🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس #امابیها سلامالله علیها به امید گوشه چشمی....
🖤دههی #فاطمیه تسلیت
💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی
🤍 #دو_راهی
❤️قسمت ۲۳ و ۲۴
-آها ممنونم...
سریع سمت بایگانی رفتم سمیه به طرفم آمد چشمانم پر از اشک بود و نفس نفس می زدم...
-سمیه...روشنک چرا سرکارش نیست؟؟؟ چرا پشت صندوق یکی دیگه است؟؟!
-نمیدونم یک هفته است که نیومده از همون وقتی که تو نیومدی!!
چشمانم را به چشمانش دوختم، ترسید...
سمیه:_چیزی شده؟؟!
آرام سرکارم رفتم و گفتم:
-نه...نه، هیچی نیست...
پایان ساعت کاری من بود...اشکهایم را پاک کردم.
سمیه که آماده ی رفتن بود طرف من آمد و با حالت ناراحتی گفت:
-حالت خوب نیست، میدونم... دخالت نمیکنم، اما هر وقت کمکی باشه کمک میکنم.
لبخند تلخی زدم با صدای گرفته گفتم:
-ممنونم.
-لبخندی زد و گفت:
-خداحافظ.
کوله پشتی ام را برداشتم و قدم هایم را یکی پس از دیگری پشت سرم میگذاشتم. از جلوی صندوق نفس عمیقی کشیدم و رد شدم. تاکسی گرفتم و نیم ساعت از عمرم را تا خانه طی کردم.
به محض وارد شدن به خانه، به اتاقم رفتم لباس هایم را عوض کردم و روی تخت نشستم و گوشیم را مقابلم قرار دادم.
روشنک یک هفته است سرکار نیومده!درست بعد از برخورد من... زنگی هم نزده!!
عزمم را جرم کردم گوشی ام را برداشتم و شماره اش را گرفتم ولی سریع قطع کردم اما متوجه شدم که زنگ خورده.
دوثانیه بیشتر نگذشت که اسم روشنک روی صفحه گوشیم آمد. چشمانم گرد شد و بهت زده به اسمش نگاه میکردم باورم نمیشد که زنگ زده...
گوشی را برداشتم...با صدای لرزان گفتم:
-بله؟
صدای قشنگ و پر مهرش قلبم را آرام کرد.
-سلام عزیزم.
باورم نمیشد روشنک هنوز هم با من خوب است! بغضم ترکید و گفتم:
-سلام.
-چی شده؟! برای چی گریه میکنی؟؟
-دلم برات تنگ شده...
-عزیزدلم...منم همینطور، حالت خوبه؟؟
-تو خوبی؟؟ چرا ازت خبری نبود؟! چرا سرکار نیومدی؟!
- شبی که با هم رفتیم بیرون فرداش رفتم مشهد و همین امروز صبح اومدم، فردا که روز کاری نیست ولی ان شاءالله از پس فردا میام سرکار...
-واقعا؟! مشهد بودی؟ زیارتت قبول.
-ممنونم گلم.
-مزاحمت نباشم؟
-نه عزیزم... میگم فردا که تعطیلیم، میای اینوری؟!
-کجا؟!
-خونه ی ما برای ناهار.
-روشنک جدی میگی؟؟
-آره گلم.
چشمانم از تعجب گرد شده بود، واقعا روشنک یک فرشته است. با هم حرف زدیم و ازش عذر خواهی کردم و قرار شد برای فردا ناهار مهمونشان باشم...
لباس هایم را تنم کردم ساعت مچی ام را دستم انداختم همه چیز درست بود شالم را روی سرم انداختم موهایم خیلی پیدا نبود.
در اتاق را باز کردم و وارد حال شدم اما ناگهان ایستادم، در فکر فرو رفتم برگشتم و به در اتاق خیره شدم...
بعد از یک مکث کوتاه قدم هایم را به عقب بردم و وارد اتاق شدم، #ساق_دست ها هنوز هم همانطور گوشه ی تختم هست... نگاهی بهش انداختم چند قدمی به سمتش برداشتم از روی میز کنار تخت برشان داشتم کمی نگاهشان کردم، ساعت مچی ام را از دستم در آوردم و ساق دست هایم را دستم کردم.
به آیینه خیره شدم خودم را نگاه کردم. همه چیز همانطور که دلم میخواست بود، لبخند کجی زدم و از اتاق بیرون رفتم.از مادرم خداحافظی کردم و از خانه خارج شدم.
تا آدرسی که روشنک به من داده بود بیشتر از چهل دقیقه راه نبود.قدمهایم را بلندتر برداشتم و به خیابان که رسیدم تاکسی گرفتم.دقیق حدود چهل دقیقهی بعد جلوی خانه شان بودم.
جلوی در ایستادم درست رو به روی پلاک 74، نفس عمیقی کشیدم و انگشتم را روی طبقه ی سوم فشار دادم. بعد از یک مکث کوتاه صدای دلنشین روشنک از پشت آیفون به گوشم خورد.
-کیه؟
-إم...سلام...
-إ... سلام عزیزم!
در را باز کرد و گفت:
-بیا بالا.
وارد خانه شان شدم پله ها را تا رسیدن به طبقه ی سوم طی کردم...طبقه ی سوم رسیدم سرم را بالا کردم.روشنک جلوی در ایستاده بود. چقدر دلم برایش تنگ شده بود.
بدون مکث از روی پله ی یکی مانده به آخر دویدم و پریدم بغلش. بغضم ترکید... روشنک میخندید و من هم همراه اشک میخندیدم.
روشنک_چطوری تو؟؟؟
چیزی نمیگفتم و بلند بلند گریه میکردم.
-نفیسه گریه نکن دیگه!!
از بغلش بیرون آمدم نگاهش کردم،نگاهم کرد. صورتش را کج کرد، لبخندی تحویلم داد و گفت:
-سلام.
اشک هایم را پاک کردم نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_سلام...
-بیا داخل، میخوای همینجوری پشت در بمونی.
بلند خندیدم و وارد خانه شان شدم.
_خب چه خبر؟؟؟
-سلامتی، خبرا دست شماست... خوش گذشت زیارت؟
با دست به من اشاره کرد که یعنی بفرمایید، روی کاناپه نشستم. و او هم رو به روی من نشست و گفت:
-خبر که زیاده...
نفسی کشید و لبخندی زد و ادامه داد:
-واقعا حرم امام رضا جای قشنگیه.رفتی تا حالا؟
-آره رفتم خیلی دوستش دارم.
-خب ببینم.....