💞رمان #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
.
.قسمت ۱۵
.
-نه پدر جان...منظور این نبود
.
مامان:پس چی؟!
.
-نمیدونم چه جوری بگم...راستش...راستش میخوام چادر بزارم
.
پدر : چی گفتی؟! درست شنیدم؟!چادر؟!
.
مامان: این چه حرفیه دخترم.. تو الان باید فکر درس و تحصیلت باشی نه این چیزها
.
-بابا: معلوم نیست باز تو اون دانشگاه چی به خردشون دادن که مخشو پوچ کردن.
.
-هیچی به خدا...من خودم تصمیم گرفتم
.
بابا: میخوای با آبروی چند ساله ی من بازی کنی؟!؟همین مونده از فردا بگن تنها دختر تهرانی چادری شده
.
-مامان: اصلا حرفشم نزن دخترم...دختر خاله هات چی میگن..
.
-مگه من برا اونا زندگی میکنم؟!
.
-میگم حرفشو نزن
.
.
با خودم گفتم اینجور که معلومه اینا کلا مخالف هستن و دیگه چیزی نگفتم
.
نمیدونستم چیکار کنم.
کاملا گیج شده بودم و ناراحت از یه طرف نمیتونستم تو روی پدر و مادر وایسم از یه طرف نمیخواستم حالا که میتونم به اقا سید نزدیک بشم این فرصتو از دست بدم
.
ولی اخه خانوادم رو نمیتونم راضی کنم
یهو یه فکری به ذهنم زد.
اصلا به بهانه همین میرم با آقا سید حرف میزنم.شاید اجازه بده بدون چادر برم پایگاه.
.بالاخره فرمانده هست دیگه
.
فردا که رفتم دانشگاه مستقیم رفتم سمت دفتر آقا سید:
.
تق تق
.
-بله بفرمایید
.
-سلام
.
-سلام...خواهرم شرمنده ولی اینجا دفتر برادرانه.. گفته بودم که اگه کاری دارید با زهرا خانم هماهنگ کنید.
.
-نه اخه با خودتون کار دارم
.
-با من؟!؟چه کاری؟!
.
-راستیتش به من پیشنهاد شده که مسئول انسانی خواهران بشم ولی یه مشکلی دارم
.
_چه خوب.چه مشکلی؟!
.
-اینکه.. اینکه خانوادم اجازه نمیدن چادری بشم.میشه اجازه بدین بدون چادر بیام پایگاه؟!
.
-راستیتش دست من نیست ولی یه سوال؟!شما فقط به خاطر پایگاه اومدن و این مسولیت میخواستین چادر بزارین؟!
.
-اره دیگه
.
_خواهرم ،چادر خیلی #حرمت داره ها... خیلی... چادر #لباس_فرم_نیست که خواهر... بلکه #لباس_مادر ماست... میدونید چه قدر #خون برای همین #چادر ریخته شده؟؟چند تا
#جوون_پرپر_شدن؟!چادر گذاشتن #عشق میخواد نه اجازه. ولی همینکه شما تا اینجا #تصمیم به گذاشتنش گرفتین خیلی خوبه ولی به نظرم هنوز #دلتون کامل باهاش نیست.
من قول میدم اون مسئولیت روبه کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با #مطالعه و #اطمینان قلبی انتخاب کنین نه به خاطر #حرف مردم.
.
ادامه دارد
نويسنده✍
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#سه بارتا حالا اخر داستانو عوض کردم
#كپي_بدون_ذكر_منبع🚫
💟Instagram:mahdibani72
💖کانال رمان های عاشقانه مذهبی در ایتا
💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۲۳
از آموزش و پرورش برای ایوب نامه آمده بود که باید برگردی سر شغلت، یا بابت اینکه این مدت نیامده ای، پنجاه هزار تومان خسارت بدهی.
پنجاه هزار تومان برای ما خیلی زیاد بود.
گفتم:
+ بالاخره چه کار میکنی؟
_ برمیگردم سر همان معلمی، اما نه توی شهر، میرویم #روستا
اسباب و اثاثیه مان را جمع کردیم رفتیم #قره_چمن، روستایی که با تبریز یک ساعت و نیم فاصله داشت.
ایوب یا #بیمارستان بود یا #جبهه
یا #نامه می فرستاد یا هر روز #تلفنی صحبت میکردیم.
چند روزی بود از او خبری نداشتیم.
تنهایی و بیهمزبانی دلتنگیم را بیشتر می کرد.
هدی را باردار بودم و حالت تهوع داشتم.
از صدای مارشی، که تلویزیون پخش می کرد معلوم بود #عملیات شده.
شب خواب دیدم ایوب می گوید
💤"دارم می روم #مشهد"
شَستم خبر دار شد دوباره #مجروح شده.
صبح محمد حسین را بردم توی حیاط و سرش را با دوچرخه اش گرم کردم.
خودم هم روی پله ها نشستم و دستم را گذاشتم زیر چانه ام.
نمیدانم چه مدت گذشت که با صدای
_"عیال، عیاااااال" گفتن ایوب به خودم آمدم.
تمام بدنش باندپیچی بود.
حتی روی چشم هایش گاز استریل گذاشته بودند.
+ چی شده ایوب؟ کجایت زخمی شده؟
_ میدانستم هول میکنی، داشتند مرا می بردند بیمارستان مشهد. گفتم خبرش به تو برسد نگران می شوی، از برادرها خواستم من را بیاورند شهر خودم، پیش تو..
شیمیایی شده بود با #گاز_خردل
مدتی طول کشید تا #سوی_چشم_هایش برگشت.
توی بیمارستان آمپول #اشتباهی بهش
تزریق کرده بودند و #موقتاًنابینا شده بود.
پوستش #تاول داشت و #سخت نفس می کشید.
گاهی فکر می کردم ریه ی ایوب اندازه یک #بچه هم قدرت ندارد و هر لحظه ممکن است نفسش بند بیاید.
برای ایوب فرقی نمی کرد.
او رفته بود همه #هستیش را یک جا بدهد و خدا #ذره_ذره از او می گرفت.
.
.
نفس های ثانیه ای ایوب #جزئی از زندگیمان شده بود.
تا آن وقت از شیمیایی شدن فقط این را می دانستم که روی پوست #تاول های ریز و درشت می زند.
دکتر برای تاول های صورتش دارو تجویز کرده بود. با اینکه دارو ها را می خورد ولی #خارش تاول ها بیشتر شده بود.
صورتش #زخم می شد و از زخم ها #خون می آمد.
#ریشش را با #تیغ زد تا زخم ها #عفونت نکند.
وقتی از سلمانی به خانه برگشته بود خیلی گرفته بود.
گفت:
_"مردم چه #ظاهربین شده اند، می گویند تو که خودت جانبازی، تو دیگر چرا؟؟"
ادامه دارد...
✿❀ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۳۷
آتش همچنان #پیشروى مى کند...
و #خیمه_ها را یکى پس از دیگرى فرو مى ریزد....
بچه هاى #نفس_بریده را فقط #آب مى تواند هستى ببخشد....
اما در این قحطى آب ، چشمه امید کجاست جز #اشک_چشم ؟!
اگر آرامش بود،...
اگر تنها آتش بود،
کار آسانتر به انجام مى رسید،...
اما این #بوق و کرنا و #طبل ودهل و #هلهله دشمن ،...
این #گرگها که با #چشمهاى_دریده ، بره هاى شیرى را دوره کرده اند،
این #کرکسها که معلوم نیست چنگالهایشان درنده تر است یا نگاههایشان،...
این #هجوم_همه_جانبه...
این #اسبها که شیهه مى کشند و بر روى دو پا بلند مى شوند و فرود مى آیند،
این ضرباتى که با #تازیانه و #غلاف_شمشیر....
که نیزه بر دست و پا و پشت و پهلو وسر و صورت شما نواخته مى شود،
اینها قدرت #تفکر و #تمرکز را سلب مى کند.
همین دشمن اگر آنچه را که به زور و هجوم و توحش چنگ مى زند،...
به آرامش طلب کند، همه چیز را آسانتر به دستمى آورد و به یغما مى برد.
آهاى ! سوار سنگدل بى مقدار!
چه نیازى است که این دخترك را به #ضرب_تازیانه بر زمین بیندازى...
و #خلخال را #به_زور از پایش بکشى ، آنچنانکه #خون تمام انگشتان و کف پایش را بپوشاند؟!...
#بى_اینهمه_جنایت هم مى توان خلخال از او گرفت....
تو بگو، بخواه ، اگر نشد به #زور متوسل شو! به این #رذالت تن بده!
این فرار بچه ها از هراس هجوم سبعانه شماست... نه براى دربردن دارایى کودکانه شان.
چه ارزشى دارد این تکه طلاى #گوشواره که تو #گوش دختر آل الله را بشکافى ؟!...
نکن !
تو را به هرچه بریت مقدس است ، دنبال فاطمه نکن !
این دختر، زهره اش آب مى شود و دل کوچکش مى ترکد.
بگو که از او چه مى خواهى و به #زبان_خوش از او بگیر....
#عذاب خودت را #مضاعف نکن....
آتش به قیامت خودت نزن ! ...
ببین چگونه دامنش به پاهایش مى پیچد و او را #زمین_مى زند!
همین را مى خواستى ؟
که با #صورت به زمین بیفتد و از هوش برود؟
و تن #روسرى_اش را به #غنیمت بگیرى ؟
خدا نه ، پیامبر نه ، دین نه ،...
جوانمردى هم نه ،
آن دل سنگى که در سینه توست چگونه به اینهمه #خباثت رضایت مى دهد؟
تپش قلب کبوترانه این #پسربچه_ها را از روى پیراهن نازکشان نمى بینى؟...
هراس و استیصالشان تکانت نمى دهد؟
آهاى !
نامرد بى همه چیز که بر اسب نشسته اى و به یک خیز بر #النگو و دست این #دخترك، چنگ انداخته اى...
بایست !
پیاده شو! و النگو را دربیار و ببر!
نکشان این دختر نحیف را اینچنین به دنبال خود!...
مگر نمى بینى چگونه در #زیر_دست_وپاى_اسبت ، دست و پا مى زند؟!
اگر از #قیامت اندیشه نمى کنى،...
از #مکافات_همین_دنیا بترس !
بترس از آن روز که #مختار دستهاى تو را به #اسبى ببندد و به خاك و خونت بکشاند.
آى !
عربهاى خبیث بیابانى !
عربهاى جاهلیت مطلق !
شما چه میفهمید #دختر یعنى چه؟ و دختر کوچک چه لطافت غریبى دارد.
اگر مى فهمیدید؛
#رقیه را، این دختر داغدار سه ساله را اینگونه دوره نمى کردید و هر کدام به یاد ازلام(18) جاهلیت ، زخمى بر او نمى زدید.
تو به کدامیک از اینها مى خواهى برسى...
زینب !
به کدامیک مى توانى برسى!
به #سجادى که #شمر با شمشیر آخته بالاى سرش ایستاده است و قصد جانش را کرده است ؟
به بچه هایى که در بیابان گم شده اند؟
به زنانى که بیش از کودکان در معرض خطرند؟
به پسرانى که عزاى تشنگى گرفته اند؟
به دخترانى که از حال رفته اند؟
به مجروحینى که در غارت و احتراق خیام آسیب دیده اند؟
آنجا را نگاه کن !...
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۷۳
#رقیه خود را به روى سر مى اندازد....
و مثل مرغ پر کنده پیچ و تاب مى خورد.
مى نشیند،
برمى خیزد،
دور سر مى چرخد،
به سر نگاه مى کند،
بر سر و صورت و دهان خود مى کوبد، خم مى شود،
زانو مى زند،
سر را در آغوش مى کشد،
مى بوید، مى بوسد،
خون سر را با دست و صورت و مژگان خود مى سترد...
و با خون خود که از دهان و گوشه لبها و صورت خود جارى شده در مى آمیزد، اشک مى ریزد،
ضجه مى زند،
صیحه مى کشد،
مویه مى کند،
روى مى خراشد،
گریه مى کند،
مى خندد،
تاولهاى پایش را به پدر نشان مى دهد، شکوه مى کند،
دلدارى مى دهد،
اعتراض مى کند،
تسلى مى طلبد....
و #خرابه را و #جان_همه_خراباتیان را به آتش مى کشد....
بابا! چه کسى محاسن تو را #خونین کرده است ؟
بابا! چه کسى رگهاى تو را #بریده است ؟
بابا! چه کسى در این کوچکى مرا #یتیم کرده است؟
بابا! چه کسى یتیم را #پرستارى کند تا بزرگ شود؟
بابا! این زنان #بى_پناه را چه کسى پناه دهد؟
بابا! این چشمهاى گریان، این موهاى پریشان، این غربیان و بى پناهان را چه کسى #دستگیرى کند؟
بابا! شبها وقت خواب ، چه کسى برایم #قرآن بخواند؟
چه کسى بادستهایش #موهایم را شانه کند؟
چه کسى با لبهایش #اشکهایم را بروید؟
چه کسى با بوسه هایش #غصه هایم را بزداید؟
چه کسى #سرم را بر زانویش بگذارد؟ چه کسى #دلم را آرام کند؟
کاش مرده بودم بابا!
کاش فداى تو مى شدم !
کاش زیر خاك بودم !
کاش به دنیا نمى آمدم !
کاش کور مى شدم و تو را در این حال و روز نمى دیدم.
مگر نگفتند به سفر مى روى بابا؟
این #چه_سفرى بود که میان سر و بدنت #فاصله انداخت؟
این چه سفرى بود که #تو را از #من گرفت ؟
باباى شجاع من !
چه کسى #جراءت کرد بر سینه تو بنشیند؟
چه کسى #جراءت کرد سرت را از تن جدا کند؟
چه کسى #جراءت کرد دخترت را یتیم کند؟
تو کجا بودى بابا وقتى ما را بر #شتربى_جهاز نشاندند؟
تو کجا بودى بابا وقتى به ما #سیلى مى زدند؟
تو کجا بودى بابا وقتى کاروان را #تند مى راندند و زهره مان را آب مى کردند؟
تو کجا بودى بابا وقتى #آب را از ما دریغ مى کردند؟
تو کجا بودى بابا وقتى به ما #گرسنگى مى دادند؟
تو کجا بودى بابا وقتى #عمه_ام را #کتک مى زدند؟
تو کجا بودى بابا وقتى برادرم #سجاد را به #زنجیر مى بستند؟
تو کجا بودى بابا وقتى #شبها در #بیابانهاى ترسناك #رهایمان مى کردند؟
تو کجا بودى بابا وقتى #سایه_بانى را در ظل آفتاب از ما مضایقه مى کردند؟
تو کجا بودى بابا وقتى مردم به ما مى #خندیدند؟
تو کجا بودى بابا وقتى ما بر روى شتر #خواب مى رفتیم و ازمرکب #مى_افتادیم و زیردست وپاى شترها مى ماندیم ؟
تو کجا بودى بابا وقتى #مردم از #اسارت ما #شادى مى کردند و #پیش_چشمهاى_گریان_ما مى #رقصیدند؟
تو کجا بودى بابا وقتى بدنهایمان #زخم شد و پوست صورتهایمان برآمد؟
تو کجا بودى بابا وقتى عمه ام زینب #سجاد را در سایه شتر خوابانده بود و او را باد مى زد و گریه مى کرد؟
تو کجا بودى بابا وقتى عمه ام زینب نمازهاى شبش را #نشسته مى خواند و دور از چشم ما تا صبح #گریه مى کرد؟
تو کجا بودى بابا وقتى #سکینه سرش را بر شانه عمه ام زینب مى گذاشت و زارزار مى گریست ؟
تو کجا بودى بابا وقتى از #زخمهاى غل و زنجیر سجاد #خون مى چکید؟
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۷۴
تو کجا بودى بابا وقتى از #زخمهاى غل و زنجیر سجاد #خون مى چکید؟
تو کجا بودى بابا وقتى ما همه #تورا صدا مى زدیم ؟
جان من فداى تو باد بابا که #مظلومترین باباى عالمى!
بابا! من این را #مى_فهمم که...
تو #فقط باباى من نیسى،
باباى همه جهانى.
پدر همه عالمى ،
امام دنیا و آخرتى ،
نوه پیامبرى ،
فرزند على و فاطمه اى ،
پدر سجادى و پدر امامان بعد از خودى ، تو برادر زینى!
من اینها را مى فهمم...
و مى فهمم که تو #باباى_همه کودکان #جهانى
و مى فهمم که همه دنیا به تو نیازمند است.
اما الان من بیش از همه به تو محتاجم
و بیشتر از همه ،
فرزند توام ،
دختر توام ،
دردانه توام.
هیچ کس به اندازه #من غربت و یتیمى و نیاز به دستهاى تو را احساس نمى کند.
همه ممکن است...
بدون تو هم زندگى کنند... ولى من بدون تو مى میرم.
من از همه عالم به تو محتاجترم .
بى آب هم اگر بتوانم زندگى کنم ، بى تو نمى توانم....
تو نفس منى بابا!
تو روح و جان منى.
بى روح ، بى نفس ، بى جان ، چه کسى تا به حال زنده مانده است ؟!
بابا! بیا و مرا ببر.
زینب ! زینب ! زینب!
اینجاهمان جایى است که تو به #اضطرار و #استیصال مى رسى....
اینجا همان جایى است که تو زانو مى زنى و مرگت را آرزو مى کنى...
تویى که در مقابل یزید و ابن زیاد،آنچنان #استوار ایستادى...
که پشت نخوتشان را به خاك مالیدى ، اکنون ،...
اینجا و در مقابل این #کودك سه ساله احساس عجز مى کنى....
چه کسى مى گوید که این رقیه بچه است ؟ فهم همه #بزرگان را با خود حمل مى کند.
چه کسى مى گوید که این دختر، سه ساله است ؟ #عاطفه همه زنان عالم را دل مى پرورد!
چه کسى مى گوید که این رقیه ، کودك است ؟ زانوان بزرگترین #عارفان جهان را با ادراك خود مى لرزاند.
نگاه کن !
اگر که #ساکت شده است ،
لبهایش را بر لبهاى پدر گذاشته است و چهار ستون بدنش مى لرزد.
اگر صدایش شنیده نمى شود، تنها، گوش شنواى پدر را شایسته شنیدن ، یافته است.
نگاه کن زینب !
#آرام_گرفت !
انگار رقیه آرام گرفت.
دلت #ناگهان فرو مى ریزد...
و #صداى_حسین_درگوش_جانت مى پیچد...
که رقیه را صدا مى زند و مى گوید:
_✨بیا! بیا دخترم ! که سخت چشم انتظار تو بودم.
شنیدن همین #ندا، #عروج_روح_رقیه را براى تو محرز مى کند....
نیازى نیست که خودت را به روى رقیه بیندازى ،
او را درآغوش بگیرى ،
بدن سردش را لمس کنى
و چشمهاى باز مانده و بى رمقش را ببینى....
درد و داغ رقیه تمام شد...
و با سکوت او انگار خرابه آرامش گرفت.
اما اکنون ناگهان #صیحه توست که سینه آسمان را مى شکافد....
انگار مصیبت تو #تازه آغاز شده است....
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷رمان عاشقانه، شهدایی و محتوایی
#هرچی_توبخوای
🌷قسمت ۸۲
_بخاطر شهادت امین عذاب وجدان داشتین؟
_من تو مدتی که سوریه بودم،..آدمهایی دیدم که آرزوی شهادت داشتن ولی شهید نشدن..بعضی ها هم بودن که حتی خوابش هم دیده بودن.اوایل خیلی مراقب کسانی بودم که میگفتن حتما شهید میشن. بارها تو موقعیت های مختلف،فهمیدم هر کاری هم بکنم،هر کی #قسمتش باشه، میره. نه اینکه من مراقب نیروهام نباشم، نه. مراقب نیرو هام هستم ولی وقتی #خدا بخواد من دیگه #نمیتونم کاری بکنم. بخاطر شهادت امین عذاب وجدان نداشتم،گرچه خیلی دلم سوخت.واقعا انگار دوباره برادرمو از دست داده بودم.ولی برای اینکه نتونستم زودتر برگردونمش عذاب وجدان دارم.
-شما دنبال شهادت نیستید؟
-نه..من دنبال #انجام_وظیفه هستم.گرچه دوست دارم #عاقبتم شهادت باشه ولی هر وقت که #خداصلاح_بدونه.الان #جون من مفید تره تا #خون من.
-شما #چرا میخواین با من ازدواج کنین؟
_اگه اشکالی نداره دلیلشو اگه خدا خواست و شما راضی بودید و ازدواج کردیم، بعد ازدواج میگم.
-ولی من میخوام الان بدونم.
-پس مختصر میگم.اول از یه #حس شروع شد ولی بعد که #شناخت بیشتر شد،هم جنبه ی #عاقلانه هم احساسی قوی تر شد. دوست داشتم باور کنم.البته دلیلی هم برای باور نکردن نبود.
-اگه من بگم با شغل شما مشکل دارم، چکار میکنید؟
چند لحظه سکوت کرد.بعد گفت:
_قبلا به این موضوع فکر کردم.نمیگم بخاطر شما شغلمو میذارم کنار.من دربرابر #توانایی هایی که خدا بهم داده #مسئولم و باید جوابگوی خدا باشم....اما ...بخاطر شما...از زندگی #شخصیم...میگذرم.
دیگه حرفی برای گفتن نداشتم.گفتم:
_من میخوام پیش امین بمونم.ماشین آوردم، خودم برمیگردم.اگه شما حرفی ندارید، بفرمایید.من بیشتر از این مزاحمتون نمیشم.
خداحافظی کرد و رفت....
مطمئن بودم پسر خوبیه،مطمئن بودم دوستش دارم ولی میترسیدم بخاطر دوست داشتنم #مانع انجام وظیفه ش بشم.من خودمو خوب میشناسم.وقتی به کسی علاقه مند بشم،تحمل نبودنش کنارم،تحمل حتی یک روز ندیدنش برام خیلی سخته.ولی کار وحید طوریه که حتی اگه شهید هم نشه، خیلی وقتها نیست.
با خودم کلنجار میرفتم، بالا پایین میکردم، سبک سنگین میکردم.این #امتحان_جدید و سخت من بود.
بعد یک ماه بالاخره به نتیجه رسیدم.... خیلی دعا کردم.گفتم:
خدایا*هر چی تو بخوای*.خیلی کمکم کن.
رفتم پیش عمه زیبا،عمه ی امین.با کلی شرمندگی و خجالت گفتم:
_امین قبل رفتنش ازم خواسته بود بعد شهادتش ازدواج کنم.
عمه زیبا بغلم کرد و گفت:
_امین بهم گفته بود اگه یه روزی زهرا اومد پیشت و ازت اجازه خواست ازدواج کنه، بغلش کن و براش آرزوی خوشبختی کن. خوشبخت باشی دخترم.
فرداش رفتم پیش خاله مهناز.همون حرفهایی که به عمه زیبا گفته بودم بهش گفتم.خاله مهناز هم گفت:
_امین گفته بود اگه یه روزی زهرا اومد پیشت و ازت اجازه خواست که ازدواج کنه بهش بگو دعای خیر امین همیشه خوشبختی توئه.
روز بعدش گل نرگس خریدم.رفتم پیش امین.اول مزارشو با گلاب شستم.بعد گل نرگس رو مثل همیشه روی مزارش چیدم. یه کم ساکت فقط نگاه میکردم.گفتم:
_سلام...دلم برات تنگ شده...روزهایی که با هم بودیم برام مثل برق و باد گذشت، روزهایی که بدون تو گذشت برام یه عمر بود.همیشه عاشقانه دوست داشتم.هیچ وقت نگفتم کاش بجای امین با یکی دیگه ازدواج میکردم.هیچ وقت نگفتم کاش با امین ازدواج نکرده بودم.یادته روز آخر بهم گفتی...
ادامه دارد..
💓💓💓🌷🌷💓💓💓
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
اولین اثــر از؛
✍بانـــومهدی یار منتظرقائم
🌷🌷🌷💓💓🌷🌷🌷
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊رمان جذاب و تلنگری #هادی_دلها
🕊قسمت ۳۳
🍀راوےعطیه 🍀
وقتی از سفر جنوب برگشتیم مامان یه خبری بهم دادکه برام عجیب نبود ولی #بیشترازلیاقتم بود
خواستگاری سید محمد از من یه چیز شوکه کننده بود..
به نیت سه ساله امام حسین..
✨سه روز روزه گرفتم
✨سه شب نماز شب خوندم
افطار روز سوم راهی بهشت زهرا یادمان 🕊شهید ابراهیم هادی🕊 رفتم
زندگی من تاچهار ماه پیش زمین تا آسمان #تغییر کرده بود
دختری که #حجاب، #ولایت، #شهادت برایش مسخره بود الان میفهمید پای دختران چادری چقدر #خون شهیدان داده شده است
کنار یادمان نشستم..
خداروشکر خلوت بود. درحالیکه گلاب روی سنگ مزار می ریختم شروع کردم به حرف زدن
سلام آقاابراهیم..
تو واسطه طعیه شدنم شدی
تو واسطه شدی تا بفهمم عشق یعنی چی
توبهم فهموندی عاشق چادر شدن یعنی چی..
حالا اومدم تا کمکم کنی تا زینب وار کنار همقدمت وایسم،
کمکم کن اگه سیدمحمد رفت من #زینب_وار ادامه دهنده راهش باشم
حالا امروز پنج شنبه است..
وباچادر گل صورتی ام منتظر خواستگارم
باصدای زنگ برای آرامشم یه صلوات میفرستم ودر آشپزخانه منتظر میمونم
بعداز یک ربع مامان صدایم کرد:
_دخترم عطیه جان چایی بیار
وقتی سینی چای را مقابل آقاسید گرفتم تازه متوجه رز های زرد و سفید روی میز شدم
تازه روی مبل کنار مامان آروم گرفته بودم که مادر آقاسید لجازه خواست برای صحبت کردنمون باهم
وقتی توی اتاقم قرار رفتیم اولین چیزی که دیدم لبخندتحسین آمیز آقاسید بود
آقاسید:
_اتاقتون همش بوی #حضور شهید هادی رو میده
_شهیدهادی تموم زندگیمو تغییر داد
یک ساعت یک ساعت ونیمی حرف زدیم وآقاسید آخر پرسید:
_خب با این حساب نظرتون چیه؟
_قبل از جواب من یه چیزی بگم؟
آقاسید: بفرمایید
_من توسکای چندماه قبل نیستم ولی کلی راهم مونده بشم مثل زینب وبهار
آقاسید:
_خانم عطایی فرد وخانم رضایی عالین ولی شما هم از عالی عالیترین.. خب حالاجواب؟
_راضیم به رضای خدا
آقاسید: مبارکه ان شاءالله
اون شب من با انگشتر نشون به خواب رفتم.
واسه عقد..
هفته بعد کنار یادمان شهید ابراهیم هادی رو انتخاب کردیم
🕊ادامه دارد....
🕊 نویسنده؛ بانو مینودری
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۶۱ و ۱۶۲
به همراه آدرس خوب به حافظه میسپارم.
چشمی میگویم. اما سوالی که ذهنم را هم درگیر کرده میپرسم:
_حاج آقا اینقدر ناامید نباشین. من مطمئنم آزاد میشین و خودتون اون نامه رو به صاحبش میرسونین.
باز هم همان تبسم چشم نواز...
🕊_ما دیگه عمرمون رو کردم.این #دنیا بمونه برای بقیه. بخدا قسم این روزا #بهترین روزای عمرم بود.هیچوقت اینطور نشده بود که احساس کنم به #خدا نزدیک شدم.این روزها بیشتر تونستم به اندازهی سر سوزنی، #مظلومیت امامان مظلومم مثل امام کاظم، امام عسکری، امام هادی (علیهمالسلام) رو #درک کنم که در زندانهای عباسی چه میکشیدن. خوشحالم اگه بتونم #جان ناقابلم رو در راه خدمت به #اسلام و #مسلمین از دست بدم.
#روح_بزرگ و ایثار او کجا و #بزدلی من کجا! واقعا انسان به کجا میرسد که حاضر است #جان شیرینش را با چیزی #معامله کند؟دوباره در باز میشود.با اشارهی پاسبان برمیخیزم.با خود فکر میکنم عجیب است پیرمرد به من #اعتماد کرده؟ پیرمرد با خودش فکر نمیکند شاید من نفوذی باشم؟ درحالیکه دارم از راهروها عبور میکنم از لای دری که باز است نگاهم به مرد جوانی میافتد که با دیدن سوزن داغ رنگ به سفیدی گچ میزند.با فشار دادن آن سوزن به زیرناخن حالم دگرگون میشود.
دادهای مرد هنوز در گوشم است که میگوید:
_نمیگم! نمیگم ملعون...!
سعی میکنم نگاه به کف سالن باشد تا چیزی را نبینم.اما کف سالن هم ردی از #خون میبینم. درباز میشود.کیانوش با قیافه ای حق به جانب دستگاه ضبطی را روشن میکند. بعد هم صوتی پخش میشود که میگوید:
📞_سلام من میخوام به ادارهی شهربانی گزارشی بدم.من متوجه شدم زنی از خرابکارها و عضو سازمان سوار ماشین زاهدان شد و به طرف تهران میاد.این زن شال سوسنی و لباس پاکستانی به پشت زمینهی زرد داره....
بعد هم شروع میکند به تشریح کردن صورتم که درست نشانیهای خودم است. خوب به لحن و صدا گوش میدهم اما اثراتی از صدای پیمان در آن نمیبینم.پوزخندی تحویلش میدهم و میگویم:
_هه! این بود؟ با این سیانماییها نمیتونی منو نسبت به سازمان بدبین کنی! از کجا معلوم که رفقای خودت این صوت جعلی رو درست نکردن؟
با لبخندی کج جواب میدهد:
_اگه رفقای من بودن چرا فقط نشونی تو رو دادن؟ ما تحقیق ازتون کردیم و تحت نظرمون بود. ما میدونستیم شما باهم ازدواج کردین. پس باید نشونی اون شوهرت هم میداد اما چرا فقط تو؟شاید تو طعمه ای بودی تا ما شکارت کنیم،حتما سازمان هم #نفعی میبره وگرنه نباید عضو فعالی مثل تو رو دور بندازه!
_دور ننداخته! اینم یه سیانمایی دیگتونه. با این استدلالها میخوای کارت واقعیتر به نظر برسه.فکر کردی من بچهم؟ من این چیزا رو نمیفهمم؟ سخت در اشتباهی سازمان نسبت به اعضاش خیلی حساسه. مطمئن باش همین حالا داره نقشه انتقام میکشه. اگه بلایی سرم بیاد سازمانانتقام خونمو از دولت و حکومتتون میگیره!
خشم جمع شده در مشتهایش را بر روی میز خالی میکند و سرم داد میزند:
_من قصد ندارم بلایی سرت بیاد! اگه نگاهی به خودت بندازی اینو میفهمی.نگاه کن! اینجا همه باید پاسخگو باشن اما تو چموشی میکنی.کسی که چموش باشه پوست از سرش میکنن اما تو چی؟کسی از گل بهت نازکتر گفته؟ اینا همش کار منه که تو بفهمی دوست کیه دشمن کیه!بفهمی به کسایی اعتماد کردی که تور برات پهن کردن.
حرفهایش را جدی نمیگیرم. کیانوش خوب بلد است نقش بازی کند و نمیتواند مرا با حرفهایش خام کند.کیانوش از سکوتم استفاده میکند
_میخواستم اگه همکاری کنی صحبت کنم تا آزادت کنن اما مثل اینکه نمیشه! تنها کاری که میتونستم برات انجام بدم این بود که نزارم اینجا کسی بهت اسیب بزنه چون تو دخترِ بهترین دوست پدرم بودی اما دیگه کاری ازم برنمیاد. بهتره قانون درموردت تصمیم بگیره!
بیخیالترین نگاهش را به من میاندازد و پاسبان را خبر میکند.دوراهیها و افکارهای جورواجور مرا اذیت میکند.
ندانستن حال پیمان...حرف هایی که از زبان پیرمرد در مورد اسلام شنیدم.تناقض ها را چه کار کنم؟گوشه ای مینشینم. پیرمرد لب به ذکر میجنباند.ذهن آشوبم را به میان حرفهای حاج آقا میبرم:
_ببخشید شما هم ناآرام میشین؟ اینطور که ذهنتون درگیر بشه؟
او سر تکان می دهد و بعد لب می زند:
🕊_بله! هر انسانی ممکنه براش مشکل پیش بیاد.
_چطور خودتون رو آروم میکنین؟
لبخندش حکایتها دارد!
🕊_الَّذِینَ آمَنُواْ وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِکْرِ اللّهِ أَلاَ #بِذِکْرِاللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ، همان کسانى که ایمان آورده اند و دلهایشان به #یادخدا آرام میگیرد آگاه باش که با یاد خدا دلها آرامش میابد.یاد خدا طوفان دلها رو آرامش میده! دخترم سعی کن به #خدا فکر کنی و ذکر بگی.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۲۵ و ۲۲۶
گاه به صراحت در مصاحبههایشان ازشان سوال میشد اگر مردم بخواهند #اسلحههایتان را تحویل دهید، میدهید؟آنها هم بعد از طفرههای طولانی میگفتند #نه! #حب_واقعی را نمیبینند.سازمان نه تنها به قدرت بلکه به این محبوبیت هم حسودیاش میشود.
●●بیست و هشتِ خرداد شصت●●
ماههای پر تنشی را از سر گذراندهایم که آخرینش نیست! هنوز وحشت خشونت چهارده اسفند در وجودم است....
خبر حصر آبادان و پیش روی روز افزون بعث را به خاطر دارم.نمیتوانم سکوت کنم.صبح بود به دستور مینا حاضر شدم و خودم را به خیابان رساندم.بعد از عوض کردن شکل و شمایل وارد دانشگاه تهران شدیم.غوغایی بر پا بود.قریب به هزاران نفر در دانشگاه شعارهای تند دادند. بنیصدر پشت تریبون ایستاد و از مصدق سخن گفت.جوری حرف زد که انگار مصدق بود از پاریس به تهران آمد، در بهشت زهرا سخنرانی کرد،بار انقلاب به دوش کشید و برای آزادی راهی غربت شد!شعارهای مرگ بر بهشتی یک جاهایی زیاد شد. #نمیتوانستم همچین شعاری بدهم!اصلا مگر #بهشتی چه کرده؟ چرا الکی بارگناهم را سنگین کرده باشم؟هرچہ هم مینا با مفهوم نگاهم کرد خودم را به آن در زدم.بعد هم بنیصدر گفت "اینهایی که ظاهر #مذهبی دارند را بیاندازید بیرون!" انگار بنیصدر جز #خون و خونریزی، #تفرقه کاری برای این کشور نداشت!
چهارده اسفند هرچه بود گذشت.ولی ترکشهای آن به شدت در گوشه و کنار مطبوعات به چشم میخورد. انگار گزارشها و پاپوشهایی را که برای #مطبوعات لازم بود او مینوشت!👈به #اسم و #لباس سپاه مردم را خونین میکردند و همهاش به نام سپاه تمام شد.حال ۲۸خرداد سازمان به #همه دستور میدهد با خود #سلاح سرد داشتہ باشند حتی اعضای عادی....
بین جنگ و خشونتها روی پلهها مینشینم و به #خدا میاندیشم.به خدای که تنها #اسم و #وصفش را شنیده بودم و بس...خوب و بد را نمیدانم اما همین را میدانم که سازمان #بر_حق نیست.خدا...کاش میتوانستم از او بخواهم به من راه درست را نشان دهد.بغض میکنم و میگویم: " خدایی که نمیدونم هستی یا نه. اگه صدام رو میشنوی بهم #کمک کن. خدایا! #خسته شدم از این همه #حماقت و #بلاهت. خدایا! خسته شدم از راه #بنبست. خدایا! کلافم کرد این #دورویی. چیکار کنم؟ در خونهی کیو بزنم..؟؟ " بغضم میترکد.. "رویا! شاید به پوچی رسیدی و دنیا همینه که هست.شاید اصلا جای دیگهای وجود نداره..." اما با خود میگویم: "نه نه! حتما راهی هست. مگه میشه تموم این #عالم به بنبست برسه؟مگه حرفای حاج رسول رو یادت رفته؟ مگه میشه همه چیز رو اتفاقی دونست؟"
یکهو بدنم یخ میکند.در هوای گرم خردادماه سردم میشود.از کجا ذهنم به یاد حاج رسول گشت را نمیدانم!خیال از ذهن عبورکرده دوباره آمده! امانتی را میگویم! هروقت که به یادش میافتم حالم دگرگون میشود و حس #عذابوجدان پیدا میکنم.آن اوایل #بهانهی سازمان را داشتم و زوم شدنشان روی من اما حال چه؟ شاید حال وقتش شده راز آن امانتی را فاش کنم." آره... حالا دیگه وقتشه." پیمان هم تا شب به خانه نمیآید. از ذوق و هیجان نمیفهمم کی چادر به سر میکنم. در ذهن دنبال نشانی آن میگردم. به آدرس.... به خانم عطاری! صندوقچه و گلهای بابونه! در آخر هم تجریش و بازارش...باورم نمیشود!انگار یکی اینها را جلوی پایم قرار میدهد و مرا به خود میخواند.
به بازار عریض و طویل تجریش نگاه میکنم.پیدا کردن یک عطاری در اینجا مثل پیدا کردن سوزن در انبار کاه است! دوباره ناامیدی بر من غلبه میکند.. #خدایا چه کنم؟
خود را کنار میکشم. سر در مغازهها را نگاه میکنم.با دیدن گونیهای گردو و گیاه دارویی به طرف مغازه میروم.
_سلام. شما عطارے هستین؟
_بله دیگه.
_یعنے خود خود عطاری؟
انگار متوجه منظورم نیست و میگوید:
_عطار هستیم دیگه.
وا میروم!
_نه آقا. منظور من فامیلتونه.شما خانم عطاری میشناسین؟ فامیلشون عطاری باشه و عطار باشن.
_آها...بلہ خانم عطاری هستن. منتهی جلوتر از ما.
_میشه بگید کجا میتونم پیداشون کنم؟
_اسم عطاریشون "شفاست". همین راسته رو بگیرید و برین اولین عطاری هستش.
تشکر میکنم. هیجان زده شدهام.بوی خوش بابونه و گل محمدی!با دیدن تابلوی مغازه بغض میکنم.خانم مسنی روی صندلی نشسته.به زور سلام میدهم.لبخندش بسیار شبیه لبخند حاج رسول است.حاصل بغض از دیدگانم روان میشود.
_سَ.. سلام.
متوجه حالم میشود.دستم را به طرف خودش میگیرد نوازش میدهد.
_عیلکسلام.چیشده عزیزدلم؟چرا گریه؟چرا بغض؟
_خنده هاتون...خیلے قشنگه منو یاد کسی میندازه.
_وای ممنون عزیزم.قربونت برم مادر.. چشمات قشنگه.
_شما خانم عطاری هستین؟
_آره. چطور مادر؟
_من از طرف حاج رسول اومدم. #امانتی هست که باید از شما تحویل بگیرم.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۳۳ و ۲۳۴
بین آجرهای دیوار حیاط فاصلهای پیدا میکنم و از آن میتوانم خانهی همسایه نگاه کنم.دو روزی کارم همین است و مو بہ مو برای مینا گزارش میدهم.روز سوم کسی در خانه را میزند.چادر میپوشم و در را باز میکنم.پسر نوجوانی میگوید هندوانه از او بخرم. آهسته میگوید:
_از طرف مینا اومدم.
تعجب میکنم. هندوانهای دستم میدهد:
_از این بہ بعد رابطتتون دکهی روزنامهی سر کوچهس.از بچههای خودمونه.اوضاع بحرانیتر شده صلاح نیست مستقیم مینا رو ببینین.
قبول میکنم.با دادن پول وارد خانه میشوم.در یخچال میگذارم. طبق معمول از بین آجرها سرک میکشم که پیکانی وارد کوچه میشود.مردی با لباس نظامی پیاده میشود.با خنده برای افراد داخل پیکان دست تکان میدهد.در را که میزند دو پسر شر به پر و پایش میپیچند.آنها را بغل میگیرد و داخل میبرد.با خود میگویم نکند این مرد همان کسی است که برای پیمان خطر دارد؟
کمکم مینا اجازه میدهد از لاک اطلاعاتی بیرون بیایم و با دیگران ارتباط بگیرم.خبر آورده بودند #شهیدی از جبهه میآورند. ساعتها قریب به ظهر است.برای مراسم حضور پیدا کردهام.مینا میگفت در این مراسم خودی نشان دهم و توجهی جلب کنم.عین مذهبیها رفتار کنم.چادرم را قاب صورتم میکنم.تابوتی بر روے دستها موج میزند.نگاهم به همان زن است. دست یکی از پسرهایش را گرفته و بیتابانه اشک میریزد.میان آن همه فشار جمعیت خودم را به نزدیکیهای او میرسانم.نمیتوانم دستور مینا را اجرا کنم.
میگویند #مادرشهید چند کلامی حرف میخواهد بزند.زن بالای وانت میایستد.از صورتش چیز زیادی معلوم نیست. میکروفن را دستش میدهند.
#بغضش را مهار میکند و میگوید:
🎙_ بسماللهالرحمنالرحیم..فرزند من فدای #انقلاب... فدای #اسلام... فدایی #امام..اصلا تمام بچههایم فدای او. جبههی امروز همین تهران است... همین جنوب است... همین غرب است.منافقین که خدا شرشون رو به خودشون برگردونه شهر و کشورو #ناامن کردن.ما مردم باید #آگاه باشیم. باید #پشت_امام بایستیم مثل همین #شهدا.اینها یک مشت #جاهطلب هستن که بویی از اسلام نبردن.بخدا قسم #راضینیستم از هرکسی که به اینا کمک میکنه یا همراهشونه یا به هر طریقی بہ مملکت #ضرر میزنه.من بچم رو در راه #اسلام دادم، در راه خدا دادم...خدا قبول کنه تا شاید ادای دینی کنم...
حرفهای مادرشهید کلمه بہ کلمهاش برایم تلنگر است.با شنیدن اسم #خدا گر میگیرم...نکند باز هم؟؟ اگر این مادر از من راضی نباشد چه؟ اگر آه دلش بگیرد چه؟ حواسم از آن زن پرت میشود. گوشهای مینشینم و به حالم #گریه میکنم.بعد از مراسم هم سراغی از زن نمیگیرم و به خانه برمیگردم.کلی با خودم #فکر میکنم. اینکار را من برای سازمان #انجام_نمیدهم. خوب است الکی کلی #خون ریخته شود؟ با صدای در چادر را روی سرم مرتب میکنم.با باز شدن در صورت زن ظاهر میشود. هول میکنم. دست و پایم یخ میشود. سیمی را بطرفم میگیرد روی آن بشقاب غذاست.
_بفرمایین. امروز #مهمان_شهید هستین.
بعد هم میگوید:
_عجلهای نیست ظرف رو بیارین ولی خونهی ما همین روبرو هستش. اونجا تحویل بدین.
ظرف را برمیدارم.هرچه میکنم تنها چشم از زبانم خارج نمیشود.داخل میشوم. به گوشهی نشیمن کز میکنم. مهمان شهید... یعنی اگر این غذا را بخورم #نمکگیر شهید میشوم؟
بوی خوشش اشتهایم را تحریک میکند. قاشقی به دهان میگذارم.عجب #طعم لذیذی دارد..ظرف را فردا میشویم. حاضر میشوم و بشقاب را برداشته تا به خانهی همسایه ببرم. زنگ را که میزنم پسرکی در را باز میکند و میپرسد چکار دارم. چند ثانیه بعد صدا و بعد خود همسایه جلوی در میآید. کمی احوالپرسی میکنم. گرم جوابم میدهد انگار که سالیان سال است هم را میشناسیم. بشقاب را به دستشان میدهم. تشکر میکند. تعارفم میکند داخل بیایم. اما بعد وارد خانه میشوم. از داخل خانه صدای #قرآن میآید. کفشهایم را درمیآورم و وارد میشوم.کسی را نمیشناسم اما پیششان مینشینم. خانم مرا معرفی میکند:
_ایشون خانم همسایه هستن. همین روبروی ما مینشینن. اسمتون چیه؟
کمی منّ و من میکنم:
_ثُ...ثریا
_خوشبختم ثریا جون. ما هم اهل همین محل هستیم. من صدیقه هستم ولی بیشتر بهم میگن خانم موسوی.
همگی دوست هستند و #صمیمیت میانشان موج میزند.
_خوشبختم
خانم موسوی میگوید منیره قرآن بخواند.او با صوتی دلنشین شروع میکند. دلم را با خود همراه میکند که چشمم با آن بیگانه است و #دلم صمیمیت بسیار دارد. بعد از او خانم موسوی به کسی دیگر میگوید آن را معناکند.
_بنام خدا که رحمتش بیاندازه است. و مهربانیاش همیشگی....
چه زیباست پیام خدا. انگار راه نویی پیش رویم است تا خدا را بهتر بشناسم. این آمدن پیش از اینکه..
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
امـــــام علـــی علیه السلام:
꧁ ماأَکثرَ العِبَرَ و َاقَلَّ الإِعْتِبــــــار ꧂
🌱رمان آموزنده، طلبگی و بر اساس واقعیت #مزد_خون
🌱قسمت ۳۷ و ۳۸
_خسارتهای وحشتناکی به تشیّع وارد بشه!
مثلا یکی از دستاوردها و هنرهای این حضرات!
با دستش اشاره به دسته ی عزاداری کرد و ادامه داد:
_این بود که یکبار که "ماهاتیر محمد" نخست وزیر سابق مالزی یه سفر ایران اومده بود و از جمهوری اسلامی ایران خواست تا مالزی برای تبلیغ اسلام و مبارزه با فرقهی ضاله #بهائیت به اونها کمک کنه. چون منشاء بهاییت در ایران بود و بهاییها یکی از مراکز اصلی شون در مالزی قرار داشت و از اونجا نیرو میگرفتن، اما از حدود چهار سال قبل، به دلیل فعالیتهای جریان شیرازیها در مالزی و مبارزه رسمی با خلفا به دعوای بین شیعه و سنی چنان دامن زدند که کار به شعار نویسی های خیابانی رسید و این مساله باعث شد ماهاتیر محمد که تا دیروز از جمهوری اسلامی دفاع میکرد، چند ماه قبل نسبت به خطر گسترش شیعه در مالزی هشدار داد و خواستار مبارزه با شیعیان به عنوان یه فرقه ی ضاله شد!
دوباره نگاهم افتاد به این مردهای دشداشه پوش!
داشتم به حرفهای مهدی فکر میکردم که این فرقه چقدر راحت اسم شیعه رو با رسمش متلاشی کردن!
در همین حین سر و صدای بچه ی کوچکی که همراه باباش برای تماشا کردن دسته ی عزاداری اومده بودن، چنان خودش رو به باباش چسبونده بود و التماس میکرد و میگفت؛ بیا بریم بابا من میترسم، توجهم رو جلب کرد
والبته بچهی بیچاره حق داشت
من که یه مرد بزرگ بودم با دیدن چنین صحنه هایی داشتم سکته میکردم چه برسه به اون طفل معصوم!
با اشاره به بچه رو به مهدی گفتم:
_اصلا فکر نکنم تا اخر عمرش چنین صحنه هایی یادش بره و چقدر تلخه که عزاداری برای امام حسین(علیهالسلام) رو با چنین تصاویری بخاطر بسپاره که ذرهای عشق درونش نیست که هیچ! فقط #ترس و #وحشت و #خون، یادگاری چنین هیئت رفتنی میشه! و ناگفته پیداست چه حسی نسبت به هئیت و روضه و امام حسین (علیهالسلام) پیدا میکنه!
با عصبانیت ادامه دادم:
_خیلی راحت تنها با کارهای یک سری افراد جاهل مثل اینها که بیشتر به اراذل شبیهان تا عاشق امام حسین (علیهالسلام)! هم فرقهی ضاله میخوننمون! هم مثل اتفاقی که برای این بچه میافته به سادگی این پیوند عاشقانه حسینی شکسته میشه!
مهدی دستش رو خیلی آروم گذاشت روی شونم و گفت:
_میدونی مرتضی اینها فقط یک سری جاهل نیستن! داشتم فکر میکردم اگه غریبهای از علت بریدن سـر امام حسین (علیهالسلام) پرسید به قول استادم باید بگیم: "ترکیبی از #منافقان_باهوش و #مردم_جاهل عاشورا را رقم زدند!"
بعد هم چشمهاش رو به آسمون دوخت و ادامه داد:
_و چه معجون عجیبیست این ترکیب...!
اسم منافق باهوش که اومد یاد تفکر انگلیسی افتادم که چقدر خطرناکتر از بمب و اسلحه است!
گفتم:
_شیخ مهدی چقدر دشمن حساب شده کار میکنه! از این طرف بادرست کردن فرقه های شیعهی افراطی مثل شیرازیها و از اون طرف با درست کردن گروههای سنی افراطی مثل وهابیها چقدر دقیق به خواسته اش میرسه!
بعد با حالت عصبانی گفتم:
_بعضی از ما هم خیر سرمون توی حوزهی علمیه داریم درس میخونیم که مثلا به درد اسلام بخوریم! به جای اینکه به درد اسلام بخوریم کم کاری هامون، خودشون شدن یه درد برای اسلام!
لبخند نشست روی لبش و گفت:
_دمت گرم که جمع نبستی!
بعد هم ادامه داد:
_میدونی تفاوت به درد خوردن یا خودِ درد بودن در چیه؟!
گفتم: _آره اخوی چرا ندونم! دارم امثالش رو جلوی چشمهام میبينم #به_اسم امام حسین (علیهالسلام) توی لشکر امام حسین (علیهالسلام) با لباس عزادار امام حسین (علیهالسلام) #نفوذی لشکر یزید باشی و براش کار کنی والله خودِ درد! یه درد کشنده!
اخمهام رو بیشتر کشیدم توی هم و ادامه دادم:
_اصلا چرا باید لباس عزادار امام حسین (علیهالسلام) رو بپوشند!چرا هر جا نفوذی هست یا زیر یقه دیپلمات بسته شده تا حلقه یا زیر لباس روحانیت؟!
سری تکون داد و با تاسف گفت:
_چون در پوشش عزادار حسین (علیهالسلام)، راه حسین (علیهالسلام) رو ببندی و صدای کسی درنیاد خیلی راحتتر از اینه که در پوشش یزید راه را بر حسین (علیهالسلام) ببندی و صدای کسی در نیاد!
یکی دیگه از اصلیترین علت هاش هم که معلومه برای داشتن #امنیت! این روش مختص الان هم نیست! بعد از واقعهی کربلا عبیدالله بن زیاد هم برای رسیدن به دارالحکومه از در، دروازهی شهر کوفه تا رسیدن به کاخش لباس امام حسین (علیهالسلام) رو پوشید برای اینکه از مردم در امان باشه! خوب اینها هم شاگردهای همون خبیث هستن دیگه! تاریخ خوب نشون داده تزویر از ابزار همیشگی خواص فاسد و سیاست باز و قدرت طلب هست اینم یه مدلشه دیگه!
گفتم:_حاجی اینا که دیگه ادعاشون اینه اهل سیاست و قدرت نیستن و دم از جدایی دین از سیاست میزنن!
صادق خنده ریزی کرد و گفت:
_حالا تو از کجا فهمیدی که دکتره مشتاق بود؟! چون جمعیت زیاد بود به اشتیاق دکتر پی بردی؟
رؤیا رویش را به طرف صادق کرد و گفت:
_مسخره نکن صادق! برام عجیبه، اگر تو هم اونجا بودی شک میکردی، آخه من همراه یکی از دانش آموزام رفتم، دکتره اصرار داشت از منم آزمایش بگیره که من اجازه ندادم و آخر کاری یه ذره از بزاق دهنم را گرفت تا ببینه واقعا منم درگیر شدم یا نه؟! جالبه از هر خانواده یک نفر هم میرفت آزمایش میداد کافی بود و از همه هم #بزاق_دهن میگرفت و هم #خون...
صادق از جا بلند شد و همانطور که بشقابها را آماده می کرد برای کشیدن غذا گفت:
_عجیبه آره...آزمایش خون شنیده بودم، اما بزاق دهن نشنیده بودم، یعنی به چه کارش میاد؟!
رؤیا شانه ای بالا انداخت و گفت:
_نمیدونم والا..
صادق روی صندلی نشست وگفت:
_میشه فردا به یه بهانه بری، سر از کار دربیاری؟! خیلی عجیبه برام، یعنی ذهنم درگیرش شد.
رؤیا با حالت خنده گفت:
_به شرطی میرم که امروز کنارمون بمونی و نری مأموریت...
صادق بشقاب را پر از برنج کرد و گفت:
_شرط مرط نداریم خانم جان! اون مأموریت را باید برم
و در همین حین زنگ خانه به صدا درآمد و رؤیا همانطور که به طرف آیفون میرفت گفت:
_حتما محمد هادی هست، احتمالا دوباره کلید را یادش رفته
صادق آهانی گفت و خیره به دانههای برنج پیش رویش شد و ذهنش حول این موضوع میچرخید و زیر لب گفت: "یعنی امکان داره این دکتره هم از اون تیم..."
در همین حین صدای محمد هادی بلند شد:
_سلام مامان! سلام بابا...به به جمعتون جمع هست و فقط گلتون کمه که اونم رسید ...
✌️ادامه دارد...
✍نویسنده: طاهرهسادات حسینی
🕊https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊