✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۱۹
نیت کرده بودیم که اگر خدا به اندازه یک تیم فوتبال هم به ما پسر داد، اول اسم همه را #محمد بگذاریم.
گفتم
_بگذاریم محمد حسین؛ به خاطر خوابم... اما تو از کجا میدانی پسر است؟
جوابم را نداد.
چند سال بعد که هدی را باردار شدم هم #میدانست فرزندمان دختر است.
مامان و آقاجون کنارم بودند، اما از این دلتنگیم برای ایوب کم نمی کرد.
روزها با گریه می نشستم شش هفت برگه امتحانی برایش می نوشتم، ولی باز هم روز به نظرم کشدار و تمام ناشدنی بود.
تلفن می زد
همین که صدایش را شنیدم، بغض گلویم راگرفت.
_"سلام ایوب"
ذوق کرد. گفت:
_ "صدایت را که می شنوم، انگار همه دنیا را به من داده اند"
زدم زیر گریه
_ کجایی ایوب؟پس کی برمیگردی؟ میدانی چند روز است از هم دوریم؟ من حساب دقیقش را دارم. دقیقا بیست و پنج روز.
حرفی نزد. صدای گریه ام را می شنید.
_ شهلا ولی دنیا خیلی کوچک تر از آن است که تو فکرش را میکنی. تو فکر میکنی من الان کجا هستم؟
با گریه گفتم:
_ "خب معلومه، تو انگلستانی، من تهران
خیلی از هم دوریم ایوب.
_ نه شهلا، مگر همان ماهی که بالای سر تو است بالای سر من نیست؟ همان خورشید، اینجا هم هست. هوا، همان هوا و زمین، همان زمین است. اگر اینطوری فکر کنی، خیالت راحت تر می شود. بیا شهلا از این به بعد سر ساعت یازده شب هر دو به #ماه نگاه کنیم. خب؟
تا یازده شب را هر به هر ضرب و زوری گذراندم....شب رفتم پشت بام و ایستادم به تماشای ماه...
حالا حتما ایوب هم خودش را رسانده بود کنار پنجره ی اتاقش توی بیمارستان و ماه را نگاه میکرد.
زمین برایم یک توپ گرد کوچک شده بود ک می توانستم با نگاه به ماه از روی آن بگذرم... و برسم به ایوبم به مَردم...
.
.
نامه اش از انگلیس رسید.
_"خب بچه دار شدنمان چشمم را روشن کرد. همسر عزیزم شرمنده که در این وضع در کنارت نیستم. تو خوب میدانی که نبودنم بی علت نیست و اینجا برای #درمان هستم. خیلی #نگران حالت هستم. من را از خودت بی خبر نگذار. امیدوارم همیشه زنده و سالم باشی و سایه ات بالای سرم باشد. گفته بودی از زایمان میترسی. نگران نباش، فقط به این فکر کن که موجودی زنده از تو متولد می شود."
بعد از دو ماه ایوب برگشت.
از ریز و درشت اتفاقاتی که برایش افتاده بود، تعریف می کرد.می گفت:
_"عادت کرده ام مثل پروانه دورم بگردی، همیشه کنارم باشی. توی بیمارستان با ان همه پرستار و امکانات راحت نبودم"
با لبخند نگاهش کردم.تکیه داد به پشتی
_ شهلا ؟.. این خانم ها موهایشان خود به خود رنگی نیست، هست؟؟؟؟؟؟
چشم هایم را ریز کردم.
+ چشمم روشن!! کدام خانم ها؟
_ خانم های اینجا و آنجا که بودم.
خنده ام گرفت.
+ نخیر مال خودشان نیست، رنگشان می کنند.
_ خب، تو چرا نمی کنی؟
+ چون خرج داره حاج آقا.
فردایش از ایوب پول گرفتم و موهایم را رنگ کردم.خیلی خوشش آمد.
گفت:
_ "قشنگ شدی، ولی نمی ارزد شهلا..."
آخر دو برابر ازش پول گرفته بودم.
چیزی نگذشت که ثبت نام کرد برود #جبهه
+ کجا ب سلامتی؟
_ میروم منطقه...
+ بااین حال و روزت؟ آخه تو چه به درد جبهه میخوری؟ با این دست های بسته.
_ سر برانکارد رو که میتونم بگیرم.
از همان #روزاول میدانستم به کسی #دل_میبندم که به چیز #باارزش_تری دل بسته است. و اگر #راهی پیدا کند تا به آن برسد نباید #مانعش بشوم.
ادامه دارد...
✿❀ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۳
بایست بر سر #حرفت زینب! که این هنوز اول #عشق است.
🏴پرتو دوم🏴
سال #ششم هجرت بود که #تو پا به عرصه #وجود گذاشتى اى
#نفرششم_پنج_تن!
بیش از هر کس ، #حسین از آمدنت #خوشحال شد....
دوید به سوى پدر و با خوشحالى فریاد کشید:
_✨پدرجان! پدرجان! خدا یک #خواهر به من داده است!
زهراى مرضیه گفت:
_على جان! #اسم دخترمان را چه بگذاریم؟
حضرت مرتضى پاسخ داد:
_نامگذارى فرزندانمان #شایسته پدر شماست. من #سبقت نمى گیرم از پیامبر در نامگذارى این دختر.
پیامبر در #سفر بود...
وقتى که بازگشت، یکراست به خانه #زهرا وارد شد، حتى پیش از ستردن گرد و غبار سفر، از دست و پا و صورت و سر.
پدر و مادرت گفتند که براى نامگذارى عزیزمان چشم انتظار بازگشت شما بوده ایم.
#پیامبر تو را چون جان شیرین ، در آغوش فشرد، بر گوشه لبهاى خندانت بوسه زد و گفت:
_نامگذارى این عزیز، کار خود #خداست . من #چشم_انتظار اسم آسمانى او مى مانم.
بلافاصله #جبرئیل آمد و در حالیکه #اشک در چشمهایش حلقه زده بود، اسم ✨ #زینب ✨را براى تو از آسمان آورد،
اى زینت پدر!
اى درخت زیباى معطر!
#پیامبر از جبرئیل سؤ ال کرد که #دلیل این غصه و گریه چیست ؟!
#جبرئیل عرضه داشت:
_✨همه عمر در #اندوه این دختر مى گریم که در همه عمر جز #مصیبت و اندوه نخواهد دید.
#پیامبر گریست.
#زهرا و #على گریستند.
#دوبرادرت حسن و حسین گریه کردند و #تو هم #بغض کردى و لب برچیدى.
همچنانکه اکنون بغض، راه گلویت را بسته است..
و منتظر #بهانه اى تا رهایش کنى و قدرى آرام بگیرى.
و این بهانه را #حسین چه زود به دست مى دهد
🌟یا دهر اف لک من خلیل
کم لک بالاشراق و الاءصیل
#شب_دهم محرم باشد،..
تو بر بالین #سجاد، به #تیمار نشسته باشى ، #آسمان سنگینى کند و #زمین چون جنین ، بى تاب در خویش بپیچد،
#جون_غلام_ابوذر، در کار تیز کردن #شمشیر برادر باشد،..
و برادر در گوشه خیام ، زانو در بغل ، از فراق بگوید و از دست روزگار بنالد.
چه بهانه اى بهتر از این براى اینکه تو #گریه ات را رها کنى و بغض فرو خفته چند ده ساله را به #دامان این خیمه کوچک بریزى.
نمى خواهى حسین را ازاین #حال_غریب درآورى.
حالى که چشم به ابدیت دوخته است و غبار لباسش را براى رفتن مى تکاند.
اما #چاره نیست....
#بهترین پناه اشکهاى تو، همیشه #آغوش حسین بوده است و تا هنوز این آغوش گشوده است باید در سایه سار آن پناه گرفت...
این قصه، قصه اکنون #نیست.
به #طفولیتى برمى گردد که در #آغوش #هیچ_کس آرام نمى گرفتى جز در #بغل_حسین .
و در مقابل حیرت دیگران از مادر مى شنیدى که:
_✨بى تابى اش همه از #فراق حسین است. در آغوش حسین، چه جاى
گریستن ؟!
اما اکنون فقط این #آغوش_حسین است که جان مى دهد براى #گریستن و تو آنقدر گریه مى کنى که از هوش مى روى و حسین را #نگران هستى خویش مى کنى.
حسین به صورتت #آب مى پاشد...
و پیشانى ات را #بوسه_گاه لبهاى خویش مى کند.
زنده مى شوى و #نواى آرام بخش حسین را با گوش جانت مى شنوى که:
_✨آرام باش خواهرم ! صبورى کن تمام دلم! #مرگ، سرنوشت محتوم اهل زمین است . حتى #آسمانیان هم مى میرند. بقا و قرار فقط از آن #خداست و جز خدا قرار نیست کسى زنده بماند. اوست که مى آفریند، مى میراند و دوباره زنده مى کند....
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۵
باید #دعاکنى برایشان، باید از #او بخواهى که خواسته هایشانرا #متحول کند، #قفل دلهایشان را بگشاید.
🌟 #دعا مى کنى، همه را دعا مى کنى ،
چه آنها را که #مى_شناسى و چه آنها را که #نمى_شناسى . چه آنها که نامشان را در نامه هاى به برادرت دیده اى و اکنون خبرشان را از سپاه دشمن مى شنوى
و چه آنها که نامشان را ندیده اى و نشنیده اى .
به اسم قبیله و عشیره دعا مى کنى ،
به نام شهر و دیارشان دعا مى کنى .
به نام سپاه مقابل دعا مى کنى!
دعا مى کنى ،
هر چند که مى دانى قاعده دنیا همیشه بر این بوده است . همیشه #اهل_حقیقت #قلیل بوده اند و اهل باطل #کثیر.
باطل ، جاذبه هاى نفسانى دارد. کششهاى شیطانى دارد.
پدر همیشه مى گفت :
_✨لا تستو حشوا فى طریق الهدى لقلۀ
اهله . در طریق هدایت از کمى نفرات نهراسید.
پیداست که #کمى نفرات ، #خاص طریق هدایت است . همین چند نفر هم براى سپاه هدایت #بى_سابقه است . اعجاب
برانگیز است .
پدر اگر به همین تعداد، برادر داشت ، لشکر داشت ،
همراه و همدل و همسفر داشت ،
پایه هاى اسلام را براى ابد در جهان محکم مى کرد.
دودمان #معاویه را برمى چید که این دود اکنون روزگار #اسلام را سیاه نکند.
اما پس از ارتحال پیامبر چند نفر دور حقیقت ماندند؟
راستى نکند که فردا در گیرودار معرکه ، همین سپاه #اندك نیز برادرت را #تنها بگذارند؟
نکند #خیانتى که پشت پدر را شکست ، دل فرزند را هم بشکند؟
مگر همین چند صباح پیش نبود که معاویه فرماندهان و نزدیکان سپاه برادرت مجتبى را یکى یکى #خرید و او تنها و بى یاور ناچار به عقب نشینى و سکوت کرد؟
این را باید به حسین بگویى .
هم امشب بگویى که دل نبندد و به وعده هاى مردم این دنیا.
این درست که #شهادت براى او رقم خورده است و خود طالب
عزیمت است .
این درست که براى شهیدى مثل او فرق نمى کند که هم مسلخانش #چندنفر باشند.
اما به هر حال #تجربه مکرر دلشکستگى پیش از شهادت ، طعم شیرینى نیست .
خوب است در میانه نمازها سرى به حسین بزنى ، هم #دیدارى تازه کنى و هم این #نکته را به خاطر نازنینش بیاورى .
اما نه ، انگار این #بوى_حسین است ، این صداى #گامهاى حسین است
که به #خیمه تو نزدیک مى شود و این دست اوست که یال خیمه را کنار مى زند و تبسم شیرینش از پس پرده طلوع مىکند.
همیشه همین طور بوده است...
هر بار دلت #هواى او را کرده ، او در #ظهور پیش قدم شده و حیرت را هم بر اشتیاق و تمنا و شیدایى ات افزوده.
#تمام_قد پیش پاى او برمى خیزى و او را بر #سجاده_ات مى نشانى.
مى خواهى تمام تار و پود سجاده از بوى حضور او آکنده شود.
مى گوید:
_✨خواهرم ! در نماز شبهایت مرا فراموشى نکنى.
و تو بر دلت مى گذرد...
چه جاى فراموشى برادر؟
مگر جز تو قبله دیگرى هم هست ؟
مگر ماهى ، حضور آب را در دریا
فراموش مى کند؟
مگر زیستن بى یاد تو معنا دارد؟
مگر زندگى بى حضور خاطره ات ممکن است ؟
احساس مى کنى که خلوت ، خلوت نیست و حضور غریبه اى هرچند خودى از حلاوت خلوت مى کاهد، هرچند که آن
غریبه خودى ، «نافع بن هلال» باشد و نگران برادر، بیرون در ایستاده باشد.
پیش پاى حسین ، زانو مى زنى ، چشم در آینه چشمهایش مى دوزى و مى گویى :
_✨حسین جان ! برادرم ! چقدر مطمئنى
به اصحاب امشب که فردا در میان معرکه تنهایت نگذارند؟
حسین ، نگرانى دلت را لرزش مژگانت درمى یابد، عمیق و #آرام_بخش نفس مى کشد و مى گوید:
_✨خواهرم ! نگاه که مى کنم ، از #ابتداى_خلقت_تاکنون و از #اکنون_تاهمیشه ، اصحابى باوفاتر و مهربانتر از اصحاب امشب و فردا نمى بینم . همه اینها که #امشب در سپاه من اند، #فردا نیز د ر کنار من خواهند ماند و پیش از من دستشان را به دامان جدمان خواهند رساند.
احساس مى کنى که سایه پشت خیمه ، بى تاب از جا کنده مى شود و خلوت مطلوبتان را فراهم مى کند.
آرزو مى کنى که کاش #زمان متوقف مى شد.
#لحظه ها نمى گذشت و این خلوت شیرین تا قیامت امتداد مى یافت . اما غلغله ناگهان بیرون ،
#حسین را از جا مى خیزاند و به بیرون خیمه مى کشاند.
تو نیز دل #نگران از جا بر مى خیزى..
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۶
تو نیز دل #نگران از جا بر مى خیزى و از #شکاف خیمه بیرون را #نظاره مى کنى....
افراد، همه #خودى اند اما این وقت شب درکنار خیمه تو چه مى کنند؟ پاسخ را حسین به درون مى آورد:
_✨خواهرم ! اینها #اصحاب من اند و سرشان ، #حبیب_بن_مظاهراسدى است . آمده اند تا با تو #بیعت کنند که هزارباره تا پاى جان به حمایت از حرم رسول االله ایستاده اند.
چه بگویم ؟
چه #دریافت_روشنى دارد این حبیب !... دین را چه خوب شناخته است...
بى جهت نیست که امام لقب #فقیه به او داده است .
اسم حبیب اسباب #آرامش_دل است . وقتى #خبر آمدنش به کربلا را شنیدى سرت را از کجاوه بیرون آوردى و گفتى :
_✨سلام مرا به حبیب برسانید.
_✨حسین جان ! بگو که زینب ، #دعاگوى شماست و برایتان #حشر با رسول االله را مى طلبد و تا ابد #خیر و #سعادتتان را از خدا مسالت مى کند.
🏴پرتو چهارم🏴
همین که برادر، #عمامه پیامبر را بر سر بگذارد، #شمشیر پیامبر را در دست بگیرد و به سمت سپاه دشمن حرکت کند
کافیست تا غم عالم بر دلت بنشیند. کافیست تا تمامى مصیبتهاى پنجاه ساله بر ذهنت هجوم بیاورد و غربت و تنهایى
جاودانه پدر، از اعماق جگرت سر باز کند.
اما برادر به این بسنده نمى کند، مقابل دشمن مى ایستد،
تکیه اش را بر شمشیر پیامبر مى دهد و در مقابل سیاهدلانى که به خون سرخ او تشنه اند،
لب به موعظه مى گشاید:
_✨مردم ! در #آرامش ، گوش به حرفهایم بسپارید و شتاب نکنید تا من آنچه #حق_شمابرمن است به جاى آورم که #موعظت شماست و #اتمام_حجت بر شما... درنگ کنید تا من ، #انگیزه سفرم را به این دیار، روشن کنم . اگر عذرم را پذیرفتید و #تصدیقم کردید و با من از در #انصاف درآمدید خوشا به #سعادت شما، که اگر چنین شود، راه هجوم شما بر من بسته است.
اما اگر عذرم را نپذیرفتید و با من از در انصاف در نیامدید، دست به دست هم دهید و تمام #قوا و شرکاء خود را به کار
گیرید، به #مقصود خود عمل کنید و به من مهلت ندهید. چه ، مى دانید که در فضاى روشن و بى ابهام گام مى زنید.
به هرحال #ولایت من با خداست و #پشتیبان من اوست . هم او که #کتاب را فرو فرستاد و ولایت همه صالحان و نیکوکاران را به عهده گرفت.
#بندگان خدا! #تقوا پیشه کند و از #دنیا برحذر باشید. اگر بنا بود همه دنیا به یک نفر داده شود یا یکى براى دنیا باقى بماند، چه کسى #بهتر از #پیامبران براى بقا و #شایسته تر به رضا و #راضى تر به قضاء؟! اما بناى آفریدگار بر این نیست ، که او دنیا را براى #فنا آفریده است.
#تازه هاى دنیا کهنه است ، #نعمتهایش فرسوده و متلاشى شده و روشنایى سرورش ، #تاریک و ظلمت زده.
دنیا، منزلى #پست و خانه اى #موقت است . #کاروانسراست..... پس در اندیشه توشه باشید و بدانید که بهترین ره توشه تقواست . تقوا پیشه کنید تا خداوند رستگارتان کند...
او چون طبیبى که به زوایاى وجود بیمار آگاه است ،
مى داند که مشکل این مردم ، مشکل #دنیاست ،
مشکل #علاقه به دنیا و از یاد بردن خدا و عالم عقبى .
فقط علقه هاى دنیا مى تواند انسان را اینچنین به خاك سیاه شقاوت بنشاند. فقط پشت کردن به خدا مى تواند، پشت #عزت انسان را اینچنین به خاك بمالد. فقط از یاد بردن خدا مى تواند #حجابهایى چنین ضخیم و نفوذناپذیر بر چشم و دل انسان بیفکند تا آنجا که آیات روشن خدا را منکر شود و خون فرزندان پیامبر خدا را مباح بشمرد.
او همچنان با آرامش و حوصله ادامه مى دهد...
و تو از شکاف خیمه مى بینى که دشمن ، بى تاب و منتظر، این پا و آن پا مى کند تا پس از اتمام موعظه به او #حمله_ور شود...
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۱۲
اما چگونه؟...
با این قامت شکسته که نمى توان خیمه وجود حسین را #عمود شد.
با این دل گداخته که نمى توان بر جگر حسین #مرهم گذاشت.
اکنون صاحب عزا تویى....
چگونه به تسلاى حسین برخیزى ؟
نیازى نیست زینب! این را هم حسین خوب مى فهمد.
وقتى #پیکرپاره_پاره_على_اکبر به نزدیکى خیمه ها مى رسد.
و وقتى تو شیون کنان و صیحه زنان خودت را از خیمه بیرون مى اندازى ، وقتى به پهناى صورت اشک مى ریزى
و روى به ناخن مى خراشى ،
وقتى تا رسیدن به پیکر على ، چند بار
زمین مى خورى و برمى خیزى ،
وقتى خودت را به روى پیکر على اکبر مى اندازى ،
#حسین فریاد مى زند که :
_✨زینب را دریابید...
حسینى که خود قامتش در این عزا شکسته است و پشتش دوتا شده است . حسینى که #غم_عالم بر دلش نشسته است وجهان ، پیش چشمان اشکبارش تیره و تار شده است .
حسینى که خود بر بلندترین نقطه عزا ایستاده است ، فقط #نگران حال توست و به دیگران #نهیب مى زند که :
_✨زینب را دریابید. هم الان است که قالب تهى کند و کبوتر جان از نفس
تنش بگریزد.
🏴پرتو ششم🏴
خانمى شده بودى تمام و #کمال . و #سالارى بى مثل و نظیر.
آوازه #فضل و کمال و #زهد و #عرفان و #عفت و #عبادت و #تهجد تو در تمام عالم اسلام پیچیده بود.
آنقدر که نام ✨ #زینب✨ از شدت اشتهار، مکتوم مانده بود و اختصاص و انحصار لقبها بود که تو را معرفى مى کرد.
لزومى نداشت نام زینب را کسى بر زبان بیاورد...
اگر کسى مى گفت: عالمه ،
اگر کسى مى گفت عارفه ،
اگر کسى مى گفت فاضله ،
اگر کسى مى گفت کامله ،
همه ذهنها #تو را نشان مى کرد...
و چشم همه دلها به سوى تو برمى گشت.
تجلى گونه گون صفتهاى تو چون #صدف ، گوهر ذاتت را در میان گرفته بود و پوشانده بود.
کسى نمى گفت ✨زینب.... ✨
همه مى گفتند: #زاهده ، #عابده، #عفیفه ، #قانته ، #قائمه ، #صائمه ، #متهجده ، #شریفه ، #موثقه ، #مکرمه.
این #لقبها برازنده هیچ کس جز تو نبود که هیچ کس واجد این صفات ، در حد و اندازه تو نبود....
نظیر نداشتى و دست هیچ معرفتى به کنه ذات تو نمى رسید.
القابى مثل :
✨محبوبۀ المصطفى و نائبۀ الزهرا،✨
اتصال تو را به خاندان وحى تاکید مى کرد،...
اما صفات دیگر، جز تو مجرا و مجلایى نمى یافتند.
✨امینۀ الله را جز تو کسى دیگر نمى توانست حمل کند.
بعد از شهادت زهرا، تشریف (ولیه االله ) جز تو برازنده قامت دیگرى نبود....
ندیده بودند مردم...
در #تاریخ و پیشینه و مخیله خود هم کسى مثل تو را نمى یافتند...
جز #مادرت_زهرا که #پدید_آورنده تو
بود و #مربى تو.
از این روى ، تو را #صدیقه_صغرى مى گفتند و #عصمت_صغرى...
که فاصله و منزلت میان معلم و شاگرد، مادر و دختر
و باغبان و گل ،
معلوم باشد و محفوظ بماند.
اما در میان همه این القاب و کنیه ها و صفات ، اشتهار تو به #عقیله_بنى_هاشم و #عقیله_عرب، بیشتر بود...
که تو عزیز خاندان خود بودى و #عزت هیچ دخترى به پاى عزت تو نمى رسید.
و چنین یوسفى را اگر از شرق تا غرب عالم ، خواستار و طالب نباشند، غیر طبیعى است...
و طبیعى است اگر طالبان وخواستگاران ، به بضاعت وجودى خویش ننگرند و فقط چشم به #عظمت مطلوب بدوزند.
مى آمدند، #همه_گونه مردم مى آمدند،...
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
💚بنــــامـ خـــــــــداے عݪــــے و فــاطیـــما💜
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمت_خدا
🕋نام دیگر رمـــان؛ #تمام_زندگی_من
💫قسمت ۲۶
💫خدا هم ایرانی است
.
.
تیر گروه دوم هم به سنگ خورده بود … .
.
من مهره پیاده نظام بازی شطرنج اونها نبودم … شطرنجی که نمی دونستم شاه و وزیرش چه افرادی هستن …
.
.
من توی این سه سال،..
به اندازه کل عمرم سختی کشیدم … تلخی تک تک لحظه هاش رو فراموش نکرده بودم …
اما برای من مفاهیم عمیقی زنده بود …
.
.
خودم وضعیت درستی نداشتم اما به شدت #نگران اخبار ایران بودم … اخباری که از شبکه های خارجی پخش می شد وحشتناک بود …
از طرفی هم شبکه های خبری ایران رو نمی تونستم ببینم …
.
.
«پرس تیوی» هم ممنوع بود و اجازه پخش نداشت …
اخباری که از طرف خود ایران مخابره می شد، سانسور یا قطع می شد …
ما نمی تونستیم اون رو از روی ماهواره ببینیم …
و من مجبور می شدم اخبار ایران رو جداگانه از روی اینترنت دنبال کنم …
.
.
برای من، تک تک اون روزها …
روزهای ترس و وحشت بود …
روزهایی که هر لحظه با خودم فکر می کردم؛ آخرین روزهای حکومت ایرانه …
.
.
تا اینکه سخنرانی اون روز 💚آقای خامنه ای پخش شد …
وقتی پای تریبون گریه کرد …
با هر قطره اشکش، من هم گریه می کردم …
.
.
نمی تونستم باور کنم …
حکومت و انقلابی که روزهای آخرش رو می گذروند … #دوباره_جان_گرفت و زنده شد …
.
.
به خصوص زمانی که دیوید میلیبند ، نخست وزیر وقت انگلستان گفت …
.
.
– ما همه چیز را پیش بینی کردیم … جز اینکه خدا هم یک ایرانی است …
.
.
اون روز …
من از شدت خوشحالی … فقط گریه می کردم …
💫ادامه دارد....
🕋نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕋💜💫💫💫💫💫💚🕋
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۳ و ۴
چند روز دیگر قرار بود افتتاح شود اما تمام برنامههایم بهم ریخت. تقّی به در میخورد و خانم صبوری داخل میشود.
_خانم، ناهار آماده است.
با بیمیلی جواب میدهم:
_فعلا نمیخوام.
_چشم. میخواین لباساتونو تا کنم؟
اخم میکنم و لحنم را با بیحوصلگی مخلوط میکنم:
_نه! فقط میخوام تنها باشم.
چشمانم را میبندم و صدای بسته شدن در را میشنوم. نفسم را با شدت بیرونمیدهم و پالتو خز دارم را درمیآورم.کلاه را از سرم برمیدارم و دستی به موهایم میکشم.
صدای های مبهمی به گوشم میرسد و آن را تحریک میکند.پنجره را که باز میکنم صدا بیشتر میشود.
جمعیت زیادی توی خیابان اصلی جمع شده اند و "شعار مرگ بر شاه و درود بر خمینی" میدهند. پوزخندی میزنم و پنجره را محکم میبندم، بعد هم پرده را میکشم و اتاق را تاریک میکنم.
دستی به تابلویی که مادر را کشیدم میرسانم. فکری به سرعت شهاب از آسمان ذهنم عبور میکند. رنگهای روغن را آماده می کنم و بوم را از زیر تخت بیرون میکشم.
عکس پدر را بالایش میگذارم و شروع می کنم به طراحی او. بعد هم قلمو را میان رنگ و بوم میچرخانم. ساعت ها پای آن بوم مینشینم تا کار تمام شود.
برمیخیزم و از دور به تابلو نگاه میکنم.
لبخندی از جنس رضایت بر لبم مینشیند. فقط زیرچشمان پدر را سایه نزدهام که آن را هم انجام میدهم.
تابلو را با ذوق برمیدارم و کنار تابلوی مادر می گذارم.دلم میخواهد پدر میبود و مثل تمام تابلو هایم اول به او نشان بدهم.
او هم با نگاه پر افتخارش به من زل بزند و بگوید:
" - آفرین الحق که دختر آقای توللی هستی."
من هم لبخندی تحویلش بدهم و با هم آن را قاب کنیم و به دیوار بزنیم.با یادآوری این ها نفسم عمیقی می کشم و آه از نهادم برمیخیزد.
با صدای قار و قور شکمم به پایین میروم. خانم صبوری توی آشپزخانه نشسته و در حال پاک کردن سبزی هاست.
وقتی مرا می بیند می پرسد:
_رویا خانم، شما چرا اومدین. به من میگفتین خودم میامدم.
لبخند تلخی میزنم و تشکر میکنم.
کمی غذا توی بشقاب میکشم و به اتاقم برمیگردم.
غذایم که تمام می شود پرده ها را کنار میزنم اما دیگر شب شده. برای سرگرمی کتابی از توی قفسه کتابخانه برمیدارم.
با دیدن صفحه اول کتاب بغض میکنم.در آن صفحه نوشته شده:
" تقدیم به دختر گلم، رویا جان."
روی دست خط پدر بوسهای مینشانم.
کتاب شازده کوچولو را ورق میزنم و دوباره سر جایش میگذارم.
فضای این خانه پر از غم شده و من همچون پرندهای درون آن اسیرم.با خودم فکر میکنم بعد از مراسم پدر به فرانسه برگردم. بار این خانه و خاطراتش بر روی دوشم سنگینی میکند.
تقی به در میخورد و میپرسم:
_بله؟
خانم صبوری از پشت در جواب میدهد و میگویم وارد شود. مرا از دید خود میگذارند و بعد به پاکت توی دستش اشاره میکند.
_خانم، اینو آقا دادن. روزای آخر برای شما نوشتن.
جلو میآید و نامه را از دستش میگیرم. انگار هنوز حرف دارد برای همین می پرسم:
_کار دیگه ام هست؟
با انگشتهای دستش ور میرود و با تردید میگوید:
_رویا خانم از شما که پنهون نیست. ما خیلی وقته اینجاییم واقعا جدایی از اینجا سخته! شما میخواین ما رو اخراج کنین؟
لبهایم آویزان میشود. نمیدانم چطور به او بگویم که ناراحت نشود.
_خب... میدونم شما خیلی سال شده اینجایین اما هر اومدنی رفتنی داره. شما نگران مکان و کار بعدیتون نباشین من نمیزارم بیکار بشین.خودم باید برگردم فرانسه کلی کار دارم اونجا.
گوشهی لبش را به عنوان لبخند میکشد و بیرون میرود. در پاکت را باز میکنم و نامه را درمیآورم.
با دیدن دست خط او اشکم جاری میشود و آن را روی قلبم میگذارم. بعد هم شروع می کنم به خواندن نامه:
✍" رویای عزیزم سلام!
با این که میدانم سرت خیلی شلوغ است ولی دلم برات تنگ شده. کاش میتوانستم باری دیگر صورت مهربانت را ببینم. افسوس که وقت جدایی فرا رسیده. من در زندگی سعی کردم هم پدرت باشم و هم مادرت، تا تو نبودش را حس نکنی. امیدوارم موفق بوده باشم. میدانم برای تو پول ارزش زیادی ندارد و تو دلباخته بوم و قلمویت هستی اما قبل از مرگم به وکیلمان گفتم تمام داراییام را به نامت بزند. سندها و پول ها هم توی گاوصندوق است. رمزش را هم که خودت میدانی!رویای عزیزم این تنها کاریست که میتوانم برایت انجام دهم. در نبود من هیچ چیز وجودت را خدشه دار نکند!
دوست دار تو پدرت...
از تک تک کلمات این را می توان فهمید که در لحظات واپسین هم پدر #نگران من است. بیشتر از خودم متنفر میشوم که چرا #دیر رسیدم!
فردا مراسم تشییع پدر است به اصرار خانم صبوری چند لقمهای صبحانه در دهانم میگذارم. به اتاق میروم و از بین چمدان، دامن و پیراهن مشکیام را درمیآورم.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛