eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
6هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
299 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌ها،نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۶۳♡ هم تمام شد.....
مشاهده در ایتا
دانلود
💟رمان شماره👈 نــــــــود و هشــــت🥸 💚اسم رمان؟ 🤍نام نویسنده؟ معلوم نیست ❤️چند قسمت؟ ۴۰ قسمت ✍با کانال رمانهای مذهبی✨ و امنیتی🇮🇷 همراه باشید.😇👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶ ✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی ✨ 💎قسمت ۱ و ۲ ✨أَلَمْ‌ أَعْهَدْ إِلَيْکُمْ‌ يَاوبَنِي‌آدَمَ‌ أَنْ‌ لاَتَعْبُدُوا الشَّيْطَانَ‌ إِنَّهُ‌ لَکُمْ‌ عَدُوٌّ مُبِينٌ‌ آیا با شما عهد نکردم ای فرزندان آدم که شیطان را نپرستید، که او برای شما دشمن دشمن آشکاری است... با صدای الله اکبر بیدار شدم دستمو بلند کردم نگاهی به ساعت انداختم. دستی به صورتم کشیدم. اصلا نفهمیدم کی خوابم برد. پا شدم موذن مسجدمون صدای دلنشینی داره که هر شنونده‌ای رو تحت تاثیر قرار میده. کش و کوسی به بدنم دادم.بلند شدم پنجره اتاقم روبروی حیاط مسجد باز میشد. اتاقم درطبقه دومه که دید کامل به حیاط مسجد دارم.دیدم‌پیش‌نماز مسجدمون حاج حسین داره کنار حوض مسجد وضو میگیره. البته یه چند ماهی از شیوع ویروس کرونا تو ایران میگذره نماز جماعت به اون صورت که قبل ازکرونا برگزار میشد دیگه برگزارنمیشه هر چند خادمین مسجد همیشه بعد از تمام شدن نماز جماعت، مسجد رو ضدعفونی میکنند. دلم پرکشید برای نمازجماعت روزهای قبل کرونا که با برادرم محمد به مسجد میرفتیم. برگشتم به عکس رو میز که دونفری گرفته بودم لبخندی زدم. محمد پزشکِ با یه سری از دوستهاش به مناطق محروم خوزستان رفته.هرچند آمار کرونا پایین اومده اما باید رعایت کنیم. چون با رعایت نکردن شیوه‌نامه‌ها دوباره به اوج خودش میرسه.بچه‌های جهادی تو تمام کشور دست به تولید ماسک زدن تو هیئت‌ها با اینکار قیمت ماسک به طرز باور نکردنی کاهش پیدا کرد. منو دوستم هم تصمیم گرفتیم تو این کار خیر مشارکت کنیم برای همین به جمع هیئتی‌ها پیوستیم.بعضی از آدما فکر میکنند عبادت تنها نماز خواندن و روزه گرفتنه عده ای که تو غفلت و نادانی و خودخواهی خودشون فرو رفتن که اگر در برابر جلو چشمشان هم ، نوع خودشان از گرسنگی بمیرند ناراحت نمیشن.یک فرد مسلمان هیچوقت نباید نسبت به ناراحتی و گرفتاری های سایر مسلمانان بی تفاوت و از اوضاع و احوال اونا بی‌خبر باشه نگاهمو از مسجد گرفتم که برم وضوبگیرم همیشه سعی میکنم که نمازامو اول وقت بخونم.یه جایی خوندم یک نفر پیش یه عالم ربانی به نام "شیخ حسنعلی اصفهانی «نخودکی»" میره.ایشون بهش میفرماید: نماز اول وقت شاه کلید تمام مشکلات است. با خودم میگم حتما یه چیز تو نماز اول وقت هست که اینقدر بزرگان دین سفارش کردن به خوندنش.همیشه با خودم فکر میکنم اگه نماز بخواد اون آرامشی که تو روایت و احادیث ازش تعریف میشه روی من تاثیر بزاره باید همیشه درحال خودسازی نفسم باشم تا مزه واقعی عبادت رو با تمام وجودم بچشم. نمازم که تمام شد مادرم صدام زد که نهاره.جانماز و چادرم رو جمع کردم گذاشتم تو کمد رفتم بیرون مامان:_عزیزم خیلی وقته صدات میکنم چرا جواب نمیدی. _نماز میخوندم مامان بابا وارد آشپزخونه شد +قبول باشه دختر گلم.فرشته‌ی بابا دعا که برای بابات یادت نمیره. پارچ پر آب کردمو رو میز گذاشتم.صندلی رو کشیدم همینطور که مینشستم گفتم محتاجیم به دعا.راستش بابا سر سجاده بعد نماز اول دعا میکنم که خدا شر این بیماریو از سرمون کم کنه وقتی آمار فوتی‌های کرونایی در جهان از رسانه میبینم دلم میشکنه.بعد برای شما و مامان، و داداش سلامتی از خدا میخوام. مامان:_قربون این دل مهربونت برم دخترم.بده من بشقابتو غذا بکشم برات. _مامان ببخش امروز کمک نکردم مامان:_اشکالی نداره.راستی محمد امروز زنگ زد گفت این ماه اگر سرش شلوغ نباشه سعی میکنه بیاد تهران بابا:_میدونی چند وقته ندیدمش خیلی دلم براش تنگ شده یکسالی میشه ندیدیمش...راستی محدثه جان وضع درسهات چطوره؟ _بد نیست کلاسهام مجازی برگزار میشه باید تلاش بیشتری کنم یکم یادگیریم پایین آومده اما بهتر از هیچیه که بابا:_حالا خوبه دخترم تو دانشجویی اون بچه‌هایی که تازه کلاس اول میرن باید چی بگن.تو مجازی که هیچی نمیتونن یاد بگیرن _اره واقعا نهارمونو که خوردیم و به مادر در جمع کردن سفره کمک کردم بعد اومدم به اتاقم تا آماده بشم قرار بود بعدازظهر با دوستم مُنا بریم هیئت.به ساعت یه نگاه کردم زود بود کتابهامو برداشتم انقدر غرق درس خوندن شده بودم اصلا متوجه گذر زمان نشدم.سرمو که بلند کردم نگاهم به ساعت افتاد اوه دیرم شد بلندشدم تندی لباسهامو عوض کردمو ماسکم زدم چادرم رو سرم کردم با مادرم خداحافظی کردم یه نگاه کردم که دیدم پیام از طرف منا اومده رمز گوشیم رو‌باز کردم‌.. _دم در خونه‌تونم نگاهی به ساعت پیام کردم ۲ دقیقه پیش بوده سریع کفشهامو پوشیدمو از خونه زدم بیرون _سلام خوبی؟ منا:_دختر تو کجایی دو ساعت اینجا منو کاشتی دم در علف سبز شد زیر پاهام کهِ _منظورت این دو دقیقست دیگه؟ +حالا هرچی.‌ دستمو گذاشتم رو شونه اش و گفتم منا جان ببخشید. منا یک نگاه محبت‌آمیزی بهم کرد و گفت: _حالا نمیخواد خودتو لوس کنی بدو بریم که دیر شد ✨ادامه دارد.... 💎 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶ ✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی ✨ 💎قسمت ۳ و ۴ به جمع خیرین در هیئت که رسیدیم به سلامی کردمو رفتم سرکارم.اونجا فقط درست کردن ماسک نبود کارهای دیگه‌ای مثل دوخت لباس بسته‌بندی مواد غذایی و.. هم انجام میدادیم. من چون از ۱۴سالگی خیاطی یادگرفته بودم برای خودم استادی شده بودم.لباس میدوختیم برای خانواده‌هایی که توان مالی ندارند، بقیه رو هم به مغازه میبردند تا بعد فروشش و درآمدی که به دست میاد هر ماه بصورت سبد غذایی برای نیازمندان خرج میشد.همه اونایی که تو هیئت کمک میکنن به عشق اهلبیت و رضای خدا اومدن پای کار.غرق کارم بودم که منا گفت: +محدثه خسته نباشی _ممنون +تو فکری؟ _تو این فکرم که دل بچه‌ها با پوشیدن این لباسها چقدر شاد میشه.این کوچکترین کاریه که میتونم انجام بدم. منا:_ماها که هر کاری از دستمون بربیاد انجام میدیم پاشو محدثه جان اماده شو بریم. _آره پاشو بریم...خانم همتی خسته نباشید ما دیگه داریم میرم بقیه کارها برای فردا دیگه. خانم همتی:_در پناه خدا مواظب خودتون باشید. بعد خداحافظی از هئیت بیرون اومدیم تاکسی گرفتیم تا وسایلی که برای خیاطی لازم بود را از بازار تهیه کنیم.قسمتی از مسیر را با ماشین رفتیم.وسایلی را که لازم بود رو تهیه کردیم. موقع برگشت از کوچه‌پس‌کوچه‌ها رد شدیم تا زودتر به خونه برسیم. هوای پیاده‌روی به سرمون زده بود. تصمیم گرفتیم تا خود خونه پیاده‌روی کنیم.خورشید غروب کرده بود. و تا اذان مغرب نیمساعتی مونده بود. تو راه منا داشت از اتفاقا امروز تو هیئت و آشنایی با یه خانمی که جدیداً وارد جمعمون شده حرف میزد...نگاهم به روبرو بود که یک ماشین مدل بالابه سرعت ازکنارمون رد شد و آب کنار چاله کوچه پاشید.رومون _واااای نه...! منا:_هوی چیکار میکنی.؟؟واقعا متأسفم برای همچین آدمهای بی‌فرهنگ چشات کوره خیسمون کردی...ععععه مثل گاو گذاشت رفت. _منا زشت بابا آرومتر منا:_بروو بابا چیچی رو زشته خودتو ندیدی. _حتما عجله داشته متوجه ما نشده. منا:_آره حتما من هم باور کردم گوشهامم دراز دوتا آدمو به این بزرگی رو ندید. _چی بگم والا من که حریف زبون تو نمیشم. منا:_واینستاد حداقلش یه معذرتخواهی کنه آدم دلش به درد نیاد...ببین محدثه خودش نیست جلوی اون خونه خرابه پارک کرده..!! شیطونه میگه با این کیف برم بزنم شیشه ماشین شو بشکنم و دو تا بزنم تو سرش. _چی میگی تو خوبی اصلا بابا آبش پاشیده رومون اسید که نپاشیدن. منا:_نه تو را خدا اسید که میپاشید چشماشو درآورده بودم مردک. نگاهمون به خرابه بود که یه آقایی از ماشین پیاده شد رفت تو خرابه منا:_یا ابوالفضل این دیگه کیه؟؟گوریل بود یا انسان!!!چقدر خالکوبی داشت دیدی؟ _آره دیدم مگه کورم آخه. منا:_میگم محدثه بیا از این کوچه برگردیم میترسم از کنار اون خونه خرابه رد بشیم.گوریله معلوم نیست رفته تو اون خونه خرابه چه غلطی داره میکنه. ✨ادامه دارد.... 💎 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶ ✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی ✨ 💎قسمت ۵ و ۶ با این حرف‌های منا ترس افتاد به جونمون برگشتیم که از کوچه بیایم بیرون.چند قدمی برنداشته بودیم که صدای پسر بچه‌ای ما رو وادار کرد تا برگردیم به عقب _خانم..خانممم..صبر کنید. یه پسر ۱۰ساله که انگاری سندروم دان (یک مشکل ژنتیکه)داشت به سمتمون میدوید.وقتی رسید نزدیکمون گفت: +خانم اینو بگیر منا:_اون وقت چیه این؟؟ +این بده به آقا پلیسه _این دیگه چیه؟ منا:_من میترسم محدثه بیا زود بریم از این کوچه اون بچه دستشو باز کرد یه گردنبد بود که از چوب ساخته شده بود. روش یه عدد حک شده بود ۶۶۶. پسر گفت: +بگیرید دیگه خواهش میکنم بدید به آقا پلیسه منا:_این بدیم به پلیس که چی بشه؟پسر جون فیلم پلیسی زیاد میبینیا انگار از چیزی ترسیده بود و از چشماش التماس میبارید نمیدونم چرا قبول کردم. _باشه گردنبدو گذاشت دست من شروع به فرار کرد.بلند صداش کردم و چند قدم تند به سمتش برداشتم. _آقا پسر کجا بیا من نمیخام دردسرنشه برام منا:_ولش کن محدثه نمیرسی بهش نفسم بند اومده بود چه سرعتی داشت. منا:_اصلا این مگه چیه که بریم به پلیس بدیم نمیخندن بهمون!؟ _راست میگی ولی حالا اینو چکار کنم منا:_ولش کن بیا بریم پیشت بمونه فردا یک سری از هم اینجا رد میشم شاید دیدیمشون بهش دادیم _حالا چرا اونوقت پیش من باشه؟ منا:_چون داد دست تو دیگه _چه ربطی داره اون وقت؟! منا طوری برگشت سمتم که گفتم: _باشه پیش خودم میمونه ان‌شاالله فردا میبینیمش بهش پس میدیم. دیگه تا خود خونه حرفی نزدیم.به دم در خونه که رسیدم از منا خداحافظی کردم.با کلید در باز کردم رفتم تو خونه _سلاااام مامان مامان:_سلام چرا اینقدر دیر کردی؟ _کارمون امروز طول کشید از اون ور هم یک سری وسایل لازم داشتیم سری به بازار زدیم ببخشید یادم رفت اطلاع بدم مامان:_خسته نباشی برو مادر لباستو عوض کن بیا سالادو تو درست کن که الاناست بابات هم برسه _چشم مامان بازم ببخشید با این پا دردت همه کار خونه افتاده رو دوش شما و دست تنهایی همشو انجام میدی. به خاطر اینکه لباسهام آلوده نباشه رفتم لباس عوض کردمو در سبد جداگانه گذاشتم تا بندازم ماشین بشوره ولی فکرم هنوز مشغول اون پسربچه بود.یعنی اون گردنبد چوبی چی میتونه باشه از کیفم در آوردمش باز نگاهی کردمو گذاشتمش تو کشو. بعد آماده کردن سالاد وضو گرفتمو اذان که تازه تمام شده بود نمازمو خوندم. اومدم پایین.مامان داشت سفره رو می‌انداخت که صدای در اومد. بابا:_سلام علیک _سلام بابا جونم خسته نباشی بزار کمکت کنم +صبر کن اول ضدعفونی کنم وسایلها رو بعد مامان:_سلام محسن...محدثه بده به من ضدعفونی کنم خسته ای بابا:_سلام خانم گلم چه بوی راه انداختی تو امروز به به... مامان لبخندی زد.لبخند رو لب مامان که میاد چالش گونه اش دل آدمو میبره خدا به داد بابام برسه _بده من محسن جان محدثه تو برو غذا رو بکش تا بابات لباسشو عوض کنه بیاد _بععلله چششم من رفتم دنبال غذا کشیدنم. دیس پلو رو که گذاشتم تو سفره بابا هم لباس عوض کرده اومد _محدثه بابا یک میلیون تومن که گفته بودی را گذاشتم رو میز _ممنون بابا جونم خدا بده برکت (بابا برای تهیه بسته غذایی نیازمندان هر ماه پولی به من میده که به صندوق هیئت بدم ) بابا:_همه چیز گرون شده دلم برای قشر ضعیف جامعه میسوزه. دیگه انصافی نمونده فروشنده‌ها تو این حال روزکرونایی بیشتر اجناس ضروری مردمو دو برابر سه برابر گرون کردن.بنده خدا از فقیر و کارگر در این شرایط کرونایی از کجا بیاره شکم زن بچه هاشونو سیر کنند. دلشونو هم نمیتونن به یارانه خوش کنن با ۴۵ تومن یارانه نمیشه سه روز نون خالی خرید. مامان:_خدا بزرگه محسن جان این بحثها بزارید برای بعد غذا، سرد شد غذاتون. با حرفهای بابام موافق بودم ولی چیکار باید میکردیم.بعد از خوردن غذا سفره که جمع کردم،ظرفها رو شستم رفتم تو اتاقم. رو تختم دراز کشیدم و تو فکر اون پسربچه بودم حتی اسمش رو هم نمیدونستم. تندی از جام بلند شدم اون گردنبندو از کشو میزم بیرون اوردم.نگاش کردم این عدد 666 که روش هک شده یعنی معنی چی می تونه باشه؟ اصلا چرا اون پسره اصرار داشت حتما این باید بدم به پلیس؟ مگه این گردنبد چیه چه کاربردی داره؟؟ یهویی یه فکری زد به سرم حتما یه اطلاعاتی هست تو گوگل یک سرچ کنم ببینم گوشیو برداشتم و عدد 666 رو تو گوگل سرچ کردم کردم.واای خدای من چی میبینم!!! نوشته یه عدد شیطانی! یعنی چی چرا شیطانیه این عدد؟روی یکی از سایتها دربارش مطلب نوشته بود...نوشته شده بود:"بعد از رانده شدن آدم و حوا دقیقا ۶۶۶ روز بعد شیطان از درگاه خداوند به بیرون رانده شد." با خودم گفتم حتما همین جوری هک کردن روش. گردبندو گذاشتم تو کشوی میزم. بعد خوندن آیة الکرسی سه تا قل هوالله احد چشمام بستم خوابیدم. ✨ادامه دارد.... 💎 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶ ✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی ✨ 💎قسمت ۷ و ۸ 💤همه جا تاریک بود اما تو دل تاریکی یک نور میدیدم هرچه به نور نزدیک میشدم شبیه آتش میدیدمش کامل به اون نور نزدیک شدم صدای گریه کسی به گوشم میرسید..با صدای لرزونی گفتم:چرا گریه میکنید اتفاقی افتاده؟گفت:سبب گریه من شماهایید..شماها؟!من اصلا شما رو نمیشناسم که سبب گریه شما باشم.صدا خشن‌تر شد:خودتو به اون را نزن منو خوب میشناسی.گفتم میشه خودتون معرفی کنید؟ گفت:من که عزیز خدا بودم مقام بالاتر از فرشته‌های مقرب در عبادت داشتم من عاشق او بودم ولی به خاطر سجده نکردن به موجودی پستی مثل و امثال تو از درگاهش رانده شدم... تازه دو هزاریم افتاد فهمیده کیه گفتم: زمانی که تکبر کردی عبادت خود را سوزاندی.این امتحان ساده به ظاهر سخت برتو بوداین دوست داشتن از روی عشق نبود اینو هم خودت میدونی.بجاى توبه و اعتراف به اشتباهت، عمر طولانی از خدا خواستی.حالا هم به خاطر پلیدی و فکرهای شومت میخوای آدمها رو گمراه کنی! شعله آتش زبانه کشید:تا زمانیکه عمر دارم و مهلت داده شده کاری میکنم که معلوم بشه این بشری که خلقش کرد از گل ناچیز بجای سجده به خالق خودش، به چه چیزهای و چه کسایی سجده میکنه.گفتم:من تنها به خالق خودم سجده میکنم.قهقهه‌ای شیطانی کشید:هر کسیو به روش خودش مطیع میکنم تو رو هم مطیع خودم میکنم.اینو گفت‌و حمله‌ور شد به سمتم..همین که به دو قدمیم رسید توسط یه نور پرت شد چند کیلومتری اون طرف..این نور چی بود دیگه...شما کی هستید؟؟گفت:من فرشته مراقب تو هستم نترس اون هیچوقت نمیتونه بهت آسیب برسونه. شیطان قهقهقه شومی باز زد عیبی نداره پشت سرت نگاه کن..به پشت سرم نگاه میکنم وقتی برگشتم پشت سرم پدر و مادرم دیدم.شیطان:حالا ازش کمک بخواه..یه چیز شبیه شمشیر از شعله آتش درآورد.. میخوام این صحنه همیشه یادت بمونه. با بغض رو کردم به فرشته:لطفا بهشون کمک کن من زورم بهش نمیرسه. فرشته:من چنین اجازه ندارم تو چیز داری قدرتمندتر از من..چی؟؟تو الان به من کمک کردی به اونا هم کمک کن. فرشته:متاسفم..شتابان بسوی اونا حرکت کردم.به یه چشم بهم زدن شیطان کنارشون ظاهر شد و شمشیر آتشین بالا برد فریاد زدم:خدااااا با گفتن خدا یک نوری همه جا پر کرد یه صدای آشنا و دلنشین به گوشم میرسد.💤 چشمم باز کردم.وای خدا من همش یه خواب بود..صدای دلنشین و دلنواز موذن مسجدمون بود..با خودم این آیه رو نجوا کردم : إِنَّمَا النَّجْوَىٰ مِنَ الشَّيْطَانِ لِيَحْزُنَ الَّذِينَ آمَنُوا وَلَيْسَ بِضَارِّهِمْ شَيْئًا إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ ۚ وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ "همیشه نجوا و راز گفتن از (نفوس شریره) شیطان است که می‌خواهد مؤمنان را دلتنگ و پریشان خاطر کند در صورتی که هیچ زیان به آنها نمی‌رساند جز آنکه امر خدا باشد، و مؤمنان باید همیشه بر خدا توکل کنند " از جام بلند شدم وضو گرفتم نماز صبحم که تموم شد نجواگونه گفتم...خدایا اگه گناه کردم که موجب دور شدن تو از من شده ببخشم، به سجده افتادمو به اشکام اجازه ریختن دادم گریه کردمو طلب بخشش کردم از خدای یگانه‌م..بعدتوکل کردم به خودش و سجاده امو جمع کردم بلند شدم سعی کردم بخوابم ولی خوابی که دیده بودم نذاشت دوباره بخوابم..بلند شدم چند صفحه قران خوندم تا این دل ناآرامم آروم بشه... به طرف اشپرخونه رفتم.استکانها رو سفره گذاشتم که مامان وارد آشپزخونه شد. مامان:_سلام صبح بخیر چقدر زود بیدار شدی _سلام صبح مامان خوشکلم هم بخیر گفتم تا بیدارم حداقل میز رو بچینم.اخه قراره برم بیرون تا ۱۲و نیم برمیگردم بعدشم منو منا میریم هیئت مثل ‌همیشه مامان:_وقت میکنی درسهاتو بخونی؟عقب نمونی. _اره مامان حواسم هست نگران نباش همینطور که با مادرم حرف میزدمو استکانها رو از چای پر میکردم بابامم واردآشزخونه شد... _صبح بخیر بابا جون بابا:_صبح تو هم بخیر دختر گلم به به عجب صبحانه‌ای. مادرت که تازه بیدار شد پس حتما آماده کردن صبحانه کار توعه _اره امروز زود بیدار شدم بابا:_خیره انشاءالله _انشاالله بعد خوردن صبحانه به سمت اتاقم رفتم تا اماده بشم.وارد اتاقم که شدم گوشیمو برداشتم.پیام دادم به منا که یکساعت دیگه دم پارک منتظرتم. سریع لباسامو پوشیدم و بعد خداحافظی از خونه زدم بیرون..خیلی تشنم شده بود ولی وقت نداشتم دوباره برگردم تو آشپزخونه.وارد سوپری محله شدم _سلام آقا مجتبی ببخشید آب معدنی میخواستم آقامجتبی:_بفرمایید حساب کردم.داشتم میرفتم از سوپری بیرون که نگاهم به تلویزیون به خبری جلب شد (قتل پسربچه ۱۰ساله‌ای در محله‌های قدیمی تهران) آقامجتبی:_اخه این بچه چه گناهی کرده. چشمهامو دوختم به تلویزیون تا ببینم چه شکلیه از عکسی که دیدم شوک شدم این این همون بچه 10 ساله بود خدای من وااای.. خودش بود باورم نمیشه... ✨ادامه دارد.... 💎 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶ ✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی ✨ 💎قسمت ۹ و ۱۰ وای بی‌انصافها چرا کشتنش بچه بیگناهو شک ندارم حتما به خاطر اون گردنبند بوده. آقامجتبی:_راستی محدثه خانم داشت یادم میرفت دیروز یه نفر اومده بود اینجا درمورد خانواده شما تحقیق میکرد خیلی مشکوک بود منم اطاعاتی بهشون ندادم از سر وضع لباس پوشیدنش معلوم بود آدم درستی نیست. _واسه چی اومده بودن تحقیق کنند؟ آقا مجتبی:_نمیدونم والا هرچی سوال جوابش کردم چیزی نگفت! برای همین میگم مشکوک میزدن.مراقب خودتون باشید از قیافه‌ش معلوم بود از این خلفکاراست کل بدنش خالکوبی بود منم اطلاعاتی ندادم گفتم حتما از این مزاحم‌هاست. به کل بهم ریختم استرس عجیبی به دلم افتاد فکرمو بدجور مشغول و درگیر شد..یعنی این کی بود؟! یک تشکر سرسری از آقامجتبی کردمو آب معدنی رو برداشتم رفتم به سمت پارک محله مون. منا روی یه صندلی نشسته بود. منا:_از کجا معلوم این آبی که تو درحال خوردن هستی آلوده به ویروس کرونا نباشه _منا حوصله ندارما استریل کردم تو مغازه منا:_چیشد باز محدثه چرا عصبی آشفته‌ای؟ بگو ببینم کسی مزاحمت شد؟؟ هعیی آهان فهمیدم نکنه خواستگار چیزی اومد برات؟ _مناااا این چرت پرتا چیه میبافی با خودت میگی منا:_مگه چی گفتم هان حرفی زدم؟! بابا زود باش بگو بیبنم چشده تو تا منو نصف عمر نکنی حرف نمیزنی نه؟؟! _منا وای منا نمیدونی چی شده اون پسر بچه‌ای که بود کشتنش... منا:_کدوم پسر بچه؟! _همون پسر بچه دیروزیه که دیدیم.تو چرا باز خنگ بازی درمیاری آخه ای خدا منا:_آهاااا اونو میگی خوب کشته باشنش به توچه اصلا بگو ببینم تو از کجا فهمیدی؟ _رفتم از مغازه آقامجتبی آب بخرم تو اخبار اعلام کرد... منا:_خب؟ _اصلا متوجه حرفم میشی چیه؟؟بابا میگم اون بچه رو کشتنش میفهمی کشتنش منا:_بابا اون که دیروز دیدم با اون قیافه‌اش اگر نمیمرد تعجب میکردم. برگشتم سمتش یک نگاهی چپی بهش انداختم... _مناااااااا منا:_چیه خوب بابا شوخی کردم خودتو ندیدی که مثل میت تو که از قبر فرار میکنه شدی...باب از کجا فهمیدی خودشه شاید قیافش شبیه بوده حتما اشتباه کردی. من که نمیتونم تشخص بدم. _چی میگی تو، میگم خودش بوووود.. منا:_فرض کنیم که خودش بود حالا که چی؟؟؟ هان میخواهی چیکار کنی انوقت _هیچی پاشو بریم پیش پلیس پاشو... منا:_بشن ببینم بابا بریم پیش پلیس چی بگیم بهشون؟...اونطوری نگاه نکن مگه دروغ میگم عزیز من بریم چی بگیم آخه؟... بریم بگیم یه پسر که شک داریم مرده اس یا زنده اس یه گردنبد چوبی بی ارزش داده که اینو بدین به پلیس هان؟ لطفا قاتلشون دستگیر کنید. پلیس ام که بیکارن میگن دستتون درد نکنه شما کمک بزرگی به ما کردید حتما هم کلی ازمون تقدیر تشکر میکنند. _مُناااا... منا:_منا کوفت..منا درد..مگه در دروغ میگم خوب فکر کنی میبینی که راست میگم خو... _پاشو بریم دیر شد خواستم امروز یه لباس باهم بخریم ها ببین تو رو خدا چه استرسی بهم وارد شده.نمیدونم چرا دلشوره دارم. منا:_بیخودی شلوغش نکن بیا بریم دلشوره‌تم الکیه اینقدر فکرم درگیر این ماجرا بود که اصلاً نفهمیدم کی رسیدیم بازار چی میخواستم بخرم _منا بیا بریم یه روز دیگه میایم برای خرید منا:_میگم محدثه محدثه _هان چی میگی منا به خدا سربه سرم بذاری من میدونمو تو ها.. منا:_هان چیه بی ادب بی تربیت _منا فکرم درگیر اون بچه هست منا:_لازم نیست بگی عزیزم کاملا مشخصه از قیافه‌ت..بیا بریم خونه ما. اونجا تو کلاسها شرکت کندبعدش باهم بریم هیئت. _راستی منا متوجه شدی چرا این استاد تو کلاس همش از من سوال میکنه؟! منا:_عزیزم چون اون دفعه سرکلاس مجازی با گوشی حرف میزدی صدات پخش میشد میکروفون تو نبسته بودی _یا قمربنی‌هاشم چیز ناجور گفتم مگه.؟؟ منا:_دقیقا این جمله گفتی:نشستم دارم چرت پرت این استاد گوش میدم هیچیم بارش نیست. _یا ابوالفضل.!!منا این استاد دیوانه ست به احتمال زیاد میندازتم. منا:_شک نکن عزیزم _پس بگو چرا میگه امتحان من سخته بعضی‌هاتون میفتید پس منظورش با بعضی ها من بودم وااای...زنگ میزنم به مامان بگم که میام خونه شما نگران نشه یه وقت... زنگ زدم به مامان گفتم که نگران نشه من میرم خونه منا.بعد کلاس ناهار خوردیم. آماده شدیم رفتیم هیئت تا کارهای باقی مونده رو انجام بدیم. وقتی رسیدم، بعد از سلام و احوالپرسی خواستم برم سرکار که خانم احمدی گفت: _محدثه خانم مبارکه چرا نگفتی که نامزد کردی؟! نامزدت چه دقیقه پیش اومده بود دم در هیئت کارت داشت میگفت گوشیت برنمیداری نگران شده بیچاره چون گفته بودی بهش میای هیئت اومده بود دم در هئیت سراغتو میگرفت یه زنگی بزن تا از نگرانی بیاد..
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶ ✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی ✨ 💎قسمت ۱۱ و ۱۲ از خانم احمدی خداحافظی کردیم و زنگ زدم آژانس تا یک تاکسی بیاد.اما از شانس بد ماشین نداشتن مجبور بودیم سر خیابون صبر کنیم تا شاید تاکسی رد بشه چون واقعا دیگه حوصله پیاده روی نداشتم با این همه حرفی که یکجا شنیده بودم.منا هم اثار ترس و استرس رو توی چشماش میدیدم. نزدیک ۱۰ دقیقه بود که سر خیابون منتظر ماشین بودیم.کم‌کم هوا تاریک میشد و ترس ما بیشتر از بس استرس داشتیم هر دومون که هیچ حرفی نمیزدیم بلاخره یک پراید نوک مدادی ایستاد و سوار شدیم _خسته نباشید لطفا برید به این آدرس... +بله بفرمایید سوار شدیم و درو بستیم و اون اقاهه حرکت کرد.تا حرکت کرد چشم من به بازو مرد افتاد وااااای نَه خالکوبی داره. ترس و استرسم بیشتر شد تو دلم گفتم کاش سوار ماشین شخصی نمیشدیم دوتا دختر تنها..نصف راه بودیم که ماشین پیچید تو یه کوچه منا:_ببخشید اقا دارید اشتباه میرید. ولی جواب نشنیدم.خیلی تعجب کردم.منا صداشو بلند کرد _ااااقا دارم میگم اشتباه رفتین!! یهو قفل درها رو زد درها قفل شد.دیگه صدای ضربان قلب همو میشنیدیم.از ترس استرس زبونمون هم قفل شده بود. ماشین رو نگه داشت و برگشت عقب وااای چهره‌اش چه ترسناک بود رو کرد طرفمون: _اون گردنبند رو بدین قبل از اینکه دردسر بزرگی واستون پیش بیاد... تو دلم خدا رو صدا میکردم خودمو جمع جور کردم من خدا رو دارم سعی کردم صدام نلرزه... _کدووم گردنبند شما چی دارین میگین این در کوفتی رو باز کنید اقا +این درها باز نمیشه تا گردنبندو ندید... گفتم گردنبند رو بدین من خودمو چسبوندم به صندلی ماشین. مرده یهو کیفم رو از کنارم برداشت و همشو رو صندلی جلوی خالی کرد دید چیزی نداره جز گوشی هی داد میزدم اقا چیکار میکنییی وسایلم رو برگردون.انگار حرف منو نمیشنید کیفمو از شیشه پرت کرد بیرون.چاقو رو از جیبش درآورد.دید خیلی ترسیدیم گفت: +حیف گفتن که باهتون کار نداشته باشم وگرنه خوب میدونستم با شما دوتا چیکار کنم.فکر پلیس از سرتون بیرون کنید وگرنه با این چاقو کاری میکنم که هر روز هزار بار آرزو مرگ کنید اینها رو که گفت قفل در زد. درهاش باز شد.منو منا چطور از اون ماشین پیاده شدیم فقط خدا میدونه.میخواستم مثل چی فرار کنم ولی وقتی اسم خودمو از زبان اون مرد شنیدم خود به خود پاهام وایستاد +بیا وسایلهاتو جمع کن ببر نگاهی به منا کردم و برگشتم کیفمو از زمین برداشتم تمام وسایلهامو یک جا ریختم تو کیفم خواستم فرار کنم که مرده گفت: +خوب فهمیدی چی گفتم به پلیس خبر بدی وای به حالت بعد چاقو رو به طور نمایشی کشید به صورتش.من که تا سکته رفته بودم و خوب میدونستم الان رنگ مثل میت شده.تا رسیدن به خونه دست پاهام میلرزید.کلید درو با زحمت از کیفم پیدا کردم خواستم درو باز کنم که کلید از دستم افتاد کلیدو برداشتم با دستهای لرزون درحیاط باز کردم. همین که وارد حیاط شدم وای بابام تو حیاط نشسته بهم گفته بود که آزادی بهت دادم ولی اگر دیر به خونه بیایی وااای رو دیر اومدنم به خونه خیلی حساسه یکم عصبانی بود ازم.آروم قدم برداشتم رفتم جلو _سَ سَسلام بابا +سلام _ببخشید بابا +ببیبن دخترم خودت میدونی من هرچی رو این مسائل سختگیری میکنم بخاطر خودته.دنیای خوبی نیست.تو اون بیرون برای یک دختر ممکن هزار جور اتفاق بیفته. من با بیرون رفتن تو مشکلی ندارم. هوا که تاریک شد زنگ بزن هرجا هستی میام دنبالت. یک‌نفس عمیق کشیدم _قربون اون دل مهربونت بشم چَشم... +حالا برو تو لباسهاتو عوض کن خسته‌ای. مامانتداره سفره میندازه _چشم بدو بدو از پله‌ها رفتم بالا باز به اتاقم که رسیدم یک‌نفس عمیق کشیدم.واای من همون موقع باید میرفتیم پیش پلیس.نه یعنی برگشتنم به خونه کار درستی بود؟! فکرم خیلی درگیر بود.وضو گرفتم و به سجده رفتم.اونقدری با خدای خودم گفتم تا خالی شدم آخر سر هم توکل کردم به خودشو ازش خواستم هرکاری درست رو نشون بده و خودش نذاره پام کَج بره. بعد از شام اومدم تو اتاقم گوشیم‌برداشتم که زنگ بزنم به منا.دیدم خودش دوباره زنگ زده.خواستم شماره‌شو بگیرم که متوجه شدم یه شماره ناشناس هم زنگ زده.همین که خواستم شماره منا رو بگیرم همون شماره ناشناس دوباره زنگ زد. _الو صدای خشن و ناشناس جواب داد: +محدثه تویی؟ _بَبله بفرمایید... +حال دوست چطوره؟ خیلی ترسیده بود تو ماشین انگار یعنی این همونیه که سوار ماشینش شدیم... _عوضی برو گمشو تو شماره منو از کجا آوردی؟ +پیدا کردن شماره‌ت که کاری نداره برای ما،ما خیلی چیزا ازت میدونیم.اون امانتی رو بده به ما وگرنه بد میبینی دخترجون. میدونستم چی رو میگه.خیلی ترسیده بودم.تو دلم تندتندصلوات میفرستادم که صدام نلرزه.ندونه که ازش ترسیده ام _من نمیدونم راجب چه حرف میزنی کدوم امانتی؟ +نه خوشم اومد دختر.... ✨ادامه دارد.... 💎 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶ ✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی ✨ 💎قسمت ۱۳ و ۱۴ +نه خوشم اومد دختر پر دلو جرعتی هستی، مثل اینکه دوست داری بلایی که سر اون بچه اومده رو سر پدر و مادرت بیاریم. ترس تمام وجودم گرفت.به نفس نفس افتادم +دو روز بهت مهلت میدم امانتی رو پس دادی که دادی وگرنه بد میبینی منتظر تماسم باش.فکر پلیس رو هم از اون مغز کوچلوت بیرون کن. در ضمن به اون‌ دوست خل وچلت هم حالی کن به کسی چیزی نگه وگرنه بد میبینه... گوشی که قطع کرد یه ترسی افتاده به جونم واای خدایا خودت کمکم کن کدوم راه درسته کدوم راه غلطه، چیکار کنم خدایا!؟ با دست لرزون زنگ زدم به منا.. _الو سلام منا خوبی؟؟!! منا:_چه خوبی؟واای محدثه چیکار کنم من میترسم..چند دقیقه پیش یه نفر زنگ زد انگاری همون شخص که برامون چاقو کشید بود بهم گفت:اون امانتی که پیشت هست باید پس بدی..تهدیدم کرد گفت : اگه پس ندیدی بلایی سر خانواده ات میارم..خیلی ترسیده بودم گفتم چیزی پیشم نیست او گردنبند پیش دوستمه... _وااای دختر تو چیکار کردی چرا گفتی بهش؟؟؟ منا:_محدثه گردنبند بهشون پس بده برن مگه چیه اون یه گردنبده بی‌ارزش؟! _مناجان نباید میگفتی بهشون ازکجا معلوم بعد از دادن گردنبند ولمون کنن آخه؟ منا:_من خیلی میترسم چیکار کنیم؟ _خودمم نمیدونم فعلا خداحافظ.بعدا باهات تماس میگیرم. منا:_خداحافظ فقط من رو بی خبر نذاریا. _باشه فعلا یعنی این گردنبد چه ارزشی داره براشون؟! گردنبندو از کشو درآوردم.دقت که کردم گوشه‌ش انگار یه انحرافی داشت.با ناخن انگشتام گوشه گردنبندو فشار دادم.با فشار دادنم یهویی باز شد و یک فلش افتاد بیرون...عجب بابا پس بگو میگم این چرا دنبال این گردنبندن.!! حتما اطلاعات مهمی تو این فلشه هست که دنبالشن.. فلش برداشتمش دوباره گذاشتم داخلش... نمیتونستم درست تصمیم بگیرم.بلند شدم وضو گرفتم.دو رکعت نماز خوندم.سر سجاده دستهامو بلند کردم خدایا کمکم کن اصلا نمیدونم باید چیکار کنم.خودت یه راهی جلوم بزار.اینقدر فشار اومده بود بهم که دیگه خسته شده بودم کناره سجاده دراز کشیدم.چشمهامو بستم... 💤چشم که چرخوندم.. تو حیاط یه خونه بودم خدایا اینجا چرا اینجوریه..یکی داشت محکم با مشت میکوبید به در.. رفتم در را با دستان لرزان باز کردم دیدم پشت در همون پسربچه بود.. _سلام وای باورم نمیشه تو زنده‌ای پسرجون؟ پسره سکوت کرد.و یک ‌اخم پر از خشونت هم تو صورتش بود.داشتم کم کم میترسیدم _تو اینجا چیکار میکنی چرا جوابمو نمیدی این اخم چیه آخه؟ ولی بازم حرفی نمیزد.دیدم با چشماش به جایی اشاره میکنه رومو به اون طرفی که اشاره کرد بگردوندم.یک نفر اونجا ایستاده بود.قیافه اش نمیتونستم ببینیم چون خیلی تاریک بود با صدای پسر به خودم اومدم.. +مگه نگفتم اون گردنبندو بده به پلیس؟؟ مراقب اون گردنبده باش! اون قول داده تا زمان وعده داده شده همه شما رو به بکشونه... _راجب چی حرف میزنی؟ من نمیفهم دوباره به سمت اون شخص نگاه کردم داشت به سمتم میامد.برگشتم به پسر بگم این کیه؟؟ دیدم کسی نیست فقط یه جعبه بزرگ کنار دربود.باز خدا رو تو دلم صدا کردم و توکل کردم بهش جعبه را باز کردم.همین که نگاهم به داخل جعبه افتاد... یه جیغ بلند کشیدمو تمام بدنم به لرزه افتاد...واای خدایا.. خدایا سر پدر و مادرم تو جعبه بود ...دیگه پاهام تحمل وزنمو نداشت نتونستم افتادم زمین، رو زمین پخش شدم و طوری ضجه میزدم که و آه ناله میکردم که خدا داند ...اون شخص به بالا سرم رسید... +انگار از هدیه‌م خوشت نیامده؟ هان؟ چطوره هدیه ام من که خیلی خوشم اومد بعد هم یک خنده زشتی کرد...با دیدن چهره زشتش یک جیغ بلند کشیدمو از خواب پریدم... خیس عرق بودم خدای من این ملعون چرا دست از سر من برنمیداره ... با پاهای لرزون بلند شدم لامپ رو روشنش کردم نمیتونستم‌دیگه تو تاریکی باشم همه بدنم میلرزید... گوشیمو برداشتم تا که به منا زنگ بزنم چشمم خورد به ساعت ، ساعت ۳ونیم بود دو دل بودم زنگ بزنم یا نه.... دلم میخواست با یکی حرف بزنم تا آروم بشم. اما نه دیر وقته نمیخواهم منا رو هم بترسونم.گوشیمو گذاشتم روی میز. همه این کابوسا نگرانیای من به خاطر اون فلشه... این فلش چی داره اخه؟ لب تاپمو روشن کردم و فلش باز از داخل گردنبند درآوردم وصل کردم به لب تاپ...انگار دزدی کرده بودم دستام میلرزید عرق نشسته بود دو پیشونیم نمیدونستم قراره چی ببینم... ✨ادامه دارد.... 💎 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶