eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
6هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
299 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌ها،نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۶۳♡ هم تمام شد.....
مشاهده در ایتا
دانلود
📜وصیتنامه شهید.... 📜 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✨با یاری خدا و توسل به اهل بیت (ع) این وصیت نامه را مینویسم, انشالله که بعد از مرگم باز و خوانده شود , ✨سلام بر آنهایی که رفتند و مثل ارباب بی کفن جان دادند. ✨من خاک پای شهدا هستم. شهدایی که برای دفاع از  اسلام رفتند و جان عزیز خود را بر طبق اخلاص نهادند .خدا کند به مدد شهدا و دعای دوستانم مرگ من نیز شهادت قرار گیرد که بهترین مرگ هاست .  ✨بعد از مرگم به 🌸پدرم🌸 توصیه میکنم که مانند اربابم حسین ع کند و بیتابی نکند و باشد که جان دادم و همینطور 🌸مادرم🌸 به اسوی صبر و استقامت در کربلاحضرت زینب (س) باشد چون با مرا می کند. ✨هر وقت بر سر قبرم آمدید سعی کنید یک از حضرت علی اکبر (ع) و یا حضرت زهرا (س)بخوانید و مرا به برسانید. ✨هر وقت قصد داشتید به بنده حقیر برسانید آنرا به بعنوان کمک بدهید. ✨از خواهران و خانواده ای آنها طلب میکنم اگر نتوانستم نقش برادری خوب را ایفا کنم. ✨در کفنم یک (ع) و قرار بدهید. ✨تا میتوانید برای حضرت حجت (عج) دعا کنید که ✨مهم به خانواده ام و هم دوستانم بگویم که اجتماعی اقتصادی و .... باشید و هیچگاه این 🇮🇷سید مظلوم حضرت آقا سید علی آقا🇮🇷 را تنها نگذارید.👉 ✨ و را فراموش نکنید و خون شهدا شود.                                     ✨این شعر بر روی حکاکی شود انشالله مرد غسال به جسم و سر من خورده مگیر  چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه شام سر خود با لبه سنگ لحد میشکنم ✨✨✨ ✨اللهم الرزقنا شفاعه الحسین یو الورود و ثبت لی قدم صدق عندک مع الحسینو اصحاب الحسین ع✨ ✨✨✨ منبع؛ http://www.gharib-madineh.ir/Home/SinglePaper/ir/ ایت_بفرما.... 📜 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت ۵ بدون برنامه و تحقیق به خیابان انقلاب رفتم و با راهنمایی فروشنده چند کتاب خریدم و شروع به خواندن کردم... تا دوباره ترم جدید آغاز شد. «محمد» یکی از بچه های کلاس بود. پسری چشم و ابرو مشکی که همیشه ریش می گذاشت و یک کیف دانشجویی قهوه ای از دوشش آویزان بود. بود. «آرمین» و «کاوه» که به واسطه ی پروژه های گروهی از ترم قبل با آنها آشنا شده بودم همیشه باپوزخند درباره اش حرف می زدند.... هیچ شناختی از محمد نداشتم اما نسبت به حرف بچه ها درباره اش حس خوشایندی به من دست نمی داد. او تنها کسی از گروه بچه مذهبی های کلاس بود که در بحث ها صحبت می کرد.... آهنگ جملاتش به دلم می نشست. دلم میخواست با او آشنا شوم اما تفاوت فاحشی بین ما وجود داشت که مانع از آشنایی بیشترم با او میشد. با آغاز ترم جدید و شروع مجدد کلاس ها روابطم با آرمین و کاوه شد. گاهی بعد دانشگاه.... باهم در خیابانها پرسه می زدیم، شیطنت می کردیم و وقت میگذراندیم. چندباری هم به دعوت خانوده ام به خانه مان آمده بودند. تنها چیزی که اذیتم می کرد اخلاق تند و انتقادپذیر نبودن آرمین بود. هر کسی در هر زمینه ای با او مخالفت می کرد به بدترین شکل ممکن جوابش را می داد. من و کاوه همیشه سعی میکردیم جایی که احتمال بروز مشکل میدهیم بحث را عوض کنیم. پدر آرمین پزشک بود و همین جایگاه اجتماعی خانواده اش باعث شدنش میشد. البته پدر و مادرم از بابت آشنایی ام با او که فرزند یک پزشک تحصیلکرده بشمار می آمد بودند. احساس می کردم بعنوان یک دوست باید او را متوجه ضعف اخلاقی اش کنم اما خطر از هم پاشیدن این مرا می ترساند. یک روز سر کلاس زبان برای ترجمه ی یک عبارت بین بچه ها اختلاف افتاد.... آن روز آرمین کنفرانس داشت و باید درباره ی موضوع مشخصی یک ربع صحبت میکرد. پس از پایان کنفرانس با غروری که در نگاهش موج میزد، سینه اش را جلو داد و با لبخندی ملایم و رضایت بخش سر جایش نشست... که ناگهان صدایی از وسط کلاس بلند شد : _ ضمن تشکر از کنفرانس دوستمون و با جسارت در محضر استاد، جایی از جملات ایشون مشکل گرامری داشت. ذکر اشتباهات کنفرانس توسط دانشجوهای دیگر متد رایجی بود که خود استاد بچه ها را به آن عادت داده بود. اما آرمین به دلیل اینکه از دوره ی دبستان بدون وقفه به کلاس زبان رفته بود فکرش را هم نمیکرد کسی بخواهد از او ایرادی بگیرد. _ چی؟ مشکل گرامری؟ با لحن طعنه آمیزی ادامه داد : _ اونوقت مشکل گرامری منو تو میخوای تشخیص بدی؟ تو اصلا بلدی اِی بی سی دی رو بترتیب بگی؟ استاد رو به محمد گفت : _ کدوم قسمت ایراد داشت؟ من متوجه نشدم. بگو؟ آرمین قبل محمد صدایش را بلند کرد : _ استاد اینا اصلا درس نخوندن و کنکور ندادن که بخواد چیزی حالیشون بشه. رفتن یه کارت بنیادشهید نشون دادن اومدن سر صندلی اول کلاس نشستن. از اینکه این جملات را درباره ی محمد از زبان دوستم می شنیدم خیلی ناراحت بودم.... توی دلم میگفتم ایکاش این بحث ادامه نداشته باشد و همینجا تمام شود چون با شناختی که از آرمین داشتم میدانستم اگر ادامه پیدا کند کار به جاهای باریک کشیده می شود. استاد که متوجه وخامت اوضاع شده بود بدون اینکه اشکال کنفرانس آرمین را پیگیری کند سرش را داخل کتاب برد.. و با گفتن این جمله که "خوبه حتی اگه حق با ماست انتقادپذیر باشیم" ، بحث را تمام کرد و درس خودش را ادامه داد. کلاس تمام شد. درحال جمع کردن جزوه ها بودم که دیدم محمد سمت ما می آید... توی دلم گفتم خدا بخیر بگذراند... 🍁ادامه دارد... 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷