┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۳ و ۴
چند روز دیگر قرار بود افتتاح شود اما تمام برنامههایم بهم ریخت. تقّی به در میخورد و خانم صبوری داخل میشود.
_خانم، ناهار آماده است.
با بیمیلی جواب میدهم:
_فعلا نمیخوام.
_چشم. میخواین لباساتونو تا کنم؟
اخم میکنم و لحنم را با بیحوصلگی مخلوط میکنم:
_نه! فقط میخوام تنها باشم.
چشمانم را میبندم و صدای بسته شدن در را میشنوم. نفسم را با شدت بیرونمیدهم و پالتو خز دارم را درمیآورم.کلاه را از سرم برمیدارم و دستی به موهایم میکشم.
صدای های مبهمی به گوشم میرسد و آن را تحریک میکند.پنجره را که باز میکنم صدا بیشتر میشود.
جمعیت زیادی توی خیابان اصلی جمع شده اند و "شعار مرگ بر شاه و درود بر خمینی" میدهند. پوزخندی میزنم و پنجره را محکم میبندم، بعد هم پرده را میکشم و اتاق را تاریک میکنم.
دستی به تابلویی که مادر را کشیدم میرسانم. فکری به سرعت شهاب از آسمان ذهنم عبور میکند. رنگهای روغن را آماده می کنم و بوم را از زیر تخت بیرون میکشم.
عکس پدر را بالایش میگذارم و شروع می کنم به طراحی او. بعد هم قلمو را میان رنگ و بوم میچرخانم. ساعت ها پای آن بوم مینشینم تا کار تمام شود.
برمیخیزم و از دور به تابلو نگاه میکنم.
لبخندی از جنس رضایت بر لبم مینشیند. فقط زیرچشمان پدر را سایه نزدهام که آن را هم انجام میدهم.
تابلو را با ذوق برمیدارم و کنار تابلوی مادر می گذارم.دلم میخواهد پدر میبود و مثل تمام تابلو هایم اول به او نشان بدهم.
او هم با نگاه پر افتخارش به من زل بزند و بگوید:
" - آفرین الحق که دختر آقای توللی هستی."
من هم لبخندی تحویلش بدهم و با هم آن را قاب کنیم و به دیوار بزنیم.با یادآوری این ها نفسم عمیقی می کشم و آه از نهادم برمیخیزد.
با صدای قار و قور شکمم به پایین میروم. خانم صبوری توی آشپزخانه نشسته و در حال پاک کردن سبزی هاست.
وقتی مرا می بیند می پرسد:
_رویا خانم، شما چرا اومدین. به من میگفتین خودم میامدم.
لبخند تلخی میزنم و تشکر میکنم.
کمی غذا توی بشقاب میکشم و به اتاقم برمیگردم.
غذایم که تمام می شود پرده ها را کنار میزنم اما دیگر شب شده. برای سرگرمی کتابی از توی قفسه کتابخانه برمیدارم.
با دیدن صفحه اول کتاب بغض میکنم.در آن صفحه نوشته شده:
" تقدیم به دختر گلم، رویا جان."
روی دست خط پدر بوسهای مینشانم.
کتاب شازده کوچولو را ورق میزنم و دوباره سر جایش میگذارم.
فضای این خانه پر از غم شده و من همچون پرندهای درون آن اسیرم.با خودم فکر میکنم بعد از مراسم پدر به فرانسه برگردم. بار این خانه و خاطراتش بر روی دوشم سنگینی میکند.
تقی به در میخورد و میپرسم:
_بله؟
خانم صبوری از پشت در جواب میدهد و میگویم وارد شود. مرا از دید خود میگذارند و بعد به پاکت توی دستش اشاره میکند.
_خانم، اینو آقا دادن. روزای آخر برای شما نوشتن.
جلو میآید و نامه را از دستش میگیرم. انگار هنوز حرف دارد برای همین می پرسم:
_کار دیگه ام هست؟
با انگشتهای دستش ور میرود و با تردید میگوید:
_رویا خانم از شما که پنهون نیست. ما خیلی وقته اینجاییم واقعا جدایی از اینجا سخته! شما میخواین ما رو اخراج کنین؟
لبهایم آویزان میشود. نمیدانم چطور به او بگویم که ناراحت نشود.
_خب... میدونم شما خیلی سال شده اینجایین اما هر اومدنی رفتنی داره. شما نگران مکان و کار بعدیتون نباشین من نمیزارم بیکار بشین.خودم باید برگردم فرانسه کلی کار دارم اونجا.
گوشهی لبش را به عنوان لبخند میکشد و بیرون میرود. در پاکت را باز میکنم و نامه را درمیآورم.
با دیدن دست خط او اشکم جاری میشود و آن را روی قلبم میگذارم. بعد هم شروع می کنم به خواندن نامه:
✍" رویای عزیزم سلام!
با این که میدانم سرت خیلی شلوغ است ولی دلم برات تنگ شده. کاش میتوانستم باری دیگر صورت مهربانت را ببینم. افسوس که وقت جدایی فرا رسیده. من در زندگی سعی کردم هم پدرت باشم و هم مادرت، تا تو نبودش را حس نکنی. امیدوارم موفق بوده باشم. میدانم برای تو پول ارزش زیادی ندارد و تو دلباخته بوم و قلمویت هستی اما قبل از مرگم به وکیلمان گفتم تمام داراییام را به نامت بزند. سندها و پول ها هم توی گاوصندوق است. رمزش را هم که خودت میدانی!رویای عزیزم این تنها کاریست که میتوانم برایت انجام دهم. در نبود من هیچ چیز وجودت را خدشه دار نکند!
دوست دار تو پدرت...
از تک تک کلمات این را می توان فهمید که در لحظات واپسین هم پدر #نگران من است. بیشتر از خودم متنفر میشوم که چرا #دیر رسیدم!
فردا مراسم تشییع پدر است به اصرار خانم صبوری چند لقمهای صبحانه در دهانم میگذارم. به اتاق میروم و از بین چمدان، دامن و پیراهن مشکیام را درمیآورم.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛