🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۱۲
اما چگونه؟...
با این قامت شکسته که نمى توان خیمه وجود حسین را #عمود شد.
با این دل گداخته که نمى توان بر جگر حسین #مرهم گذاشت.
اکنون صاحب عزا تویى....
چگونه به تسلاى حسین برخیزى ؟
نیازى نیست زینب! این را هم حسین خوب مى فهمد.
وقتى #پیکرپاره_پاره_على_اکبر به نزدیکى خیمه ها مى رسد.
و وقتى تو شیون کنان و صیحه زنان خودت را از خیمه بیرون مى اندازى ، وقتى به پهناى صورت اشک مى ریزى
و روى به ناخن مى خراشى ،
وقتى تا رسیدن به پیکر على ، چند بار
زمین مى خورى و برمى خیزى ،
وقتى خودت را به روى پیکر على اکبر مى اندازى ،
#حسین فریاد مى زند که :
_✨زینب را دریابید...
حسینى که خود قامتش در این عزا شکسته است و پشتش دوتا شده است . حسینى که #غم_عالم بر دلش نشسته است وجهان ، پیش چشمان اشکبارش تیره و تار شده است .
حسینى که خود بر بلندترین نقطه عزا ایستاده است ، فقط #نگران حال توست و به دیگران #نهیب مى زند که :
_✨زینب را دریابید. هم الان است که قالب تهى کند و کبوتر جان از نفس
تنش بگریزد.
🏴پرتو ششم🏴
خانمى شده بودى تمام و #کمال . و #سالارى بى مثل و نظیر.
آوازه #فضل و کمال و #زهد و #عرفان و #عفت و #عبادت و #تهجد تو در تمام عالم اسلام پیچیده بود.
آنقدر که نام ✨ #زینب✨ از شدت اشتهار، مکتوم مانده بود و اختصاص و انحصار لقبها بود که تو را معرفى مى کرد.
لزومى نداشت نام زینب را کسى بر زبان بیاورد...
اگر کسى مى گفت: عالمه ،
اگر کسى مى گفت عارفه ،
اگر کسى مى گفت فاضله ،
اگر کسى مى گفت کامله ،
همه ذهنها #تو را نشان مى کرد...
و چشم همه دلها به سوى تو برمى گشت.
تجلى گونه گون صفتهاى تو چون #صدف ، گوهر ذاتت را در میان گرفته بود و پوشانده بود.
کسى نمى گفت ✨زینب.... ✨
همه مى گفتند: #زاهده ، #عابده، #عفیفه ، #قانته ، #قائمه ، #صائمه ، #متهجده ، #شریفه ، #موثقه ، #مکرمه.
این #لقبها برازنده هیچ کس جز تو نبود که هیچ کس واجد این صفات ، در حد و اندازه تو نبود....
نظیر نداشتى و دست هیچ معرفتى به کنه ذات تو نمى رسید.
القابى مثل :
✨محبوبۀ المصطفى و نائبۀ الزهرا،✨
اتصال تو را به خاندان وحى تاکید مى کرد،...
اما صفات دیگر، جز تو مجرا و مجلایى نمى یافتند.
✨امینۀ الله را جز تو کسى دیگر نمى توانست حمل کند.
بعد از شهادت زهرا، تشریف (ولیه االله ) جز تو برازنده قامت دیگرى نبود....
ندیده بودند مردم...
در #تاریخ و پیشینه و مخیله خود هم کسى مثل تو را نمى یافتند...
جز #مادرت_زهرا که #پدید_آورنده تو
بود و #مربى تو.
از این روى ، تو را #صدیقه_صغرى مى گفتند و #عصمت_صغرى...
که فاصله و منزلت میان معلم و شاگرد، مادر و دختر
و باغبان و گل ،
معلوم باشد و محفوظ بماند.
اما در میان همه این القاب و کنیه ها و صفات ، اشتهار تو به #عقیله_بنى_هاشم و #عقیله_عرب، بیشتر بود...
که تو عزیز خاندان خود بودى و #عزت هیچ دخترى به پاى عزت تو نمى رسید.
و چنین یوسفى را اگر از شرق تا غرب عالم ، خواستار و طالب نباشند، غیر طبیعى است...
و طبیعى است اگر طالبان وخواستگاران ، به بضاعت وجودى خویش ننگرند و فقط چشم به #عظمت مطلوب بدوزند.
مى آمدند، #همه_گونه مردم مى آمدند،...
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۷۸ و ۷۹ و ۸۰
" سید علی "
وقتی چادر را برداشت و به اتاق پرو رفت خیالم راحت شد.
اول به طرف صندوق رفتم و پول چادر را حساب کردم بعد از خانم فروشنده خواهش کردم که به کمکش برود. چون فکر نمیکنم خودش زیاد وارد باشد.
احساس گرما می کردم.
توی دلم غوغایی بود حس اینکه چیزی با ارزش را پیدا کردهام را داشتم به بیرون مغازه رفتم تا هوایی تازه کنم. پیش نرگس رفتم،
گفت:
- کارش دیگر تمام است ازمن خواست تا پیش خانم علوی برگردم. خودش هم تا چند دقیقه ی دیگر می آید.
به مغازه برگشتم که به محض ورود من خانم محجبه ای با چادرعربی، بسیار با وقار از اتاق بیرون آمد. خودش بود زهرابانوی، حاج آقا علوی...
همانطور نگاهش میکردم که چشمش به من افتاد. از شرم و خجالت سرم را پایین انداختم.
به طرفم آمد و گفت:
- حاج آقا من خودم پول چادر راحساب میکردم.
- حاجی نشدم هنوز بیشتر سید صدایم میکنند. شما هم در سفر پول نیازتان میشود بعداً برمیگردانید دیر نمیشود.
صدای نرگس آمد که به ذوق می گفت:
- وااای خداااایا چقدر عوض شدی زهرا... چقدر بهت میاد... چادر عربی خریدی؟! وای من اصلا دوست ندارم از این چادرها ولی سر تو که دیدم عاشقش شدم.
با خنده ادامه داد
- عمو همیشه میگفت: چادر عربی بخرم ولی من گوش نمیکردم. فکر کنم اشتباه کردم.
کنار نرگس رسیدم و خریدهایش را گرفتم و گفتم:
- نرگس خانم آرام تر
- چشم چشم عموجان، نمیدانی چقدر ذوق کردم کنترلم را از دست دادم.
"زهرا بانو "
اینقدر نرگس تعریف کرد که دلم میخواست خودم را دوباره در آینه ببینم. از این همه ذوق نرگس تشکری کردم.
- چی شد یک دفعه خواستی چادر عربی بخری؟
هُل کردم و ناخداگاه نگاهم به طرف حاج آقا کشیده شد فکر کنم متوجه شد من جوابی ندارم ولی خودش هم چیزی نگفت!
برای اینکه سوژه ای به دست نرگس نداده باشم سریع گفتم:
- فکرکنم این چادرها پوشیدنش راحت تر هست برای همین خریدم.
حاج آقا هم به کمکم آمد و گفت:
- بهتره برگردیم هتل. امشب جلسه ای برای زائران در نظر گرفته ایم باید زودتر هماهنگ کنم.
با این صحبت ها نرگس هم کوتاه آمد و راهی هتل شدیم تمام طول راه نرگس صحبت میکرد و از خریدهایش میگفت گاهی از پوشیدن چادرم تعریف میکرد ولی در کل زیاد از صحبت هایش چیزی متوجه نشدم غرق افکار نامشخصی در ذهنم بودم.
بعد از نمازبه مناسبت ولادت امام رضا(ع) سخنرانی و جشنی برگزار میشود.
به محض رسیدنمان به اتاق ؛
نرگس مشغول جا دادن خرید هایش شد من هم برای استراحت به تختم رفتم
نرگس رو کرد به من و با تعجب پرسید:
- خوابیدی؟
- پام دردگرفته خیلی راه رفتیم من اصلا عادت به راه رفتن زیادی ندارم.
- من که اصلا خسته نشدم. پس خوب استراحت کن تا قبل از جشن برای کمک برویم.
برای جشن آماده شدیم.
مانتو شلوار سورمه ای رو با روسری کرم
پوشیدم و چادر عربی ام را روی سرم انداختم.
- به به، خانم، من ماندم موقع تقسیم خوشکلی تو حق چند نفر را گرفتی؟ اصلا من بیچاره آن موقع کجا بود؟
باخنده گفتم :
- احتمالا نرگس خانم در حال خرید کردن بودند.
- بریم، بریم که حس حسادتم را نمی توانم کنترل کنم.
به سالن همایش هتل رفتیم. بیشتر کارها انجام شده بود. با نرگس ردیف های اول نشستیم. کم کم جمعیت زیاد شد و سخنران برای سخنرانی آمد و بعد هم مولودی زیبایی خوانده شد. در آخر هم عموی نرگس بالا آمد و بعد از تشکر و تبریک شروع به صحبت کرد.
نمیدانم منی که تو دانشگاه همکلاسی های پسر داشتم، صحبت با پسرهای اقوام هم زیاد برایم سخت نبود.
حالا چرا نگاه کردن و گوش کردن به صحبت های ایشان اینقدر برایم مشکل بود.
با هر حرف و صحبتش دلم فرو میریخت حسی جدید و تازه، حسی که تا حالا با هیچ آقایی نداشتم. حتی وقتی فقط به صحبت هایش گوش هم میکردم در دل مشتاق بودم.
از خودم ناراحت بودم و سر این دل بی ظرفیت #نهیب زدم که کمی محتاط تر کمی عاقل تر باش.
نمیدانم اشتباه یا درست رفتارش برای من جدید بود رفتارش کمیاب بود لحن آرام ؛ نگاه باحیا چیزهایی بود که اطراف ام زیاد ندیده بودم و الان برای من تازگی داشت و جذاب بود.
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۶۱ و ۶۲
کمی طول کشید تا سیاوش از این بهت دربیاید. نگاهی به ماشینش انداخت.یعنی برای هیچ و پوچ این همه خرج روی دست خودش گذاشته بود؟او ابدا قصدخودنمایی برای خانم شکیبا نداشت، قطعا اگر هرکس دیگری هم بود همین کار را میکرد اما هرکس دیگری بود حداقل قدردانی شایستهای میکرد نه اینکه اینطور اب سرد رویش بریزد! کمی اخم کرد،نگاهی به ماشینش انداخت، مفسش را بیرون داد. سوار شد و رفت...
راحله،چادر یاسی رنگش،را کمی جابجا کرد تا پاهایش زیر چادر پنهان شود.چقدر معذب بود. در عمرش خواستگاری به این عذاب آوری نداشت.حالا که او قید ازدواج را، حداقل برای مدتی، زده بود، همه یادشان آمده که حاجآقا شکیبا دخترجوان و محجوبی دارد و برای گرفتن "بله" به خانهشان سرازیر شده بودند.
عموما هم ازآشنایانیادوستانپدر بودند.نمیشد بدون آمدن نه بگوید زیرا پای یک عمر آشنایی یا رفاقت در میان بود و نمیخواست صدمهای به روابط خانوادهها بزند.برای همین،با بیمیلی قبول میکرد حداقل به صورت صوری هم که شده بیایند و بعد جواب نه را با هزار دردسر و سلام و صلوات بهشان بدهند.
دو روز از آن جریان گذشته بود.ذهنش آرامتر شده بود.اتفاقات برخوردش با نیما هم درذهنش تکرار شد.هر دوبار پارسا او را نجات داده بود. و او، چقدر بد قدردانی کرده بود.احساس شرمندگی داشت.اما در کنار این احساس،حس دیگری هم در دلش حرکت میکرد.حسی مبهم...
چرا سیاوش این کار را کرده بود؟نکند این کار او از سر علاقه بود؟معمولا در اینجور مواقع، وقتی آدم حس میکند که شخصی به او علاقه دارد،کمی خیالپردازی و بزرگنمایی قاطی ماجرا میشود.برای یک لحظه راحله در ذهنش نگاهی خریدارانه به جناب استاد انداخت:
جوانی با چهرهای معمولی اما خوش قد و بالا، شیک پوش، تحصیلکرده و قطعا پولدار، با وجود اختلاف عقیده که با هم داشتند راحله نمیتوانست بیانصاف باشد.
او از لحاظ اخلاقی، جوانی موجه و موقر بود.راحله دورادور برخوردهایش با دخترهای لوس اطرافش را که قصد خودنمایی داشتند دیده بود. کاملا سنگین و متین.شاید استاد آدمی مذهبی نبود ولی قطعا پسری سبکسر و بی قید هم نبود. اما خب بالاخره این اختلاف عقاید چیز کمی نبود که بشود به راحتی از کنارش گذشت.
یک دفعه یاد آن روز سر کلاس افتاد.آن حلقه طلایی که در انگشت دوم دست چپ میدرخشید.مثلا حس عذاب وجدان؟ حس انسان دوستی؟ و یا اخلاق گرایی؟!هرچه بود نمیشد آن را به علاقه ربط داد.
سری به استاد بختبرگشته میزنیم...
آخر آدم بخاطر انساندوستی دو ماه تمام ادای آدمهای بیخود را درمیآورد وجاسوس بازی راه میاندازد تا بتواند مدرک جمع کند؟یا میزند ماشینش را از قیمت میاندازد؟
سیاوش بعد از آن هندیبازی بینتیجه،به خانه برگشت.خداروشکر سید نبود.اگر میفهمید که پیشبینیاش درست از آب درآمده چه؟ اصلا اینها به کنار، چرا این دختر اینقدر نمک نشناس بود؟ این چه طرز رفتار با یک قهرمان است؟
هم گیج بود،هم دلخور و هم عصبانی.از حمام که آمد سید داشت سفره را میانداخت. عادت داشت سر شب شام بخورد.سیاوش میل نداشت رفت توی اتاقش.دراز کشید روی تختش.باید چکار میکرد؟
احساسی در دلش لانه کرده بود که روز به روز قویتر میشد.ازطرفی تمام دوصفرهفت بازیهایش بینتیجه مانده بود و بنظر نمیآمد بانوی داستان توجهی به او داشته باشد.مگر او چه چیزی کم داشت که به چشم راحله نمی آمد؟
یعنی #اعتقادات راحله اینقد برایش مهم بود که حاضر نبود اصلا توجهی به او بکند؟نکند این مذهبیها اصلا اعتقادی به علاقه و محبت ندارند؟بعد به این فکر کرد که تا بحال ندیده است صادق از دختری حرف بزند یا از دوست داشتن کسی بگوید؟بعد یادش آمد به نگاههای راحله به نیما.. نه،این دختر نمیتوانست بیاحساس باشد. پس مشکل کجا بود؟ اینکه سیاوش مذهبی نبود؟ داشت عصبانی میشد که به خودش #نهیب زد: اهای... زود #قضاوت نکن..در فکر و خیال بود که سید وارد اتاق شد:
-کجایی پسر، دو ساعته دارم در میزنم.گفتم لابد از گشنگی غش کردی
سیاوش نگاهی مات به سید انداخت و دوباره سرش را به طرف سقف برگرداند.صادق که دنبال چیزی میگشت، کتابش را پیدا کرد.میخواست از اتاق خارج شود که دید رفیقش بدجور در خیالات سیر میکند.چنددقیقهای بهش خیره ماند، بعد لبخندی زد و گفت:
-دیدی گفتم اخرش میای دست به دامنم میشی؟
سیاوش سرش را به سمت صادق چرخاند و همانطور که در فکر بود گفت:
-مگه تو دامن میپوشی
و بعد صادق،با آن هیکل چهارشانه،دست و پای پهن و ریشهای انبوه را، با دامنِ گلدارِ چین چینی صورتی تصور کرد و خنده اش گرفت.سید سری تکان داد، نیشخندی زد و گفت:
-به جای هذیون گفتن بهتره بری خواستگاری. اقلا تکلیفت معلوم میشه!
و چراغ را خاموش کرد..خواستگاری؟اما چطوری؟اصلا سید....
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─