✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی
✨ #سجده_بر_یک_فرشته
💎قسمت ۱۵ و ۱۶
صفحه لب تاپ که باز شد اومد بعدشم رمزش رو باز کردم..وارد صفحه ی لب تاپم شدم..دستام میلرزید...
دلم میگفت چیزی که به تو ربطی نداره رو نبین..اما ندای دیگهی درونم میگفت از اولشم نباید اون گردنبند رو از اون پسر میگرفتی چرا اصلا این پسره اومد به من داد اون گردنبند رو؟!
چشمهامو بستم و خدایا به امید تو
استرسم بیشتر شد..دکمه رو که زدم یه چند تا فایل و فیلم بود اما جرعت نداشتم بیشتر ببینمشون نمیدونمم چرا ترس برم داشته بود و دست و پام میلرزید
ای بابا چقدر ترسو بودم من شاید فیلم و عکس عادی باشه چرا من اینهمه نگرانم...
اگر عکس فیلم عادی پس اون پسر بچه چرا اصرار داشت گردنبندو برسونم به دست پلیس؟؟!!! این خوابهای وحشتناک..
دلمو زدم به دریا و یک بسم الله الرحمن الرحیم گفتمو فایلها رو باز کردم یه سری عدد بالا اومد انگار همشون کدگذاری شده بودن...فقط همین ...!!!!
از اون فایل اومدم بیرون زدم فایل بعدی که خواستم بازش کنم صدای اذان مسجدمون منو به خودم آورد...باصدای اذان آرامشی وجودمو پر کرد...و تمام استرسو ترسم با شنیدن اذان دود شد به هوا رفت بله من خدا را دارم...خدا همه جا با منه هواسش هست بهم...الله اکبر گفتمو بلند شدم...
لب تاپمو بستم...وضو گرفتم سجاده امو پهن کردم..الله اکبر...به قنوت نمازم که رسیدم با خدای مهربانم درد دل کردم
با ذکر یونسیه در قنوت نمازم طولانی شد همون ذکری که حضرت یونس (ع) را از شکم نهنگ نجات داد...
"لاالهالاانت سبحانک انی کنت من الظالمین (خداوندا) جز تو معبودی نیست!
پاک و منزّهی تو و من از ستمکاران بودم."
دیگه ریختن اشک هام دست خودم نبود...خدایا بنده گنهکارت روبروت ایستاده.بندهای که وقتی تو مشکلات گیر میکنه سراغتو میگیره..بنده ای که بیشتر وقتها فراموشت میکنه...خدایا این اتفاقات تلنگرها رو برام میزنی تا آغوش امن تو رو فراموش نکنم ...؟معبودم من که فراموشت نمیکنم خودت کمکم کن تا #شیطان وسوسهم نکنه تا بهترین تصمیم رو بگیرم...ای دلسوزتر و مهربان تر از مادرم ...کمکم کن تا بتونم راه درست انتخاب کنم...الهی آمین...به رکوع رفتم...
بعد از تمام شدن نمازم و ذکر تسبیحات حضرت زهرا (ص) دعای فرج رو هم خوندم و از امام زمانم هم کمک خواستم باز سجده شکر را به جا آوردمو جا نمازمو جمع کردم...
انگار نیرویی بهم تزریق شده بود...رفتم سمت لپ تاپم..اولین پوشه باز کردم..نگاهی به بالا کردم خدایا بیخش من رو ..یکی از فیلم ها پخش شد...زیر نوشته شده بود שָׂטָן (شیطان) انگار عربی بود...
یک نفر شروع کرد به فارسی حرف زدن دست پا شکسته فارسی میگفت چهرهشو پوشونده بود...یه سری آدم با لباس عجیب و ترسناک وارد شدن و دورش کردن...خدایا اینا دیگه چه موجودی اند...
پس اینا #شیطان_پرست بودن...پس او عدد 666 روی گردنبند؟! پس بی دلیل اون عدد رو هک نکردن به گردنبنده ...
جسممم به کنار مغزم کشش اینها رو نداشت خسته شده بود و به استراحت نیاز داشتم روی تختم دراز کشیدم..وقتی یادم افتاد فردا که جمعه اس چشمهامو بستم...
✨ادامه دارد....
💎 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی
✨ #سجده_بر_یک_فرشته
💎قسمت ۱۷ و ۱۸
با تقی که به در اتاقم خورد چشمهامو باز کردم
_بله بفرمایید
بابا:_سلام دخترم صبحت بخیر محدثه جان نون تازه و حلیم خریدم پاشو باباجون بیا صبحونه بخوریم...
_سلام بابا جون صبح بخیر چشم تا شما شروع کنید من هم اومدم...
رفتم آشپزخونه.
_سلام مامان صبح بخیر...
مامان:_سلام دختر بیا بشین چای تازه دم هم ریختم برات.
_ممنون مامان شرمنده امروز خواب موندم کمک نکردم.
مامان:_اشکالی نداره به جاش سفره رو تو جمع میکنی و ظرفها رو هم میشوری.
_چَشششم
سر سفره فکرم خیلی مشغول بود.
بابا:_محدثه جان چیزی شده؟
_هان؟ نه بابا هیچی نیست.. میگم بابا
میشه امروز منو ببرید امامزاده داوود
یکم دلم گرفته
بابا:_قربون اون دلت بشم چرا نشه.. دختر خوشکلم دلت چرا گرفته؟
_خودمم نمیدونم یعنی میدونم ها میشه بعداً بگم؟
بابا:_باشه صبحونهتو بخور باهم میرم
لبخندی زدم
_ممنون بابای خوشگلم...
با شوق از سر میز بلند شدم
_مامان دستت درد نکنه ممنون بابا.من برم آماده بشم اتاق مرتب میکنم میام.
رفتن به امامزاده داوود بهم آرامش خاصی میده.امامزاده داوود از نوادگان امام حسن مجتبی (ع) هست و شجرهنامهش با ۱۱ پشت به این امام بزرگوار میرسه...
مرتب کردن اتاقم که تمام شد.حاضر و آماده اومدم از پله ها پایین
_من آماده ام بریم بابا؟
مامان:_کجا؟!
_عععه مامان امامزاده داوود دیگه!
مامان اخمی کرد:
_بدون من! پدر دختری میرید؟
بابا یک چشمکی بهم زدو گفت:
_خانم اگه با تو بریم که اصلا خوش نمیگذره. هی غرغر میکنی از همه چیزم ایراد میگیری.
مامان:_بععله چشمم روشن آقااا محسن من کی ایراد گرفتم؟ اصلا برید به من چه، آی خدا یک کاری کن ماشینشون پنچر بشه تا بدونن، بفهمن، تجربه کنن، بدون من به زیارت رفتن پنچری داره الانم اصلاً اصرارنکنید من نمیام.
بعد روشو برگردوند تا بره به اتاقشون.بابا که چشماش میخندید از سربه سر گذاشتن مامانم احساس خطر کرد.
بابا:_ملکه من کجا،صبر کن ببینم تو تا به حال دیدی:من بدون تو آب بخورم که الان هم بخوام بدون تو جایی برم؟ اصلا نمیخام محدثه رو ببرم آماده شو بیا دوتایی میریم.
مامان لبخندی دلبرانه صورتشو پر کرده بود و چشماش چراغانی..
_پس برم حاضر شم
بابا که داشت با عشق به مامان نگاه میکرد و میخندید یواشکی زیر گوشم گفت:
_میبینی تو راخدا خوبه که اصرار نکردم.
من داشتم از سربه سر گذاشتن بابام، سر مامانم ذوق میکردم.لبخندی زدم.
_پس من برم تا مامان آماده میشه ظرفها رو بشورم.
تازه داشتم استکانها رو در آبچکان میذاشتم که مامان گفت:
_زود باشید دیر شد.محدثه ظرف میوه و یه خورده خوراکی هم تو یخچال هست اونا رو هم بردار.
منو بابا با تعجب به هم نگاه کردیم..
_مامان کی آماده شدی؟
مامان:_مگه همه مثل توام سه ساعت طول میکشه آماده شی بیچاره اون شوهر آیندت.
_بابا دوران عقدتون میخواستید برید بیرون مامان اینطور زود آماده میشد؟
بابا با خنده گفت:
_من یه روز قبلش بهش میگفتم چه ساعتی میخوام بریم کجا ...
_خببب ؟!!؟؟
بابا:_خوب اون یکساعت زودتر به جای من دم در خونه بود...
دیگه نتونستم خندهامو نگه دارم.مامان که چشم غره ای به بابا رفت.بابا حساب کار دستش اومده بود.
بابا:_عععه چیزه میگم من برم ماشین روشن کنم تا گرم شه.
_ععه گوشی من مونده تو اتاقم برم بیارمش.
من که جیم شدم
مامان:_کجااااا..کجا داری فرار میکنی.اول اون ظرفها رو بشور بعداً برو بالا تا بفهمی دیگه از این شوخیا بامامانت نکنی ...
_ماااامان منننن؟؟؟بابا بود بابا شوخی کرد که نه مننننن
مامان:_حال هرچی
باز برگشتم شروع به شستن باقی ظرفها کردم.برای چند دقیقه هم که شده خواب دیشب و ماجرا این چند روزی که اتفاق افتاده بود رو فراموش کردم..
چقدر خانواده خوب نعمته...در کنار خانواده بودن و باهاشون راحت بودن و آرامش در خانواده؛ خودش نعمت بزرگیه که ما بیشتر وقتها قدرشو نمیدونیم.خدایا شکرت..
ظرفها که تمام شد دوتا ماسک برای پدر و مادر گرامی برداشتم ...
مامان:_قربونت برم پاک یادم رفت بود ماسک رو.
ماسک که دادم دست مامان یک چیزی یادم افتاد...
مامان:_کجا داری میری باز؟!
_یه چیزی یادم رفته الان میام
صدای مامان میشنیدم که به بابا میگفت:
مامان:_کی این دخترو شوهر بدم یه نفس راحت بکشیم.
بابا:_آره بخدا مثل مامان،بابای تو
مامان:_چی گفتی محسن مامان بای منننن ؟!؟؟
بابا:_آره دیگه عزیزدلم چقدر دعام کردن که من اومدم گرفتمت از دستت راحت بشن
مامان:_مممحسننن چندبار گفتم از این شوخیها نکن...
صدای خندههای از ته دل بابام تا تواتاقم میاومد..سریع از کشو میزم گردنبندو برداشتم انداختم گردنم.بدو بدو اومدم پایین، به حیاط که رسیدم...
✨ادامه دارد....
💎 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی
✨ #سجده_بر_یک_فرشته
💎قسمت ۱۹ و ۲۰
مامان و بابام تو ماشین نشسته بودن. مامان سرشو از شیشه ماشین آورد بیرون:
_زود باش دیگه چیکار داشتی میکردی؟
_اومدم مامان
سوار ماشین شدم..
_بابا از اون مسیری بریم که.. آ آ چی بود اسمش.. تپه نمیدوم چیچی که اون دفعه رفتیم ها...
بابا:_تپه سلام؟
_آره همون
صدای زنگ گوشیم که هنگام خاموش شدن وتموم شدن شارژم شروع به صدا میکرد به گوشم رسید از کیفم درش آورم واای یادم رفت بزنم شارژ بشه
بابا:_بیا دخترم پاوربانک آورم
_ممنون بابا عشقی
مامان که درحال پوست کندن سیب بود.به من و بابا تعارف میکرد.
مامان:_لازم نکرده تو عشق منو صاحب شی فردا پس فردا دخترت به همسرت بگه عشقی موهاشو میکنی.
_واا مامان امروز از صبح چه حساس شدیا بابای خودمه
بابام خندید و یک نگاه محبت آمیزی به مادر کرد
بابا:_محدثه دخترم مادرتو اذیت نکن
_اطاعت قربان
بعد از ۱۵کیلومتری تپه سلام گنبد امامزاده از دور دیده شد.با دیدن گنبد یک حال معنوی بهم دست داد که با نوشتن نمیشه توصیف کرد که با حرف بابام به خودم اومدم:
_محدثه دخترم میدونستی ناصرالدین شاه به این امامزاده بقدری علاقه زیادی داشت که کاخ شهرستانک تو روستای خوش آب و هوای شهرستانک، که اطراف امامزاده داوود رو ساخت تا هرزمان که میخواد به زیارتش بیاد؟
مامان به جای من گفت:
_چه خوب با خانمش میامده حتما
با خنده گفتم:
_نه مامان اگه میخواست با زناش بیاد که یک چهار-پنج تایی باید اتوبوس میگرفت
مامان:_مگه این ذلیل مرده چندتا زن داشت؟
_ای بابا مادر من ،خود ناصرالدين شاه از حسابش در رفته چندتا زن داره! حالا میخای من بدونم!😄
مامان:_وااااا
برگشت سمت بابا
بابا:_خانم چیزی شده چرا داری چپ چپ نگام میکنی؟ ای بابا مگه من ناصرالدین شاهم و زنها رو من گرفتم؟!😁
مامان:_نه تروخدا بیا بگیر
بابا:_یعنی تو راضی میشی! منم برم بگیرم!!!
مامان یک چشم غره ای به بابا رفت که به جای بابا من خشکم زد چه برسه به بابام.
بابا که عاشق این رفتارهای مامان بود باز دست از شوخیهاش برنداشت تا که به مقصد رسیدیم من که اونقدری خندیده بودم اشک از چشمهام میریخت..خدایا شکرت که خانواده خوبی دارم.بابا ماشین پارک کرد و پیاده شدیم.با هم رفتم داخل حرم.
بعلت کرونا میله کنار ضریح گذاشته بودند که تماسی با ضریح نداشته باشیم.دو رکعت نماز خواندم و به امام زاده داوود متوسل شدم.."سلام آقا.اومدم برام دعا کنی که مشکلم حل بشه.تو بنده صالح خدا هستی برام دعا کن.دعام کن راه درست برم خطا نکنم وسوسه نشم.."
بعد از خوندن دعا و یک درد دل حسابی با حضرت داوود علیه السلام،و دعایسلامتی برای داداشم از حرم خارج شدم.
مامان بابا که منتظرم بون با گفتن قبول باشه دخترم از امام زاده خارج شدیم.
_بابا میگم بریم اینجا یه رستوران هست.
چند پرس چلو کباب بگیریم.
مامان:_لازم نکرده نمیخواد تو این کرونایی. نون و پنیر و گوجه تو سبد گذاشتم اینا سالم ترند...
بابا لبخندش باز کش اومد
_هرچی عزیزم امر کنه،بیاید بریم این بازارچه یکم خرید کنیم.
مامان:_باش بریم حالا یه نگاهی بیندازیم.
_مامان من میریم تو ماشین شما خرید کردید بیاید.
مامان:_باشه مامان برو.
کلیدو از بابا گرفتمو سوار ماشین شدم
گوشیم که کامل شارژ شده بودهمین که روشنش کردم منا زنگ زد:
_الو سلام
منا:_سلام کوفت.سلام درد من که مُردم زنده شدم کجا بودی چرااا گوشیتو جواب نمیدی هان؟ اون از دیشبت،اینم از الانت. اون گردنبند لعنتی رو بده بهشون راحت شیم وااای محدثه من از دست تو دیوونه میشم یک روزی، عجب غلطی کردم باهات دوست شدم ها
_بابا آرومتر حالا مگه چیشده منا؟
منا:_حالا مگه چی شده؟؟بله خانم تو از کجا بدونی چیشده.صبح هرچی زنگ میزدم گوشیت خاموشت بود تلفن خونهتون برنمیداشتی. نگران شدم بلند شدم اومدم دم خونتون نزدیک کوچه تون رسیدم یه مرد هیکلی دیدم مشکوک میزد انگار کشیک میداد خیلی ترسیدم بودما
سریع اومد دم در خونهتون و زنگ و در زدم. داشتم به اون مرد مشکوک سر کوچه نگاه میکردم گوشیش دراوردو به کسی زنگ زد.یهو در خونه با آیفون باز شد.من خر هم سریع پریدم داخل.یهو یه غول بیابونی از خونه اومد بیرون اونم با اسلحه.اسلحه رو گرفت سمتم گفت: صدات دربیاد یا جم بخوری زدمت.محدثه از این صدا خفهکن ها هست تو فیلمها نشون میدن از اونا روش زده بود.
_وای خدا مرگم بده اومدن خونه ما چیکار؟؟
منا:_خنگول اومدن دنبال گردنبند دیگه یعنی فکر منو نکنی ها یوقت روم اسلحه کشیدن فکر خونتون باش.
_فدات بشم خودت خوبی الان زخمی نشدی که؟
منا:_اونا رو ول کن گوش بده بقیهشو یکی دیگه از خونه زد بیرون رو به اون یکی اسلحه داشت گفت:پیداش نکردم..اون مرده اولی گفت:وای به حالت اگه به کسی چیزی بگی و چاقوشو از جیبش درآورد.. گرفت جلو چشمام.._با همین چشماتو درمیارم....
✨ادامه دارد....
💎 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی
✨ #سجده_بر_یک_فرشته
💎قسمت ۲۱ و ۲۲
_...یه بلایی سرت میارم که روزی صد بار آرزو مرگ کنی..من که از ترس لال شده بودم..گفت:_دست به وسایل خونه نزدیم به اون دوستت حالی کن ما با کسی شوخی نداریم..گوشیش زنگ خورد گفت:باشه الان میام.سریع باش تا کسی ندیدمون.هی دختر 10دقیقه دیگه که ما رفتیم تو برو...دست و پام گم کرده بودم جوری میلرزد...که به محض رفتنشون پخش زمین شدم...
_وای خدای من الان حالت چطوره؟!؟خوبی؟؟ کجایی منا جان؟مامان بابا دارن میان الان راه میفتیم.
منا:_الان خوبم فکر کردم تو رو دزدیدن.
_خدارو شکر که خوبی. من بهت زنگ میزنم.
مامان و بابا سوار ماشین شدن.
مامان:_محدثه کاش تو هم میآمدی یه چیزی میخریدی.
_انشاءالله دفعه دیگه باهم اومدیم
بابا ماشین روشن کرد حرکت کردیم.به این فکر میکردم که با تحویل دادن فلش دست از سرمون برمیدارند آیا یا نه...
مامان:_محدثه..؟؟محدثه...؟
_جانم مامان؟
مامان:_اتفاقی افتاده از وقتی راه افتادیم تو فکری؟چیزی شده؟
_نه..نه.. چیزی نشده فقط فکرم یکم مشغول کارهای هئیتِ.
مامان اشارهای به بابا کرد.
بابا:_محدثه بابا چیزی شده به ما هم بگو نگو نفهمیدم ها یه چند روز تو خودتی اتفاق افتاده؟
_نه بابا چه اتفاقی
مامان:_ولی خیلی مشکوک شدی چند روزِ... حواست نبود داشتم میگفتم که برادرت فردا میاد..نمیدونم چطور دل کنده از بچههای خوزستان..الهی بمیرم بچم از زمان کرونا تا الان سری نزده بهموندلم براش تنگ شده.
بابا:_قربون اون دلت بشم من..انشاءالله سالم باشه و بتونه به مردم سرزمینش خدمت کنه.
مامان:_ان شاءالله
وقتیکه رسیدیم بابا ماشین جلوی دم در خونه پارک کرد.من سریع از پدر ومادر وارد خونه شدم نگاهی به خونه و اتاقها انداختم. هوووف و یکنفس راحت کشیدم خدا را شکر خونه بهم نریخته نبود...
گوشیم که زنگ خورد.یک هینی کشیدمو بدو بدو خودمو رسوندم به اتاقم درو بستم.جواب دادم.
_الو بله
+انگار امامزاده داوود خیلی خوش گذشته با خانواده بهت هان؟؟اون گردنبندو کدوم گوری قایم کردی هااان؟؟؟
_هی عوضی تعقیب میکردی؟؟
+خفه شو..ببین خوب اون گوشهاتو باز کن زنگ زدم بهت بگم چند روز دیگه باهات تماس میگیرم برای تحویل اون گردنبند.وای به حالت....
نذاشتم حرفش تمومبشه.
_من چیزی رو تحویل توی عوضی نمیدم از کجا معلوم بعد تحویل گردنبند دست از سرمون برداری هان چطور میتونم به توعه عوضی اعتماد کنم؟
+مجبوری که اعتماد کنی تو که نمیخوای اتفاقی برای اعضای خانوادهت بیفته؟
_دهنتو آب بکش بیشعور چیکار به خانوادهم داری؟؟
+اگه نمیخوای اتفاقی براشون بیفته پس اون کاری رو که بهت میگیم و انجام میدی
حرفشو زد گوشیو قطع کرد..تو خواب ببینی گردنبنده رو..خدایا خودت یک راهی نشونم بده بگو من چیکار کنم...
اگر فلش بهشون تحویل بدم خون یه بیگناه پایمال میشه..اگه تحویل ندم جان خانوادهم به خطر میفته..سُر خوردم نشستم زمینو تکه دادم به دیوار..ای پناه بی پناهان خیلی به آغوش گرمت نیاز دارم خودت کمکم کن
تقی به در اتاقم خورد..
_بله بفرمایید
صدای نیومد.بازم تقی به در خورد بلند شدم خودم در باز کردم..وااای نَع..شوکه شده بودم..
_دا....دادا....داداش...
داداشم پریدم تو بغلش داداشم کجا بودیییی زدم زیر گریه...
_ای بابا این چه استقبالی آخه اَه ببین دختر آب بینیت لباسمو چیکار کرد
من که مُحکم از گردنش آویزون شدمو بودم با این حرفش بینیمو بلند کشیدم
_الهی فدات بشم خودم میشورم.
انگاری خدا داداش محمدمو یک نشونه فرستاده بود برام.
محمد:_بیا پایین بابا چه خبرته این چه جور سلام کردنه آخه اَه..
_سلام داداشی الهی محدثه فدات بشه میدونی چند ماه ندیدمت.چقدر دلم برات تنگ شده بود.
محمد یک نگاهی از بالا تا پایین بهم انداختو گفت:
_سلام خوشکل محمد منم دلم برات اندازه نخود شده بود
_داداااااش
محمد:_جون داداش نمیزاری بیام تو بابا من خستهم یه تعارفی کن بیام تو
از در اتاقم کنار رفتم و گفتم
_مامان گفت: فردا میای
محمد:_اگه ناراحتی برم فردا بیام
_عععه داداش اذیت نکن چمدونت کو پس نکنه.سوغاتی یادت نرفته.
محمد:_هیی هی بزار از راه برسم بعد سراغ سوغاتی ها رو بگیر
قیافه امو مظلوم کردم گفتم:
_یعنی هیچی نیاوردی برام؟
محمد:_نه
قیافه مظلومتر کردم.و باز از گردنش آویزون شدمو گفتم:
_اشکال نداره خودت برام سوغاتیی
محمد لبخندی زد گفت:
_ببینم این کارا یعنی چی دختر باید سنگین باشه
باز چهرهمو مظلوم کردم زل زدم
محمد:_میگم محدثه میدونی با این مظلوم نمایی الان شبیه چی شدی.
_نه شبیه چی؟
محمد:_یه گربه تو شرک بود...
با مشت زدم تو بازوش:
_من دیگه باهات قهرم
محمد:_حالا قهر نکن میشه سوغاتی برات نیارم.ساکمو باز کردم بهت میدم.
صدای مامان اومد:
_محدثه محمد خسته نکن بذار استراحت کنه خودت هم اگه کاری نداری بیا کمکم شام درست کنیم.
✨ادامه دارد....
💎 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی
✨ #سجده_بر_یک_فرشته
💎قسمت ۲۳ و ۲۴
داداش محمدم پیشانیمو بوسید و گفت:
_پاشو برو به مامان کمک کن تا بعد سوغاتیهاتو بدم.
_چشم...من اومدم مامان چیکار باید بکنم
مامان:_بیا سالاد آماده کن.
♡یکساعت بعد :♡
مامان:_غذا آماده اس پدر پسری بذارید بقیه حرفهاتونو واسه بعد بیاید شام.
بابا و محمد وارد آشپزخونه شدند.
بابا:_خانم غذا رو بکش که بدجوری گرسنهم.یه باره دیدی این دخترتو یه لقمه کردم.
_عه بابا چرا من محمد که از من بهت نزدیکتره
بابا:_آخه تو خوشمزهتری
صدای خنده محمد بلند ش:
_میگم بابا حالا نخورش بیداماد میمونیم ها.
_مممحححمد مامان ببین یه چیزی میگمآ
مامان:_محمد سر به سرش نذار این جنبه نداره..ببینم پسرم کی کارت توخوزستان تموم میشه میای تو بیمارستان تهران کار کنی...؟ با دایی عباست حرف زدم هماهنگ کردم تو یکی از بهترین بیمارستانهای اینجا مشغول کار بشی.
لبخند محمد محو شد.خودشو روی صندلی جابجا کرد.
_مامان من از زمانیکه دانشگاه قبول شدم در مورد پزشکی یه چیزی دیگهای فکر میکردم که اشتباه بوده..الان که دارم در مناطق محروم طبابت میکنم نگرشم در مورد پزشکی تغییر کرده من نمیخام بیام تو بهترین بیمارستانهای تهران.دلم میخاد برم به نقاط محروم کشورم به مردم باغیرت روستاها و جاهای دور افتاده خدمت کنم.اون قضیه اومدنم هم به بیمارستان توی تهران هم که دایی قولشو داده منتفیه..
مامان:_محمد اینجا با اونجا چه فرقی داره آخه؟
محمد:_خیلی فرق میکنه مادرمن اینجا هرچی بخواهی فراهم هست ولی اونجا نه..در ضمن اونجا قشر کم درآمد زیاد هست و امکانات پزشکی کمه اونا نیاز به کمک دارند از نظر پزشکی..تازه میخام با چندتا از دوستام صبحت کنم که به گروه ما ملحق بشند...
مامان:_نمیتونم بهت بگم نرو.عاقبت به خیر بشی پسرم..
محمد چقدر بزرگ شده چه طرز فکرش تغییر کرده.کاش منم مثل برادرم مهربون و باگذشت فداکار باشم.بعد از خوردن شام ظرفهارو که شستم رفتم تو اتاق.
باز اون فلش و گردنبند و ماجرای امروز فکرمو مشغول خودش کرده بود که تقی به در اتاق خورد.
محمد:_آبجی اجازه هس؟
_بیا تو داداش ...
محمد:_راستش اومد سوغاتیهاتو بدم
و هم درباره یک چیزی باهات حرف بزنم.
_آخ جون سوغاتیییی
محمد:_آرومتر چه خبرته تو دختر.. قابل خواهر خوشکلمو رو نداره.
_وااای محمممد چه قدرررر خوشگله(یه چادر عبایی عربی از اونایی که خیلی وقته پیش می خواستم بخرمش) ممنون داداش زحمت کشیدی..
محمد:_خواهش میکنم..حالا نمیخاد این قدر تعارف کنی من که میدونم تو منتظر سوغاتی بودی کلک...اممممم راستش محدثه جان مامان و بابا میگن این چند روز حالت یجوری شد...یکمی عوض شدی...شبها کابوس میبینی..میدونی مامان و بابا خیلی نگرانت شدن...میگم اتفاقی برات افتاده...؟میتونی به من بگی سعی میکنم کمکت کنم چی شده بهم بگو...
هم میترسیدم و هم دو دل بودم که حرف بزنم.
محمد:_ببین اگر مشکلی هس تو دلت نگه ندار.کسی اذیت کرده؟؟ اینطور که تو سکوت کردی و حرفی نمیزنی مطمئن شدم که یه اتفاقی افتاد..محدثه جان من داداشتم غریبه که نیستم نترس هرچی شده بهم بگو...هی با توام ها تا نگی از اتاقت بیرون نمیرم..
با این حرفهاش بغض تو گلوم شکستو اشکهام شروع به ریختن کردن.محمد بغلم کرد:
_محدثه نترس بگو چی شده؟
_داداش تو بد ماجرایی ناخواسته گیر افتادم
محمد:_داری نگرانم میکنی بگو ببینم چی شده؟؟
تموم ماجرا براش تعریف کردم...محمد که شوکه شده بود از شنیدن ماجرا تو فکر فرو رفت...
_غیر از دوستت (منا)کی دیگه میدونه؟
_فقط منا
محمد:_اشتباه کردید باید از همون اول پیش پلیس میرفتید.نمیزاشتید اینقدر طول بکشه.الان زنگ میزنم آرمان ماجرا رو بهش میگم تا بتونه کمکمون کنه.
_آرمان کیه؟؟
محمد:_پسر حاج حسین دیگه
_اون برای چی؟؟
محمد:_خب پلیسه دیگه
_نَهه..پسر حاج حسین پلیسه.؟؟!!!
محمد:_آره نمیدونستی؟
_نه نمیدوستم فقط چندبار با حاجی تو هیئت دیده بودمش همین...
محمد:_به مامان و بابام چیز نمیگم فعلا
نمیخوام نگرانشون کنم..بذار زنگ بزنم ببینم آرمان چی میگه...
_فقط اگه زنگ زدن بهم بگو ها چی گفت
✨ادامه دارد....
💎 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی
✨ #سجده_بر_یک_فرشته
💎قسمت ۲۵ و ۲۶
بعد از یکساعت محمد باز اومد تو اتاقم:
_با آرمان حرف زدم ماجرا رو گفتم بهش گفت: فردا مثل همیشه بیایی هئیت اون فلش رو باهات بیار تحویلشون بده.
_آخه محمد...
محمد:_آخه نداره محدثه #اعتماد کن خب نترس اتفاقی واست نمیافته که..آرمان گفت:از اطلاع اون فلش کپی میگرن بهت میدن دوباره..به احتمال زیاد تحت نظری پس برای اینکه شک نکنند با اون دوستت بری..آرمان میگفت:اونا فقط میخوان بدونن چند نفر از اطلاعات اون فلش باخبرن..که بعدا سرشون زیر آب کنند..محدثه تو و دوستت واقعاً شانس آوردید که هنوز کاری باهاتون نداشتن.. فعلا استراحت کن فکرت زیاد مشغول نکن..نترس من کنارتم شب بخیر...
_شب بخیر داداش خوشحالم که هستی برو بخواب امروز با خستگی زیاد منم خستهت کردم...
محمد:_هروقت خواستی میتونی باهم حرف بزنی..بگیر بخواب...
داداش رفت ولی من با این حرفا فکرم بیشتر مشغول شدو تا اذان صبح پلک رو هم نزاشتم.
بعد از نمازصبح هم پاشدم وسایل صبحانه رو آماده کردم.دیگه خورشید داشت کم کم طلوع میکرد.گوشیمو برداشتم زنگ زدم به منا باهاش هماهنگ کردم که بعدازظهر بریم هیئت..
داشتم برای منا توضیح میدادم که داداش محمدم وارد آشپزخونه شد:
_بهش بگو با داداش میام دنبالت...
_شنیدی منا پس آماده باش بعدازظهر میآییم دنبالت.
تلفن قطع کردم و به محمد گفتم:
_تو گفتی طبیعی رفتار کنیم الان با تو بریم هیئت؟
محمد با خنده گفت:
_ببینم برادرت تا دم هیئت برسوندت غیر طبیعیه؟
_اونا که نمیدون که برادر دارم
محمد:_چرا نمیدونن حتما اطلاعاتی از خانواده ما دارن حتی از اون دوستت.
مامان و بابا وارد آشپزخونه شدند.
مامان:_چی شده سحرخیز شدید خواهر و برادری
بابا:_من گفتم الان محمد تا ظهر از اتاقش بیرون نمیاد..
_مامان من همیشه سرخیزم
مامان لبخندی زد:
_تو اگه این زبونو نداشتی میخواستی چکار کنی..حالا یه نیمرو برای من بابات درست کن ببینیم.
_چشم مامان گلم.
مامان:_محمد،محدثه یه دوست داره خیلی دختر خوبیه اگه موافق باشی بریم برا خواستگاری.
محمد که داشت چای میخورد. چای پرید به گلوش و شروع به سرفه کرد
مامان:_وای قربونت بشم مادر چیشد یباره؟
بابا لبخند زد و گفت:
بابا:_خانم یهویی برا منم برن خواستگاری هول میشم دیگه😁
محمد:_نه بابا چه هولی چای پرید به گلوم، نه مادر جان فعلا قصد ازدواج ندارم.
مامان لبخندشو خورد.
_مگه تو دختر این حرفا رو میزنی ۳۰سالت دیگه ها الان باید دوتا بچه هم داشتی. فعلاً هم نکن که من میرم با مامانش حرف میزنم تماااام...
.
.
.
یه تک زدم به منا اومد بیرون و سوار ماشین شد
_سلام خوبی
منا:_سلام خوبم.. سلام آقا محمد خوب هستین رسیدن بخیر...
محمد:_سلام ممنون
منا با سرش اشاره کرد حالا باید چیکار کنیم منم آروم بهش گفتم:
_حالا بهت توضیح میدم.
دیگه تا رسیدن هیچی نگفتیم.محمد ما رو که دم در هیئت پیاده کرد
محمد:_حتما شب خودم میام دنبالتون مواظب خودتون باشید.
_چشم داداش.
رفتیم داخل،خانم احمدی بعد از سلام احوالپرسی گفت:
_یه خانم داخل اون اتاق منتظرتونه..
منا:_با کسی قرار داشتی؟
_نترس بیا میفهمی خودت.
رفتم تو اتاق.
خانمه:_سلام من خانم سمیعی هستم
آقای حسینی منو اینجا فرستاده.
_سلام.
خانمه:_اون فلش همراته؟؟
_بله....بفرمایید.
منا:_این خانمه پلیسه؟
_آره منا
منا:_خانم سمیعی با تحویل دادن این فلش نکنه ما صدمه ببینیم!
خانمه:_این آدما خطرناکن و با کسی شوخی ندارن تا الان هم که زنده هستید باید خداروشکر کنید این آدما بعد اینکه فلش تحویل گرفتن زنده نمیذارنتون. الان شما بهترین کار رو کردین نگران نباشید .
فلش رو از کیفم دراوردم و به سمت خانم سمیعی گرفتم
_تمام مکالماتمون تحت کنترله.اینها رو بگیرید
منا:_اینا چیند ؟؟
سمیعی:_ردیاب...تو گیره سر گذاشتیم که کسی شک نکنه.از همین الان هم هرجا میرید باید همراهتون باشه..مراقب باشید اگه یه درصد بفهمند پای پلیس کشیده شده جونتتون به خطر میفته..در صورت نیاز باهاتون یه قرار دیگه میزاریم..سوالی نیست؟ خوب متوجه شدید چی گفتم؟
_بله متوجه شدیم
سمیعی:_خوبه الان هم برید سر کارتون تا کسی شک نکنه
✨ادامه دارد....
💎 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی
✨ #سجده_بر_یک_فرشته
💎قسمت ۲۷ و ۲۸
رفتیم کارهای باقیمانده رو انجام دادم. نزدیک غروب با محمد تماس گرفتم.محمد گفت...ماشین بابا خراب شده..یکم طول میکشه بیام.
منا:_محدثه اگه داداشت نمیاد من میرم
عجله دارم.
_مناجان صبر کن تا برادرم بیاد باهم بریم مثل اونشب نشه تو که وضعیت میدونی.
منا:_محدثه جان امشب خواستگار دارم باید زود برم خونه.بابام سفارش کرده که قبل از غروب خونه باشم.تا الانم خیلی دیر شده.
_خواستگار!؟ چرا بهم نگفتی منا؟
منا:_باورکن وقت نشد.اصلا ندیدی شرایطو وگرنه میدونی من عمرا همچین چیزیو نگم بعدش جدی نگیر تو که میدونی قصد ازدواج ندارم.
_بازم باید میگفتی.
اینو گفتم و رو برگردوندم واقعا ناراحت شده بودم مخصوصا. منا رو خواهر و زنداداش اینده م میدیدم.
منا:_محدثه باور کن امشب همچی تموم بشه و به وقتش توضیح میدم..من رفتم
_پس صبر کن باهم بریم.ولی شخصی سوار نمیشم.
منا:_باشه.
رفتیم ایستادیم کنار خیابان.یه تاکسی داشت از دور میامد..یه خانم چادر اون عقب نشسته بود.
منا:_همین خوبه
گوشیم زنگ خورد محمد بود.منا در عقب باز کرد و سوار تاکسی شد
_الو سلام
محمد:_الو سلام محدثه نزدیک هیئتام...
آهان دیدم ماشین رو
_منا جان پیدا شو محمد اومد...ببخشید آقا ما سوار نمیشیم
باشنیدن این جمله من.اون خانم پرید منا گرفت یه دستمال گذاشت جلو بینش.
_خانم چکار میکنی؟؟
خانمه:_چرا نشستی بی خاصیت اون یکی رو سوار کن..زود باش.
مرد از ماشین پیاده شد بازومو گرفت..که به زور سوار کنه..جیغ زدم کمک،کمک کن..چند مرد که اونجا بودن به سرعت به سمتم حرکت کرد...
هرکدامشون چیزی میگفت:
_بی خانواده مزاحم ناموس مردم میشی. الآن به حسابت میرسیم.
از سرو صدا اون مردها ترسید و نمیتونست منو سوار کنه منو به طرفی هل داد.من تعادلم رو نمیتونستم حفظ کنم سرم به گوشه جدول خیابان خورد.فقط صدای پا و گاز ماشین و یه صدای آشنا که میگفت محدثه...محدثه...رو شنیدم و از هوش رفتم.
🦋کم کم احساس سبکی کردم و این حس به مرور بیشتر و بیشتر میشد...با خودم فکر کردم چطور اینهمه مدت تونستم اون بدن رو تحمل کنم.
این حس درست شبیه بیرون اومدنپروانه از پیله بود بارها این صحنه را دیده بودم و حالا خوب میفهمیدم چه حس خوبیه پروانه شدن.
من در بیمارستان بودم. روی تخت را که نگاه کردم خودم را دیدم. با دیدن جسمم فهمیدم این همان قفسی بود که در خودش نگه داشته بود.
دکتر مدام به پرستار دستور میداد یه چیزی بهم تزریق کنن و خودش هم وضعیت رو بررسی میکرد جلوتر رفتم محمد رو دیدم هیچوقت اینجور اونو ندیده بودم
آقای دکتر بهش گفت:
_تو الان تو حال خودت نیستی نمیتونی کمک کنی برو بیرون.
تمام لباس محمد خونی بود.دیدم محمد عقب عقب میرفت. شونههاش خمیده شده بود چرا اینا دارن اینکارو میکنن
دکتر رو کرد طرف پرستارا و گفت:
_حال بیمار خوب نیست علائم حیاتیش خیلی ضعیفه.
محمد رو به زور بیرون بردن.گفتم
_داداش نگران نباش من حالم خوبه.
انگار نه..کسی نشنید..دوباره تکرار کردم خوبم.. من خوبم..
با اون همه سرم و آمپول اما درد رو حس نمیکردم بقیه هم نه من رو میدیدند و نه صدایم را میشنیدن
به اطراف نگاهی انداختم. وقتی به اون تنگی و تاریکی چند لحظه پیش فکر کردم از خدا از صمیم قلب طلب بخشش کردم.
به جسمم نگاه کردم.کمکم متوجه شدم دارم میمیرم.ولی اصلا از درک این موضوع ترس نداشتم. آنقدر سبک و حس خوشایندی داشتم که به چیز بدی نمیتونستم فکر کنم.
دکتر به یکی از پرستارها گفت:
_دکتر ناصری را صدا بزنید سریع.
در یک لحظه تصویر مامان و بابا از جلوی چشمم گذشت.از همانجا میتونستم سالن بیرون اتاق را ببینم،در حقیقت باید اول اراده کنم و بعد اتفاق میافتاد. به بیرون از اتاق توجه کردم.
پدر و مادرم را دیدم.مادر روی زمین نشسته گریه میکرد.میگفت:
_دختر نازم رو کشتن دختر عزیزم و جونم رو کشتن..محدثه مامان ...تو نباشی مادر میمیره
اینقدر گریه کرد که از هوش رفت..هرچی میگفتم :
_مامان آروم باش من طوریم نیست خودتو اذیت نکن..
انگار متوجه نمیشد....
✨ادامه دارد....
💎 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی
✨ #سجده_بر_یک_فرشته
💎قسمت ۲۹ و ۳۰
اتاقی که تو اون بودم اتاق عمل بود ولی هنوز عملی روی من انجام نشده بود. دکتر که صدا کرده بودن به اتاق من اومد، و به پرستار اونجا گفت:
_سریع دستگاه شوک بیارید..
دستگاه شوک را برداشت و با دستورهایی که به پرستار میداد شروع به شوک زدن کرد.نمیدونم چرا دلم نمیخواست به جسمم برگردم.آخ یه #آرامش وصف ناشدنی داشت.
دوباره به سالن توجه کردم.بابا با یک لیوان آب از انتهای سالن میآمد. لیوان آب را به مامان داد.
محمد:_همش تقصیر من اگه خودم زود رسونده بودم این اتفاق نیافتد بود
ضربه به دیوار میزنه به سمت در بیرونی حرکت کرد.به چهره بابا نگاه کردم پر از غم بود.جلوتر رفتم.هیچوقت غمگین ندیده بودمش همش لبخند برچهره داشت مدتی روبرویش ماندم و نگاش کردم.ولی او اصلا من رو نمیدید.
به طرف دیگه نگاه کردم حاج حسین کنار بابا ایستاده بود ...
حاج حسین:_توکل به خدا داشته باشید، راضی باشید و بهش اعتماد کنید.
نظری به خودم انداختم #سفید و #درخشان بودم.نگاه حاج حسین انگار به من افتاد چشمهاش گرد شده بود
من زود از آنجا دور شدم.اما نه به اختیار خودم. یک حس درونی مرا وادار به این کار کرد.نوری از قسمت از سالن به بالا میرفت، از دیدن این نور دل نشین لذت میبردم.
اراده کردم که به طرف نور بروم. البته میتوانستم توجه هم کنم و منشا آن نور را ببینم. ولی خواستم که تغییر مکان بدهم.
انگار یک کسی در درون من بود که این اجازه را به من میداد و مرا راهنمایی میکرد. نمیدانم در درونم بود یا همراهم، من کسی را نمیدیدم ولی صدایش را میشنیدم. دقیقا نمیدانم چه کسی بود یا چطور ولی او بود.
از بودنش احساس فوقالعاده خوبی داشتم.بسیار مهربان بود و همراهیام میکرد. صدای درونم انگار پیشنهاد داد که به طرف محمد بروم.من هم فورا قبول کردم.
محمد روی یک نیمکت در پشت حیاط بیمارستان که جای کم رفت و آمدی بود نشسته بود و قرآن میخواند هم زمان اشک از چشمهایش جاری میشد.صوت زیبا و سوزناکی داشت...
نور از دهان محمد و از قلبش به طرف بالا میرفت. باد درختهایی که در باغچهی پشت سر محمد در یک ردیف قرار داشتند را تکان میداد ولی من باد را حس نمیکردم.
رنگ برگ درختها مثل قبل نبود. سبز رنگ بودند ولی نه آن رنگ سبزی که قبلا دیده بودم. بسیار درخشانتر و زیباتر. انگار قدرت چشمهایم بیشتر شده بود به نظرم قبلا رنگها را خیلی کدر و تار میدیدم. نه فقط رنگ درختها، همهی رنگها زیباتر شده بودند.
دست به طرف محمد درازکردم که دستش بگیرم و او را متوجهی خودم کنم اما نتوانستم. من کالبد مادی نداشتم و دیگر ناتوان بودم از کارهایی که جسمم میتوانست انجام دهد.ولی در آن حال حس خوبی داشتم.
انگار پس از جدا شدن از جسم چشمهایم بازتر شده بود و شاید ذرهایی خدا را میفهمیدم و دلم نمیخواست از این فهمیدن دور بشم. درست مثل نوزادی که متولد میشود و فقط در آغوش مادرش آرام میشه چقدر خوب میشد کاش میشد این حس ها رو از همون اول درک کنیم.
در آن لحظه بوی بسیار بدی توجهم را جلب کرد. #بو از پشت دیوار بیمارستان میآمد.نظری به آنجا کردم.
کوچهی خلوت بود که در هر دو طرفش درختان بلندی داشت.داخل کوچه موجوداتی بودند که با دیدنشان ترسیدم، موجوداتی سیاه رنگ که نه میتوانستم بگم انسان هستند نه حیوان.چیزی مثل موجوداتی که در فیلمهای نشون میدن البته سیاهتر و مخوفتر و زشت تر از اونا. صدایی داخل سرم گفت:آنها شیاطین هستند.
در کنار اونا یه مردی داشت با گوشی حرف میزد میتونستم صدای هر دو نفر بشنوم...اون نفر پشت گوشی بود :
_تو چه آدم شیطان صفتی هستی با اعضا پدر زنت میخوای معامله کنی.
مرد:_اون مرگ مغزی شده بده میخوام چند نفر رو از مرگ نجات بدم.
_آره جون خودت پولش میگری دلم برای اون زن بدبخت میسوزه
مرد:_حالا برای من آدم شدی.مشتری جور کن پولت بگیر
_واقعا نمیدونم چطور این خانواده دخترشون به تو دادن
مرده:_خفه بابا هر وقت مشتری جور کردی زنگ بزن.
گوشی رو قطع میکنه..دوباره گوشیش زنگ خورد..این بار یه زن با ناز کرشمه میگه
🔥_سلام عزیزم کی میای پیشم خسته شدم. از موندن کنار اون زن عوضی خسته نشدی؟
👹_سلام جونم قربون اون صدات برم.فرداشب میام مگه میشه تو رو با اون عوض کنم اون چیزی میخواستی برات خریدم...
دیگه نمیتونستم اون مکان رو تحمل کنم این مرد خود شیطان بود...چقدر میتونست پست باشه...از اون مکان دور شدم...
✨ادامه دارد....
💎 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی
✨ #سجده_بر_یک_فرشته
💎قسمت ۳۱ و ۳۲
رفتم تو بیمارستان..خدا چقدر این دنیا کثیفه..نه نه این آدم هاش هستن که مشکل دارن...!!
صدا اومد:
_دخترم
برگشتم...یه پیرمرد با لباس سفید بود دیدم...
_شما من رو میبیند؟؟
پیرمرد:_آره
_مگه شما مثل من تو کما هستید؟
پیرمرد:_من مرگ مغز شدم با دستگاه که نفس میکشم اگه اون قطع کنند آسمانی میشم.من حدود یکماه اینجام.دخترام بدلیل وابستگی به من اجازه قطع دستگاه نمیدن...شما چرا اینجاید تو که خیلی جوانی؟
_تو یک درگیری سرم به گوشه جدول خیابان خورد.اول تو یک محیط تاریک بود بعد از مدتی دیدم کنار جسمم ایستادم.
پیرمرد:_میگم تو #نماز_شب میخوندی؟!
_چطور؟
+از سیمای نورانیت معلومه..کمکم تمام پرده از کنار چشمت زده میشه..وقتی تمام وابستگی به جسمت قطع شد.البته اگه روح بزرگی داشته باشی.برگشتی.تمام این چیز تو این مدت برات اتفاق افتاد یادت میمونه وگرنه تموم این چیز دیدی یا شنیدی فراموش میکنی.درست مثل یه خوابی که بعد از بیدار شدن.تمام چیزی تو خواب دیدی رو فراموش میکنید البته خدا دلیل این فراموشیه.
_آقا نمیشه شما به خواب دخترتون برید؟
پیرمرد گفت :
_همچین اجازهای نداریم به خواب کسی بریم مگر به خواست و اراده خداوند. دخترم پس از مرگ قطعی، ارواح مؤمنین در قید و بند زمان و مکان نیستند،این فقط برای مؤمنین خاص در زندگی دنیایی هم میتونن، طیالارض داشته باشن و مکانهایی که اراده میکنن یا خدا اراده میکنه، حاضر بشن. اینو بهت میگم انسانهای بسیار مؤمن و وارسته بعد از مرگ، روحشان از آزادیهایی برخوردارن، که اگر افرادی دارای درجه ایمان ضعیف باشن، در شبهای جمعه روح آنها یک آزادی خاصی پیدا میکنه، این به خاطر اینه که در این شب درهای رحمت الهی گشوده میشه...
تقریبا یه هفته از کما رفتن من میگذشت. با اینکه هیچ دردی حس نمیکنم اما دلم برای خانوادم میسوزه میدیدم چقدر دارن عذاب میکشن از این وضعیتم ديگه خسته شده بودن دیگه مثل روزای قبل دکتر نمیاد بالا سرم...
فقط پرستارا میومدن چک میکردن.دختر اون پیرمرد،بلاخره رضایت داد که تمام اعضای پیرمرد اهدا کنند.اعضای قابل اهدا بودن شامل قلب، ریهها، کبد، و کلیهها..
از پیرمرد پرسیدم :
_حتما از اهدا اعضا بدنت تو هم ثواب میبری.
پیرمرد:_دخترم من فقط از این خوشحالم با پیوند اعضای من چند نفر سلامتیشون بدست میارند و خانواده اونا برای من طلب مغفرت کنند...دخترم از ثواب اهدا حرف زدی...من که رو اهدای اعضای خودم دخالتی نداشتم چطور ثوابی برای من نوشته شه اگه ثوابی هم نوشته میشه برای دخترام هست.. چون اونا این تصمیم رو گرفتن...
یکهو دیدم دریچه از نور از بالا باز شدن پیرمرد محو تماشا نور شد ولبخند میزد فقط یه جمله گفت:
_مراقب خودت باش دخترم در دنیا....
نور و پیرمرد در یک لحظه محو شدن...
✨ادامه دارد....
💎 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی
✨ #سجده_بر_یک_فرشته
💎قسمت ۳۳ و ۳۴ و ۳۵
🍃محمد🍃
حاال و روز خوبی ندارم محدثه تقریبا یه هفته توی کماست صبح که رفتم طرف دکترش گفت که علائم حیاتیش بد نیست و ممکنه از کما دربیاد.اما مادرم خیلی بیتابی میکنه حق داره دخترش مثل دست گل پرپر شده و هیچ کاری جز دعا از دستمون برنمیاد.رفتم طرف در اتاق دیدم مادرم نشسته داره قران میخونه رفتم طرفش
_قبول باشه مادر
قران رو بوسید و نگام کرد چشماش پر از اشک بود.میفهمیدم حالشو.
_مامان خوب میشههه من مطمئنم
مامان:_محمد مادر در رو میزنن برو باز کن در رو
اونقدر محو چشمای مادرم بودم که متوجه نشدم در میزن.رفتم پشت در.بابا بود دیگه حوصله کار کردن هم نداشت. حال هیچکدومون خوب نبود.تنها فکر و خیالمون محدثه بود.اگه اتفاقی براش بیفته خودمو نمیبخشم.
تصمیم گرفتم برم جمکران...ازخود آقا بخوام شفاعت خواهرم نزد خدا کنه.از بابا و مامان خداحافظی کردم.سوار ماشین شدم و حرکت کردم.
هوا تاریک شد. آخرین میدان شهر را پشت سر میگذارم..رسیدم...از ماشین پیاده میشوم، چشمهایم همچنان خیره به گنبد است.اشکهایم جاری میشود و بیاختیار میگویم:
"السلام علیک یا اباصالح المهدی" اینجا نه مسجد سهله است و نه سرداب سامراء، اینجا میعادگاه دیگری است برای عاشقان تو...
وضو میگیرم و شروع به خوندن نماز میکنم.زمانی که نمازم تمام شد.طنین صدای دعای روح بخش توسل تمام مسجد رو عطرآگین میکنه...
🍃محدثه🍃
امشب شب جمعه هست. دوست دارم برم جمکران شاید آخرین شب جمعه باشه تو این دنیا باشم.پس سریع فضا مسجد به ذهن میارم. به یک چشم بهم زدن خوم رو روبرو گنبد مسجد میبینم....
صدای دعا توسل میشنیدم. بهم آرامش میداد از اون طرف کسانی که اونجا اومدن به عشق و محبتی که به حضرت داشتن اومده بودن.
همین که دعا تمام شد همه دستها رو به آسمون گرفتن و حاجت خود طلب کردن. میتونستم افکارشون رو بفهمم...دختری کنارم ایستاد بود و خواستهش این بود که سرباز آقا بشه.دعا اونا بصورت نور به طرف آسمان میرفتند...
چند قدم جلوتر میرم...داداش محمد میبینم تعجب میکنم.داشت گریه میکرد. گریههاش دل من رو به درد آورد.یهو سرش بالا میاره میگه:
_آقا خواهرم از تو میخواهم.
یه چیزی زیر لب گفت.نور از دهانش خارج شد و به طرف آسمان رفت.دیگه طاقت دیدن اشکهاش نداشتم.به بیمارستان رفتم.مادرم کنار در اتاقی که توش بود نشسته بود و ذکر میگفت.چقدر این چند روز شکسته شد بود.
✨نگاهم به انتها سالن انداختم.یک نفر داشت میامد چه سیمایی زیبایی داشت انگار #دنیوی نبود بوی خوبی فضا گرفته بود.نگاهش بمن افتاد...انگار من رو میدید...همین که به فاصله یک متری من رسید وارد اتاق روبرو شد..
این که بود یعنی.؟؟کنجکاو شدم.اتاق کناری تصور کردم وارد اتاق شدم.وقتی اون شخص با شخصی که تو اتاق بود چهره به چهره شدن قیافه او شخص به یکبار تغییر کرد..از ترس زبان من بند اومده بود چرا قافیه اون به یکباره ترسناک شد؟؟
ندای درون پاسخ میده:
_اون فرشته مرگه...
چهره فرشته مرگ برای همه یکسان نیست افراد مومن فرشته مرگ را درچهره زیبا مشاهده میکنند و افرادی که اعمال بدشان از اعمال خوبشان بیشتر است او را در سیمای ترسناک مشاهده خواهند نمود. اگر او را ترسناک میبینیم حقیقت جان ماست، اگر او را زیبا و معطر می بینیم نمایش جان ماست.اون مرد با دیدن فرشته مرگ گفت:
_تو دیگه کی هستی اینجا چکار میکنی. لطفا با من کاری نداشته باش هرچقدر #پول بخوای بهت میدم از مال #دنیا بینیازت میکنم.
فرشته مرگ سخن گفت:
_دیگه خیلی دیر شد زمانت به پایان رسید.بدا بحال بندگانی که از کرده خود توبه نکردن..در زمین ظلم و فساد کردند!!
فرشته مرگ از نوک انگشتان پا تا سرش با دستش لمس کرد..چه جان کردن سختی داشت ...
از اتاق بیرون رفتم...
____
✍پ ن:
افرادكه به دلیل سانحه و تصادف بصورت ناگهانی میمیرند، روحشان به شكل آنی جدا میشود، درست مانند فنر فشرده شدهای كه از جای خود پرتاب شود این افراد شاید متوجه مرگ خود هم نشوند. كسانیكه مدتها بیمار بودهاند، به تدریج قوای آنان تحلیل میرود و سپس میمیرند، روح به صورت تدریجی خارج میگردد. بعضی افراد با سرعت و برخی بسیار كند این مسیر را طی میكنند. كسانی هستند كه به دلیل علاقه به دنیای فیزیكی، مادیات روحشان دیرتر منتقل میگردد و به طور کلی مرگ طبیعی افراد مومنین راحت است مانند بوییدن گل اما برای گناهکاران جان کردن سختی دارند...
✨ادامه دارد....
💎 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی
✨ #سجده_بر_یک_فرشته
💎قسمت ۳۶ و ۳۷ و ۳۸
پرستار درحال دویدن به سمت اتاق اون شخص بود.مامان گفت:
_چیشده خانم؟
+چیزی نیست بفرمایید شما
میره تو اتاق. پدر از راه میرسه و میگه : _خانم بیا بریم خونه خسته شدی.بزار یکم پیش دخترم بمونم.بزور پرستار راضی کردم یه ساعت دیگه بمونی خانم اینجور خودت از بین میبری.بلندی نشی بزور میبرمت.محدثه اینجور راضی نیست خودت اذیت کنی
مامان:_باشه.
و شروع به اشک ریختن کرد.به طرف در خروجی رفتند. روز اول دلم برای منا خیلی شور میزد ولی وقتی اومد بیمارستان خیالم راحت شد.پلیس با استفاده از اون ردیاب مکان اصلی اون فرقه پیدا میکنند.و اعضا اصلی اون میگیرند البته چندنفرشون فرار کردند که تحت تعقیب هستند.فقط خدا شکر میکنم که آسیبی بهش نرسید.
الان دلنگرانی من خانوادهم هست. اگه اتفاقی برای من بیفته ضربه روحی به خانواده ام وارد میشه.خدایا اگه قرار بمیرم.صبر و تحملی به خانواده ام بده. اصلا کاری کن که فراموش کنند.من طاقت اشکها وغم های اونا ندارم.
چه اتفاقی داره برام میفته..دارم به سمت جسمم کشیده میشم.تمام وجودم پر از درد شد.چشمهامو را باز میکنم دستگاه کناری صدا از خودش بیرون میده...
پرستار وارد اتاق میشه:
_خداشکر بیهوش اومد
واز اتاق بیرون میره.پزشک رو به همراه خودش به اتاق میاره.پزشک بعد از معاینه به من میگه:
_اسمتو به خاطر میاری؟؟
نگاهی به اطرافم کردم اینجا برام اشناس همون جایی که پیرمرد و بقیه مریض ها رو میدیدم یهو نور چراغ قوه افتاد تو چشمم و محکم چشمام رو بستم بعد از چند دقیقه صدای دکتر رو شنیدم:
_اسمت چیه؟
دهنم خشک خشک بود گفتم:
_آب. سرم خیلی درد میکنه نمیتونم تحمل کنم. پس مامان و بابام کجان؟؟
پزشک:_الان بهت یه آرامبخش تزریق میکنم. اروم باش پدر ومادرت صبح میان ملاقات نگران نباش.
همین که پرستار آرامش بخش تزریق کرد چشمهام سنگین شد.
پزشک:_همین الان با خانواده اش تماس بگیرید بگید بهوش آومده..
🍃 محمد🍃
ماشین رو جلوی در خونه پارک کردم.پدر ومادرم رو دیدم که با یک اژانس اومدن
_سلام بابا...
+سلام پسرم بیا مادرت روکمک کن فشارش اومده پایین.
سریع پریدم تو ماشین
_مامان چیشده؟؟
بابا:_از بس خودش رو اذیت میکنه...زن چرا خود آزاری میکنی ؟؟از خواب و خوراک افتادی...
کمکش کردم که به سمت خونه بریم. رسیدم. اروم نشوندمش رو مبل.سریع رفتم تو آشپزخونه دوتا گریپ فروت آب گرفتم تو لیوان بردم برای مامان.
مامان:_میل ندارم پسرم ببرش.
_فشارتو تنظیم میکنه.جان من بخور اذیت نکن.
لیوان رواز دست میگره:
_جونتو قسم نخور
یه مقدار از اون رو میخوره
_مامان جان ،محدثه از اینکار شما راضی نیست.چرا اینطوری با خودت میکنی...
که گوشیم زنگ خورد ...
_ببخشید مامان...سلام ...
+ببخشید شما برادر خانم محدثه عباسی هستید؟
_بله من برادرشون هستم اتفاقی افتاده؟؟
مامان با شنیدم این جمله گفت:
_یا قمربنی هاشم دخترم.
شروع به گریه کردن میکنه ...
_گوشی بده من.
گوشی رو از دستم میکشه...
مامان:_چه اتفاقی برای دخترم افتاده؟؟
+اروم باشین خانم دخترتون حالش خوبه و خداروشکر چند دقیقه پیش بهوش اومد. زنگ زدم بهتون خبر بدم.
مامان:_خدایا شکرت
و سجده شکر به جا میاره.گوشیم از مامان میگیرم و وضعیت محدثه رو از پرستار میپرسم.
مامان:_محمد بلند شو سریع بریم بیمارستان
_مامان چند دقیقه پیش بهش آرامش بخش زدن چون درد داشته..
مامان:_محمد من طاقت نمیارم. بزار برم ببینمش.
_مادر من شما الان بیمارستان بودید.به زور خارج از وقت ملاقات گذاشته بودن برید داخل. الان برید یه چیزی بخورید قوت بگیرید فردا محدثه شما میبینه نارحت نشه.
پدر وارد اتاق میشه:
_چه اتفاقی افتاده.
+بابا محدثه بهوش اومد.
بابا:_خدا رو صد هزار مرتبه شکرت.
اشکهاش شروع به باریدن میکنن
_چرا گریه میکنید الان باید خوشحال باشید.
بابا:_اشک شوقه پسرم.یه گوسفند برای سلامتیش نذر کردم.گوشتش باید بین فقرا پخش کنیم....
✨ادامه دارد....
💎 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی
✨ #سجده_بر_یک_فرشته
💎قسمت ۳۹ و ۴۰
نزدیک اذان صبح صدای در اتاق اومد.
_بفرمایید.
مامان وارد اتاق میشه میگه:
_محمد جان بلند شو الآن اذان میگه سریع بریم بیمارستان.
_چشم مامان.
صبحانه کامل برای محدثه آماده کردم
محمد:_مامان این سبد و قابلمهها چی هستن؟!
مامان:_یکم حلوا و خرما گرم گذاشتم.
تو این یکی شیر برنج. این سبد کوچولو آجیل.راستی سر راه کمپوت گلابی و گیلاس بگیرم.
_مامان واقعا اینا رو میخوای ببری؟؟
مامان:_بچم یه هفته چیزی نخورده اگه تو یک هفته چیزی نخوری اینا هم کمته
_مامان نمیزارن ببری داخل
مامان:_تو کارت نباش با داییت هماهنگ کردم گفت مشکل نیست.
_کی به دایی زنگ زدی؟؟
مامان:_همون دیشب.به دوست محدثه هم زنگ زدم بیان.
_مامان ساعت ۲ شب زنگ زدی خونه مردم؟!
مامان:_وای خدا مرگم بده.حواسم به ساعت نبود به دوست محدثه گفتم مگه شما مرغید که اینقدر زود میخوابید.حالا اشکال نداره عروسمون با ما این حرفا رو نداره.
_مامان چی میگی؟ عروس چی؟؟؟
مامان:_محمد اینقدر بامن جر وبحث نکن
هرچی گفتم بگو چشم.
بابا:_سلام صبحتون بخیر.این قابلمه چی میگه این وسط؟
محمد:_از مامان بپرس.
مامان:_خوبه که اومدی همه اینا رو، قابلمه هم ببر بزار تو صندوق عقب ماشین
بابا:_امر دیگه ندارید؟
مامان:_آره بعد بیا ظرفهای آشپزخونه بشور. آشپزی که کردم ظرف کثیف موندن. دیگه حال ندارم بشورم...
بابا:_محمد جان فهمیدی که مامان چی گفت مو به مو اجرا میکنی.شما برو یکم استراحت کن.تا آماده شیم برای رفتن.😁
🍃محدثه🍃
با احساس لمس دستی تو صورتم چشمهام رو باز کردم
مامان:_قربون او چشمای خوشکلت برم من. خوبی مادر؟
_آخ سَرم... خوبم مامان.
نگاهمو چرخوندم بابا اومد کنار تختم خم شد سرم رو بوسید.
_فرشته بابا زیاد درد که نداری؟
_سرم، سرم خیلی درد میکنه.
نگاهمو چرخوندم محمد که با بغض اشک توی چشم هاش چند قدم دور تر از تخت داشت نگام میکرد.وقتی دید دارم نگاهش میکنم اومد جلو پیشینمونو بوسید
محمد:_خوشحالم که خوبی بهوش اومدی خدا رو شکر. عسل داداش محمدتی ها دلم برات تنگ شده بود..ببخش عسلم همش تقصیر من بود اگه زودتر میرسیدم این اتفاق نمی افتاد...
لبخندی زدم منم دلم براش تنگ شده بود چه خوبه که برادر دارم
_داداش یه چیزی بود گذاشت تقصیر هیچکس نیست پس خودتو سرزنش نکن... داداش چقدر دلم برات تنگ شده.
حیف که بدلیل کرونا نمیتونم ببوسمت...
داداشم لبخندی زد:
_ببین مامان چیا برات آورده
+اینا دیگه چیه؟
_دست پخت مامانه امر کرد بیارم میدونی که ماهم نمیتونیم از مقام بالا سرپیچی کنیم
_چطور راه دادن اینا رو داخل!؟
محمد:_مامان زنگ زده دایی...
آهان گفتم اجازه نمیدن از دست مامان ...
در همین حین تقی به اتاق خورد منا وارد شد.بعد با چشمهای اشکی بدو بدو اومد سمتم طوری پرید بغلم که آخم دراومد.
محمد زیر لب گفت:
_خدا رحم کنه.
_ارومتر دختر تو که منو کشتی.
منا:_خوشحالم که خوبی خوشحالم که بهوش اومدی
وقتی متوجه بقیه شد و اشکهاشو پاک میکنه.سرشو انداخت پایین و گفت:
_ببخشید محدثه رو دیدم دیگه متوجه شما نشدم سلام...
دستهاشو محکم گرفتم.طاقت نیاوردم دوست داشتم بدونم بعد من چی شد که پرسیدم:
_راستی چه اتفاق افتاد بعد از حرکت ماشین.
منا:_ازمن نپرس که من کلا خواب بودم. بعد از اینکه بهوش اومدم همشونو گرفته بودن.
نگاهی به محمد کردم سرشو پایان انداخته بود. با خجالت گفت:
_بااجازه من برم بیرون کار دارم
آرام از اتاق رفت بیرون.
مامان:_قربون اون حجب و حیات برم پسرم... عروس گلم این چیه دستت مامان؟
منا:_مامان جان برای محدثه خریدم.از یه دست فروش نزدیک همین بیمارستان خریدم ببین چقدر قشنگ..!! خوشکله این عروسک؟
_ممنون منا جان
بعد آروم زیرلب گفتم...مامان...؟؟!!!ولی منا شنید حرفمو..
منا:_چیه زیرلب داری مامان ، مامان میکنی خیلی هم دلت بخاد زن داداشی به این خوبی گیرت بیاید.
محدثه : اون که بعععله
مامان:_ان شاءالله محدثه از بیمارستان مرخص بشه یه جشن عروس برای محمد و منا میگیریم.
منا سرشو انداخت پایین زیرلب گفت :
_ان شاءالله.
✨💎....پایان....💎✨
💎 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶