلی دور آنقدر که در مردمک چشمم محو شده بودند... گوشی های هندزفری ام را درون گوشم فرو بردم و موسیقی را روی حالت پخش زدم... یه پنجره با یه قفس... یه حنجره بی هم نفس... سهم من از بودن تو... یه خاطره است همین و بس... -وای خدای من...هنوز هم از روشنک خبری نیست...از دستم ناراحته... اشتباه کردم... بدنم درد می کرد... روی تخت دراز کشیدم... گیج بودم از سنگینی یه غصه ی عمیق... دلم برای روشنک تنگ شده...عجب کار احمقانه ای کردم... عصبانی شدم و از روی تخت بلند شدم، سمت گوشی ام رفتم و شماره ی یلدا را گرفتم. بعد از چند بوق برداشت و با حالت چندشی گفت: 🔥_چیه باز؟؟؟ -حالم ازت بهم میخوره -چته؟؟؟!!!! -این پسره داشت منو به کشتن میداد!!! -حالا چیزی نگفته که...! تقصیر خودت بوده... -یعنی واقعا برات مهم نیست؟؟؟!!؟؟؟ 🔥-این موضوع به من ربطی نداره. خودت رفتی باهاش! صدام را بالا بردم و گفتم: -چقدر تو نامردی!!!! من بخاطر تو این کار رو کردم!! 🔥-میخواستی نکنی.... -ولی ما با هم دوست بودیم...تو نامردی کردی.
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس سلام‌الله علیها به امید گوشه چشمی.... 🖤دهه‌ی تسلیت 💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️قسمت ۲۳ و ۲۴ -آها ممنونم... سریع سمت بایگانی رفتم سمیه به طرفم آمد چشمانم پر از اشک بود و نفس نفس می زدم... -سمیه...روشنک چرا سرکارش نیست؟؟؟ چرا پشت صندوق یکی دیگه است؟؟! -نمیدونم یک هفته است که نیومده از همون وقتی که تو نیومدی!! چشمانم را به چشمانش دوختم، ترسید... سمیه:_چیزی شده؟؟! آرام سرکارم رفتم و گفتم: -نه...نه، هیچی نیست... پایان ساعت کاری من بود...اشک‌هایم را پاک کردم. سمیه که آماده ی رفتن بود طرف من آمد و با حالت ناراحتی گفت: -حالت خوب نیست، میدونم... دخالت نمیکنم، اما هر وقت کمکی باشه کمک میکنم. لبخند تلخی زدم با صدای گرفته گفتم: -ممنونم. -لبخندی زد و گفت: -خداحافظ. کوله پشتی ام را برداشتم و قدم هایم را یکی پس از دیگری پشت سرم میگذاشتم. از جلوی صندوق نفس عمیقی کشیدم و رد شدم. تاکسی گرفتم و نیم ساعت از عمرم را تا خانه طی کردم. به محض وارد شدن به خانه، به اتاقم رفتم لباس هایم را عوض کردم و روی تخت نشستم و گوشیم را مقابلم قرار دادم. روشنک یک هفته است سرکار نیومده!درست بعد از برخورد من... زنگی هم نزده!! عزمم را جرم کردم گوشی ام را برداشتم و شماره اش را گرفتم ولی سریع قطع کردم اما متوجه شدم که زنگ خورده. دوثانیه بیشتر نگذشت که اسم روشنک روی صفحه گوشیم آمد. چشمانم گرد شد و بهت زده به اسمش نگاه میکردم باورم نمیشد که زنگ زده... گوشی را برداشتم...با صدای لرزان گفتم: -بله؟ صدای قشنگ و پر مهرش قلبم را آرام کرد. -سلام عزیزم. باورم نمیشد روشنک هنوز هم با من خوب است! بغضم ترکید و گفتم: -سلام. -چی شده؟! برای چی گریه میکنی؟؟ -دلم برات تنگ شده... -عزیزدلم...منم همینطور، حالت خوبه؟؟ -تو خوبی؟؟ چرا ازت خبری نبود؟! چرا سرکار نیومدی؟! - شبی که با هم رفتیم بیرون فرداش رفتم مشهد و همین امروز صبح اومدم، فردا که روز کاری نیست ولی ان شاءالله از پس فردا میام سرکار... -واقعا؟! مشهد بودی؟ زیارتت قبول. -ممنونم گلم. -مزاحمت نباشم؟ -نه عزیزم... میگم فردا که تعطیلیم، میای اینوری؟! -کجا؟! -خونه ی ما برای ناهار. -روشنک جدی میگی؟؟ -آره گلم. چشمانم از تعجب گرد شده بود، واقعا روشنک یک فرشته است. با هم حرف زدیم و ازش عذر خواهی کردم و قرار شد برای فردا ناهار مهمونشان باشم... لباس هایم را تنم کردم ساعت مچی ام را دستم انداختم همه چیز درست بود شالم را روی سرم انداختم موهایم خیلی پیدا نبود. در اتاق را باز کردم و وارد حال شدم اما ناگهان ایستادم، در فکر فرو رفتم برگشتم و به در اتاق خیره شدم... بعد از یک مکث کوتاه قدم هایم را به عقب بردم و وارد اتاق شدم، ها هنوز هم همانطور گوشه ی تختم هست... نگاهی بهش انداختم چند قدمی به سمتش برداشتم از روی میز کنار تخت برشان داشتم کمی نگاهشان کردم، ساعت مچی ام را از دستم در آوردم و ساق دست هایم را دستم کردم. به آیینه خیره شدم خودم را نگاه کردم. همه چیز همانطور که دلم میخواست بود، لبخند کجی زدم و از اتاق بیرون رفتم.از مادرم خداحافظی کردم و از خانه خارج شدم. تا آدرسی که روشنک به من داده بود بیشتر از چهل دقیقه راه نبود.قدم‌هایم را بلندتر برداشتم و به خیابان که رسیدم تاکسی گرفتم.دقیق حدود چهل دقیقه‌ی بعد جلوی خانه شان بودم. جلوی در ایستادم درست رو به روی پلاک 74، نفس عمیقی کشیدم و انگشتم را روی طبقه ی سوم فشار دادم. بعد از یک مکث کوتاه صدای دلنشین روشنک از پشت آیفون به گوشم خورد. -کیه؟ -إم...سلام... -إ... سلام عزیزم! در را باز کرد و گفت: -بیا بالا. وارد خانه شان شدم پله ها را تا رسیدن به طبقه ی سوم طی کردم...طبقه ی سوم رسیدم سرم را بالا کردم.روشنک جلوی در ایستاده بود. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. بدون مکث از روی پله ی یکی مانده به آخر دویدم و پریدم بغلش. بغضم ترکید... روشنک میخندید و من هم همراه اشک میخندیدم. روشنک_چطوری تو؟؟؟ چیزی نمیگفتم و بلند بلند گریه میکردم. -نفیسه گریه نکن دیگه!! از بغلش بیرون آمدم نگاهش کردم،نگاهم کرد. صورتش را کج کرد، لبخندی تحویلم داد و گفت: -سلام. اشک هایم را پاک کردم نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _سلام... -بیا داخل، میخوای همینجوری پشت در بمونی. بلند خندیدم و وارد خانه شان شدم. _خب چه خبر؟؟؟ -سلامتی، خبرا دست شماست... خوش گذشت زیارت؟ با دست به من اشاره کرد که یعنی بفرمایید، روی کاناپه نشستم. و او هم رو به روی من نشست و گفت: -خبر که زیاده... نفسی کشید و لبخندی زد و ادامه داد: -واقعا حرم امام رضا جای قشنگیه.رفتی تا حالا؟ -آره رفتم خیلی دوستش دارم. -خب ببینم.....
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس سلام‌الله علیها به امید گوشه چشمی.... 🖤دهه‌ی تسلیت 💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️قسمت ۲۵ و ۲۶ برگشتم و سمت چادرش رفتم... "تا حالا چادر سرم نکردم!!!.." دستم رو بردم سمتش و از روی تخت برش داشتم...دستم لرزید...تایش را باز کردم، روبه روی آیینه ایستادم موهایم را داخل کردم و چادر را روی سرم گذاشتم... بغضم را قورت دادم... اخم‌هایم در هم فرو رفت و چشمانم پر از اشک شد، به چهره ی خودم در آیینه خیره شده بودم... در خانه شان باز شد یک نفر سمت اتاق آمد و صدا زد: -روشنک... داخل اتاق آمد نزدیک من شد و گفت: -روشنک چرا جواب نمیدی؟؟!! یک دفعه برگشتم و با چشم هایش برخورد کردم. هر دو از تعجب به هم نگاه میکردیم. روشنک سمت اتاق دوید و فریاد زد: -محمد!!!!!! اون پسر یک قدم عقب تر رفت و رویش را از من گرفت و گفت: -ببخشید عذر میخوام شرمنده... چیزی نمیگفتم....روشنک وارد اتاق شد و اون پسر سریع از اتاق بیرون رفت... روشنک با تعجب به من نگاه میکرد. _نفیسه... نگاهی به گوشه ی تخت کرد و دید چادرش نیست...لبخندی زد و گفت: -چقدر بهت میاد. -ببخشید روشنک...فقط...فقط میخواستم ببینم... -عزیزم نیازی به توضیح نیست... نگاهی به خودم در آیینه انداختم و گفتم: -خیلی قشنگه...دوسش دارم... سمتم آمد و دست هایش را روی شانه ام گذاشت و گفت: -بیا امروز به جای مزار شهدا بریم یه جای دیگه...فردا میریم مزار خوبه؟؟؟ -کجا؟؟؟ -بهت میگم... راستی!!! شرمندتم داداشم بود اومد توی اتاق، ببخشید واقعا عذرمیخوام نمیدونست تو توی اتاقی... -نه... نه...اشکال نداره... -ببخشید الان آماده میشم بریم... -باشه... چقدر این پسر با تمام پسرهایی که تا به حال برخورد داشتم فرق داشت! ریش بلندی داشت و چشم هایش هم درست مثل روشنک بود... سوار ماشین شدم...اعصابم از لحظه ی برخورد با آن پسر بهم ریخته بود...نمیدانم این چه حسی درون منه ولی یه جورایی میکنم، منی که محرم و نامحرم برام فرقی نداشت ... انگار برام مهم شده... روشنک شیشه ی سمت کمک راننده را پایین داد و چشم هایش را گرد کرد و گفت: -خوبی؟؟؟ نفسی کشیدم و گفتم: -اره... اره...خوبم... -مطمئن؟ لبخندی زدم و گفتم: -مطمئن... -حرکت کنیم؟ -کجا میریم؟ -زود میرسیم. -بریم. پایش را روی گاز گذاشت و فرمان را چرخاند. راه افتادیم و من شکه از اتفاق امروز. حرفی نمیزدم روشنک هم انگار از حال من با خبر باشد چیزی نمیگفت گاهی زیرچشمی نگاهم میکرد... دو اتفاق هم زمان با هم رخ داد!! شاید به هم مرتبط باشن! اون پسر هم زمان با سر کردن چادر من! وای خدای من... پاک عقلم را از دست داده ام...چادر!!!؟؟؟ نه... نه...با خودم حرف میزدم!چادر...چادر...چادر... دستانم را روی سرم گذاشتم و چشمانم را بستم....نفیسه بس کن... چادر؟! باید کاملا فکر کنم... نه...اره...نه... نمیدونم... روشنک:_ نفیسه حالت خوبه؟ -نمیدونم...نمیدونم... -میخوای بریم درمانگاه؟! رنگت پریده... لبخند اجباری زدم و گفتم: -نه...نه...خوبم...اره خوبم! پایش را روی ترمز فشار داد و بعد ازکمی مکث گفت: -رسیدیم. نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم: -اینجا کجاست؟ لبخندی زد و گفت: -پیاده شو الان میفهمی. پیاده شدیم. روشنک تماس گرفت: روشنک_سلام خانم خانما! کجایین؟آره ما رسیدیم....اهان اهان!..همه هستن؟... اومدیم. گوشی رو قطع کرد پرسیدم: -کی بود؟ دستم رو گرفت و گفت: -بیا! به راه رفتنمان ادامه دادیم. چند دختر چادری از دور برای روشنک دست تکان دادند. نگاهی به روشنک انداختم که او هم دست تکان میداد. همینطور که تیپم را مرتب میکردم و موهایم را داخل میگذاشتم گفتم: -روشنک!!!اینا کین؟! -دوستامن. -چی؟؟؟؟!!! -دوستامن دیگه... ازین به بعد دوستای توام هستن! ابروهایم را بالا انداختم و با صدای اروم گفتم: -روشنک! دستم را گرفت و گفت: -بیاااااا... رسیدیم به آنها... سه تا دختر چادری همانند روشنک...زیبا و دوست داشتنی. روشنک به آنها دست داد ولی من پشت روشنک ایستادم. _نفیسه!! بیا اینجا ببینم. بعد رو به دوستاش گفت: -دوستای گلم ایشون نفیسه هستن دوست گل من. لبخندی زوری زدم و گفتم: -سلام... از لحن گرم اون سه دختر یک دفعه جا خوردم خیلی صمیمی با من حرف میزدند... باورم نمیشد! _خب دوستان ایشون که نفیسه هستند. بعد هم رو به من گفت: -نفیسه جان.ایشون مریم 25 سالشه. دستش را حرکت داد: -ایشون زینب هستن سه سال از مریم کوچکتر. و آخرین نفر: -ایشون هم مینا هستن هم سن بنده و دوسال از مریم کوچکتر و یک سال از زینب بزرگتر. چشم‌هایم را ریز کردم لبخندی زدم و گفتم: -خوشبختم همونطور که روشنک جان گفتن من نفیسه هستم. رو به زینب کردم و گفتم:
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس سلام‌الله علیها به امید گوشه چشمی.... 🖤دهه‌ی تسلیت 💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️قسمت ۲۷ و ۲۸ -همین که بدونی روح خداوند در وجودته... باید این رو حس کنی که نباید با روح پاک خداوند گناه کنی... نفس عمیقی کشیدم. روشنک پایش را روی ترمز نگه داشت و گفت: -رسیدیم. مکثی کردم و از ماشین پیاده شدم. راه افتادیم... روشنک کنار من اومد و گفت: -خب...اول بریم سر مزار -ابراهیم هادی؟! -آره. لبخندی زد و گفت: -اخه امروز تولد شهید ابراهیم هادیه... -جدا؟؟؟! -آره... اول اردیبهشت... -آخی... به روبه رو اشاره کرد و گفت: -اونجا رو ببین چقدر شلوغه!!! -خب مگه کجاست؟؟؟ -مزار . -آخی... -به همین خاطر بود که گفتم فردا بریم گلزار شهدا، اخه امروز خیلی روزه خاصی هست و این خیلی بزرگوار هستن... رسیدیم سر مزار، از بین مردم گذشتیم و بالای سنگ مزار نشستیم. فاتحه ای خوندیم. کیک تولدی روی سنگ مزارشهید هادی بود به مناسبت تولدش... که عکسش هم روی اون بود. چهره این‌شهید رو خیلی دوست دارم... آرامش داره.کمی به سنگ مزار شهید هادی نگاه کردم و برام سوالی پیش اومد من_روشنک؟؟؟ -جان؟؟؟ -چطور روی سنگ مزار این شهید زده شهید گمنام؟؟! روشنک اشک در چشم هایش حلقه زد و با لبخند گفت: - همیشه دوست داشت گمنام بمونه... مثل مادرش ، حالا هم گمنامه. پیکرش توی خاک هست... نفسی کشید و ادامه داد ... -کسی که اینجا خاکه شهید گمنام هست و این یاد بود شهید ابراهیم هادیه... -وای چقدر جالب!!! اصلا نفهمیدم چی شد... اصلا نفهمیدم... که یک دفعه چطور قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم پایین اومد. شهید راه عشق... سلام بر ابراهیم...رو به گفتم: -میشه بیشتر راجع به این بهم بگی؟؟ -آره عزیز دلم. -این شهید اول اردیبهشت سال هزار و سیصد و سی و شش به دنیا اومده و بیست و دو بهمن سال هزار و سیصدو شصت و یک هم شهید شده. واقعا شهید بزرگواریه. کلا همیشه تو فکرکمک کردن به مردم بودن. اخلاق فوق‌العاده‌ای داشت همیشه مهربون بود و در عین حال شوخ طبع، ورزشکار و کشتی‌گیر، والیبالیست حرفه‌ای! -واقعا؟؟؟جدی میگی!!!! اصلا فکر نمیکردم شهدا انقدر آدم های منحصر به فردی باشن. همیشه فکر میکردم ادم‌های معمولی بودن که رفتن و جنگیدن و اسمشون شده شهید... -نه... نه... اصلا شهدا خیلی قشنگن... میگم اگر فاتحه خوندی پاشو بریم پیش شهدای گمنام اونجا با هم حرف میزنیم اینجا یکم شلوغه. -بریم... راه افتادیم و رفتیم سمت شهدای گمنامی که روشنک میگفت.با دیدن اون فضا به وجد اومدم.خیلی قشنگ بود. بالای سرقبر هر شهید گمنامی یه فانوس روشن بود که مردم رو به روی این سنگ ها روی موکتی که پهن بود نشسته بودن. با روشنک کنار یه قبر شهید گمنامی نشستیم. فاتحه خونیدم و شروع کرد: -نفیسه یه زمانی وقتی جنگ بود...یه عده از خانواده از زن از بچه از همه چیز گذشتن و رفتن که الان ما توی بمونیم.باید با خودمون فکر کنیم که چطور حق اونا رو ادا میکنیم. اشک توی چشماش جمع شد و گفت: -نفیسه شهیدا خیلی قشنگن...وقتی بیای توی راهشون البته... البته... البته اگر خودت همراهیشون کنی...امکان نداره تنهات بذارن. ما الان هم هنوز که هنوزه شهید میدیم... . حرفش رو قطع کردم و گفتم: -روشنک...شهدای مدافع حرم...آخه... -آخه چی؟؟؟ -راسته میگن بخاطر پول میرن؟؟؟ -نفیسه دیگه این حرفو نزنیا!!! اصلا اینطور نیست. کدوم آدم عاقلی بخاطر پول این ریسکو میکنه. اصلا کی رفته و برگشته بهش پول دادن ؟؟؟ هر کی رفته دیگه برنگشته. همه شهید میشن...درست‌ نیست به این آدم های عاشق اهل بیت تهمت بزنیم. اون کسی که میگه بخاطر پول میرن خودش حاظر میشه زن و بچشو حتی بچه ی یک ماهش رو بزاره و بره؟؟؟ بعضی‌ها بچه هاشون رو ندیده میرن.نه همچین کاری نمیکنه چرا؟؟ چون میدونه کسی زنده برنمیگرده... روشنک کمی به من خیره شد و بعد گفت: -نفیسه حالت خوبه؟ -خوبم... -آخه داری گریه می کنی... یک لحظه به خودم اومدم. -چی؟!گریه؟؟ ای وای ...گریه میکنم!!اره دارم گریه میکنم...ولی نمیدونم برای چی... روشنک هم شروع به گریه کردن کرد... من_روشنک شهدا خیلی مظلومن... چرا تا الان نمی شناختمشون...چرا... بعد از یک ساعت که با صدای مداحی و روضه‌هایی که داخل قسمت شهدای‌گمنام پخش میشد گریه کردیم. از جایمان بلند شدیم و سمت شهدای دیگه ای رفتیم فاتحه خوندیم. بین راه سر مزار یه شهیدی رفتیم به اسم .. فاتحه ای خوندیم سر قبر هر شهیدی روشنک خلاصه ای ازش برام میگفت شروع کرد: -این شهید بزرگوار امربه‌معروفه...شهیدی که جونش رو برای ناموس کشورش داد... کمی به عکس این شهید خیره شدم.قلبم به شدت به سینه ام می کوبید!! - این شهید...پس...همون شهید امر به معروفی که میگفتن... -چیزی شده؟؟ لبخندی از سر اجبار زدم و گفتم:
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس سلام‌الله علیها به امید گوشه چشمی.... 🖤دهه‌ی تسلیت 💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️قسمت ۲۹ و ۳۰ سریع تر بازش کردم چشمام گرد شد نگاه عمیقی بهش انداختم.ترسیدم. نمیدونم چرا ولی ترسیدم. یه قدم رفتم عقب ولی باز برگشتم دستام می‌لرزید. با همون دست های لرزان برش داشتم بازش کردم و روی سرم انداختم. ، نه... باورم نمیشه.گریه‌ام گرفت، نشستم روی زمین و زدم زیر گریه. بلندبلند گریه می کردم.انقدر بلند که مادرم رو به اتاق کشوندم. مادر در رو با نگرانی باز کرد من رو روی زمین دید. -نفیسه.نفیسه چی شده؟؟ این چیه؟ چادر کیه.؟؟ نشست کنارم. بغلش کردم و بلند بلند گریه میکردم. مادر هم از نگرانی پا به پای من گریه کرد. و همش می پرسید چی شده... بعد از ده دقیقه که از گریه کردنم گذشت و آروم شدم همه ی قضیه رو براش تعریف کردم از اول آشناییم با روشنک تا به امشب. مادر از خوشحالی داشت بال درمی‌آورد.از اینکه انقدر تغییر کردم. بعد از گریه آرامش خاصی داشتم. صدای اذان بلند شد مادر دستم را گرفت و گفت: -خدا صدات میکنه بعد هم بوسه ای به پیشانیم زد و رفت. از جایم بلند شدم سمت دستشویی رفتم و وضو گرفتم نگاهی به آیینه انداختم و خدارو شکر کردم.. سمت اتاق رفتم مادر چادر و جانماز زیبا و نوئی را برایم آورد و گفت: -اینو خیلی وقته برات خریدم.همیشه منتظر بودم روزی برسه تا بتونم اینو بهت کادو بدم.و امشب وقتش رسیده که بهت بگم خدایی شدنت مبارک. بغلش کردم و دوباره زدم زیر گریه، مادر هم اشک میریخت اشک شوق بخاطر تمام اتفاق ها ازش عذرخواهی کردم. و قول دادم براش بهترین دختر دنیا باشم. جانمازم را باز کردم مقنعه سفیدی سرم کردم و چادرم را هم روی سرم گذاشتم. روبه روی قبله نشستم. "خدایا.ممنونم که بهم لطف کردی ممنونم که دوستم داشتی و ازت عذرمیخوام که همیشه ناشکری کردم." روی پاهایم ایستادم دست هایم را دو طرف صورتم گذاشتم نیت کردم و بعد: -الله اکبر. عشق بود...سرم رو که روی مهر گذاشتم روح تازه ای وارد بدنم شد.با تموم وجودم نگاه قشنگ خدا رو حس میکردم. حالا می‌فهمم مفهوم جمله‌ی روشنک رو وقتی میگفت چادرم صدفمه یعنی روشنک مرواریدی هست که داخل صدف پنهانه من تصمیممو گرفتم همونجا وقتی سرم رو روی مهر گذاشتم عوض شم.حالا، از همین حالا به بعد من یه دختر چادری ام صبح ساعت9ازخواب بلندشدم.دیشب با روشنک حرف زدمقرار شدبرم پیشش گفت باهام کارداره و برام یه سوپرایز داره. از روی تخت بلندشدم بعداز شستن دست و صورتم و خوردن صبحانه مختصری آماده شدم.چادرم از دیشب تاحالاکنار دستم روی تخت بود دوستش داشتم. شالم را روی سرم انداختم موهایم را داخل دادم.تای چادر را بهم ریختم و روی سرم گذاشتمش. بلد نبودم موهایم بیرون آمد! شالم را می‌کشید. -ای بابا چرا اینطوری میشه! رو سر روشنک که خیلی قشنگه. به زور چادرم را سرم کردم و از اتاق بیرون رفتم. مادرم با دیدن من لبخندی روی لب هایش آمد و گفت: -چقدر زیبا شدی دخترم. شبیه یک مروارید داخل صدف. نگاهی به مادر انداختم و بعد بغلش کردم. -ممنونم مامان جونم . -کجا میری؟ -دیشب خواب بودی نتونستم بهت بگم دارم میرم پیش روشنک. -برو عزیزم به سلامت. بوسه ای به پیشانیش زدم و از خانه بیرون رفتم. جمع کردن چادر برایم یکم سخت بود. تا خونه ی روشنک اینا را با تاکسی طی کردم. سر کوچه شان رسیدم کرایه را حساب کردم چادرم را به سختی جمع کردم کمی خاکی شده بود. نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم. زیر لب زمزمه می کردم -وای وای وای!! چرا این انقدر میکشهه. هوووف. خدایا . موهامم که بیرون. وای وای وای. در حال صحبت با خودم بودم. سرم رو بالا آوردم. که به همون پسر برخورد کردم.اخم کردم و جلوتر رفتم. سرش را پایین انداخت و گفت: -سلام با تسبیحی که توی دستش بود لب هایش برای گفتن ذکری به هم میخورد. سرم را پایین انداختم و گفتم: -سلام. -بفرمایید داخل. شرمنده یاعلی. از کنارم رد شد و رفت. به رفتنش نگاهی انداختم . از این جور آدم‌ها خوشم نمی‌اومد که انقدر خشک رفتار میکنن. زیر لب زمزمه کردم. -ایش! ولی انقدر بلند گفتم شنید. در باز بود و من هم سریع رفتم داخل خانه. پله هارا طی کردم و جلوی در رسیدم صدا زدم: -روشنک؟؟ روشنک که صدای منو شنید. از جای دور خانه شان طوری که صدایش به من برسد داد زد: -إ نفیسه اومدی بیا داخل! کفش هایم را در آوردم و وارد خانه شان شدم. مادرش جلو آمد وسلام و علیک گرمی با من کرد:
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس سلام‌الله علیها به امید گوشه چشمی.... 🖤دهه‌ی تسلیت 💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️قسمت ۳۱ و ۳۲ از جایم بلند شدم. روشنک_بریم؟؟ -بریم. راه افتادیم و سریع تا ماشین رفتیم. _وای خدا کنه معطل ما نباشن!!!یا بدتر از این اینکه جا نمونده باشیم. لبخندی زدم و گفتم: -مطمئن باش خود درستش میکنه. روشنک لبخند موزیانه ای زد و گفت: -الحق که پاکی! اعتقادت از من قوی تر شده. خندیدم و چیزی نگفتم.روشنک با برادرش تماس گرفت. روشنک_سلام داداش خوبی؟..جان؟!! توی راهیم یه سر رفتیم گلزار...شرمنده... اها خب؟..جدا؟؟؟؟؟؟؟...اها باشه باشه الان میاییم...یاعلی. روشنک متعجب به من نگاه می کرد و بعد زد زیر خنده.با نگرانی گفتم: -چی شده جا موندیم؟؟؟!!! -نه دیوونه!!! -پس چی؟! -برادرم گفت یه مشکلی پیش اومده یکم دیرتر می ریم!!! زدم زیر گریه: _دیدی گفتم ، شهدا حواسشون هست...شهید خلیلی میدونست همه چیو... -اره عزیزم... ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم.تا رسیدیم همه آماده ی رفتن بودن ازماشین پیاده شدم روشنک ماشین رو پارک کرد وسایلمون رو برداشتیم و سوار اتوبوس شدیم بعد از پنج دقیقه حرکت کردیم. چشمام هی میرفت ولی سعی میکردم نخوابم.باهمان پیراهن یقه آخوندی و ریش بلند با چهره ی جذاب شبیه شهید زنده بود...به هیچ خانومی نگاه نمیکرد. بطری آب پخش میکرد.به صندلی ما رسید بطری را رو به روی روشنک گرفت و گفت: -بفرمایین خواهرم. بطری دیگری برداشت سمت من گرفت و گفت: -نوش جان. -متشکرم. رد شد و نگاه من را با خودش کشاند.متوجه روشنک شدم سریع نگاهم را ازش گرفتم و بحث را عوض کردم. -کی میرسیم؟؟؟ -چیزی نمونده خیلی وقته تو راهیم یکی دو ساعت دیگه می رسیم. -آها... روشنک؟؟ -بله؟ -جدا آدم‌هایی که مذهبی (واقعی) هستن و با خدان...چه آرامشی دارن... -آره عزیزم هرکی با خدا باشه آرامش داره... -چرا؟؟ -چون به اون آرامش حقیقی که خداست رسیده و میتونه این آرامشو منتقل کنه... -چه جالب... -اره عزیزم...با خدا باش و پادشاهی کن.. بی‌خدا باش و هرچه خواهی کن... لبخندی زدم و بعد سکوتی بینمان بر قرار شد...مدت زیادی گذشت...تا برسیم ولی چشم رو هم گذاشتیم پاهامون روی خاک های شلمچه بود... _روشنک؟! -جان؟ -اینجا که چیزی نداره...همش خاکه... روشنک همونطور که چمدونشو می کشید گفت: -نه عزیزم اولا اینکه همش خاک نیست بعدشم...نمیبینی؟؟؟ -چیو؟؟؟!!! به اطراف اشاره کرد و گفت: -خوش آمد گویی شهدا رو...استشمام کن...هوای شهدا رو حس میکنی... راست میگفت یک لحظه حس کردم همه ی به استقبال ما اومدن... لبخندی زدم و گفتم : -به قول سهراب. چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید... روشنک هم خندید...برادر روشنک یه کوله بیشتر نداشت اونم روی دوشش بود.وقتی دید منو روشنک سختمونه با چادر چمدون‌ها رو بلند کنیم اومد طرفمون چمدون روشنک رو گرفت و گفت: -بده من آبجی... من هم که تازه یاد گرفته بودم چادر سرم کنم با حالت درگیری چمدونو گرفته بودم. طرفم اومد و گفت: -بدین من بیارم. -نه ممنونم خودم میارم. -نه شما با چادر سختتونه من دستم خالیه. -نه نمیخواد شما اذیت میشین دو تا ساک دستتونه. -نه اذیت نمیشم بدین به من. -نه... یک دفعه چمدون از دستم افتاد.دولا شد و چمدونم رو برداشت و گفت: -با اجازه... دندونمو روی لبم فشار دادم روشنک خندش گرفته بود. گفتم: -عجب زوری بابا ایولا!! یکی رو شونه یکی این دست یکی اون دست! روشنک دستش رو روی بینیش گذاشت و با خنده گفت: -هیسسس...یه خانم اینطوری حرف نمیزنه...ایولا چیه! -اوه بله بله شرمنده. خندیدیم. دستمو گرفت و راه افتادیم. سمت خوابگاه ها رفتیم و یه جا مستقر شدیم. بعد آماده شدیم بریم یه جایی به اسم کانال کمیل.سوار اتوبوس شدیم برای حرکت .روی هرکدوم از صندلی ها یه چفیه بود و روش یه پیکسل از شهیدی. _وایسا... -چیه؟؟ -ببین هر شهیدی بهت افتاد بدون که اون انتخابت کرده... نفس عمیقی کشیدم و سمت یکی از صندلی ها رفتم. صندلی کنار پنجره..چفیه رو برداشتم به پیکسل نگاهی انداختم و بعد با چشم های گرد شده گفتم: -روشنک!!!!!! -چی شد؟؟؟ -واای باورم نمیشه...!!! -روشنک سمت من اومد و گفت: -ببینم؟؟ -ایناها... -ببین نفیسه از همون روز اول این شهید بهت نظر کرده بود. -وای خدای من. همون لحظه برادر روشنک اومد کنار ما و با لحن خاصی گفت: -شهید ابراهیم هادی... گفتم: -بله... بله... -برام خیلی جالب بود که این شهید به شما افتاد... -چرا ؟؟؟ نگفت چه دلیلی داره ولی پشت بند حرفش گفت: -ما از این شهید فقط همین یه پلاکو داشتیم، که قسمت شما شد...با اجازه یا علی . بعد هم رفت جلوی اتوبوس. من_وای روشنک...یه دونه بوده فقط... راستی ببین برای تو کی افتاده... نگاهی به پیکسل انداخت و گفت: -إ...!.....چقدر جالب این شهید عاشق ابراهیم هادی بوده... شهید مدافع حرم...
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس سلام‌الله علیها به امید گوشه چشمی.... 🖤دهه‌ی تسلیت 💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️قسمت ۳۳ و ۳۴ بعد از مدتیکه آرام شدم راه افتادیم و قضیه را برای روشنک تعریف کردم...از خواستم که بهشون بده...این بچه ی دوازده ساله کجا...پسر بیست و خورده ای ساله کجا...که توی اینستا میچرخه... یه پسر 12 ساله این طرف...مرد یه خونست...یه پسر دوازده ساله یه جای دیگه...دنبال کارای دیگست... به سن نیست...به میزان ... دو روزی میشه که از راهیان نور برگشتیم...گیتارم را فروختم عکس‌های خواننده‌ها را از اتاقم کندم و عکس شهید ابراهیم را جایگزین کردم... رفتار محمد برادر روشنک واقعا عجیب بود تازگی‌ها روشنک هم عجیب شده... لباس‌هایم را تنم کردم... چادرم را روی سرم گذاشتم و از خانه بیرون رفتم.روشنک طبق معمول با ماشینش سر کوچه بود...نزدیکش شدم لبخندی زدم و داخل ماشین نشستم. من_سلام! -سلام خانم... خوبی؟ -بله شما خوبی؟ -عالی... چه خبر؟ -سلامتی. خبریه؟ بازم یهویی غافل گیری!! کجا میریم؟؟ ابروهایش را بالا داد و گفت: -راستش میخوام باهات حرف بزنم. -حرف ؟؟ چه حرفی! چشمکی زد و گفت: -حالا.... دنده را جابه جا کرد و راه افتادیم.دقایقی بعد کنار پارکی نگه داشت پیاده شدم و بعد از پارک کردن ماشین راه افتادیم و قدم زدیم. من_خب؟؟ نمیخوای چیزی بگی؟؟ -راستش نمیدونم چطوری شروع کنم. -راحت باش! کمی مکث کرد و گفت: -خیلی وقته که برای برادرم دنبال همسر مناسب میگردیم. دوزاریم افتاد و تا آخر حرف هایش را خوندم. ساکت ماندم روشنک ادامه داد: -خب... دوباره مکث کرد و خندید گفت: -زودی میرم سر اصل مطلب... خب من از اول نظرم به تو بود ولی انگار برادرم هم با من هم نظر بوده!!! چشمام گرد شد زل زدم به روشنک! -چرا اینطوری نگاه میکنی. لبخند زوری زدم و گفتم: -خب...خب...اخه...یعنی چی!!! -یعنی اینکه...افتخار میدی خواهر شوهرت بشم؟ خندید و من هم خندیدم. من_چی بگم...خب... قیافشو کج کرد و گفت: -بگو بله تموم شه دیگه... هیچی نگفتم. -سکوووت علامت رضاااااست... واقعا خیلی شوکه شدم. از رفتار های اخیر روشنک معلوم بود قضیه چیه... ولی فکر نمیکردم جدی شه!..از من جواب بله‌ زوری گرفت و امروز رو برای خواستگاری برنامه چیدن. روشنک سریع منو رسوند خونه و خودش هم رفت خونه. خیلی عجیب بود برام... یه قدم سمت خدا رفتم و همه چیز برام جور کرد...حتی همسر خوب!! اتاقم رو مرتب کردم و قشنگ ترین لباس‌هایم را بیرون از کمدم روی تخت گذاشتم. یه مانتوی سفید با روسری صورتی ملایم و شلوار مشکی...خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو میکردم گذشت... صدای زنگ خانه بلند شد...از روی تخت پریدم، چادرم را روی سرم انداختم از اتاق بیرون رفتم و گفتم: -اومدن؟؟ بابا_بله؟؟؟...بله بفرمایین...خوش اومدین... رفتم داخل اتاق به صورتم نگاهی انداختم چقدر در قالب روسری قشنگ شده...لبخندی زدم و از اتاق بیرون رفتم. جلوی در کنار مادرم ایستادم.صداهایشان یکی پس از دیگری از گذشتن پله‌های راهرو، بیشتر به گوشم میخورد.چهره‌ی مادر روشنک و بعد پدرش و پشت سر آنها خود روشنک و بعد ...به چشمم خورد... داخل اومدن و سلام کردن، با مادر روشنک و خود روشنک روبوسی کردم. محمد وارد خونه شد دسته گلی دستش بود که به مادرم داد...رو به من سرش رو پایین انداخت و گفت: -سلام... من هم با صدای لرزان گفتم: -سلام... وارد خونه شدن و روی کاناپه نشستن.من هم کنار مادرم نشستم. بعد از سلام و علیک کردن و حال و احوالپرسی وقتی گرم صحبت بودن رفتم آشپزخونه و مشغول ریختن چای شدم...سینی آماده بود و لیوان ها هم چیده...چای رو ریختم و بعد از مدتی مکث کردن با سینی داخل پذیرایی رفتم... 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده: مریم سرخه‌ای ❤️https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس سلام‌الله علیها به امید گوشه چشمی.... 🖤دهه‌ی تسلیت 💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️قسمت ۳۵ و ۳۶ چای را اول روبه روی پدر روشنک و بعد پدر خودم و بعد از تعارف به بقیه... سینی چای را روبه روی محمد گرفتم سرش پایین بود چای را برداشت و تشکر کرد... پدر محمد:_خب بهتره که بریم سر اصل مطلب... و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: -برای امر خیر و بخاطر دختر خانومتون مزاحمتون شدیم... مطمئنا که همدیگه رو پسندیدن...بزرگتر ها اگر اجازه بدین دستشون رو بزاریم توی دست هم ... پدر:_بله درسته باعث افتخار ماست...خب آقا پسرتون چه کاره هستن؟؟ -عرضم خدمتتون که فعلا داخل بانک کار میکنن تحصیلاتشون هم فوق لیسانس کامپیوتر هست. -بله درسته...دختر ما هم که لیسانس حسابداری دارن. -بله در جریانیم...نظر شما چیه؟ پدر خندید و گفت: -علف باید به دهن بزی شیرین بیاد... زیر چشمی به روشنک که داشت میخندید نگاه کردم و براش چشم و ابرویی اومدم... مادر محمد لب باز کرد و گفت: -خب بهتره که عروس و داماد برن حرف‌هاشونو با هم بزنن... رنگم پرید... روشنک لبخند موزیانه ای زد و من با اشاره بهش گفتم: -دارم برات! از جایمان بلند شدیم... دور از خانواده ها گوشه ای دیگر از حال روی کاناپه ای نشستیم... محمد شروع کرد: -سلام علیکم. -سلام. -عرضم به حضورتون که...شما رو ابراهیم هادی به ما معرفی کرد... چشمام گرد شد و گفتم: -بله؟؟؟ -همونطور که پدر فرمودن بنا بر ازدواج بنده بوده ولی همسر مناسبی پیدا نکردم. -آها... بله. -قبل از دیدن شما من گلزار شهدا بودم سر مزار ابراهیم هادی...از شهید خواستم خودش یه نفر رو سر راهم قرار بده...وقتی هم برگشتم خونه با شما برخورد کردم.وقتی خواهرم از شما تعریف کردن... -ایشون لطف دارن. -ممنونم... -فهمیدم که شهید شما هم شهید ابراهیم هادیه... و اونجا بود که مطمئن شدم رو انتخاب کرده... اشک توی چشمام حلقه زد... _چی بگم...واقعا عجیبه... -بله درسته...ان شاءالله جواب شما مثبته دیگه؟ لبخندی زدم و گفتم: -بله... -بفرمایین دهنتون رو شیرین کنید 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده: مریم سرخه‌ای ❤️https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس سلام‌الله علیها به امید گوشه چشمی.... 🖤دهه‌ی تسلیت 💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️قسمت ۳۷ و ۳۸ روی صندلی پارک نشسته ایم.صدای جیغ و داد بچه‌ها توی سرمان میپیچد... رو به صورت روشنک نگاهی می اندازم و می گویم: -یادته... -چیو...؟؟ -گذشته ها رو! روز اولی که همو دیدیم... اصلا خدا میخواست حواس پرتی بگیرم و جلوتر از شرکت پیاده شم... یا حتی اینکه زمین خوردم و تو رسیدی!! خدا برنامه چیده بود... منو ببره سمت خودش... -اره یادمه که یه دختر مانتویی بودی... -کسی که هیچ چیز براش اهمیت نداشت... -کی فکرشو میکرد که همون دختر مانتویی گمراه...بیاد تو خط... -و حالا بشه ... نگاهی به هم انداختیم و لبخندی زدیم... پنج سالی میشود که از محمد گذشته وقتی "حسین" شش ماهه بود... پدرش شهید شد... به یکباره صدای جیغ و گریه ی "زینب" دختر 4 ساله ی روشنک بلند شد... حسین سمت ما دوید و رو به من گفت: -مامان...مامان... -چی شده؟؟؟ رو به روشنک گفت: -عمه، زینب افتاد... روشنک سریع از جایش بلند شد و دنبال حسین دوید...به دنبال آنها راه افتادم... زینب گوشه ای نشسته بود و گریه میکرد... روشنک_چی شده مامانم؟؟؟ زینب با همان صدای نازکش گفت: -داشتم با حسین میدویدم... یهویی چادرم گیر کرد به پام خوردم زمین... روشنک:_الهی من قربون تو بشم عروسکم. حسین:_عمه ولی من وقتی دیدم افتاد دستشو گرفتم بلندش کردم اما نشست اینجا و گفت مامانمو میخوام. روشنک:_الهی قربونت بشم که عین بابات یه ... کنار زینب نشستم و گفتم: -خوشگل خانوم...اشکال نداره که... مگه مامانت برات قصه ی رقیه سه ساله رو نگفته؟؟؟ دماغشو بالا کشید و با بغض صدایش را کشید و گفت: -چـرا... -خب...تازه شما که یه سال بزرگتری... غصه نخوریا... زینب از روی زمین بلند شد و گفت: -حسین بیا بریم بازی کنیم... همون لحظه صدای اذان بلند شد...حسین برای اینکه دل زینب رو نشکنه و هم مسجد بره گفت: -باشه... تا مسجد مسابقه بدیم... وقتی که محمد شهید شد.... پیکرش رو داخل مسجدی که نزدیک خونمون بود آوردن، بیشتر اوقات با حسین اونجا میریم و نماز میخونیم... بهش گفتم که بابای شهیدش همیشه اونجاست برای همین اون مسجد رو خیلی دوست داره... با اینکه پنج سال و شش ماه بیشتر نداره...ولی هر وقت صدای اذان رو میشنوه... سجاده اش رو پهن میکنه و نمازش رو به سبک خودش میخونه... 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده: مریم سرخه‌ای ❤️https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس سلام‌الله علیها به امید گوشه چشمی.... 🖤دهه‌ی تسلیت 💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️قسمت ۳۹ و ۴۰ نمازمان که تمام شد گوشه ای نشستم و محو تماشای حسین شدم... مهری رو به رویش گذاشته بودو نماز میخواند...یک دفعه بی هوا بدون اینکه رکوع برود...به سجده رفت... خنده ام گرفته بود گاهی ذکر سجده را می گفت الله اکبر...و نماز چهار رکعتی را دو رکعتی میخواند... رکعت دوم دستش را به حالت قنوت بالا برد... اصولا وقتی دستانش را این حالت می گیرد... یا با خدا حرف می زند یا با پدرش... گوشم را سمتش بردم تا بهتر بشنوم. حسین:_سلام بابایی امیدوارم که به موقع اومده باشم مسجد و دیر نکرده باشم... آخه دیشب که اومدی توی خوابم بهم گفتی وقتی رو میشنوم سریع بیام. راستی بابا یادم نرفته که بهم گفتی باشم و مامان باشم...من مواظب مامان و عمه و زینب هستم تو خیالت راحت باشه... روی زمین افتادم و شروع کردم به گریه کردن... حسین نگران شد... -مامان...چی شد...؟؟؟ روشنک سمت من دوید... -نفیسه حالت خوبه؟؟؟ -آره آره خوبم... زینب نگاهی به من انداخت و گفت: -زن‌دایی چی شدی... لبخندی زدم و گفتم: _خوبم... حسین رو توی بغلم گرفتم و گفتم: -به بابات بگو چرا توی خواب من نمیاد... بهش بگو قرار نبود بره و منو فراموش کنه... حسین اخم کرد و بلند شد از ما دورتر شد فهمیدم چیزی به باباش گفته..... برگشت سمتم و گفت: -غصه نخور مامان...همون شب...محمد به خواب من اومد... رو بهم گفت: -دلم خیلی برات تنگ شده...حسین دیروز دعوام کرد...گفت باهات قهرم که اشک مامانمو درآوردی...ازت عذر میخوام...برو به حسین بگو که من مامانشو خیلی دوست دارم...بهش بگو خیلی مــــــــــــــــــــرده...که هوای عشق پدرشو داره... 💚پایان....💚 🤍نویسنده: مریم سرخه‌ای ❤️https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️