eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 🕊 بيخيال نسخه هاى بيخودى درد بى درمان علاجش است ... ✍رضا احسانپور 😞💛😔 🌧 ✨ 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷 شهید مدافع حرم رضا اسماعیلی🌷 🌸از تیپ 🌸تاریخ تولد : 1373 🌸تاریخ شهادت : 1393 حلب در سوریه 🌸محل دفن: 🌸 دارای یک فرزند به نام محمدرضا 🌸شهید رضا اسماعیلی یکی از شیعیان افغانستانی مقیم ایران بود که حدوداً ۱۹ سال سن داشت. 🌸او در ایران دانشجو و ورزشکار ماهری بود. 🌸پیکر این شهید والامقام گلزار شهدای بهشت رضا(علیه السلام) قطعه ۳۰ به خاک سپرده شده است. ✨اللهم الرزقنا🌷شهادت 🌷 فی سبیلک✨ منبع: http://www.takrimeshahid.ir/2016/09/05 👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞برخی از ویژگیهای هریری از زبان ایشان💞 ❣خانم «زهرا سادات رضوی» متولد 1376 است. دختر جوانی که هنوز را ، همسرش شد. ❣او از شناخت یک شهید در دوران می‌گوید که برای او یک عمر گذشته است: رفتار ایشان خیلی مورد پسند دوستان و آشنایان بود. شهید از از جمله در بودند که با وی اداره می‌شد و 🏴از شروع روز اول محرم تا پایان صفر 🏴برای شهید استراحت معنایی نداشت و وقت‌ها در امام ‌رضا‌ (علیه السلام) با هم بودیم و همیشه حرف شهید این بود: 👣اگر می‌خواهیم مصیبت اهل بیت (علیهم السلام) را درک کنیم نباید راحت‌طلبی را در زندگی برای خود اختیار کنیم.👣 ❣بیشتر وقت‌ها را می‌برد در محله‌های مشهد بین نیازمندان پخش می‌کرد. از کارهای خیر دیگری که انجام می‌دادند به افراد نیازمند کمک می‌کردند... ✨اللهم الرزقنا🌷شهادت 🌷 فی سبیلک✨ منبع; https://www.tasnimnews.com/fa/news/1395/11/11/1312474 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۲۳ از آموزش و پرورش برای ایوب نامه آمده بود که باید برگردی سر شغلت، یا بابت اینکه این مدت نیامده ای، پنجاه هزار تومان خسارت بدهی. پنجاه هزار تومان برای ما خیلی زیاد بود. گفتم: + بالاخره چه کار میکنی؟ _ برمیگردم سر همان معلمی، اما نه توی شهر، میرویم اسباب و اثاثیه مان را جمع کردیم رفتیم ، روستایی که با تبریز یک ساعت و نیم فاصله داشت. ایوب یا بود یا یا می فرستاد یا هر روز صحبت میکردیم. چند روزی بود از او خبری نداشتیم. تنهایی و بی‌همزبانی دلتنگیم را بیشتر می کرد. هدی را باردار بودم و حالت تهوع داشتم. از صدای مارشی، که تلویزیون پخش می کرد معلوم بود شده. شب خواب دیدم ایوب می گوید 💤"دارم می روم " شَستم خبر دار شد دوباره شده. صبح محمد حسین را بردم توی حیاط و سرش را با دوچرخه اش گرم کردم. خودم هم روی پله ها نشستم و دستم را گذاشتم زیر چانه ام. نمیدانم چه مدت گذشت که با صدای _"عیال، عیاااااال" گفتن ایوب به خودم آمدم. تمام بدنش باندپیچی بود. حتی روی چشم هایش گاز استریل گذاشته بودند. + چی شده ایوب؟ کجایت زخمی شده؟ _ میدانستم هول میکنی، داشتند مرا می بردند بیمارستان مشهد. گفتم خبرش به تو برسد نگران می شوی، از برادرها خواستم من را بیاورند شهر خودم، پیش تو.. شیمیایی شده بود با مدتی طول کشید تا برگشت. توی بیمارستان آمپول بهش تزریق کرده بودند و شده بود. پوستش داشت و نفس می کشید. گاهی فکر می کردم ریه ی ایوب اندازه یک هم قدرت ندارد و هر لحظه ممکن است نفسش بند بیاید. برای ایوب فرقی نمی کرد. او رفته بود همه را یک جا بدهد و خدا از او می گرفت. . . نفس های ثانیه ای ایوب از زندگیمان شده بود. تا آن وقت از شیمیایی شدن فقط این را می دانستم که روی پوست های ریز و درشت می زند. دکتر برای تاول های صورتش دارو تجویز کرده بود. با اینکه دارو ها را می خورد ولی تاول ها بیشتر شده بود. صورتش می شد و از زخم ها می آمد. را با زد تا زخم ها نکند. وقتی از سلمانی به خانه برگشته بود خیلی گرفته بود. گفت: _"مردم چه شده اند، می گویند تو که خودت جانبازی، تو دیگر چرا؟؟" ادامه دارد... ✿❀ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ۵ ✨سرنوشت نامعلوم دفتری را که محاسن و را در آن نوشته بودم، آتش زدم ... هر برگ آن را که می سوزاندم می کردم... که چطور مرا گول زد... و داشت کم کم دلم را نسبت به این نرم می کرد .. برگ های دفتر که تمام شد،.. برای آخرین بار ... دیگر هرگز نسبت به نرم نخواهم شد.. تا آنها را کنم و های شان شوند؛ دست از مبارزه برنمی دارم .. بعد از چند ماه،... دوباره ساکم را جمع کردم و رفتم سمت ترمینال ... حالا وقت این رسیده بود که کاملا بین آنها کنم... و درباره شیعیان کنم ... . از خوابگاه که بیرون زدم هنوز مقصدم را انتخاب نکرده بودم ... مشهد یا قم؟ ... خودم را به سپردم .. برای خرید بلیط اتوبوس، وقتی باجه دار مقصدم را پرسید با صلابت گفتم: _قم یا مشهد، . هر کدوم جا داره و زودتر حرکت می کنه ... . حدود یک ساعت و نیم بعد، من توی اتوبوس نشسته بودم... و در پی سرنوشت نامعلوم به سمت می آمدم ... ⚔ادامه دارد.... ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨⚔✨✨⚔✨✨⚔
〰〰🌤🌍〰〰 🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎 🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی 🌼 🌼 قسمت ۷۰ 🌼تنها خواسته من دنيل گوشي رو برداشت ... صداي شادش بعد از شنيدن اولين جملات همسرش به شدت ابري شد ... - سلام ... چند دقيقه پيش براي هر سه تامون بليط گرفتم ... براي روزرو هتل با دوستت هماهنگ کردي؟ ... دنيل سکوت کرده بود ... سکوت عميقي که صداي پر از انرژي بئاتريس ساندرز رو آرام کرد ... - اتفاقي افتاده؟ ... چرا اينقدر ساکتي؟ ... و دوباره چند لحظه سکوت ... - شرمنده ام بئا ... فکر نمي کنم بتونيم بريم ...چند روزي بود که مي خواستم بهت بگم اما نتونستم ... هر بار که قصد کردم بگم ... با ديدن اشتياقت، نتونستم ... منو ببخش ... حس مي کردم مي تونم صداي دل دل زدن و ضربان قلب همسرش رو بشنوم ... اون صداي شاد، بغض کرده بود ... - چي شده دنيل؟ ... نفسش از ته چاه در مي اومد ... - ميشه وقتي برگشتم در موردش صحبت کنيم؟ ... بغض بئاتریس شکست ... - نه نميشه ... مي خوام همين الان بدونم چه اتفاقي افتاده؟ ... من تمام سال رو منتظر رسيدن این روز بودم ... سال گذشته که نتونستيم بريم تو بهم قول دادي ... قول دادي امسال هر طور شده ما رو مي بري ... نمي تونم تا برگشتت صبر کنم ... تا برگردي ديوونه ميشم ... تا به حال نديده بودم حرف زدن تا اين حد سخت باشه ... شايد نمي تونست کلمات مناسب رو پيدا کنه ... و شايد ... به حدي حس اون کلمات عميق بود ... که دلم نمي خواست به هيچ چيز ديگه اي فکر کنم ... دنيل سکوت کرده بود ... و تنها صدايي که توي گوشي مي پيچيد ... صداي نفس کشيدن هاش بود ... سخت و عميق ... و اين سکوت چيزي نبود که همسرش توان تحمل رو داشته باشه ... - به من قول داده بودي ... اين تنها چيزي بود که توي تمام مدت ازدواج مون با همه وجود ازت مي خواستم ... منم دلم مي خواد مثل بقيه براي برم ... دلم مي خواد هاي مقدس رو از نزديک ببينم ... مي خوام توي هواي و نفس بکشم ... مي خوام بعدي، من رو ببري ... مي خوام تمام اون مسير رو همراه شوهر و دخترم پياده برم ... هيچ وقت ... هيچ چيزي ازت نخواستم ... تنها خواسته من توي اين سال ها از تو ... فقط همين بود ... سکوت دنيل هم شکست ... صداي اشک ريختنش رو از پشت تلفن مي شنيدم ... اونقدر که حتي می شد لرزش شانه هاش رو حس کرد ... 🌍ادامه دارد.... 🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
Fetne Shadidtar Az Dajal (1403-04-31) Mashhad Moghadas.mp3
15.94M
. . 🔈 🤬 * آخرالزمان و آزمون خلوص: زمانی برای تمییز حق از باطل [2:00] * روایتی عجیب: چرا باید از فتنه استقبال کنیم؟ [3:20] * تکانه‌های سریع و سقوط در فتنه‌های آخرالزمان [4:51] * پنهان در سایه فتنه؛ روایتی از عالم‌نماهای فتنه‌گر [9:06] * روایتی تلخ از ؛ سفر قم و جریانی که او را از دنیا فارغ کرد [9:43] * وقتی عالمان، تردید می‌کارند؛ فتنه‌های آخرالزمانی از درون امت [10:58] ⚜ فتنه‌گری در لباس شیعه؛ فتنه‌ای شدیدتر از دجال [11:59] * کربلا و ! روایت کربلا با طعم حقارت! [17:08] * از تا پرتقال‌تراپی؛ وقتی حماقت به اوج خودش می‌رسه! [19:50] * با دشمن مذاکره، با دلواپسان دشمنی؛ سیاستی بس عجیب! [22:57] * تحریم یا تحریف؟ کدام یک خطرناک‌تر است؟ [28:25] ⏰ مدت زمان: ۳۰:۰۹ 📅 ۱۴۰۳/۰۴/۳۱