eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
216 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۶♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس سلام‌الله علیها به امید گوشه چشمی.... 🖤دهه‌ی تسلیت 💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️قسمت ۳۷ و ۳۸ روی صندلی پارک نشسته ایم.صدای جیغ و داد بچه‌ها توی سرمان میپیچد... رو به صورت روشنک نگاهی می اندازم و می گویم: -یادته... -چیو...؟؟ -گذشته ها رو! روز اولی که همو دیدیم... اصلا خدا میخواست حواس پرتی بگیرم و جلوتر از شرکت پیاده شم... یا حتی اینکه زمین خوردم و تو رسیدی!! خدا برنامه چیده بود... منو ببره سمت خودش... -اره یادمه که یه دختر مانتویی بودی... -کسی که هیچ چیز براش اهمیت نداشت... -کی فکرشو میکرد که همون دختر مانتویی گمراه...بیاد تو خط... -و حالا بشه ... نگاهی به هم انداختیم و لبخندی زدیم... پنج سالی میشود که از محمد گذشته وقتی "حسین" شش ماهه بود... پدرش شهید شد... به یکباره صدای جیغ و گریه ی "زینب" دختر 4 ساله ی روشنک بلند شد... حسین سمت ما دوید و رو به من گفت: -مامان...مامان... -چی شده؟؟؟ رو به روشنک گفت: -عمه، زینب افتاد... روشنک سریع از جایش بلند شد و دنبال حسین دوید...به دنبال آنها راه افتادم... زینب گوشه ای نشسته بود و گریه میکرد... روشنک_چی شده مامانم؟؟؟ زینب با همان صدای نازکش گفت: -داشتم با حسین میدویدم... یهویی چادرم گیر کرد به پام خوردم زمین... روشنک:_الهی من قربون تو بشم عروسکم. حسین:_عمه ولی من وقتی دیدم افتاد دستشو گرفتم بلندش کردم اما نشست اینجا و گفت مامانمو میخوام. روشنک:_الهی قربونت بشم که عین بابات یه ... کنار زینب نشستم و گفتم: -خوشگل خانوم...اشکال نداره که... مگه مامانت برات قصه ی رقیه سه ساله رو نگفته؟؟؟ دماغشو بالا کشید و با بغض صدایش را کشید و گفت: -چـرا... -خب...تازه شما که یه سال بزرگتری... غصه نخوریا... زینب از روی زمین بلند شد و گفت: -حسین بیا بریم بازی کنیم... همون لحظه صدای اذان بلند شد...حسین برای اینکه دل زینب رو نشکنه و هم مسجد بره گفت: -باشه... تا مسجد مسابقه بدیم... وقتی که محمد شهید شد.... پیکرش رو داخل مسجدی که نزدیک خونمون بود آوردن، بیشتر اوقات با حسین اونجا میریم و نماز میخونیم... بهش گفتم که بابای شهیدش همیشه اونجاست برای همین اون مسجد رو خیلی دوست داره... با اینکه پنج سال و شش ماه بیشتر نداره...ولی هر وقت صدای اذان رو میشنوه... سجاده اش رو پهن میکنه و نمازش رو به سبک خودش میخونه... 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده: مریم سرخه‌ای ❤️https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️