🕊#امامرضایی_ها 🕊
بيخيال نسخه هاى بيخودى
درد بى درمان
علاجش #مشهد است ...
✍رضا احسانپور
#بطلب_آقا_جان_دونفره😞💛😔
#هوای_دلتون_همیشه_ابری🌧
#شبتون_پر_از_بیداری✨
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷 شهید مدافع حرم رضا اسماعیلی🌷
🌸از تیپ #فاطمیون
🌸تاریخ تولد : 1373 #افغانستان
🌸تاریخ شهادت : 1393 حلب در سوریه
🌸محل دفن: #مشهد
🌸 #متاهل دارای یک فرزند به نام محمدرضا
🌸شهید رضا اسماعیلی یکی از شیعیان افغانستانی مقیم ایران بود که حدوداً ۱۹ سال سن داشت.
🌸او در ایران دانشجو و ورزشکار ماهری بود.
🌸پیکر این شهید والامقام گلزار شهدای بهشت رضا(علیه السلام) قطعه ۳۰ به خاک سپرده شده است.
✨اللهم الرزقنا🌷شهادت 🌷 فی سبیلک✨
منبع:
http://www.takrimeshahid.ir/2016/09/05
👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞برخی از ویژگیهای #شهید هریری از زبان #همسر ایشان💞
❣خانم «زهرا سادات رضوی»
#همسرشهید متولد 1376 است. دختر جوانی که هنوز #زندگی_مشترکش را #آغازنکرده، همسرش #شهید شد.
❣او از شناخت یک شهید در دوران #چهارماهه_نامزدیاش میگوید که برای او یک عمر گذشته است:
رفتار ایشان خیلی مورد پسند دوستان و آشنایان بود.
شهید از #بنیانگذاران_سه_هیئت از جمله #عشاق_الزهرا در #مشهد بودند که با #مدیریت وی اداره میشد
و 🏴از شروع روز اول محرم تا پایان صفر 🏴برای شهید استراحت معنایی نداشت
و #بیشتر وقتها در #حرم امام رضا (علیه السلام) با هم بودیم و همیشه حرف شهید این بود:
👣اگر میخواهیم مصیبت اهل بیت (علیهم السلام) را درک کنیم نباید راحتطلبی را در زندگی برای خود اختیار کنیم.👣
❣بیشتر وقتها #نذرهای_هیئت را میبرد در محلههای #فقیرنشین مشهد بین نیازمندان پخش میکرد. از کارهای خیر دیگری که انجام میدادند
#به_صورت_مخفی به افراد نیازمند کمک میکردند...
✨اللهم الرزقنا🌷شهادت 🌷 فی سبیلک✨
منبع;
https://www.tasnimnews.com/fa/news/1395/11/11/1312474
#شادی_روحشون_فرزندانمان_را_زهرایی_وعلوی_تربیت_کنیم
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۲۳
از آموزش و پرورش برای ایوب نامه آمده بود که باید برگردی سر شغلت، یا بابت اینکه این مدت نیامده ای، پنجاه هزار تومان خسارت بدهی.
پنجاه هزار تومان برای ما خیلی زیاد بود.
گفتم:
+ بالاخره چه کار میکنی؟
_ برمیگردم سر همان معلمی، اما نه توی شهر، میرویم #روستا
اسباب و اثاثیه مان را جمع کردیم رفتیم #قره_چمن، روستایی که با تبریز یک ساعت و نیم فاصله داشت.
ایوب یا #بیمارستان بود یا #جبهه
یا #نامه می فرستاد یا هر روز #تلفنی صحبت میکردیم.
چند روزی بود از او خبری نداشتیم.
تنهایی و بیهمزبانی دلتنگیم را بیشتر می کرد.
هدی را باردار بودم و حالت تهوع داشتم.
از صدای مارشی، که تلویزیون پخش می کرد معلوم بود #عملیات شده.
شب خواب دیدم ایوب می گوید
💤"دارم می روم #مشهد"
شَستم خبر دار شد دوباره #مجروح شده.
صبح محمد حسین را بردم توی حیاط و سرش را با دوچرخه اش گرم کردم.
خودم هم روی پله ها نشستم و دستم را گذاشتم زیر چانه ام.
نمیدانم چه مدت گذشت که با صدای
_"عیال، عیاااااال" گفتن ایوب به خودم آمدم.
تمام بدنش باندپیچی بود.
حتی روی چشم هایش گاز استریل گذاشته بودند.
+ چی شده ایوب؟ کجایت زخمی شده؟
_ میدانستم هول میکنی، داشتند مرا می بردند بیمارستان مشهد. گفتم خبرش به تو برسد نگران می شوی، از برادرها خواستم من را بیاورند شهر خودم، پیش تو..
شیمیایی شده بود با #گاز_خردل
مدتی طول کشید تا #سوی_چشم_هایش برگشت.
توی بیمارستان آمپول #اشتباهی بهش
تزریق کرده بودند و #موقتاًنابینا شده بود.
پوستش #تاول داشت و #سخت نفس می کشید.
گاهی فکر می کردم ریه ی ایوب اندازه یک #بچه هم قدرت ندارد و هر لحظه ممکن است نفسش بند بیاید.
برای ایوب فرقی نمی کرد.
او رفته بود همه #هستیش را یک جا بدهد و خدا #ذره_ذره از او می گرفت.
.
.
نفس های ثانیه ای ایوب #جزئی از زندگیمان شده بود.
تا آن وقت از شیمیایی شدن فقط این را می دانستم که روی پوست #تاول های ریز و درشت می زند.
دکتر برای تاول های صورتش دارو تجویز کرده بود. با اینکه دارو ها را می خورد ولی #خارش تاول ها بیشتر شده بود.
صورتش #زخم می شد و از زخم ها #خون می آمد.
#ریشش را با #تیغ زد تا زخم ها #عفونت نکند.
وقتی از سلمانی به خانه برگشته بود خیلی گرفته بود.
گفت:
_"مردم چه #ظاهربین شده اند، می گویند تو که خودت جانبازی، تو دیگر چرا؟؟"
ادامه دارد...
✿❀ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت ۵
✨سرنوشت نامعلوم
دفتری را که محاسن #شیعیان و #مردم_ایران را در آن نوشته بودم، آتش زدم ...
هر برگ آن را که می سوزاندم #استغفار می کردم...
که چطور #شیطان مرا گول زد...
و داشت کم کم دلم را نسبت به این #کفار_نجس نرم می کرد ..
برگ های دفتر که تمام شد،..
برای آخرین بار #قسم_خوردم ...
دیگر هرگز نسبت به #شیعیان نرم نخواهم شد..
تا #نسل آنها را #نابود کنم و #کودک های شان #وهابی شوند؛ دست از مبارزه برنمی دارم ..
بعد از چند ماه،...
دوباره ساکم را جمع کردم و رفتم سمت ترمینال ...
حالا وقت این رسیده بود که کاملا بین آنها #نفوذ کنم...
و درباره #عقاید شیعیان #مطالعه کنم ... .
از خوابگاه که بیرون زدم هنوز مقصدم را انتخاب نکرده بودم ...
مشهد یا قم؟ ...
خودم را به #خدا سپردم ..
برای خرید بلیط اتوبوس، وقتی باجه دار مقصدم را پرسید با صلابت گفتم:
_قم یا مشهد، #فرقی_نداره. هر کدوم جا داره و زودتر حرکت می کنه ... .
حدود یک ساعت و نیم بعد، من توی اتوبوس نشسته بودم...
و در پی سرنوشت نامعلوم به سمت #مشهد می آمدم ...
⚔ادامه دارد....
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨⚔✨✨⚔✨✨⚔
〰〰🌤🌍〰〰
🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎
🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی
🌼 #مردی_در_آینه
🌼 قسمت ۷۰
🌼تنها خواسته من
دنيل گوشي رو برداشت ...
صداي شادش بعد از شنيدن اولين جملات همسرش به شدت ابري شد ...
- سلام ... چند دقيقه پيش براي هر سه تامون بليط گرفتم ... براي روزرو هتل با دوستت هماهنگ کردي؟ ...
دنيل سکوت کرده بود ... سکوت عميقي که صداي پر از انرژي بئاتريس ساندرز رو آرام کرد ...
- اتفاقي افتاده؟ ... چرا اينقدر ساکتي؟ ...
و دوباره چند لحظه سکوت ...
- شرمنده ام بئا ... فکر نمي کنم بتونيم بريم ...چند روزي بود که مي خواستم بهت بگم اما نتونستم ... هر بار که قصد کردم بگم ... با ديدن اشتياقت، نتونستم ... منو ببخش ...
حس مي کردم مي تونم صداي دل دل زدن و ضربان قلب همسرش رو بشنوم ... اون صداي شاد، بغض کرده بود ...
- چي شده دنيل؟ ...
نفسش از ته چاه در مي اومد ...
- ميشه وقتي برگشتم در موردش صحبت کنيم؟ ...
بغض بئاتریس شکست ...
- نه نميشه ... مي خوام همين الان بدونم چه اتفاقي افتاده؟ ... من تمام سال رو منتظر رسيدن این روز بودم ...
سال گذشته که نتونستيم بريم تو بهم قول دادي ... قول دادي امسال هر طور شده ما رو مي بري ...
نمي تونم تا برگشتت صبر کنم ... تا برگردي ديوونه ميشم ...
تا به حال نديده بودم حرف زدن تا اين حد سخت باشه ...
شايد نمي تونست کلمات مناسب رو پيدا کنه ... و شايد ...
به حدي حس اون کلمات عميق بود ... که دلم نمي خواست به هيچ چيز ديگه اي فکر کنم ...
دنيل سکوت کرده بود ... و تنها صدايي که توي گوشي مي پيچيد ...
صداي نفس کشيدن هاش بود ... سخت و عميق ... و اين سکوت چيزي نبود که همسرش توان تحمل رو داشته باشه ...
- به من قول داده بودي ... اين تنها چيزي بود که توي تمام مدت ازدواج مون با همه وجود ازت مي خواستم ... منم دلم مي خواد مثل بقيه براي #زيارت برم ... دلم مي خواد #حرم هاي مقدس رو از نزديک ببينم ... مي خوام توي هواي #مشهد و #قم نفس بکشم ... مي خوام #اربعين بعدي، من رو ببري #کربلا ... مي خوام تمام اون مسير رو همراه شوهر و دخترم پياده برم ... هيچ وقت ... هيچ چيزي ازت نخواستم ... تنها خواسته من توي اين سال ها از تو ... فقط همين بود ...
سکوت دنيل هم شکست ...
صداي اشک ريختنش رو از پشت تلفن مي شنيدم ... اونقدر که حتي می شد لرزش شانه هاش رو حس کرد ...
🌍ادامه دارد....
🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
Fetne Shadidtar Az Dajal (1403-04-31) Mashhad Moghadas.mp3
15.94M
.
.
🔈 #فتنه_شدیدتر_از_دجال 🤬
* آخرالزمان و آزمون خلوص: زمانی برای تمییز حق از باطل [2:00]
* روایتی عجیب: چرا باید از فتنه استقبال کنیم؟ [3:20]
* تکانههای سریع و سقوط در فتنههای آخرالزمان [4:51]
* پنهان در سایه فتنه؛ روایتی از عالمنماهای فتنهگر [9:06]
* روایتی تلخ از #شهید_آیتالله_رئیسی؛ سفر قم و جریانی که او را از دنیا فارغ کرد [9:43]
* وقتی عالمان، تردید میکارند؛ فتنههای آخرالزمانی از درون امت [10:58]
⚜ فتنهگری در لباس شیعه؛ فتنهای شدیدتر از دجال [11:59]
* کربلا و #درس_مذاکره! روایت کربلا با طعم حقارت! [17:08]
* از #دیپلماسی تا پرتقالتراپی؛ وقتی حماقت به اوج خودش میرسه! [19:50]
* با دشمن مذاکره، با دلواپسان دشمنی؛ سیاستی بس عجیب! [22:57]
* تحریم یا تحریف؟ کدام یک خطرناکتر است؟ [28:25]
⏰ مدت زمان: ۳۰:۰۹
📅 ۱۴۰۳/۰۴/۳۱
#آخرالزمان
#فتنه
#مجمع_مدرسین
#مشهد