eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
216 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۶♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۶ تو نیز دل از جا بر مى خیزى و از خیمه بیرون را مى کنى.... افراد، همه اند اما این وقت شب درکنار خیمه تو چه مى کنند؟ پاسخ را حسین به درون مى آورد: _✨خواهرم ! اینها من اند و سرشان ، است . آمده اند تا با تو کنند که هزارباره تا پاى جان به حمایت از حرم رسول االله ایستاده اند. چه بگویم ؟ چه دارد این حبیب !... دین را چه خوب شناخته است... بى جهت نیست که امام لقب به او داده است . اسم حبیب اسباب است . وقتى آمدنش به کربلا را شنیدى سرت را از کجاوه بیرون آوردى و گفتى : _✨سلام مرا به حبیب برسانید. _✨حسین جان ! بگو که زینب ، شماست و برایتان با رسول االله را مى طلبد و تا ابد و را از خدا مسالت مى کند. 🏴پرتو چهارم🏴 همین که برادر، پیامبر را بر سر بگذارد، پیامبر را در دست بگیرد و به سمت سپاه دشمن حرکت کند کافیست تا غم عالم بر دلت بنشیند. کافیست تا تمامى مصیبتهاى پنجاه ساله بر ذهنت هجوم بیاورد و غربت و تنهایى جاودانه پدر، از اعماق جگرت سر باز کند. اما برادر به این بسنده نمى کند، مقابل دشمن مى ایستد، تکیه اش را بر شمشیر پیامبر مى دهد و در مقابل سیاهدلانى که به خون سرخ او تشنه اند، لب به موعظه مى گشاید: _✨مردم ! در ، گوش به حرفهایم بسپارید و شتاب نکنید تا من آنچه است به جاى آورم که شماست و بر شما... درنگ کنید تا من ، سفرم را به این دیار، روشن کنم . اگر عذرم را پذیرفتید و کردید و با من از در درآمدید خوشا به شما، که اگر چنین شود، راه هجوم شما بر من بسته است. اما اگر عذرم را نپذیرفتید و با من از در انصاف در نیامدید، دست به دست هم دهید و تمام و شرکاء خود را به کار گیرید، به خود عمل کنید و به من مهلت ندهید. چه ، مى دانید که در فضاى روشن و بى ابهام گام مى زنید. به هرحال من با خداست و من اوست . هم او که را فرو فرستاد و ولایت همه صالحان و نیکوکاران را به عهده گرفت. خدا! پیشه کند و از برحذر باشید. اگر بنا بود همه دنیا به یک نفر داده شود یا یکى براى دنیا باقى بماند، چه کسى از براى بقا و تر به رضا و تر به قضاء؟! اما بناى آفریدگار بر این نیست ، که او دنیا را براى آفریده است. هاى دنیا کهنه است ، فرسوده و متلاشى شده و روشنایى سرورش ، و ظلمت زده. دنیا، منزلى و خانه اى است . ..... پس در اندیشه توشه باشید و بدانید که بهترین ره توشه تقواست . تقوا پیشه کنید تا خداوند رستگارتان کند... او چون طبیبى که به زوایاى وجود بیمار آگاه است ، مى داند که مشکل این مردم ، مشکل ، مشکل به دنیا و از یاد بردن خدا و عالم عقبى . فقط علقه هاى دنیا مى تواند انسان را اینچنین به خاك سیاه شقاوت بنشاند. فقط پشت کردن به خدا مى تواند، پشت انسان را اینچنین به خاك بمالد. فقط از یاد بردن خدا مى تواند چنین ضخیم و نفوذناپذیر بر چشم و دل انسان بیفکند تا آنجا که آیات روشن خدا را منکر شود و خون فرزندان پیامبر خدا را مباح بشمرد. او همچنان با آرامش و حوصله ادامه مى دهد... و تو از شکاف خیمه مى بینى که دشمن ، بى تاب و منتظر، این پا و آن پا مى کند تا پس از اتمام موعظه به او شود... 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۷۹ و ‌۸۰ فضه در کنار بانو و مولایش در خانهٔ‌ رسول خدا حضور داشت و او میدید که علی و ، در اتاقی آن‌طرف‌تر به تنهایی مشغول غسل و کفن، نفس و جانش است و فاطمه با حالی نزار گریه‌ها میکند و ناله‌ها سر میدهد... دل فضه از درد فراق رسول و بی‌تابی فاطمه سخت به درد آمده بود..اما نمیدانست دردی سخت‌تر از درد عروج رسول‌الله در راه است و بیرون این خانه چه خبرهایی دهان به دهان میگردد و چه مجالسی به پا شده.. مردم دسته دسته وارد سقیفه‌ی بنی‌ساعده میشدند، مکانی که در نزدیکی مسجدالنبی بود و متعلق به طایفه‌ی بنی ساعده بود.. جایی که بیشتر به محل استراحت شبیه بود، دور تا دورش را نخل‌های سربه‌فلک‌کشیده گرفته و برایش سقفی از شاخ و برگ درختان درست کرده بودند‌‌... عده ای از انصار در صدر مجلس مشغول صحبت بودند، گویا مسئله‌ی مهمی برایشان پیش آمده بود، مسئله‌ای که از ارتحال پیامبرشان نیز، مهم‌تر بود. مردم وارد سقیفه می‌شدند و دور آن جمع حلقه میزدند...هرچه زمان میگذشت، افراد بیشتری وارد آنجا میشدند و کم‌کم تعدادی از مهاجرین هم به حلقه ی صدرنشین پیوستند... هر کس حرفی میزد و نظری میداد، اما بعد از مدتی نظر مورد بحث رد و نظریه ای تازه نمودار میشد،... همه و همه به فکر و بعد از محمد صلی الله علیه وآله بودند، پیامبری که هنوز پیکر مقدسش بر زمین بود و اینان بی توجه به این موضوع مهم، تلاش میکردند که سهم خود را از خلافت بیشتر کنند و همه میدانستند که آنها را درخلافت سهمی نیست اما خود را به نادانی و بی‌خبری زده بودند و علیِ مظلوم، مظلوم‌تر از همیشه به همراه بنی‌هاشم و ملائک آسمان، کمی آنطرف‌تر در خانه‌ای ماتم زده، پیش روی دختری داغدار، مشغول غسل و کفن و حنوط، آخرین پیامبر خدا بود. بالاخره داخل سقیفه، جمعشان جمع شد و انگار حلقه ی شورایشان تکمیل شده بود ، یکی میگفت خلافت از آنِ انصار است به فلان دلیل...، دیگری از خوبیهای مهاجرین میگفت و آنها را مستحق خلافت میدانست... گویی اینان و نسیان گرفته بودند و فراموش کرده بودند،کمتر از سه ماه پیش، پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله در حجةالوداع در غدیرخم از آنان برای علی علیه‌السلام بیعت گرفت،... آنها فراموش کرده بودند که همین جمع و سردسته‌ی مهاجرین این جمع، اولین کسانی بودند که خلافت بلافصل علی علیه‌السلام را بعد از پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله تبریک گفتند و جزء اولین نفراتی بودند که علی علیه‌السلام را امیرالمؤمنین خواندند.... آنها آیه ی تبلیغ، آیه‌ی مباهله، آیه‌ی اکمال دین و آیات دیگری که ولایت علی علیه‌السلام را گوشزد میکرد، از یاد برده بودند،... گویی اینجا کینه‌ها بود که میجوشید و بغض و حسدها بود که طغیان نموده بود، تا علی علیه‌السلام را از حق مسلمش که خداوند تعیین کرده بود، محروم کنند... و درخلافت، در امری که اصلا به آن علم و اِشراف نداشتند، حقی برای خود قائل شوند. گفتگوی مهاجرین و انصار به درازا کشیده بود...در این بین پیرمردی نشسته بود که به عصایش تکیه داده بود و پینه‌ی وسط پیشانی و بین دو چشمش، نشان از این داشت که بسیار عبادت کرده، او خوب حرف اطرافیان را گوش میداد و به هر سخنی دقت فراوان داشت،... وقتی بحث بین صحابه بالا گرفت و بیم آن بود که این جمع بدون اینکه به نتیجه‌ای برسند از هم بپاشند، آن پیرمرد شروع به سخن گفتن نمود، ابتدا صدایش در هیاهوی مردم گم بود،... اما به یکباره جمع متوجه او شدند و چون دیدند حرف‌های حکیمانه‌ای میزند، سخنانش را تأیید کردند و عاقبت، تصمیم‌شان همان شد که آن پیرسالخورده بر زبان آورد، هیچکس او را نمی‌شناخت، اما همه به درستی رأی و نظر او اقرار کردند، نفهمیدند او از کجا آمد و به کجا رفت، فقط دیدند که نظری مدبرانه داد... پس از اینکه جمع مورد نظر بر سر خلافت اجماع کردند به سمت مسجد حرکت نمودند و بر بالای منبر رسول خدا قرار گرفت و همان پیرمرد پیشانی پینه بسته ، برای بیعت کردن اولین نفر جلو رفت، اولین کسی بود که با خلیفه‌ی تعیین شده دست داد و بیعت نمود، او هنگام بیعت، درحالیکه گریه میکرد گفت : _شکر خدا که قبل از مردن، تو را در این جا میبینم، دستت را برای بیعت دراز کن، ابوبکر دستش را جلو برد ،او هم بیعت کرد و گفت : _«امروز ،روزی ست مثل روز آدم» و با زدن این حرف خود را کنار کشید و از مجلس خارج شد....
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ قسمت ۱ و ۲ ✍مقدمه تقدیم به از جان گذشتگانی که این سرزمین شدند. آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریه‌های کودکان و زنان بی‌دفاع می‌دیدند. ✨تقدیم به مردان سبز پوش سرزمینم✨ امروز که درگیر و دار نبردِ بی‌سرانجام ِ قدرت است،... امروز که دست در دست اشرار داده و قاره‌ی کهن را در خطر انداخته است،.... امروز که برای خواب آسوده‌ی کودکانمان هشت سال زیر گلوله‌ باران همان قدرت‌ها سپری کردیم و امنیت را در جای جای این خاک نقش زدیم،... و برای همین ، همین آرامش، همین خنده‌ها، مردانی را فدا میکنیم که کودکانشان هنوز عطر تن پدر را به جان نکشیده‌اند... ««آیه»»قصه‌ی زنان به جا مانده از مردانی است که جان دادند و تن به خفّت ندادند؛ ««آیه»»قصه‌ی کودکانی است که پدر ندیده‌اند، که پدر میخواهند؛ ««آیه»» قصه‌ی زنان و کودکان سرزمینی است که در طی هشت سال یتیم‌های بسیاری برایش ماند. قصه ی مردانی که هویت گم کرده‌اند.... قصه‌ی زنانی که بالِ پروازِ مردانشان می‌شوند و... بهشت همین نزدیکی‌‌هاست..... بسم الله الرحمن الرحیم برف آنقدر بارید تا تمام جاده را سپید پوش کرد و راهها را بست. جاده چالوس در میان انبوهی از برف فرو رفت و خودروهای زیادی در میان آن زمینگیر شدند. در راه ماندگان، به هر نحوی سعی در گرم کردن خود و خانواده هایشان داشتند. جوان بلند قامتی به موتور سیکلت عظیم‌الجثهاش تکیه داده و کاپشن موتور سواری‌اش را بیشتر به خود می‌فشرد تا گرم شود، کسی به او توجهی نداشت؛ انگار سرما در دلشان نشسته بود که نسبت به همنوعی که از سرما در حال یخ زدن بود بی‌تفاوت بودند. با خود اندیشید: "کاش به حرف «مسیح» گوش داده بودم و با موتور پا در این جاده نمی‌گذاشتم!" مرد شصت ساله‌ای از خودروی خود پیاده شد. بارش برف با باد شدیدی که می‌وزید سرها را در گریبان فرو برده بود. صندوق عقب را باز کرد و مشغول انتقال وسایلی به درون خودرو شد. سایه‌ای توجهش را جلب کرد و باعث شد سرش را کمی بالا بگیرد و به جوان در خود فرو رفته نگاه بیندازد؛ لختی تامل کرد و بعد به سمت جوان رفت. _سلام؛ با موتور اومدی تو جاده؟! +سلام؛ نمیدونستم هوا اینجوری میشه. _هوا سرده، بیا تو ماشین من تا راه باز بشه! جوان چشمان متعجبش را به مرد روبه‌رویش دوخت و تکرار کرد: +بیام تو ماشین شما؟! _خب آره! و دست پسر را گرفت و با خود به سمت خودرو برد: _زود بیا که یخ کردیم؛ بشین جلو! خودش هم در سمت راننده را باز کرد و نشست. وقتی در را بست، متوجه زن جوانی شد که روی صندلی عقب نشسته. آرام سلام کرد و گفت: _ببخشید مزاحم شدم. جوابی از دختر نشنید. آنقدر سردش بود که توجهی نکرد. مرد پتویی به دستش داد و گفت: _اسمم علیِ... «حاج علی» صدام میکنن؛ اسم تو چیه پسرم؟ طعم شیرینی داشت این پسرم گفتن حاج علی؛ طعم دهانش که شیرین شد، قلبش را گرم کرد. _«ارمیا» هستم... «ارمیا پارسا» حاج علی: _فضولی نباشه کجا میرفتی؟ ارمیا: _راستش داشتم برمیگشتم تهران؛ برای تفریح رفته بودم جواهرده. حاج علی: _توی این برف و سرما؟! ما هم میرفتیم تهران. ارمیا: _اینجور وقتا خلوته؛ تهرانی هستید؟ صدای زمزمه مانند دختر را شنید: _جواهر ده رو دوست داره، روزایی که خلوته رو خیلی دوست داره. حاج علی با چشمان غمگینش به زن نگاه کرد: _هنوز که چیزی معلوم نیست عزیز بابا، بذار معلوم بشه چی شده بعد با خودت اینجوری کن! «آیه» در خاطراتش غرق شده بود.... و صدایی نمی‌شنید.صدای صحبت‌های ارمیا و حاج علی محو و محوتر می‌شد و صدای مردی در گوشش زنگ میزد: 🕊_وای آیه... انگار اینجا خود بهشته! آیه با لبخند به مردش نگاه کرد و با شیطنت گفت: _شما که تا دیروز میگفتی هرجا که من باشم برات بهشته، نظرت عوض شد؟ 🕊_نه بانو؛ اینجا با حضور تو بهشته، نباشی بهشت خدا هم خود جهنمه! آیه مستانه خندید به این اخم و جدیّتِ صدای مَردش...‌. صدای حاج علی او را از خاطرات به بیرون پرتاب کرد: _آیه جان... بابا! بیا این آب‌جوش رو بخور گرمت کنه! به لیوان میان دستان پدر نگاه کرد. لیوان را گرفت و بخارش را نفس کشید و گفت: _لذت خوردن یه چایی خوب، به اینه که اول عطرشو نفس بکشی.مخصوصًا وقتی چای زنجبیل باشه! استکان را به بینی‌اش نزدیک کرد و نفس عمیقی کشید و با لذت چشمانش را بست. حاج علی لیوان چای را به سمت ارمیا گرفت: _بفرمایید، چای دارچینه، بخور گرم شی! لیوان را گرفت و تشکر کوتاهی کرد. نگاهی به اطراف انداخت. بارش برف قطع شده بود..... 💚ادامه دارد..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری ❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🌷🌷🇮🇷🌷🌷🕊🕊
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۹۳ و ۹۴ +اینجاهم زیر و روش و برام درمیارن ولی میخوام ببینم توی تهران ازش چی داریم ما.. حالا بهم بگو اونجا شما چیکار کردید تا الآن؟ _فعلا روی همون فایل صوتی که الان بهت گفتم برات فرستادم، دارم کار میکنم ببینیم صدای کی بوده زنگ زده اینجا. شما اونجا جدای چهره نگاری به چیزی رسیدین؟ +فعلا نه.. اما اگه خبری شد به تهران خبر میدم. عاصف خواهشا حواستون به پرتاب ماهواره باشه. اینا میخوان مارو درگیر این موضوع بکنن تا ما نتونیم بچه های سکوی پرتاب و کمک کنیم. اینجا خبری شد بهتون میگم حتما. شما هم اونجا خبری دستتون رسید بهم بگید. من و بی خبر نزارید. _حتما. مواظب خودت باش داداش. صبور باش. ان شاءالله برای خانومت اتفاقی نمی افته. قطع کرد، دیدم پشت سرش عطا زنگ زد. حوصلش و نداشتم جواب بدم. ولی گفتم شاید کار مربوط به همین قضیه ماهواره باشه .. جواب دادم: +سلام... بگو عطا. میشنوم _سلام عاکف جان خوبی؟ خبرو الان شنیدم. خیلی ناراحت شدم. وضعیت چطوره الآن. +خبر چی و؟ _قضیه خانمت و. !!! +تو به این چیزا چیکار داری آخه. زن من مهم نیست الان. تو بالا سر اون ماهواره برای پرتاب مگه نباید باشی؟؟ چشم و امید و به پرتاب این ماهواره هست... داره با حساسیت دنبال میکنه این موضوع و !! بعد تو داری زنگ میزنی به من که فلان شده یا نه.. _چشم ... ببخشید.. اما دستگاه و تست کردیم و مشکلی نداره خداروشکر. همه چیز آمادس. خداروشکر تونستیم کاری کنیم که اگر یه وقتی دستور برسه که الان پرتاب نشه کاری کنیم که پرتاب نشه و این جلوگیری باعث انفجار نمیشه. من نگران فاطمه زهرا خانم بودم، گفتم بهت زنگ بزنم ببینم چیشده؟ +ممنونم. لطف داری. تو به کارات برس. همه فکر و ذکرت باشه ماهواره.. عطا ازت خواهش میکنم همه تلاشت و بکن..منم اگر اتفاقی افتاد و کاری نیاز بود انجام بدی، باهات تماس میگیرم. قطع کردم... دیگه باید از اون نهاد امنیتیِ شمال می اومدم بیرون.. موقع خارج شدن از دفتر فیروزفر، بهش گفتم: +من یه لب تاپ دارم.. این و تحویل شما میدم.. مسئولیتش با شما هست. توی صندوق همین اتاقتون بمونه و کلیدش دست خودتون فقط باشه. فوری یه چسب مخصوص که برای پلمپ بود و شماره مخصوص و کد ادارمون و داشت ، از توی کیفم در آوردم و چسبوندم تن لب تاب که اگر لب تاپ و کسی باز کرد بعدا، من بدونم.. +خلاصه ما بیشتر در خطر هستیم و باید پیشگیری کنیم. لب تاپ و تحویل دادم و اومدم بیرون و رفتم توی ماشینم. فایلی که عاصف از تهران برام فرستاد روی موبایلم و صدای یکی از اونایی بود که فاطمه رو دزدیدند، پِلِی کردم و گوش دادم. گفتند: _به عاکف سلیمانی بگید از طریق دوربینای اون هتلی که تامی برایان توش بود، تونستیم بفهمیم کار گرفتن قطعه "پی ان دی" و ضرب و شتم تامی برایان کار کی هست. این حرکت ما عوض اون کار شماست. ما خیلی به شما نزدیکیم. ضمنا به عاکف سلیمانی بگید برای پیدا کردن همسرش، زیاد انرژی مصرف نکنه. خانومش پیش ما هست. این اولین پیغام و هشدار ما بود. وقتی پیغام بعدی رو در تماس بعدی بهتون دادیم، از زمان اعلام هشدار و پیغاممون، چند ساعت فقط فرصت دارید تا به خواستمون عمل کنید. وگرنه همسر عاکف و به قتل میرسونیم./تمام.. از ناچاری سرم و گذاشتم روی فرمون ماشین و برای فاطمه غصه خوردم.. بغض کردم.. آخه فاطمه توی زندگیش با من مظلوم واقع شده بود.. اون بخاطر کار من درگیر این موضوع شده بود.. از طرفی به خاطر مشکل من، نمیتونست مادر بشه. از طرفی دوری های من و تحمل میکرد. از طرفی همش صبور بود. همیشه دلسوز بود. بخاطر من یکی دوبار تا مرز ترور رفت و اینم سومیش بود. دلم گرفته بود.... واقعا تحت فشار بودم. آخه جوون بودم. پدر نداشتم. کسی و نداشتم که قوت زانوهام باشه.. سنگ صبورم باشه.. دست بکشه روی سرم از کودکیم.. سنی نداشتم که پدرم شهید شد.. وقتی یه مصیبت میاد برای آدم، همه ی مصیبتای گذشته هم میاد جلوی چشمش انگار بعضی وقتا.. همونجا متوسل شدم به پدرم. گفتم: "بابا، میبینی؟؟ میبینی پسرت به چه روزی افتاده." دوستان خدا میدونه همین الآن دارم تایپ میکنم دارم اشک میریزم. الان ساعت ۴ و ۲۶ دقیقه صبح فروردینه ۹۷هست که دارم تایپ میکنم اینارو. توی ماشین اون لحظه با پدرم درد دل کردم و گفتم: ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۶۱ و ۱۶۲ به همراه آدرس خوب به حافظه میسپارم. چشمی میگویم. اما سوالی که ذهنم را هم درگیر کرده میپرسم: _حاج آقا اینقدر ناامید نباشین. من مطمئنم آزاد میشین و خودتون اون نامه رو به صاحبش میرسونین. باز هم همان تبسم چشم نواز... 🕊_ما دیگه عمرمون رو کردم.این بمونه برای بقیه. بخدا قسم این روزا روزای عمرم بود.هیچوقت اینطور نشده بود که احساس کنم به نزدیک شدم.این روزها بیشتر تونستم به اندازه‌ی سر سوزنی، امامان مظلومم مثل امام کاظم، امام عسکری، امام هادی (علیهم‌السلام) رو کنم که در زندان‌های عباسی چه میکشیدن. خوشحالم اگه بتونم ناقابلم رو در راه خدمت به و از دست بدم. و ایثار او کجا و من کجا! واقعا انسان به کجا میرسد که حاضر است شیرینش را با چیزی کند؟دوباره در باز میشود.با اشاره‌ی پاسبان برمیخیزم.با خود فکر میکنم عجیب است پیرمرد به من کرده؟ پیرمرد با خودش فکر نمیکند شاید من نفوذی باشم؟ درحالیکه دارم از راهروها عبور میکنم از لای دری که باز است نگاهم به مرد جوانی می‌افتد که با دیدن سوزن داغ رنگ به سفیدی گچ میزند.با فشار دادن آن سوزن به زیرناخن حالم دگرگون میشود. دادهای مرد هنوز در گوشم است که میگوید: _نمیگم! نمیگم ملعون...! سعی میکنم نگاه به کف سالن باشد تا چیزی را نبینم.اما کف سالن هم ردی از میبینم. درباز میشود.کیانوش با قیافه ای حق به جانب دستگاه ضبطی را روشن میکند. بعد هم صوتی پخش میشود که میگوید: 📞_سلام من میخوام به اداره‌ی شهربانی گزارشی بدم.من متوجه شدم زنی از خرابکارها و عضو سازمان سوار ماشین زاهدان شد و به طرف تهران میاد.این زن شال سوسنی و لباس پاکستانی به پشت زمینه‌ی زرد داره.... بعد هم شروع میکند به تشریح کردن صورتم که درست نشانی‌های خودم است. خوب به لحن و صدا گوش میدهم اما اثراتی از صدای پیمان در آن نمیبینم.پوزخندی تحویلش میدهم و میگویم: _هه! این بود؟ با این سیانمایی‌ها نمیتونی منو نسبت به سازمان بدبین کنی! از کجا معلوم که رفقای خودت این صوت جعلی رو درست نکردن؟ با لبخندی کج جواب میدهد: _اگه رفقای من بودن چرا فقط نشونی تو رو دادن؟ ما تحقیق ازتون کردیم و تحت نظرمون بود. ما میدونستیم شما باهم ازدواج کردین. پس باید نشونی اون شوهرت هم میداد اما چرا فقط تو؟شاید تو طعمه ای بودی تا ما شکارت کنیم،حتما سازمان هم میبره وگرنه نباید عضو فعالی مثل تو رو دور بندازه! _دور ننداخته! اینم یه سیانمایی دیگتونه. با این استدلالها میخوای کارت واقعیتر به نظر برسه.فکر کردی من بچه‌م؟ من این چیزا رو نمیفهمم؟ سخت در اشتباهی سازمان نسبت به اعضاش خیلی حساسه. مطمئن باش همین حالا داره نقشه انتقام میکشه. اگه بلایی سرم بیاد سازمان‌انتقام خونمو از دولت و حکومتتون میگیره! خشم جمع شده در مشتهایش را بر روی میز خالی میکند و سرم داد میزند: _من قصد ندارم بلایی سرت بیاد! اگه نگاهی به خودت بندازی اینو میفهمی.نگاه کن! اینجا همه باید پاسخگو باشن اما تو چموشی میکنی.کسی که چموش باشه پوست از سرش میکنن اما تو چی؟کسی از گل بهت نازکتر گفته؟ اینا همش کار منه که تو بفهمی دوست کیه دشمن کیه!بفهمی به کسایی اعتماد کردی که تور برات پهن کردن. حرفهایش را جدی نمیگیرم. کیانوش خوب بلد است نقش بازی کند و نمیتواند مرا با حرفهایش خام کند.کیانوش از سکوتم استفاده میکند _میخواستم اگه همکاری کنی صحبت کنم تا آزادت کنن اما مثل اینکه نمیشه! تنها کاری که میتونستم برات انجام بدم این بود که نزارم اینجا کسی بهت اسیب بزنه چون تو دخترِ بهترین دوست پدرم بودی اما دیگه کاری ازم برنمیاد. بهتره قانون درموردت تصمیم بگیره! بیخیالترین نگاهش را به من می‌اندازد و پاسبان را خبر میکند.دوراهی‌ها و افکارهای جورواجور مرا اذیت میکند. ندانستن حال پیمان...حرف هایی که از زبان پیرمرد در مورد اسلام شنیدم.تناقض ها را چه کار کنم؟گوشه ای مینشینم. پیرمرد لب به ذکر میجنباند.ذهن آشوبم را به میان حرفهای حاج آقا میبرم: _ببخشید شما هم ناآرام میشین؟ اینطور که ذهنتون درگیر بشه؟ او سر تکان می دهد و بعد لب می زند: 🕊_بله! هر انسانی ممکنه براش مشکل پیش بیاد. _چطور خودتون رو آروم میکنین؟ لبخندش حکایت‌ها دارد! 🕊_الَّذِینَ آمَنُواْ وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِکْرِ اللّهِ أَلاَ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ، همان کسانى که ایمان آورده ‏اند و دلهایشان به آرام می‌گیرد آگاه باش که با یاد خدا دلها آرامش میابد.یاد خدا طوفان دلها رو آرامش میده! دخترم سعی کن به فکر کنی و ذکر بگی. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۵۳ و ۲۵۴ _....من دوستایی دارم،اینا کمکمون میکنن.در برابر این سازمانیا ازمون مراقبت میکنن.بخدا با این و خراب میکنیم. با شنیدن حرفم قهقهه میزند.با تعجب نگاهش میکنم.حرف خنده داری نزدم! _چیشده؟ مثل اخوندا حرف میزنی؟ جوّ منبر گرفتی؟ حرفات خیلی بو داره. میدونم این مدت تحت تاثیر حرفاشون بودی اما رویا دروغاشونو قبول نکن. _دروغ نیست! من قبولشون دارم. پیمان من مسلمون شدم! شوکه نگاهم میکند.کلافه از سر جایش برمیخیزد: _از دست تو رویا! پاک مغزتو شست و شو دادن.لعنت به این مینا. من گفتم تو زود باوری حرفمو گوش نداد. خیلے محکم و قرص میگویم: _من بچه نیستم پیمان.به سنی رسیدم که بتونم راه و از چاه تشخیص بدم.من هیچوقت عقاید سازمانو قبول نکردم. عشق تو منو بہ این راه کشوند.شدم کر و کور و لال... گوشامو گرفتم و در وجدانمو بستم.من کردم. من مطمئنم جز راهی نیست.جز خدا راهی نیست. دوباره میخندد.از خنده‌اش حس خوبی ندارم. _اسلام؟! چی میگی؟ کاش به گذشتت هم نگاه میکردی.یکی باید تو رو از تو کاباره‌ها جمع میکرد! اسم اسلام برام میاره! 💔دلم مے شکند..میشکند از دروغ و تهمت ناروایش...جگرم آتش میگیرد.‌ با بغض میگویم: _من یه بارم لب به کثافت نزدم.چرا دروغ میگی؟ من هرچی بودم خدا منو بخشیده. دعا کن برای خودت تا خدا هم تو رو ببخشه. سرش را میان دو انگشتش فشار میدهد. _آخ... آخ رویا! خراب کردی! مثلا که چی؟ خدا بود و نبودش چه فرقی داره؟هممون رو ول کرده تو این دنیا‌که هرطرفش یه ظلمه.لابد ازون بالا هم داره نگاهمون میکنه و میخنده به جون هم افتادیم. تصورش اصلا برایم قابل تصور نیست.اگر خدا الان نبود من هم نبودم.وجود او بود مرا به خود آورد... او بود که مهرش را کنار قلبم جا داد. _این حرفا رو نزن.میدونم خودتم میدونی خدایی هست.شاید... شاید اونقدر وجود خدا توی همه چیز آمیخته شده که نمیتونی ببینی.فقط امیدوارم این ندیدن از دلت نباشه.خدا توی قلب آدمه.من حسش میکنم. پیمان یکم فکر کن.حداقل یہ بار قرآنو بخون تا بفهمی.حداقل در مورد چیزی که بهت میگن تحقیق کن.نه فقط برای متنبه شدن.فکر کن به اینکه اصلا درسته یا نه؟! _من اینا برام اثبات شده است.نمیخوام ازین چرتو پرتا بشنوم.خوب گوشاتو باز کن رویا! با این عقاید منسوخ شده جایی اینجا نداری.مطمئنم اگه مینا بخواد که میخواد یه جایی بدون اینکه کسی حتی اون دوستات هم متوجه بشن کلکتو میکنه.قبلش دلم میخواد خودت برگردی.برگرد تا دوباره مثل قبل باشیم. طناب بغض به گردنم پیچیده میشود.به سختی اشک جمع شده در چشمم را کنترل میکنم و میپرسم: _پس تو منو برای عقایدم میخواستی. _قبول کن عقیده خیلی مهمه.از طرفی هم با همچین عقایدی سازمان هم اجازه ادامه‌ی این رابطه رو نمیده. دیگر نمیتوانم.اشک طول مژه‌ام را طی میکند. در دل میگویم این هم عشق به خداست.! اولین غرامتت را باید پرداخت کنی.با رفتنش از اتاق دلم میگیرد، سر روی زانو میگذارم و عقده‌ی عشق میگشایم.صدای پا در اتاق میپیچد.مینا که با دیدن اشکهایم به آرزویش رسیده میگوید: _متاسفم ولی اون تو رو از زندگیش پرت کرد بیرون. بعد هم به آن مردها اشاره میکند و میگوید: _مثل آشغال پرتش کنین تو انباری. وقتے دستشان به تنم میخورد جیغ‌میکشم و پیمان را میخوانم.دلم پر است. لبریز از نفرت..حسرت..پیمان را به چشم نمیبینم اما مطمئنم توی یکی از همین اتاق‌هاست.درحالیکه مرا کشان‌ کشان میبرند داد میزنم: _همتون خونایی که میریزین پس میدیدن. سیل میشہ و همتون رو غرق میکنه. با برخورد شانه‌ام به زمین آه از نهادم برمیخیزد. پایم بدجور میسوزد و بی‌حس شده.همه جا تاریک است. هنوز تلخی خون در دهانم مانده.دلم یک گریه میخواهد و یک آغوش از جنس خدا.نمیخواهم گلایه کنم چراکه رویش را ندارم. اینها حق من است. حق ندانم‌کاری و جهل.باید درد بکشم. ولی میخواهم باخدا خلوت کنم.غرق ذلت و خواری رو به درگاهش میگویم: ✨_خدایا میدونم همینجا هستی و بنده‌ی حقیرت رو میبینی.دیر یا زود این اتفاق باید می‌افتاد.من باید اشتباه و نادونیم رو میدادم.گله‌ای ندارم ولی یه خواهش دارم. تنهام نذار..حالا فقط خودمم و خودت. جز تو کسی رو ندارم. توکّلم به خودته چون میدونم کسی که بهت توکل میکنه رو تنها نمیذاری...✨ بدنم سنگین شده و با دو دست آرام پایم را جابجا میکنم.صدای خش خش چیزی از توی جیبم و جسمی که در آن است باعث میشود دست در جیب کنم. با دیدن قرآن جیبی‌ام شاد میشوم. انگار تمام دنیا را به من داده‌اند.دست روی زمین انباری میکشم و تیمم میکنم.گمان میکنم مثل وضو باشد چون من.... ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶ ✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی ✨ 💎قسمت ۳۳ و ۳۴ و ۳۵ 🍃محمد🍃 حاال و روز خوبی ندارم محدثه تقریبا یه هفته توی کماست صبح که رفتم طرف دکترش گفت که علائم حیاتیش بد نیست و ممکنه از کما دربیاد.اما مادرم خیلی بی‌تابی میکنه حق داره دخترش مثل دست گل پرپر شده و هیچ کاری جز دعا از دستمون برنمیاد.رفتم طرف در اتاق دیدم مادرم نشسته داره قران میخونه رفتم طرفش _قبول باشه مادر قران رو بوسید و نگام کرد چشماش پر از اشک بود.میفهمیدم حالشو. _مامان خوب میشههه من مطمئنم مامان:_محمد مادر در رو میزنن برو باز کن در رو اونقدر محو چشمای مادرم بودم که متوجه نشدم در میزن.رفتم پشت در.بابا بود دیگه حوصله کار کردن هم نداشت. حال هیچکدومون خوب نبود.تنها فکر و خیالمون محدثه بود.اگه اتفاقی براش بیفته خودمو نمیبخشم. تصمیم گرفتم برم جمکران...ازخود آقا بخوام شفاعت خواهرم نزد خدا کنه.از بابا و مامان خداحافظی کردم.سوار ماشین شدم و حرکت کردم. هوا تاریک شد. آخرین میدان شهر را پشت سر میگذارم..رسیدم...از ماشین پیاده میشوم، چشمهایم همچنان خیره به گنبد است.اشکهایم جاری میشود و بی‌اختیار میگویم: "السلام علیک یا اباصالح المهدی" اینجا نه مسجد سهله است و نه سرداب سامراء، اینجا میعادگاه دیگری است برای عاشقان تو... وضو میگیرم و شروع به خوندن نماز میکنم.زمانی که نمازم تمام شد.طنین صدای دعای روح بخش توسل تمام مسجد رو عطرآگین میکنه... 🍃محدثه🍃 امشب شب جمعه هست. دوست دارم برم جمکران شاید آخرین شب جمعه باشه تو این دنیا باشم.پس سریع فضا مسجد به ذهن میارم. به یک چشم بهم زدن خوم رو روبرو گنبد مسجد میبینم.... صدای دعا توسل میشنیدم. بهم آرامش میداد از اون طرف کسانی که اونجا اومدن به عشق و محبتی که به حضرت داشتن اومده بودن. همین که دعا تمام شد همه دستها رو به آسمون گرفتن و حاجت خود طلب کردن. میتونستم افکارشون رو بفهمم...دختری کنارم ایستاد بود و خواسته‌ش این بود که سرباز آقا بشه.دعا اونا بصورت نور به طرف آسمان میرفتند... چند قدم جلوتر میرم...داداش محمد میبینم تعجب میکنم.داشت گریه میکرد. گریه‌هاش دل من رو به درد آورد.یهو سرش بالا میاره میگه: _آقا خواهرم از تو میخواهم. یه چیزی زیر لب گفت.نور از دهانش خارج شد و به طرف آسمان رفت.دیگه طاقت دیدن اشکهاش نداشتم.به بیمارستان رفتم.مادرم کنار در اتاقی که توش بود نشسته بود و ذکر میگفت.چقدر این چند روز شکسته شد بود. ✨نگاهم به انتها سالن انداختم.یک نفر داشت میامد چه سیمایی زیبایی داشت انگار نبود بوی خوبی فضا گرفته بود.نگاهش بمن افتاد...انگار من رو میدید...همین که به فاصله یک متری من رسید وارد اتاق روبرو شد.. این که بود یعنی.؟؟کنجکاو شدم.اتاق کناری تصور کردم وارد اتاق شدم.وقتی اون شخص با شخصی که تو اتاق بود چهره به چهره شدن قیافه او شخص به یکبار تغییر کرد..از ترس زبان من بند اومده بود چرا قافیه اون به یکباره ترسناک شد؟؟ ندای درون پاسخ میده: _اون فرشته مرگه... چهره فرشته مرگ برای همه یکسان نیست افراد مومن فرشته مرگ را درچهره زیبا مشاهده میکنند و افرادی که اعمال بدشان از اعمال خوبشان بیشتر است او را در سیمای ترسناک مشاهده خواهند نمود. اگر او را ترسناک میبینیم حقیقت جان ماست، اگر او را زیبا و معطر می بینیم نمایش جان ماست.اون مرد با دیدن فرشته مرگ گفت: _تو دیگه کی هستی اینجا چکار میکنی. لطفا با من کاری نداشته باش هرچقدر بخوای بهت میدم از مال بی‌نیازت میکنم. فرشته مرگ سخن گفت: _دیگه خیلی دیر شد زمانت به پایان رسید.بدا بحال بندگانی که از کرده خود توبه نکردن..در زمین ظلم و فساد کردند!! فرشته مرگ از نوک انگشتان پا تا سرش با دستش لمس کرد..چه جان کردن سختی داشت ... از اتاق بیرون رفتم... ____ ✍پ ن: افرادكه به دلیل سانحه و تصادف بصورت ناگهانی میمیرند، روحشان به شكل آنی جدا میشود، درست مانند فنر فشرده شده‌ای كه از جای خود پرتاب شود این افراد شاید متوجه مرگ خود هم نشوند. كسانیكه مدتها بیمار بوده‌اند، به تدریج قوای آنان تحلیل میرود و سپس میمیرند، روح به صورت تدریجی خارج میگردد. بعضی افراد با سرعت و برخی بسیار كند این مسیر را طی میكنند. كسانی هستند كه به دلیل علاقه به دنیای فیزیكی، مادیات روحشان دیرتر منتقل میگردد و به طور کلی مرگ طبیعی افراد مومنین راحت است مانند بوییدن گل اما برای گناهکاران جان کردن سختی دارند... ✨ادامه دارد.... 💎 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶