🌴رمان جذاب #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴قسمت ۱۷۱
برای چند لحظه به ردیف کتابها خیره شد، سپس نگاهم کرد و با صدایی گرفته پرسید:
_«نمیخوای بخونیشون؟»
و در برابر چشمان متعجبم با دل شکستگیِ عجیبی ادامه داد:
_«مگه نمیگی عزاداری ما شیعهها برای اهل بیت(علیهمالسلام) فایده نداره، خُب اگه میخوای این کتابها رو هم بخون...»
که به میان حرفش آمدم و با دلخوری عتاب کردم:
_«مجید! یعنی تو عقیده اهل سنت رو با این وهابیها یکی میدونی؟!!! یعنی خیال میکنی منم مثل نوریه فکر میکنم؟!!!»
و شاید این سؤال را پرسیده بود تا همین جواب را از من بشنود که اینچنین به دهانم چشم دوخته بود تا ببیند همسر اهل سنتش چقدر با یک وهابی افراطی فاصله دارد که با اعتقادی که از اعماق قلبم ریشه میگرفت، قاطعانه اعلام کردم:
_«من اگه با تو سرِ عزاداری و سینهزنی محرم و صفر بحث میکنم، برای اینه که اعتقاد دارم این عزاداریها سودی نداره.من میگم به جای اینهمه گریه و زاری، از راه و روش اون امام پیروی کنید! من حتی روز عاشورا که میرسه از اینکه امام حسین (علیهالسلام) و بچههاش اونجوری کشته شدن، دلم میسوزه، ولی نوریه #روزعاشورا رو #روزجشن و #شادی میدونه! نوریه میگه #شیعهها #کافرن، چون برای امام حسین (علیهالسلام) عزاداری میکنن! میگه شیعهها #مشرک هستن، چون میرن #زیارت امام حسین (علیهالسلام)! اینا اصلاً شیعه رو #مسلمون_نمیدونن، ولی من به عنوان یه دختر سُنی، با یه مردِ شیعه ازدواج کردم و بیشتر از همه دنیا این مرد شیعه رو دوست دارم! نه من، نه خونوادهام، نه هیچ اهل سنتی، شیعه رو کافر نمیدونه! من با تو بحث میکنم تا اختلافات مذهبیمون حل شه، ولی نوریه اعتقاد داره باید همه شماها رو #بکشن تا شیعه رو #ریشهکَن کنن!»
و او همانطور که سرش پایین بود، زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم.
سپس آهسته سرش را بالا آورد و با لبخندی لبریز ایمان زمزمه کرد:
_«پس فاتحهمون خوندهاس!»
و شاید میخواست صورت غمزدهام را به خندهای باز کند که خندید و با شوخطبعی ادامه داد:
_«اگه نوریه بفهمه این بالا چه خبره، من رو یه راست تحویل برادرای مجاهدش میده تا برم اون دنیا!»
و این بار نه از روی شیطنت که از عصبانیتی که در چشمانش میغلطید، خنده تلخی کرد و باز میخواست دل مرا آرام کند که با نگاه مهربانش به وجودم آرامشی دلنشین بخشید و با متانتی مؤمنانه پاسخ داد:
_«الهه جان! خیالت راحت باشه! تا اونجایی که از دستم برمیاد یه کاری میکنم که نوریه چیزی نفهمه! تو فقط آروم باش و به هیچی فکر نکن!»
و بعد در آیینه چشمانش، تصویر ندیده حوریه درخشید که صورتش به لبخندی شیرین گشوده شد و با احساسی عمیق، اوج محبت پدرانهاش را به نمایش گذاشت:
_«تو فقط به حوریه فکر کن!»
🌴 ادامه دارد..
🌴نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
🌴https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت ۴
در خانه ی ما همیشه نسبت به مسائل دینی نوعی سکوت مبهم وجود داشت...
خانواده ی پدر و مادرم مذهبی نبودند.
یکی از مادربزرگ هایم زمانی که خیلی بچه بودم از دنیا رفته بود. بجز آبنباتهای رنگی که هر هفته برایم میخرید هیچ خاطره ی واضح دیگری از او نداشتم.
آن یکی مادربزرگم هم مذهبی نبود اما نمازش را میخواند و روزه اش را میگرفت.
مهم ترین اعتقاد مذهبی خانواده ام این بود که هرسال هرطور شده برای #زیارت امام رضا.ع به مشهد بروند....
مادرم یک بار برایم تعریف کرده بود که وقتی بعد از چند سال تلاش برای بچه دار شدن مرا باردار شد..
بخاطر خطر سقط جنین تمام مدت استراحت مطلق کرد، وقتی هم که من زودتر از موعد به دنیا آمدم دکترها امید چندانی به زنده ماندنم نداشتند و به آنها گفته بودند باید از من قطع امید کنند. مادرم می گفت با #نذری که کردم زندگی دوباره ات را گرفتم....
و اینگونه شد که من بجای «ماهان خان» تبدیل شدم به «آقا رضا» !
ظاهرا بعدها «عمو مهرداد» خیلی اصرار کرده بود که اسمم توی شناسنامه رضا باشد و مرا ماهان صدا کنند اما #مادرم نپذیرفته بود....
عمو مهرداد مخالف سرسخت این نوع اعتقادات بود و تمام این افکار را #خرافه میدانست.
زیاد پای حرفهایش ننشسته بودم اما آنقدر بلند بلند اظهار نظر می کرد که همه فامیل با افکارش آشنایی داشتند.
برای من که تا آن روزها هیچوقت ذهنم درگیر این مسائل نشده بود، جستجو کردن و ماجراجویی درباره حرف هایی که در کلاس بین بچه ها رد و بدل می شد #جذاب بود.
ترم اول کم کم رو به اتمام بود.
تصمیم گرفتم در فاصله ی کوتاه آغاز ترم جدید کمی #مطالعه کنم.
بدون برنامه و تحقیق قبلی به خیابان انقلاب رفتم و با راهنمایی فروشنده چند کتاب خریدم...
و شروع به خواندن کردم...
🍁ادامه دارد...
🌷اثری از ✍فائزه ریاضی
🍁 @FaezehRiyazi
🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛
🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود.
🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
〰〰🌤🌍〰〰
🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎
🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی
🌼 #مردی_در_آینه
🌼 قسمت ۷۰
🌼تنها خواسته من
دنيل گوشي رو برداشت ...
صداي شادش بعد از شنيدن اولين جملات همسرش به شدت ابري شد ...
- سلام ... چند دقيقه پيش براي هر سه تامون بليط گرفتم ... براي روزرو هتل با دوستت هماهنگ کردي؟ ...
دنيل سکوت کرده بود ... سکوت عميقي که صداي پر از انرژي بئاتريس ساندرز رو آرام کرد ...
- اتفاقي افتاده؟ ... چرا اينقدر ساکتي؟ ...
و دوباره چند لحظه سکوت ...
- شرمنده ام بئا ... فکر نمي کنم بتونيم بريم ...چند روزي بود که مي خواستم بهت بگم اما نتونستم ... هر بار که قصد کردم بگم ... با ديدن اشتياقت، نتونستم ... منو ببخش ...
حس مي کردم مي تونم صداي دل دل زدن و ضربان قلب همسرش رو بشنوم ... اون صداي شاد، بغض کرده بود ...
- چي شده دنيل؟ ...
نفسش از ته چاه در مي اومد ...
- ميشه وقتي برگشتم در موردش صحبت کنيم؟ ...
بغض بئاتریس شکست ...
- نه نميشه ... مي خوام همين الان بدونم چه اتفاقي افتاده؟ ... من تمام سال رو منتظر رسيدن این روز بودم ...
سال گذشته که نتونستيم بريم تو بهم قول دادي ... قول دادي امسال هر طور شده ما رو مي بري ...
نمي تونم تا برگشتت صبر کنم ... تا برگردي ديوونه ميشم ...
تا به حال نديده بودم حرف زدن تا اين حد سخت باشه ...
شايد نمي تونست کلمات مناسب رو پيدا کنه ... و شايد ...
به حدي حس اون کلمات عميق بود ... که دلم نمي خواست به هيچ چيز ديگه اي فکر کنم ...
دنيل سکوت کرده بود ... و تنها صدايي که توي گوشي مي پيچيد ...
صداي نفس کشيدن هاش بود ... سخت و عميق ... و اين سکوت چيزي نبود که همسرش توان تحمل رو داشته باشه ...
- به من قول داده بودي ... اين تنها چيزي بود که توي تمام مدت ازدواج مون با همه وجود ازت مي خواستم ... منم دلم مي خواد مثل بقيه براي #زيارت برم ... دلم مي خواد #حرم هاي مقدس رو از نزديک ببينم ... مي خوام توي هواي #مشهد و #قم نفس بکشم ... مي خوام #اربعين بعدي، من رو ببري #کربلا ... مي خوام تمام اون مسير رو همراه شوهر و دخترم پياده برم ... هيچ وقت ... هيچ چيزي ازت نخواستم ... تنها خواسته من توي اين سال ها از تو ... فقط همين بود ...
سکوت دنيل هم شکست ...
صداي اشک ريختنش رو از پشت تلفن مي شنيدم ... اونقدر که حتي می شد لرزش شانه هاش رو حس کرد ...
🌍ادامه دارد....
🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۴۸
_... امشب با خون این مرتدها انتقامش رو میگیرم! تو هم امشب میتونی انتقام رفتن شوهرت رو بگیری!
از حرفهایش میفهمیدم..
شوهرش در #عملیات_انتحاری کشته شده و میترسیدم برای انتحاری دیگری مرا #طعمه کرده باشد..
که #مقابل_حرم قدمهایم به زمین قفل شد...
و او به سرعت به سمتم چرخید
_چته؟ دوباره ترسیدی؟
دلی که سالها کافر شده بود...
حالا برای حرم میتپید،.. تنم از ترس تصمیم بسمه میلرزید..
و او کمر به #قتل_شیعیان حاضر در حرم بسته بود...
که با نگاهش به چشمانم فرو رفت و فرمان داد
_فقط کافیه چارتا مفاتیح پاره بشه تا #تحریکشون کنیم به سمت مون حمله کنن، اونوقت مردها از بیرون وارد میشن و همهشون رو میفرستن به درک!
چشمانش شبیه دو چاه از آتش شعله میکشید..
و نافرمانی نگاهم را میدید..
که کمی به سمت ابوجعده چرخید و بیرحمانه تهدیدم کرد
_میخوای برگرد خونه! همین امشب #دستورذبح شوهرت رو تو راه ترکیه میده و عقدت میکنه!
نغمه مناجات از حرم به گوشم میرسید...
و چشمان ابوجعده دست از سر صورتم برنمیداشت که مظلومانه زمزمه کردم
_باشه...
و به اندازه همین یک کلمه نفسم یاری کرد..
و بسمه همین طعمه برایش کافی بود که دوباره دستم را سمت حرم کشید...
باورم نمیشد..
به پیشواز کشتن اینهمه انسان #یادخدا باشد که مرتب لبانش میجنبید و #قرآن
میخواند...
پس از سالها #جدایی...
از عشق و عقیده کودکی و نوجوانی ام این بار نه به نیت #زیارت که به قصد #جنایت میخواستم وارد حرم دختر حضرت علی(ع) شوم...
که قدم هایم میلرزید...
عده ای زن و کودک در حرم نشسته بودند،...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۷۵ و ۷۶
نرگس:_رهاجان حتما داره وسیلههاشو جمع میکنه
-خوبه یکی پیدا شد دستما خانوما رو از پشت بست
نرگس:_عع،، رهااا داشتیم!
(در خونه باز شد آقامرتضی اومد بیرون)
رضا:_بالااخره شازده تشریف فرما شدن، مرتضی داداش اگه باز کاره دیگهای داری برو انجام بده ما همینجا هستیم.
(آقامرتضی، از خجالت یه دستی به موهاش کشید):
_سلام، شرمنده
رضا:_سوار شو بریم
آقامرتضی یه نگاهی به من کرد.
رضا:_چیه داداش، نگاه میکنی، برو عقب پیش خانومت بشین.
آقامرتضی:_چشم
توی راه چند تا میوه با ظرف دادم به نرگس
-نرگس، پوست بکن با آقامرتضی بخورین
(نرگسم یه چشم غرهای برام رفت )
از داخل کیفم تسبیح فیروزهایمو درآوردم شروع کردم به ذکر گفتن.
وسطهای راه رضا ایستاد.و جاهامونو بانرگس و آقامرتضی عوض کردیم.
سرمو گذاشتم رو شونه رضا و خوابیدم.
چشمامو باز کردم، یه گنبد طلایی روبهرو بود.
با اینکه اولین باری بود که میاومدم امام رضا، با دیدن گنبد اشکم سرازیر شد.
تو دلم سلامی دادم به آقا.
بعد از چند دقیقه رسیدیم به هتل.
رضا از قبل دو تا اتاق نزدیک حرم رزرو کرده بود.
منو رضا رفتیم توی یه اتاق، مرتضی و نرگس هم رفتن تو یه اتاق که کنار اتاق ما بود.
بعد از کمی استراحت، یه غسل زیارتی کردیم رفتیم پایین هتل منتظر نرگس و آقا مرتضی شدیم، رفتیم سمت حرم.با هر لحظه نزدیک شدن به حیاط حرم
توی دلم غوغایی بود که هیچکس نمیفهمیدش غیر از خود آقا.
رضا گوشیشو بیرون آورد یه آهنگی گذاشت....
«آمدم ای شاه پناهمدبده، خط امانی ز گناهم بده»
«ای حرمت ملجأ درماندگان، دور مران از در و راهم بده»
«ای گل بیخار گلستان عشق، قرب مکانی چو گیاهم بده»
«لایق وصل تو که من نیستم، اذن به یک لحظه نگاهم بده»
«ای که حریمت مثل کهرباست، شوق و سبکخیزی کاهم بده»
«تا که ز عشق تو گدازم چو شمع، گرمی جانسوز به آهم بده»
«لشکر شیطان به کمین منند، بیکسم ای شاه پناهم بده»
«از صف مژگان نگهی کن به من، با نظری یار و سپاهم بده»
«در شب اول که به قبرم نهند، نور بدان شام سیاهم بده»
«ای که عطا بخش همه عالمی، جمله حاجات مراه مبده»
«آنچه صلاح است برای حسان، از تو اگر هم که نخواهم بده»
اشکام مهمون صورتم شده بودند.
یه گوشهای ایستادیمو فقط گریه میکردیم. من شکر میکردم به خاطر اینکه آقا ما رو برای تولدش #طلبید حرم.
دستای رضا رو گرفتمو به گنبد نگاه میکردم.
" شکر که این آقا شده سایهسرم، شکر که این آقا شده تمام نفسم، شکر که این آقا شده زندگی من..آقا جان خودت مواظب این زندگیم باش. "
رضا آروم زیر گوشم زمزمه کرد:
_شکر که این خانم شده تاج سرم. شکر که این خانم شده بندبند دلم
برگشتم سمتش و نگاهش کردمو اشک از چشمهای هر دومون جاری شد.
رضا:_بریم زیارت؟
-بریم
من و نرگس رفتیم وارد حرم شدیم.
اللهاکبر به این ازدحام.
نرگس:_رهاجان نمیتونیم بریم زیارت
-ولی دلم میخواد یه بارم شده دستم به ضریح بخوره.
نرگس:_رها جان امشب شب تولد آقاست، واسه همین خیلی شلوغه، بزار فردا بیایم شاید خلوت باشه.
-ولی من سعی خودمو میکنم، شاید تونستم
نرگس:_باشه، پس من میرم روی اون فرش میشینم، نماز و قرآن میخونم تا تو بیای.
-باشه
نرگس:_رها، دیدی نمیتونی بری برگرد، زیر دست و پا له میشی
-باشه مواظبم
وارد محوطه ضریح شدم.
نمیدونستم کجا باید برم.جسمم در بین ازدحام این سمت و آن سمت میرفت. ولی من چشم دوخته بودم به ضریح.
" آقا جان بعد از ۲۳ سال اومدم حرمت، بزار دستم به ضریحت بخوره،
یکبار فقط، یکبار در آغوش بگیرم ضریحتو برام کافیه.."
نفهمیدم چیشد که یه دفعه دستم کشیده میشد.
یه خانمی بود انگار عرب بود، زبونش رو نمیفهمیدم. نزدیک ضریح بود، دستمو میکشید.
و منو بهدسمتدخودش میکشوند.
نفسم بند اومده بود، یه لحظه به خودم اومدم که دستام روی ضریحه.
آخ که چقدر تو مهماننوازی. مهمان نوازیات شهره شهر شده. اما من گناهکار، کر بودمو نشنیدم.
" یا امام رضا، آمدم تا برایت بگویم رازهای بزرگ دلم را. بر ضریحت دخیلی ببندم، تا کنی چارهای مشکلم را.
آمدم با دلی تنگ و خسته، تا به پای ضریحت بمیرم.
یا که ای ضامن آهو از تو حاجتم را اجابت بگیرم. خودت مواظب زندگیم باش آقاجون."
خودمو از جمعیت رها کردمو از ضریح دور شدم. رفتم سمت نرگس، نرگس درحال نماز خوندن بود.
منم یه مهر برداشتمو اول دو رکعت نماز #شکرانه خوندم بعد دورکعت نماز #زیارت.
بعد از کمی خوندن نماز و قرآن با نرگس رفتیم بیرون. آقامرتضی و رضا، بیرون حیاط روی فرش نشسته بودن، رفتیم کنارشون.
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱