eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
6هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
299 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌ها،نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۶۳♡ هم تمام شد.....
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس سلام‌الله علیها به امید گوشه چشمی.... 🖤دهه‌ی تسلیت 💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️قسمت ۱ و ۲ صدایم را صاف کردم و به راننده گفتم: -آقا ممنون.من همین جا پیاده میشم. پول را گرفتم سمت راننده و بعد از این که ازم گرفت دستم را روی دستگیره فشار دادم و کشیدم سمت خودم، در باز شد. از ماشین پیاده شدم. هوا تاریک بود اما خیابان شلوغ. کوله‌پشتیم را انداختم روی شانه‌هایم شالم را کشیدم جلوتر و از پیاده رو شروع کردم به قدم زدن. هندزفری ام را از جیبم آوردم بیرون و زدم به گوشیم.گوشی های هندزفری رو داخل گوشم فرو بردم و آهنگ را پلی کردم.با موزیکی که در حال پخش بود میخواندم و قدم می زدم...قدم‌هایم را سریع تر و بلند تر کردم کمی از تاریکی شب ترسیدم. از خیابان رد شدم، چیزی به رسیدن به مقصدم نمانده بود. جدول های کنار خیابان را یکی یکی پشت سر می گذاشتم.به کوچه که رسیدم داخل شدم.دلم کمی آرامتر شد. آهنگ را عوض کردم، آهنگ ملایمی شروع به خوندن کرد که قلبم آرامش گرفت.یک آرامش عجیب... جلوی در خانه که رسیدم دستم را روی زنگ فشار دادم و بعد از چند ثانیه ای برداشتم... مادر از پشت آیفون صدایش بلند شد: -چه عجب! چرا انقدر دیر اومدی. -مامان در رو باز کن بیام بالا حرف می زنیم زشته پشت آیفون!! در را باز کرد و داخل شدم. با عصبانیت در رو پشت سرم بستم آهنگ را قطع کردم و هندزفری ام را گذاشتم جای اولش، پله ها را یکی یکی طی کردم رسیدم جلوی در خانه مادر در را باز کرد و به من خیره شد. پلک هایم را روی هم زدم و گفتم: -سلام.😠 مادر با نگاه عجیبی گفت: -علیک سلام!!! ساعتو نگاه کردی؟؟😕 نگاهی انداختم به ساعت دیواری خانه و گفتم: -حالا اونقدم دیر نشده. مادر با اخم به من نگاه کرد و بعد هم رفت. من هم کفش هایم را در آوردم و وارد خانه شدم...یک راست وارد اتاقم شدم گره ی کور مانتوم را باز کردم. لباس‌هایم را از تنم درآوردم و بی‌حوصله گوشه‌ای پرت کردم...تنم را روی تخت انداختم و گوشی ام را رو به رویم گرفتم... مادرم وارد اتاق شد صدای تق تق صفحه کلید آزارش میداد... گفت: -دختر باز تو اومدی خونه!!! بلند شو آخه من از دست تو چکار کنم؟؟؟ بغض کردم از روی تخت بلند شدم. لباس‌هایم را جمع کردم و گذاشتم داخل کمدم! مادرم در را پشت سرش محکم کوبید و رفت... چشم هایم را روی هم فشردم...باید فکری میکردم! زندگیم یک نواخت شده! دست هایم را روی صورتم گذاشتم و اشک‌هایم انگشتانم را خیس کرد! دست هایم را روی صورتم کشیدم نگاهم را به سقف دوختم آهی کشیدم...روی میز نشستم و گوشی ام را روبه رویم گرفتم... اوه خدای من!! اصلا یادم نبود...صفحه کلیدم را روبه روی چشمانم قرار دادم شماره گرفتم... بعد چند بوق گوشی را برداشت: -بله؟ -سلام خانم خوب هستین؟شرمنده من دیر زنگ زدم!برای کار موسسه مزاحم شدم. -سلام.چرا انقدر دیر تماس گرفتید؟ -شرمنده! -نمیتونم کاری کنم براتون! خیلی دیر تماس گرفتید.اما منتظر زنگ ما باشید اگر تونستم براتون کاری جور کنم زنگ میزنم! -ممنونم... -خدانگهدار. یک بدشانسی دیگر...گوشی را پرت کردم گوشه ای از اتاق و رفتم بیرون... مادر که چشمش خورد من به گفت: -دختر!آخه من دلمو به چیه تو خوش کنم!!! نه تیپ درست و حسابی داری.نه نماز درست و حسابی و نه ادب داری! -مامان آخه مگه چی گفتم باز داری غر میزنی!!! مادر هیچ چیز نگفت و ساکت موند! باز هم بغض کردم و رفتم داخل اتاق روی تخت دراز کشیدم و بعد از کمی گریه خوابم برد...صبح با صدای آلارم گوشی از خواب بلند شدم...وای خدای من چقدر زود گذشت انگار همین الان خوابیدم!!! یکی از چشم هایم را باز و با چشم دیگری زیر چشمی ساعت را نگاه کردم... _یعنی واقعا ساعت هشته!!! دستم را کشیدم روی صورتم، کش و قوسی به بدنم دادم و از روی تخت بلند شدم... از پله ها پایین رفتم به سمت آشپز خانه، دست و صورتم را شستم و بعد از مسواک زدن برگشتم سمت اتاق، پشت میز نشستم و مشغول شانه زدن موهایم شدم... _باید برم موسسه و ببینم بالاخره چیکار کردن برای کار من!! بعد از شانه زدن موهایم لباس هایم را تنم کردم کوله پشتی ام را برداشتم و از خانه خارج شدم!تا رسیدن به انتهای کوچه سریع و پر استرس قدم زدم... سر کوچه ایستادم و منتظر تاکسی شدم... پرایدی جلوی پایم ترمز زد...سوار شدم... تا رسیدن به موسسه حدود نیم ساعت راه بود! هندزفری ام را از جیبم آوردم بیرون به گوشی ام وصل کردم و مشغول آهنگ گوش دادن شدم، موسیقی درحال پخش حواسم را پرت کرد!! بخاطر همین کمی جلو تر از موسسه پیاده شدم و بقیه ی راه را با پاهایم قدم زدم! به ساعتم نگاه کردم اوه خدای من دیر شده!! قدم‌هایم را بلندتر برداشتم همینطور که درحال راه رفتن بودم پایم گیر کرد به آهنی که گوشه ی پیاده رو بود و به شدت زمین خوردم...
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس سلام‌الله علیها به امید گوشه چشمی.... 🖤دهه‌ی تسلیت 💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️قسمت ۳ و ۴ روی یکی از صندلی های خالی نشستم و منتظر ماندم...مدت زیادی نگذشت که صورتم را به راست چرخاندم و چشمم خورد به همان دختر...لبخندی بر لبش نبود... با جدیت تمام وارد شرکت شد و بدون توجه به کسی رفت داخل... چادر براقش که خط اتو روی آن به تیزی تیغ شده بود روی سرش می درخشید... محو تماشایش بودم که صدایم زدند... -خانم نفیسه منصوری! به یک باره به خودم آمدم کوله پشتی ام را برداشتم شالم را جلو تر کشیدم و موهایم را داخل گذاشتم رفتم جلوی میز و گفتم: -بله؟شما از فردا میتونین در قسمت بایگانی شروع به کار کنید... ابروهامو بالا انداختم و گفتم: _چی!!!؟ بایگانی؟؟؟ برای چی بایگانی؟؟؟ -پس کجا خانم؟؟؟ -من حداقلش روی قسمت صندوق حساب کرده بودم! -شرمنده اما قسمت صندوق دیروز به کسی دیگه واگذار شده. نفسم رو با عصبانیت دادم بیرون و گفتم: -باشه ممنون. بعد هم بدون توجه به کسی از شرکت بیرون رفتم!!جلوی در ایستادم، به چپ و راست نگاهی انداختم، هوا ابری بود... بارون نم‌نم می‌بارید... از عابر پیاده شروع کردم تا قسمتی از راه قدم زدم،فکرم خیلی درگیر بود، درگیر آن دختر چادری!برایم عجیب بود! که تا این اندازه یک دختر چادری توجه مرا جلب کرده بود!! بارون شدیدتر شده بود...گوشه‌ای ایستادم، محو تماشای خیابان شدم...با اعصابی بهم ریخته به زندگی ام فکر می کنم...دنیا کجاست...نمی‌فهمم! تاکسی زرد رنگی جلوی پاهایم ترمز زد، بعد از یک مکث کوتاه سوار شدم و راهی خونه شدم... صبح حدود ساعت هفت بیدار شدم کش و قوسی به بدنم دادم و از روی تخت بلند شدم...انگیزه ی بیشتری داشتم انگار حس می کردم که حالا امروزم با بقیه ی روزهایم فرق دارد... به آشپز خانه رفتم...بعد از شستن دست و صورتم و خوردن کمی صبحانه آماده ی رفتن به شرکت شدم... روز اول کاری من...از طرفی دل دل می کردم که زودتر سر از کار آن دختر چادری دربیاورم! لباس هایم را تنم کردم... مقنعه مشکی ام را سرم کردم و دسته ای از موهایم را بیرون ریختم آرایش ملایمی کردم و از خانه خارج شدم... نیم ساعت مسیر را با تاکسی طی کردم و بعد از نیم ساعت جلوی در شرکت ایستاده بودم نفس عمیقی کشیدم و قدم هایم را به سمت در شرکت برداشتم... داخل شدم به چپ و راستم نگاهی انداختم مسیر را طی کردم تا سر جایم مستقر شوم...بین قدم هایم چشمم خورد به همان دختر چادری...خوب که دقت کردم دیدم که پشت صندوق نشسته است دندان هایم را روی هم فشردم و به راهم ادامه دادم... به قسمت بایگانی رسیدم سلامی کردم و بعد از دست دادن خودم را به بقیه معرفی کردم...آدم‌های خون گرمی بودند... مشغول کار شدیم...مدتی نگذشت که خستگی را حس کردم...حوصله ام سر رفته بود... الان که آن دختر پشت صندوق یعنی جای من نشسته است مرا آزار می دهد...بعد از چند ساعتی از گذشت کارم بیسکویتم را از داخل کیفم بیرون آوردم.از پشت میز بلند شدم، داخل آینه ی کوچکم نگاهی انداختم و موهایم را بیرون تر ریختم آستین های مانتوم را بالا دادم و رفتم سمت صندوق...آستین هایم را بالاتر دادم میخواستم بدانم که واکنش آن دختر نسبت به تیپ من چیه... ابروهایم را بالا انداختم و با غرور گفتم: -سلام. سرش را بالا آورد چشمانم گره به چشمان زیبایش خورد...ابروهایم به حالت عادی برگشت...لبخند ملایمی زد از روی صندلی اش بلند شد و گفت: -سلام عزیزم.خوبی؟؟؟ آب دهانم را قورت دادم و گفتم: -ممنون. -پات بهتره؟؟؟ -آره خوبه، یکم درد میکنه ولی خوب میشه. هرلحظه منتظر واکنشش نسبت به موهای بیرون ریخته و دستان پیدایم بودم، ولی او همچون کسی که چیزی نمی‌بینید... بدون توجه به تیپ من با من برخورد خوبی دارد... مقنعه‌ام را عقب‌تر کشیدم ولی او باز هم با من رفتار خوبی داشت...چادرش را روی سرش مستقر کرده بود صورتش هیچ گونه آرایشی نداشت ولی زیباییش چشم گیر بود... بیسکویتم را طرفش گرفتم و گفتم: -بفرمایین... تصور میکردم که دستم را رد میکند اما یکی از بیسکویت هارا برداشت و گفت: -ممنونم عزیزم. نگاهش کردم و گفتم: -سختت نیست؟؟ لبخندی زد ابروهایش را بالا انداخت و گفت: -چی؟؟؟ دستم را بین موهایم بردم و گفتم: -اینکه چادر سرته... لبخندش عمیق تر شد و گفت: -اگر چادرم سختمه. -مگه میشه؟؟؟ -چادرم منه... اون لحظه منظورشو نفهمیدم، بهش گفتم: -ولی من هیچوقت نمیتونم با چادر کنار بیام! واقعا سخته پوشیدنش، جمع کردنش. این لبخند همیشگی روی لب هاش منو کفری می کرد...‌گفت: _نه اصلا سخت نیست...آدم وقتی چیزی رو داشته باشه هیچ سختی نمیکشه... لبخندی زدم و گفتم: -موفق باشی... چشم‌هایش را به نشانه ی تایید روی هم فشار داد و با لبخندی که زد گفت: _همچنین...
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس سلام‌الله علیها به امید گوشه چشمی.... 🖤دهه‌ی تسلیت 💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️قسمت ۵ و ۶ از کار من در شرکت میگذرد با آن دختر چادری بیشتر آشنا شدم اما فقط از نظر کلامی...هیچ چیز هنوز هم ازش نمیدانم خیلی در این مدت با هم، هم کلام شدیم واقعا خوش صحبت و با وقاره... پشت میز نشسته بودم کار توی قسمت بایگانی واقعا عذابم میداد...کاش میتونستم جای آن دختر چادری پشت صندوق بنشینم... بی‌حوصله بلند شدم مثل هر روز آستین هایم را بالا دادم موهایم را پخش کردم روی صورتم و رفتم به طرف صندوق... سرش شلوغ بود ولی تا مرا دید از روی صندلی بلند شد لبخند عمیقی زد و گفت: -سلام عزیزم...حالت خوبه؟؟ -سلام ممنونم شما خوبی؟ -الحمدلله... صورتم را کج کردم و گفتم: -الحمدلله؟؟؟ ینی چی؟! خندید و گفت: -یعنی شکر خدا... -آهااا خب همون فارسی خودمونو میگفتی دیگه... باهم خندیدیم...باز هم به تیپ بد من نگاهی نمیکرد...من رو به روی دختری ایستاده بودم که زمین تا آسمان با من فرق داشت... دختری که تا به حال با امثالش برخوردی نداشتم...دستم را روی صورتم گذاشتم و دست دیگری ام را زیرش...نگاهم کرد و گفت: -چیزی میخوای بگی؟ -نه نه!! مزاحمت نمیشم...من برم سرکارم. نگاهی بهم کرد و گفت: -امروز وقت داری؟ -برای چی؟ -بعد از سرکار میخوام برم جایی اگر مایلی بیا بریم. از خوشحالی بال درآورده بودم آن دختر واقعا برایم جذاب بود و دوستش داشتم در حالی که در عمرم از تمام چادری ها متنفر بودم ولی گویی این یکی فرق داشت افکار من راجع به چادری ها افراد خشک و نچسب بود ولی انگار چادری ها هم دوست داشتنی هستند...لبخندی زدم و گفتم: -باعث افتخار منه که با شما بیرون برم... نگاه محبت بارش را به چشمان من دوخت و گفت: -عزیزم...لطف داری...پس بعد از تموم شدن ساعت کاری میبینمت... -چشم. راهم را کج کردم و پشت میزم برگشتم. چند ساعت بعد...پایان وقت کاری... وای برام خیلی عجیبه!چطور یک دختر چادری با یک دختر مانتویی این برخورد خوب را دارد! تا این اندازه که پیشنهاد دهد باهم بیرون بروند... مشغول جمع کردن وسایل هایم شدم تا بروم سمت آن دختر، هنوز هم اسمش را نمیدانستم! لحظه ای بعد متوجه دستی روی شانه ام شدم...دستش را روی شانه ام گذاشت نگاهم به نگاهش گره خورد با همان لبخند همیشگی به من زل زده بود...گفت: -آماده ای؟؟؟ لبخندی زدم این لبخند روی لبم را از او یاد گرفته ام...گفتم: -آماده ام. -پس بریم. از شرکت خارج شدیم تاکسی گرفتیم و تا مسیر دربست رفتیم.بین راه با هم حرف های زیادی زدیم او از من پرسید و من از او...او از علایق من و من از علایق او... آستین های مانتوم همچنان بالا بود و موهایم در باد پریشان! بعد از یک ساعت رسیدیم...از ماشین پیاده شدم به اطرافم نگاهی انداختم و گفتم: -اینجااا!!!اینجا کجاست؟؟؟!!! چشم هایش را بست نفس عمیقی کشید و گفت: -بعضی وقتا که دلم می گیره میام اینجا! نگاهی بهش کردم و گفتم: -آخی...خوشبحالت! إم! تنها میای؟؟ اخم هایش درهم فرورفت و گفت: -نه مکان مناسبی برای تنها اومدن نیست... -اینجا خیلی عجیبه!!! نگاهی به تیپم کردم و گفتم: -چقدر چادری!!! جای مناسبی برای من هست؟ لبخند همیشگی روی لبش بود و گفت: -عزیزم این چه حرفیه!!! دل پاک تو... باعث شده اینجا باشی... طلبیدن... ابروهایم را بالا انداختم و گفتم: -شهدا؟! جوابی نداد...راه افتادیم جای عجیبی بود شبیه بهشت زهرا...رو کردم بهش و گفتم: -ببخشیدا ولی!!! دلت که میگیره...میای بالا سر این قبرا میشینی؟؟؟!!! نگاهش باچشم‌های عسلی‌اش در مردمک چشم‌هایم فرو رفت لبخندش هنوز هم بر روی لبش بود... -اینا...فقط چند تا قبر نیستن، اینجا بهشته... آرامش اینجا رو هیچ جا نداره... بهشت زهرا...قطعه شهدا... راه افتادیم، از بین قبر ها عبور میکردیم... بالای سر چند مزار ایستادیم و فاتحه خواندیم برایم عجیب بود وقتی از او پرسیدم که چرا برای این قبر ها فاتحه می خواند...جوابم را با لبخند داد... مگر این همه شهید را می شناسد؟؟؟ مسیر را طی میکردیم و سر قبر هرشهیدی برایم خاطره ای می گفت...رسیدیم بالای قبر یک شهید روی سنگ مزارش نوشته بود "شهید احمدعلی نیری"...آنجا نشست...من هم نشستم! روی سنگ مزارش را با گلاب خیس کرد دستی روی سنگ مزارش کشید و چشم هایش پر از اشک شد... رو بهش گفتم: -ببخشید...ایشون با شما نسبتی داشتن؟؟؟ با چشم های عسلی رنگش که در اشک قرمز شده بود نگاهم کرد لبخند همیشگی را زد و گفت: -من با خودش نه...ولی با نسبت داره... ابروهایم را بالا دادم و گفتم: -یعنی چی؟؟؟ -من هر وقت دلم میگیره با این شهید درد و دل می کنم... -دردو دل میکنی؟؟؟وا!!! با یه مرده؟؟؟؟!!! -شهدا مرده نیستن...شهدا زنده اند...
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس سلام‌الله علیها به امید گوشه چشمی.... 🖤دهه‌ی تسلیت 💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️قسمت ۷ و ۸ جلوی در خانه ایستادم دستم را روی زنگ نگه داشتم و بعد از مدتی برداشتم، مادرم در را باز کرد بی‌حوصله پله ها را طی کردم. وارد خانه شدم سلام کردم و بدون حرفی وارد اتاقم شدم در را پشت سرم بستم کوله.پشتی‌ام را گوشه ای از اتاق و مقنعه ام را گوشه ای دیگر پرت کردم. تنم را روی تخت انداختم و چشم هایم را بستم.نفس عمیقی کشیدم. سرم را کج کردم و چشم هایم را چرخاندم، ساق دست هایم درست گوشه ی تخت روی کمد کوچکم بود...نگاهشان کردم. اشکی از گوشه ی چشمم پایین آمد و روی بالشتم محو شد... من یک دختر با این روحیات چطور با کسی برخورد کرده‌ام که تا به حال هم عقیده اش را دوست نداشتم، و آن دختر آنقدر عجیب است که ذهن مرا درگیر می کند... نمیدانم باید چه کار کنم! دوست دارم...همه چیزش را! را را را را را را و حتی..." را" از روی تخت بلند شدم لباسهایم را عوض کردم مقنعه ام را از گوشه ی اتاق برداشتم... فضای اتاق گرفته بود چراغ را روشن کردم صدای نم نم باران که به پشت شیشه میخورد آرامشی خاص به من میداد...پرده را کنار زدم...پشت پنجره نشستم به خودم فکر کردم به زندگی‌ام... به سرنوشتم... امروز روز تعطیل کاری منه...اصلا حوصله ی خانه ماندن را ندارم! لباس هایم را تنم کردم. مادر مثل همیشه غر میزد و من بی توجه به حرف هایش از در خانه بیرون رفتم. کفش هایم را پام کردم و از آپارتمان خارج شدم...نفس عمیقی کشیدم و از کوچه تا خیابان اصلی را قدم زدم...طبق معمول هندزفری ام را از جیبم بیرون آوردم به گوشی ام وصل کردم و مشغول آهنگ گوش دادن شدم..صدای آهنگ را تا ته زیاد کردم تا صدای دیگری نشنوم... دلم می خواست در دنیای خودم غرق شوم... به نزدیک ترین پارک رفتم و روی چمن ها دور از مردم دراز کشیدم...چشم هایم را بستم...چیزی جز صدای آهنگ نمی شنیدم...غرق در افکارم بودم و عمیق به روشنک فکر می کردم! -باید چیکار کنم... چمن خنک بود و به روحم حس تازه ای می داد. دلم می خواست همانجا به خواب روم.متوجه دستی شدم که شانه ام را تکان می داد.به یک باره ترسیدم!چشم هایم را باز کردم که با چهره ی یک خانم چادری روبه رو شدم. هندزفری ام را از گوشم در آوردم و با عصبانیت گفتم: -بله خانم؟؟!! -ببخشید...ولی اون پسرهایی که دورتر از شما ایستادن داشتن به شما نگاه میکردن میخواستم بهتون بگم که یه وقت مشکلی پیش نیاد ببخشید عصبانیتون کردم... اگر تا قبل از برخورد با روشنک آن دختر را میدیدم مطمئنا باهاش بد برخورد می کردم...ولی وقتی حس کردم که او هم شاید یک چادری شبیه روشنک باشد... لبخندی زدم و گفتم: -ممنون. از روی چمن ها بلند شدم نگاه تنفرآمیزی به آن پسرها انداختم و از آن جا دور شدم. قدم میزدم و هوای خنک را می بلعیدم... -باید بیشتر با روشنک آشنا بشم ولی قبلش باید خودمو بشناسم... -باید بیشتر راجع به روشنک فکر کنم... در فکر غرق بودم که تلفنم زنگ خورد. پشت خط روشنک بود.لبخند موزیانه ای زدم: -چقدر حلال زادست! قسمت سبز را به طرف قرمز کشیدم تلفن را به گوشم چسباندم و گفتم: -سلام عزیزم. -سلام خانمی چه خبر؟ -سلامتی.شما چه خبر؟ -ما هم سلامتی -چیکارا میکنی؟ -هیچی بیرونم.دیگه دارم میرم خونه! -اهان.مزاحمت شدم بگم برای غروب برنامت چیه؟ -برنامه ای ندارم. چطور؟ -میخواستم باهم بریم جایی. -چه خوب حتما. -پس میبینمت. -میبینمت. تلفن را قطع کردم لبخند رضایت بخشی روی لب هایم نشست.قدم‌هایم را بلندتر برداشتم و راهی خانه شدم. روبه روی خانه ایستادم دستم را روی زنگ نگه داشتم و بعد از مدتی برداشتم. مادرم در را باز کرد.وارد راهرو شدم و پله ها را طی کردم.مادرم جلوی در ایستاده بود نگاهی به من انداخت و چشم هایش را خمار کرد...ابروهایم را بالا انداختم و نگاهش کردم بعد از چند ثانیه که به هم خیره شده بودیم و هیچکدام عکس‌العملی نشان نمیدادیم حتی به اندازه ی رد و بدل شدن یک کلمه! شانه هایم را بالا انداختم و از کنارش گذشتم.وارد خانه شدم و یک راست به اتاقم رفتم.دستم را سمت کمد لباس هایم بردم. از اتاق صدای کوبیده شدن در خانه را شنیدم! سرم را بلند کردم به سمت در اتاق رفتم و ناگهان با چشم های مادر رو به رو شدم!!! ترسیدم و از ترس عصبانی شدم چشم‌هایم را بستم لبم را گزیدم و گفتم: -چیه؟؟؟😠 مادر جوابی نمی داد.فقط نگاهم می کرد. کمی ترسیدم آب دهانم را قورت دادم و گفتم: -ببخشیدا مامان ولی میشه بری بیرون من الان کار دارم!😠 با صدای آرام و خسته گفت: -معلوم هست چیکار میکنی؟😥 -زندگی که نمیکنم مجبورم نفس بکشم حداقل. -نفیسه!!! حواست یکم به دورو برت باشه! بعد هم بیرون رفت. جوابی نشنیدم در را بستم و دومرتبه سمت کمد لباس هایم رفتم. کمدم را باز کردم
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس سلام‌الله علیها به امید گوشه چشمی.... 🖤دهه‌ی تسلیت 💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️قسمت ۹ و ۱۰ رسیدم جلوی خانه...دیگر اشک نمیریختم اما معلوم بود که گریه کردم.نفس عمیقی کشیدم...دستم را در جیبم فرو بردم و دسته کلید را بیرون آوردم.کلید را در قفل در انداختم و به سمت راست چرخاندم.در باز شد. داخل شدم و در را بستم.پله ها را یکی‌یکی گذراندم.در خانه را هم با کلید باز کردم و داخل شدم.لب هایم را تکان دادم و آوایی از دهانم خارج کردم: -سلام... ولی جوابی نشنیدم.یک راست وارد اتاقم شدم به دستمالی که روی زمین افتاده بود نگاهی انداختم.بعد هم بی توجه از رویش رد شدم. روبه روی آینه ایستادم به چشمانم زل زدم بغض خفه ام کرده بود ابروهایم در هم فشرده می شد.نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را از آیینه گرفتم، روی تخت نشستم و چشمانم را به زمین دوختم... نمیدانم کار درستی کرده ام یا نه...ولی لحظه ای حسی درون من شعله ور شد... با عصبانیت از روی تخت بلند شدم و باخودم گفتم‌: -بله که کار درستی کردم...اصلا مگه من و اون بهم میخوریم!!! من که نمیتونم‌چادری شم...اونم که نمیتونه مانتویی شه! اصلا چه معنی میده! اصلا نمیفهمم چرا ازش خوشم اومده... یک دفعه به خودم آمدم...آرام و با بغض تکرار کردم... -اصلا نمیدونم...چرا ازش خوشم اومده... روی زمین افتادم و اشک صورتم را خیس کرد... با خودم گفتم: - شاید الان به گوشیم زنگ زده باشه... شاید پیامی داده باشه... سمت گوشی ام رفتم و با عجله رمزش را باز کردم اما نه از زنگی خبری بود و نه از پیامکی... 🌟راوی: روشنک🌟 نگاهم را به رفتنش دوختم...از تعجب دهانم بسته شده بود، هرچه میخواستم اسمش را صدا بزنم انگار لال شده بودم. بدنم چسبیده به صندلی بود. نفیسه در دید من کوچک و کوچکتر میشد تا جایی دور شد که دیگر ندیدمش...هنوز هم به در رستوران خیره بودم همانند کسی که یک لیوان آب یخ را روی بدنش ریخته باشند و از سرما نتواند تکان بخورد. آرام نفسم را از بین لب هایم خارج کردم. آب دهانم را قورت دادم و آرام آرام برگشتم دو دستم را روی میز گذاشتم. صدایی آمد: -خانم...سفارشتون. نگاهی انداختم و بعد از چند لحظه مکث گفتم: -آهان! ببخشید اگر ممکنه من غذاها رو میبرم. -بله چشم. -ممنون. دستانم را در هم گره زدم و منتظر ماندم. به اتفاقی که افتاده فکر میکنم. منظور نفیسه چی بود! چشم‌هایم را میبندم، نفس عمیقی میکشم. گارسن غذا ها را در جای مناسب و داخل نایلون سمت من آورد.تشکر کردم و بعد از حساب کردن پول از رستوران‌خارج شدم. جلوی در ایستادم به چپ و راست نگاهی انداختم. و بعد قدم هایم را به سمت ماشین حرکت دادم. در را باز کردم غذاها را سمت کمک راننده قرار دادم و پشت فرمون نشستم. کمی مکث کردم.به صندلی کمک راننده نگاهی انداختم و بعد ماشین را روشن کردم از قسمت پارک ماشین خارج شدم و به سمت خانه حرکت کردم. تا به حال به این شدت بغض نکرده بودم. فکر نمیکردم که رفتار من اعصاب نفیسه را خورد کند.نمیدانم روز اول که باهاش برخورد کردم چه چیزی در چشم هایش دیدم که این چنین من را به سمت خودش کشاند... من معتقدم دنیا ارزش آن را ندارد که بخاطرش گریه کنی ولی این بار گریه میکنم.بخاطر این که با رفتارم دل یک نفر را شکسته ام.اشکی آرام از گوشه ی چشمم روی گونه ام نشست. با خودم فکر کردم. شاید نفیسه از هدیه ای که بهش دادم ناراحت شده...آخه اگر دوستش داشت دستش می کرد...نمیدانم... باید ازش عذر خواهی کنم؟؟؟! یا شاید هم باید بهش فرصت بدم تا آروم بشه و بعد خودش تماس بگیره...شاید نخواد مزاحمش بشم. دستهایم را روی صورتم گذاشتم برادرم که حال من را این گونه دید سمت من آمد... -آبجی؟ حالت خوبه؟ یک دفعه جا خوردم لبخندی زدم و گفتم: -بله که خوبم. -تو که همیشه میخندی! اصلا من تو خلقت تو موندم. بلند خندیدم گفتم: -نخندم چیکار کنم؟ -یکم گریه کن! -واقعا دوست داری گریه کنم؟؟ -نه نه شوخی کردم.وسایلتو جمع کردی؟ -بله آقا این شمایی که همیشه دیر آماده میشی. خندید و رفت. چمدانم گوشه ی تختم بود.... 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده: مریم سرخه‌ای ❤️https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس سلام‌الله علیها به امید گوشه چشمی.... 🖤دهه‌ی تسلیت 💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️قسمت ۱۱ و ۱۲ نگاهی بهش انداختم و از جایم بلند شدم. دوباره بغض گلویم را فشرد. دیشب که با نفیسه بیرون رفتم فقط قصد خداحافظی از او را داشتم. اما حالا... مجبورم بدون این که از او خداحافظی کرده باشم راهی شوم. نگاهی به آیینه انداختم و لبخند زدم. باید امیدوار بود. سمت گوشی‌ام رفتم با خودم گفتم شاید تا حالا نفیسه پیامکی داده باشه، زنگی زده باشه. سمت گوشی رفتم اما نه از تماس خبری بود و نه از پیامکی... دل دل می کردم که تماسی بگیرم ولی دوست نداشتم مزاحمش بشم. و در آخر گوشی را روی میز گذاشتم و سمت آشپزخانه رفتم. لیوانی را پر از آب کردم تا تشنگی ام را برطرف کنم. و همراه با آن بغضم را قورت دهم. درهمین حال بودم که صدای زنگ موبایلم توجه مرا به خودش جلب کرد لیوان را روی میز گذاشتم و به سمت اتاق دویدم. با خودم گفتم: بالاخره نفیسه زنگ زد. قبل از رسیدن به اتاق قطع شد... به شماره ی تماس گرفته نگاهی انداختم..صدای خنده ی محمد(برادرم) در گوشم پیچید. اخمی کردم و گفتم: -مگه آزار داری زنگ میزنی؟ -ببینم منتظر تماس کی بودی که اینطوری دویدی!! رو به روش ایستادم و لبخند عمیقی زدم و از اتاق بیرون رفتم... 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده: مریم سرخه‌ای ❤️https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس سلام‌الله علیها به امید گوشه چشمی.... 🖤دهه‌ی تسلیت 💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️قسمت ۱۳ و ۱۴ ساعت چهار صبح صدای آلارم گوشی من را از خواب بلند کرد.دستانم را روی صورتم کشیدم، چشم هایم باز نمی شد، حس خستگی هنوز هم در من موج می زد. دو مرتبه صدای آلارم گوشی بلند شد. -وای خدای من!! به این صدا آلرژی دارم!!! از روی تخت بلند شدم. گوشی ام را روبه روی صورتم گرفتم تا سر از زنگ و پیامک هایم دربیاورم اما خبری نبود! به سمت دستشویی رفتم. شیر آب را باز کردم. دستانم را زیرش گرفتم. مشتی از آب سرد کردم و روی صورتم پاشیدم.دو مرتبه این کار را انجام دادم. مسواک زدم و بعد وضو گرفتم صورتم را خشک کردم.به آیینه نگاهی انداختم و لبخندی از سر رضایت زدم. به این معتقدم که "یک همیشه شادی در چهره اش نمایان و غم در دلش پنهان است" برای همین ترجیح میدهم همیشه بخندم. به اتاق برگشتم صدای اذان به گوشم رسید... روی تخت نشستم و مشغول دعا کردن شدم. " خدایا...خودت میدونی که من از هدیه دادن به نفیسه یا هر کاری مربوط به این قضیه قصد بدی نداشتم.خودت مواظب نفیسه باش..." لبخندی لب هایم را به سمت راست صورتم کشاند. از روی تخت بلند شدم. مقنعه ی سفید گل گلی ام را از داخل کمدم برداشتم، روبه روی آیینه ایستادم و سرم کردم. بعد هم سجاده ام را پهن کردم و چادرم را سرم کردم. و روبه قبله ایستادم. دو رکعت نماز صبح میخوانم برای "رضای خداوند"...(قربةً إلیَ اللهْ) رکعت آخر نماز و سلام آخر... "السلام علیکم و رحمة الله و برکاته" دستانم را سه مرتبه به سمت بالا آوردم و صورتم را به چپ و راست حرکت دادم. کمی مکث کردم و صلواتی فرستادم. خم شدم تسبیحم را برداشتم و مشغول ذکر گفتن شدم. 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده: مریم سرخه‌ای ❤️https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس سلام‌الله علیها به امید گوشه چشمی.... 🖤دهه‌ی تسلیت 💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️قسمت ۱۵ و ۱۶ صدای برخورد انگشتی به در اتاق به گوشم خورد. -بفرمایین. محمد در را باز کرد و داخل شد. -به به سلام خواهر قشنگ خودم. -سلام برادر سحرخیز. بوسه ای به پیشانیم زد و گفت: -وسایلات آمادست؟ یکساعت دیگه حرکت میکنیما. -آره آمادست مامان و بابا بیدار شدن؟ -آره نماز میخونن.توام نمازت تموم شد چمدونتو بیار بیرون از اتاق. -باشه... باشه. لبخندی زدم و محمد از اتاق بیرون رفت. سجاده ام را جمع کردم چادرم را تاکرده کنار چمدانم قرار دادم از اتاق بیرون رفتم. مادر و پدرم نمازشان را تمام کرده بودند و مشغول ذکر گفتن بودند. اول سمت مادرم رفتم دست هایش را بوسیدم و صبح بخیر گفتم بعد هم سمت پدرم رفتم و همین کار را تکرار کردم. برادرم که حس شوخ طبعی شدیدی دارد و همیشه هم سر به سر من میگذارد دستش را رو به رویم دراز کرد و با صدای نازکِ دخترانه ای گفت: -صبحت بخیر عزیزم. بلند خندیدم و دستش را پس زدم. -تو آدم نمیشی؟! بدون منتظر ماندن برای شنیدن جواب سمت اتاقم رفتم. مانتوی سفیدم را تنم کردم و روسری مشکی ام را با شلوارم ست کردم. بعد هم چادرم را روی سرم گذاشتم.به آیینه نگاهی کردم سعی کردم لبخندی بزنم ولی فکر به نفیسه کمی ناراحتم میکرد. از اتاق بیرون رفتم. جلوی آیینه داخل پذیرایی محمد توجهم را به خودش جلب کرد. چشم های عسلی ریش های کوتاه، قد بلند و هیکلی متوسط چهره ی بانمک و تو دل برویی هم دارد.موهایش را یک ور ریخته بود و جلوی آیینه یقه ی لباس سفیدش را آخوندی می بست. _اوه!!!! کی میره این همه راهو؟؟ لبخندی زد و گفت: -خوشگل شدم نه؟ قیافه ام را کج کردم و گفتم: -تو از خودت تعریف نکنی کی تعریف کنه!!! روبه روی آیینه، ساعت مچی اش را بالا آورد یکی از پاهایش را جلوتر از پای دیگری گذاشت چشمانش را به ساعت مچی اش دوخت و گفت: -بابا بیایید بریم دیگه الان دیر میشه ها!! ابروهایم را بالا انداختم و بلند خندیدم و بعد گفتم: -آخه کی میاد زن تو بشه با این ادا اصولات. -الان چه ربطی داشت واقعا؟! -برادر من زن گرفتن تو به همه چی مربوطه. -مثل شوهر کردن تو. به هم نگاهی کردیم و دوتایی زدیم زیر خنده. مادر درحالیکه چادرش را در دستش گرفته بود از اتاق بیرون آمد و گفت: -چه خبرتونه شما خواهر برادر سر صبحی باز شوخیتون گل کرده؟! _نه بابا... مامانم این آقا پسرتون حس خوشگلی بهش دست داده. برادرم درحالیکه سمت من می آمد گفت: -والا اگه همین آقا پسر نبود کی براتون عروس می آورد؟! مادر_کو عروس مامان جان؟! تو اگر زن بگیر بودی تا الان زن میگرفتی. خندیدم و گفتم: -فیلمشه...کی به این زن میده؟! مادر_هیچکس!!! محمد هم خندید و بعد صورت مادرم را بوسید. پدر از اتاق بیرون آمد لبخند عمیقی بر چهره اش بود رو به ما کرد و گفت: -خب عزیزان دلم.حرکت کنیم؟؟ و همه گفتیم حرکت کنیم. مادرم چادرش را سرش کرد برادر و پدرم چمدان ها را برداشتن و راهی شدیم. به خودم آمدم خیابان ها را پشت سر گذاشته بودیم.به فرودگاه رسیده بودیم. معطلی ها را گذرانده بودیم و حالا هر کداممان روی یکی از صندلی های هواپیما نشسته بودیم. لبخندی زدم نفس عمیقی کشیدم و در دلم گفتم: -دارم میام امام_رضا ای سلطان عشـــــــــق... (ع) 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده: مریم سرخه‌ای ❤️https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️