eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
209 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۲۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
💞برخی از ویژگیهای هریری از زبان ایشان💞 ❣خانم «زهرا سادات رضوی» متولد 1376 است. دختر جوانی که هنوز را ، همسرش شد. ❣او از شناخت یک شهید در دوران می‌گوید که برای او یک عمر گذشته است: رفتار ایشان خیلی مورد پسند دوستان و آشنایان بود. شهید از از جمله در بودند که با وی اداره می‌شد و 🏴از شروع روز اول محرم تا پایان صفر 🏴برای شهید استراحت معنایی نداشت و وقت‌ها در امام ‌رضا‌ (علیه السلام) با هم بودیم و همیشه حرف شهید این بود: 👣اگر می‌خواهیم مصیبت اهل بیت (علیهم السلام) را درک کنیم نباید راحت‌طلبی را در زندگی برای خود اختیار کنیم.👣 ❣بیشتر وقت‌ها را می‌برد در محله‌های مشهد بین نیازمندان پخش می‌کرد. از کارهای خیر دیگری که انجام می‌دادند به افراد نیازمند کمک می‌کردند... ✨اللهم الرزقنا🌷شهادت 🌷 فی سبیلک✨ منبع; https://www.tasnimnews.com/fa/news/1395/11/11/1312474 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌴رمان جذاب 🌴قسمت ۲۸۰ می‌فهمید چه می‌گویم و من حوریه را در این فصل از رساله رنج‌هایم از دست داده بودم که بغض کهنه‌ام شکست و ناله زدم: _«ولی وقتی به من خبر دادن، خیلی ترسیدم، هول کردم، بچه‌ام از بین رفت، دخترم از دستم رفت...» و شعله مصیبت از دست دادن حوریه چنان آتشی به دلم زد که چشمانم را از داغ دوری‌اش در هم کشیدم و بعد از مدت‌ها بار دیگر از اعماق قلبم ضجه زدم. مجید مثل اینکه دوباره جراحت جانش سر باز کرده باشد، چشمانش از خونابه اشک پُر شده و نمی‌توانست برای دل بی‌قرارم کاری کند که تنها عاشقانه نگاهم می‌کرد. مامان خدیجه با هر دو دست در آغوشم کشیده و هر چه ناز و نوازشم می‌کرد، آرام نمی‌شدم و هنوز می‌خواستم لکه ننگ وهابیت را از دامنم پاک کنم که میان هق هق گریه، صادقانه گواهی می‌دادم: _«من وهابی نیستم، من سُنی‌ام! من خودم به خاطر حمایت از شوهر شیعه‌ام اینهمه عذاب کشیدم! من به خاطر اینکه پشت مجید وایسادم، بچه‌ام رو از دست دادم! به خدا من وهابی نیستم...» مامان خدیجه به سر و صورتم دست می‌کشید و چقدر بوی مادرم را می‌داد که در میان دستان مهربانش، همه مصیبت‌های این مدت را زار می‌زدم و او مدام زیر گوشم نجوا می‌کرد : _«آروم باش دخترم! آروم باش عزیز دلم! آروم باش مادر جون!» تا سرانجام پرنده دل بی‌قرارم دست از پر و بال زدن کشید و در آرامش آغوش مادرانه‌اش اندکی آرام شدم که آسید احمد صدایم کرد: _«دخترم! اگه تا امروز رو تخم چشم من و حاج خانم جا داشتی، از امشب جات رو سرِ ماست!» با گوشه چادرم، صورتم را از جای پای اشک‌هایم خشک کردم و دیدم همانطور که نگاهش به زمین است، صورتش غرق عطوفت شد و حرفی زد که دلم لرزید: _«مگه نشنیدی آیت الله سیستانی، مرجع بزرگوار شیعیان عراق چی گفته؟ ایشون خطاب به شیعیان فرمودن: "نگید برادران ما، اهل سنت! بلکه بگید جان ما اهل سنت!"چون یه وقت برادر با برادرش یه اختلافی پیدا می‌کنه، ولی آدم با جون خودش که مشکلی نداره! اهل سنت نفس ما هستن که با هم هیچ مشکلی نداریم! حتی ایشون سفارش کردن که شیعیان باید از حقوق سیاسی و اجتماعی اهل سنت، قبل از حقوق خودشون دفاع کنن. مقام معظم رهبری هم همیشه تأکید می‌کنن شیعه و سُنی با هم مهربونند و مشکلی هم ندارن.» سپس لبخندی زد و نه تنها از سرِ محبت که از روی عقیده، به دفاع از من قد کشید: _«پس از امشب من باید از شما قبل از دختر خودم حمایت کنم، چون شما به عنوان یه عزیزِ اهل سنت، جان من هستی!» و مامان خدیجه همانطور که دستانم را میان دستان با محبتش گرفته بود، پیام عاشقی‌اش را به گوشم رساند: _«عزیز بودی، عزیزتر شدی!» سپس به چشمانم دقیق شد و با لحنی عارفانه مقاومت عاشقانه‌ام را ستایش کرد: _«تو به خاطر و به حمایت از و زندگی‌ات، اینهمه سختی کشیدی! خوش به سعادتت!» و باز آسید احمد سرِ سخن را به دست گرفت و صفحات قرآن را نشانم داد تا دلم به کلام زیبای الهی آرامش بگیرد: _«تو قرآن ده‌ها آیه فقط درمورد مهاجرت در راه خدا اومده! بلاخره شما هم به یه شکلی برای خدا کردید و این مدت اینهمه سختی رو به خاطر خدا کردید! شک نکنید اجرتون با خداست!» و دلش از قیام غیرتمندانه مجید، حال آمده بود که نگاهش کرد و گفت: _«شما می‌تونستی اون شب هیچی نگی تا زندگی‌ات حفظ شه! ولی به خاطر خدا و اهل بیت (علیه‌السلام) سکوت نکردی و اینهمه مصیبت رو به جون خریدی! حتماً شنیدی که پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) فرمودن ، کلمه است که در برابر يک گفته بشه. پس شما زن و شوهر هم کردید، هم !» و دوباره رو به من کرد: _«شما هم به از این جهاد، زحمت این مهاجرت سخت رو تحمل کردی! هم دادی!» و حقیقتاً به این جانبازی من و مجید غبطه می‌خورد که چشمان پیر و پُر چین و چروکش از اشک پُر شد و به پای دلدادگی‌مان حسرت کشید: _«شاید کاری که شما دو نفر تو این مدت انجام دادید، من تو این عمر شصت ساله‌ام نتونستم انجام بدم! خوش به حالتون!» 🌴 ادامه دارد.. 🌴نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد 🌴https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷شهید مدافع حرم محمود رادمهر 🎐 - ابر و باد ( خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...) http://www.abrobad.net/fa-ir/Person/Details/shahid-mahmode-radmehr 🇮🇷ناگفته‌های شنیدنی مدافع حرم شهید رادمهر 🎐حرف آنلاین .. 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۴۹ هرکسی چیزی میگفت..! خاله شهین_ خوبه والا خدا شانس بده مریم خانم_ خداکنه بعضیا قدر بدونن دلخوری ریحانه گرچه، بیشتر بود، اما جایز نبود. اینان، قصد داشتند، تیشه به زندگیشان بزنند. ریشه ای که نهال بود و نورس. ریحانه_ مطمئن باشین مریم جون. هر کاری میکنم تا آقای مهندس ازم راضی باشه. مهربونی و خوش اخلاقی از سیره اهلبیت.ع. هست، که آقای مهندس داره، کوروش خان_ نمیتونی ریحانه. پسر من خیلی بد سلیقه هس. ریحانه_ این چه حرفیه.هرچی باشه آقای مهندس تاج سرمه فخری خانم_ خدا کنه همیشه همینجوری باشی..! ریحانه_ حتما زن عمو جون.مطمئن باشین. آقای سخایی_ همه اولش همینو میگن! ریحانه_ ولی من تاآخرش همینو میگم میتونین امتحانم کنین. مهسا باعصبانیت گفت: _چه مهندس مهندسی میکنی..! باهمین چیزا خامش کردی.. میدونم سهیلا_ماشاله چه زبونی هرچی میگیم.. یه جوابی داره. ریحانه_ میدونی مهساجون.دارم حقیقت رو میگم شما هیچکدومتون آقای مهندس رو نمیشناسین. یوسف همچون برنده و قهرمان...باافتخار گوش به جوابهای خانمش میداد. فتانه با خباثت و حسادت گفت: _آها بعد تو که دوهفته هس، محرمش شدی، بیشتر از ما میشناسیش.. !؟ همه بحرف فتانه خندیدند.ریحانه را مسخره میکردند..! اما ریحانه گفت: _بعضی شناخت ها به محرم شدن نیس فتانه جون. سهیلا_ خب تو چه شناختی داری..؟ بگو ما هم بشناسیم..! یادش افتاد..روزی که تازه محرم شده بودند.. میبایست، حسن های سَرورَش را، به تعداد بند بند انگشتانش بشمارد...دست راست مردش را گرفت و انگشتش را روی تک تک بند انگشتانش میگذاشت و می‌شمرد... _ مردونگی. غیرت.احترام. غرور.دل دریایی. صفای باطن.نگهداشتن حرمت به بزرگترها. شعور. مهربونی.درک.هوش.اطمینان به کارهای بزرگ.یکدلی.ادب.مفیدبودن. دست چپ عشقش را گرفت.. ایمان.اخلاق خوب.تواضع.درس خون بودن. فعال فرهنگی.جذاب.شجاع.با سخاوت. کافیه یا بازم بگم... ؟ همه سکوت کرده بودند.. ریحانه متکلم وحده ای شده بود.هیچکسی باور نداشت که ریحانه اینطور بشناساند.از همه مهمتر اینطور دفاع کند از پسر عمویی که محجوب بود. اما الان اوست. یوسف باافتخار به ریحانه اش نگاه میکرد. هیچ کلمه نمی یافت در برابر حرفهای بانویش. فقط با سکوت به او زل زده بود. چه جانانه دفاع کرده بود. چه زیبا تمام محاسن را به او نسبت میداد.. از بچگی باهم بزرگ شده بودند. روحیات هم را میدانستند. اما حالا وضع فرق میکرد. بحث زندگی مشترک بود.عشقشان بود. ریحانه از قبل محرم شدن تصمیمش را گرفته بود.که همیشه و درهمه حال کند از عشقش. پشتش باشد. او را تنها نگذارد. خام حرفهای اطرافیان نشود. 👈حتی اگر بود. حتی اگر کدورتی بود. دلش قرص و محکم بود.باید را قرص و محکم میکرد.تک تک جوابهایی که میداد،مدتی سکوت بین همه حکمفرما میشد. اما از موضع خود عقب نمیرفت... میتازید به افکارشان.محکم و باصلابت. میگفت اما بااحترام، و صمیمیت. مهم نبود که دلگیر بود..مهم بود که بسته بود با خودش، باخدایش. شرم و حیایش به جا،.دفاع از یوسفش به جا،..احترام و صمیمیتش هم، باید به جا میبود. 💎هرچه بود زهرایی بود... دختر زهرایی که فقط برای نیست.. با لبخند حرف میزد. بااحترام.. اما از درون دلخور بود و غصه دار... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊رمان جذاب و تلنگری 🕊قسمت ۷۸ (قسمت آخر) تمام طول راه تا مزار رو گریه کردم وقتی رسیدم مزار پاشووووو محسن پاشو که همه عالم و ادم دارن حرف ازدواج منو حسن رو میزنن مردم چه میفهمن چقدر سخته تو اوج جوانی بیوه شدن فقط کافیه با یه آقا تو کوچه خیابون صحبت کنی اون وقت چه فکرایی در موردت میکنن ازدواج کنی میگن منتظر بود شوهرش بمیره شوهر کنه ازدواج نکنه میگن کیو زیر سر داره که شوهر نمیکنه مادر شهید، پدر شهید ، خواهر شهید ، برادر شهید، فرزند شهید بودن سخته خیلی هم سخته ولی شهید بودن سخت تره چرا که سایه مردی سرت نیست مردم چه خبر دارن از همسران شهدایی که برای بودن در کنار فرزندشون مجبور به ازدواج با برادر شوهرشون شدن؟ همسران شهدایی که از طرف خانواده شهید خیلی اذیت شدن ولی بخاطر فرزندشون تحمل کردن داشتم با محسن حرف میزدم که گوشیم زنگ خورد اسم داداش حسن روی گوشی نمایان شد -الو سلام زنداداش کجایی؟ -پیش مَردَم جایی که کسی جرات نمیکنه بهم پیشنهاد ازدواج با برادرشوهرمو رو بده داداش حسن:میام اونجا من چند دقیقه دیگه حسن سر به زیر شروع کرد به حرف زدن : من شرمندتم زنداداش باید خیلی زودتر این موضوع رو خودم پیگیری میکردم دستام شروع کرد به لرزیدن **حقیقتش من یکی از هم دانشگاهی های خانمم رو زیر نظر دارم برای ازدواج همین امشب این موضوع رو مطرح میکنم تا شما هم خلاص بشی از این موضوع تا رسیدن ، هم من هم حسن آقا ساکت بودیم شب بعد از شام حسن رو به همه گفت : لطفا چند دقیقه همه بشینید تو این مدت خیلی از گوشه کنار به گوشم رسوندن که زنداداشت جوانه عقدش کن ولی زینب خانم همیشه همون زنداداش کوچولوی من میمونه ازتون میخوام برای پایان این حرفای صد من یه غاز فردا زنگ بزنید خونه خانم زارع و هماهنگ کنید برای خواستگاری میخوام روز چهلم محسن همه بفهمن من نامزد کردم تا دیگه اسم ناموس برادر شهیدم نقل دهان ها نباشه همون فردا شب حسن و سمانه بهم محرم شدن روزهای پایانی بارداری بیشتر محتاج بودن محسن بودم. فقط مجلس چهلم یه نفر بلند گفت : معلوم نیست چیه که حتی برادر شوهرشم حاضر نشد باهاش ازدواج کنه آااااااااااخ همین حرف باعث شد که حالم بد بشه ماااااااامان نفهمیدم چی شد وقتی چشمام رو باز کردم مامانم گفت : پسرت صحیح و سالم دنیا اومد تموم شد . پسرم دنیا اومد و حالا سایه یه مرد محرم بالای سرم هست محسن پسرمون اومد سخت بود بدون تو ولی قول میدم حسینمون رو یه سرباز بزرگ کنم برای آزاد سازی قدس 🕊🕊*پایان*🕊🕊 شادےروح شهدا 🌸 🕊 نویسنده؛ بانو مینودری https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🦽🇮🇷🦽🦽🇮🇷🦽🇮🇷🇮🇷 💞رمان کوتاه و عاشقانه 👈قسمت ۱۱ (قسمت اخر) سینا رفت و دلمو با خودش برد... گریه امانم نمیداد ولی سعی میکردم پیش مادرشوهرم خودمو کنترل کنم... به مادر شوهرم گفتم: _ واقعا درسته که میگن از دامن زن مرد به معراج میره... سینا و امثال او همه چون شما داشتن که الان..... بغضم ترکید و کلامم نیمه ماند... مادرشوهرم بغلم کرد تا آرام شدم.. _دخترم خودتوفراموش کردی!!؟؟ ... از دامن همسرانی مثل تو به معراج میرن.... نقش کمتراز مادر نیست... دوماه بعد از رفتن سینا خبر زخمی شدنش را آوردند... در طی مدتی که گذشته بود من از دلتنگی نصف عمر شده بودم....با شنیدن خبر زخمی شدنش بیهوش شدم... چون خبر شهدا را اول با جمله: «رزمنده شما زخمی شده» می دادند.. ولی خبر درست بود.... سینا زخمی شده بود ودر بیمارستان بود... اما معلوم نبود شدت و نوع صدمه ای که خورده چقدره.... یادم نمی‌آید به چه شکلی خودمو به بیمارستان رساندم... دستهای سینا را گرفتم... زانوهایم سست شد و روی زمین نشستم...صورتم روی دستش بود و بدون کلام اشک شوق می ریختم...سینا دستم را گرفته بود و سرم را نوازش میکرد... بعداز چند دقیقه که آرام شدم تازه یادم افتاد بپرسم که کجای بدنش آسیب دیده... سینا گفت: _خانمم... هرچه حوریان بهشتی چشم و ابرو نشون دادن قبولشون نکردم... بهشون گفتم که من یک ملکه دارم تو خونم که از همه شما سرتره... دیدم زیادی اصرار میکنن دوتا پامو قلم کردم که گولشون رو نخورم ....برگردم پیش شما.... وقتی ملافه را کنار کشید دیدم هر دوپای سینا از زانو به پایین قطع شده.... خدای بزرگ قدرتی بهم داد که باورم نمیشد.... بهش گفتم : _ بوده .... وقتش بوده که پسش بدی... پاهای من مال تو.... سینای من برای همیشه هر دو پاشو از دست داد... اما برای همیشه در کنارم ماند... 💞پــایـان ✍نویسنده ؛ندا افشار https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🦽🦽🇮🇷🦽🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۱۳ و ۱۴ _راستش حاج عاکِف، من دختر حاج کاظم و دیدم چندباری. اونجاهم که بودیم گاهی اوقات برای پدرش داروهاش و که می آورد من میدیدمش. دختر خوبی به نظر میرسه. چجوری بگم. شرمنده ام.. ولی من مریم خانم و دوسش دارم. دختر با حیا و نجیبی هست... احساس میکنم میتونم باهاش خوشبخت بشم. و منم میتونم خوشبختش کنم....میخواستم اگر میشه و براتون امکان داره، در حقم یه لطفی کنید و با حاج کاظم صحبت کنید در مورد این موضوع... چون شما و حاج آقا باهم صمیمی هستید و ارتباط خانوادگی دارید. یه دستی کشیدم به موهام و هوووفییی کردم و گفتم: +ببین بهزاد جان. خودت از حساسیت شغلی ما باخبری. اینا به کنار. حاج کاظم همین یه دونه دخترو داره. دوتا پسرش هم که ازدواج کردندو سرخونه زندگی خودشونن خداروشکر. پسر کوچیکش هم که میدونی توی نیروی قدس بوده و چندسال قبل توی یه عملیات رصد،تیمشون لو میره و توسط جوخه های ترور صهیونیست توی فلسطین ترور و شهید میشن. جسدشونم هنوز ندادن و دست اسراییله. تو میخوای یه تک دخترو بگیری....پس چی؟؟؟ از دار دنیا دوتا پسر و یه دختر براش مونده که دلخوشیش هستند. خودش مریضی داره.این همه جنگ و کار و سختی و... متوجه ای حرفم و؟؟....من میفهمم دوست داشتن یعنی چی. ولی خدای ناکرده، تو اگر شهید بشی توی یه ماموریت، دخترش باید چه خاکی توی سرش کنه؟ دکترا گفتند ناراحتی واسه حاجی ضرر داره و سَم هست. حاجی خیلی به دخترش مریم خانم وابسته هست. این دختر مریض بود. توی کربلا شِفا گرفت. حاجی هم که خاطرِ این بچه رو میخواد. دوست نداره دیگه اتفاقی بیفته که این بچه ناراحت باشه توی زندگیش. از حرفام بد برداشت نکن. مثلا بخوای اینطوری فکر کنی که من منظورم اینه که پس یه آدم اطلاعاتی به خاطر شرایط کاریش نباید ازدواج کنه. نه عزیزم اصلا منظورم این نیست. منظورم اینه با هرکسی ازدواج کرد و اگر هم میخواد ازدواج کنه باید و هم لحاظ قرار بده. بعدشم تو دست گذاشتی روی خانواده ای که یکسری مشکلات دارند.همینایی که گفتم. منظورم مشکلات حاجی و دلتنگی ها و وابسته بودنش به بچه هاشه. نمیخوام ناامیدت کنم ولی تلاشم و میکنم منتهی بهت قول نمیدم. همین امروز که دیدی توی راه برگشت از فرودگاه بهت گفت بزن کنار، خانمم بود. _بله حاج عاکف متوجه شده بودم. +خب ببین عزیزم کار ما اینطور سخته.امروز که رسیدیم نتونستم هنوز توی این چند ساعت خونه برم. خانمم واقعا شاکیه. حق هم داره به نظرم. اما خب ما کارمون اینه بهزاد جان. تو که میدونی. _بله حاج آقا میدونم. ولی خواستم برادری کنید در حقم. +چشم. مخلصتم هستم. همه تلاشم و میکنم. دیگه باید برم. حالا بعدا بیشتر راجع به این موضوع من و تو صحبت میکنیم. از ماشین اومدم پایین ، و یکی از ماشین هایی که برام از قبل سازمان تعیین کرده بود و سوارش شدم و از محل کار خارج شدم . توی راه به حرفای امروز فاطمه فکر میکردم. به اتفاقاتی که توی دزدیدن زن و بچه های مردم توی سوریه و عراق افتاده بود فکر میکردم. به حرفای حق پرست معاونت خارجی اداره فکر میکردم. به حرفای بهزاد که دختر حاج کاظم و میخواست فکر میکردم. خسته بودم... نمیدونستم باید چیکار میکردم. نیاز به آرامش داشتم. آرامش روحی و روانیو و جسمی.لت و پار بودم. رادیوی ماشین و روشن کردم.. روی رادیو معارف تنظیمش کردم.. صدای و که شنیدم آرامش گرفتم. چقدر نیاز داشتم به این صدا. توی سوریه خواب و خوراکم حتی مشخص نبود. چه برسه بخوام چیزی گوش کنم. توی سوریه همش توی گل و خاک و راه های زیر زمینی و نفوذ توی داعش و... بودم . سر راه زدم کنار و پیاده شدم، رفتم یه لباس فروشی توی پاساژ. برای فاطمه یه دست لباس خونگی از شلوارو پیرهن و تاپ و یه پالتوی بیرونی و یه روسری صورتی کم رنگ با گلهای تقریبا متوسطی که روی اون کار شده بود خریدم و همونجا گفتم کادو پیچش کنند. حرکت کردم سمت خونه. توی راه یه سبد گلِ رُز هم گرفتم. توی آینه ماشین یه نگاه به خودم کردم. خیلی ریشم بلند شده بود. باخودم گفتم... الآن فاطمه من و ببینه میگه یا خدا، داعش اومده خونمون. رسیدم درخونه، کنترل از راه دور رو زدم و یه راست رفتم توی پارکینگ.پیاده شدم و با آسانسور رفتم بالا. وسیله هارو گذاشتم پشتِ در و زنگ زدم. سریع رفتم توی راه پله ها مخفی شدم. فاطمه درو باز کرد. منم یواشکی طوری که فاطمه نبینه داشتم نگاه می کردم. فاطمه نشست و نگاه به وسیله ها کرد. بلافاصله از گل و لباسای کادو پیچ شده فاصله گرفت. چون یه آدم امنیتی...... ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 🌷نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۱۵ و ۱۶ فاطمه نشست و نگاه به وسیله ها کرد. بلافاصله از گل و لباسای کادو پیچ شده فاصله گرفت. چون یه آدم امنیتی نباید بی گدار به آب بزنه و دست به همه چی بزنه. اینا رو قبلا توی کلاس‌های آموزشی که برای همسران و فرزندان نیروهای اطلاعاتی گذاشته بودن فاطمه یاد گرفته بود. البته خودمم بهش خیلی مسائل و گوشزد کردم. آروم اومدم جلو و یهویی گفتم: +سالم عزیز دلم. یه جیغی زد و گفت: _واااااایییی محسن تویییی؟؟ خدا بگم چیکارت کنه. این چه قیافه ایه واس خودت درست کردی. چقدر دیر کردی از فرودگاه تا اینجا؟! پرید توی بغلم و سرش و گذاشت روی قلبم. بغضم گرفت. گفتم: +عزیزم، بریم توی خونه، یه وقت یکی از همسایه های میاد از واحدش بیرون و میبینه خوبیت نداره و سوژه میشیم. ازم جدا شد دیدم داره گریه می کنه. انگار اشک چشماش آماده بودن که سرازیر بشن. وسیله هارو گرفتم و رفتیم داخل. این بار مستقیم من رفتم بغلش کردم. پیشونیش و بوسیدم. دستش و بوسیدم. دوباره اومد توی بغلم و شروع کرد به گریه کردن. سفت هم دیگرو بغل کردیم. گفت:_محسن بخدا دوریت و دیگه تحمل ندارم. پیشونیشو بازم بوسیدم. دستش و گرفتم. گفتم: _منم دوریت و تحمل ندارم. اما خودت اوضاع کاری من و دنیای کثیف آدم ها و سیاست مداران کثیف این دنیارو میبینی که. با صدای آرومش و همینطور که اشک میریخت بهم گفت: _محسن چقدر شکسته شدی توی این ۶ ماه؟! بغض کردم ولی خودم و کنترل کردم. نمیتونستم بگم چی میدیم اونجا.... وقتی بچه ی چندماهه رو سرش و بریدن. وقتی به زن و دختر مردم حمله میکردند و شکنجه میکردند. باید هم شکسته میشدم. ای کاش میمردم و نمیدیدم این روزهارو. جوابش و ندادم،مستقیم رفتم سمت حمام که دوش بگیرم. خودش متوجه شد که نمیتونم بگم. هرکی اگه جای من بود میمُرد وقتی میدید دختر۱۴ ساله رو چطور مثل یه حیوون باهاش رفتار میکردند به عنوان برده جنسی..بیخیال. بگذریم. فقط همین و بگم همین الان که دارم تایپ میکنم عصبی میشم. خلاصه دوش گرفتم اومدم دیدم به به. بوی دستپخت فاطمه خونه رو برداشته. نشستم و برام چای آورد. تلفن خونه زنگ خورد. فاطمه جواب داد. _سلام مادر خوبید؟ آره رسیده همینجاست.. چند دیقه ای میشه اومده. فاطمه بهم اشاره زد مادرته. خوشحال شدم. اصلا یادم رفته بود بهش زنگ بزنم. گوشی و آورد داد بهم، به احترامش از جام بلند شدم و گفتم: +سلام سردار. دورت بگردم. خوبی فدات شم زندگیم. بغضش ترکید و گفت: _سلام پسرم، خوبی فدات شم. خدا بابات و رحمت کنه. اونم گاهی اوقات میرفت و چند ماه نمی‌اومد. تا اینکه اگرم می‌اومد، یا شکسته بود، یا زخمی بود، یا نیومده برمیگشت منطقه. بلند شید بافاطمه بیاید اینجا. خواهرات و داداشات هم اینجان.همه منتظرتیم. +مادرجان، فاطمه غذا درست کرده، ما خونه می‌مونیم. ان‌شاالله عصر میایم اونجا پابوسی شما. خداحافظی کردیم. فاطمه اومد نشست پیشم. هدیه هاش و بهش دادم و یکی یکی باز کرد. خیلی خوشحال شد. ناهار و خوردیم و خسته و کلافه حدود سه ساعت خوابیدم. بعدش بیدار شدم دست و روم و شستم و با فاطمه رفتیم مزار پدرِ شهیدم. از همون طرفم رفتیم خونه مادرم، خواهرام اونجا بودن. داداشام هم بودن. خیلی خوشحال شدیم هم دیگرو دیدیم. اونا نمیدونستن من کجا میرم و میام. فقط میدونستند ماموریتم. فقط خانمم اطلاع داشت و مادرم. مادرم حتی از مکان ماموریتم با خبر نبود. مشغول بگو بخند بودیم ، دیدم گوشیم زنگ میخوره. دیدم ادارمون هست از جمع فاصله گرفتم و جواب دادم. حاج کاظم بود. _سلام عاکف. کجایی پسر؟ +خونه مادرم! _از جات تکون نمیخوری تا بهت بگیم. از اتاقت بیرون نمیای. +یعنی چی حاجی، چی شده مگه؟ _فعلا خداحافظ! تعجب کردم. از پشت پرده یواشکی خیابون و دید زدم. تردد خودروها و آدم‌ها عادی بود. طوری که خانواده حساس نشن اومدم دکمه آیفون تصویری و زدم و بیرون و جلوی درو رصد کردم. چیز خاصی نمیدیدم. مادرم گفت: ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 🌷نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۹۵ و ۹۶ ❤️مائده دستمو سمت زنگ خونه بردم و فشارش دادم، چندلحظه بعد صدای عزیزجون اومد و دررو باز کرد و بالبخند بهم نگاه کرد -سلام عزیز جون -سلام به روی ماهت عزیزدلم، بی‌معرفت باید بفرستم دنبالت تا بیای یه سری به ما بزنی -وای عزیزجون، ببخشید توروخدا، کلی درس دارم، از صبح تا عصرهم که دانشگاهم -اشکال نداره قربونت برم، بیا داخل وارد خونه شدم و دررو بستم، به حیاط نگاهی انداختم، درختای اطراف حیاط و حوض و گل های صورتی و قرمز که دور حوض بودن خود نمایی می‌کردن، از وقتی یادم میاد خونه عزیزجون همین شکلی بود و آدم با دیدن این خونه‌ی قدیمی و رنگارنگ جون می‌گرفت -مائده حواست کجاست؟ باصدای عزیز به خودم اومدم و لبخندم وسعت گرفت -میدونی چیه عزیزجون، آدم ازدیدن خونتون سیر نمیشه، اصلا وقتی میام اینجا غیر از بوی گل و درخت چیزدیگه ای به مشامم نمیرسه چشمم به نیمکت چوبی گوشه‌ی حیاط افتاد، رفتم و روش نشستم -آخییییش، عزیزجون واقعا خوشبحالتونه عزیز اومد و کنارم نشست -جوری حرف میزنی که انگار اولین بارته میای اینجا دختر -ازپس که قشنگه عزیزجون تک خنده ای زد و گفت: -برم چایی و کلوچه بیارم بشینیم باهم بخوریم تو این هوا میچسبه -زحمت نکش عزیزجون -زحمتی نیس عزیزدلم -کمک میخواید؟ -نه عزیزم همه چی آمادس الان میام بعد از رفتن عزیز سرمو گرفتم بالا و نفس عمیقی کشیدم، چر لحظه بعد عزیزجون سینی به دست اومد و کنارم نشست -خب عزیزجون، گفته بودین کارمهمی باهام دارین، اینقدر که گفتین عجله کن منم به امیرعلی بیچاره هی میگفتم زودتر منو برسون تا عزیزجون کله‌ی هردومونو نکنده عزیز خندید و گفت: -اتفاقا میخوام درمورد تو و امیرعلی باهات حرف بزنم چشمام گردشدن و باتعجب به عزیز نگاه کردم! -چیزی شده؟ من کاری کردم؟ عزیزنگاهی به من انداخت و گفت: -شنیدم که، مائده خانم هم دلشو باخته با دهن باز به عزیز زل زدم، عزیز دیگه از کجا فهمید؟ -عزیز...سارا... دهن لقی کرده؟ -اینکه کی دهن لقی کرده بماند، الان مهم تویی و امیرعلی -عزیز، بخدا من و امیرعلی به درد هم نمیخوریم، امیرعلی اون امیرعلی دو سال پیش نیست، هیچ احساسی به من نداره، توروخدا دست از سرمون بردارید -مطمئنی امیرعلی هیچ احساسی بهت نداره؟ بابغضی که ته گلوم بود گفتم: -بله عزیز -پس انگار امیرعلی خیلی تو نقشش فرو رفته که تو باورکردی بهت علاقه ای نداره باتعجب بهش نگاه کردم -نقش؟؟!!؟ -امیرعلی برای اینکه بتونه کمکت کنه سعی کرد طوری رفتار کنه که انگار علاقه‌ای بهت نداره، فقط بخاطر راحتی تو اینکارو کرد قطره اشکی از گوشه چشمم سرازیر شد، دلم به حال امیرعلی میسوخت، آخه‌چطور هنوز عاشقمه بااون کاری که باهاش کردم؟ چقدر من بی‌لیاقتم. اشک‌هام تند تند روی گونه‌م سرازیر بود با کمترین صدایی که از خودم سراغ داشتم آروم گفتم: -عزیز...من... عزیز، من، لیاقت عشقش رو ندارم.. شدت اشک‌هام بیشتر شد. از ته دلم گریه کردم. عزیز منو تو بغلش کشوند و سرمو نوازش کرد، هق‌هق کردم برای خودم، برای دلم، برای امیرعلی.... کمی بعد که آروم شدم سرمو گرفتم بالا و با لبخند عزیز روبه رو شدم، بعداز کمی مکث گفت: -اینقدر به زندگی خودت و امیرعلی سخت نگیر دختر، امیرعلی گناه داره، باورکن کنار امیرعلی خوشبخت میشی، چون واقعا دوست داره. تو هم دوسش داری... هرکاری کردی جبران کن براش. اندازه‌ی تموم این سالها که خورد شد و غصه خورد، اندازه‌ی تموم محبت‌هایی که کرد براش جبران کن هق‌هق کردم و گفتم: -عزیز، من دارم. من....من قبلا ازدواج کردم. من یه بار اونو بازیچه کردم. عزیز اشک‌هام رو از گونه‌هام پاک کرد: -الان مهم اینه که امیرعلی هنوز علاقه‌ش به تو کم نشده‌. تازه بیشتر شده. مهم اینکه امیرعلی تو رو . هم برای جبران کن، بندگیشو کن. هم برای آينده‌ت، همسر باش سرمو انداختم پایین، تصمیمی که باید می‌گرفتم برام سخت بود، با صدای عزیز سرمو گرفتم بالا -عروس خانم، جوابت چیه؟ اینقدر ناز نیار دیگه خجالت زده سرمو انداختم پایین -مبارکه؟ -عزیز من میترسم بعد همون اشتباه دوسال پیشم رو تو سرم بزنه. عزیز من اشتباه کردم، دیوونگی کردم، ولی میترسم نمیدونم چکار کنم -گفتم که مائده جان، فقط کن، از لحظه‌ای که به هم شدین تا اخر عمر براش جبران کن. از کمک بگیر عزیزدلم. فقط دلت رو به خدا بده از سلام‌الله‌علیها کمک بگیر عزیزدلم. مادری میکنه برات. که کمکت کنه فقط جبران کنی. باشه؟
。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。 🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده 🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم 🍃قسمت ۳۷ و ۳۸ لبخند تلخی برلبانش نقش بست و گفت: _جالب شد، بگو،اگر واقعاً درست باشد حلالش ميكنم. گفتم:_شما بيست سال قبل با برادرت در يك كار اقتصادی شراكت داشتيد.صدهزار تومان شما و صدهزار تومان برادرت آورديد و برادرت اين پول را به كسی داد كه كار كند. اين بنده خدا گفت: _بله، خوب يادمه. يك سال شراكت داشتيم.آن شخص سود را ماهيانه به حساب برادرم ميريخت و او هم هر ماه دو هزار تومان به من ميداد. گفتم:_مشكل همين مطلب است. حق شما سه هزار تومان بوده كه هزار تومان را برادرت برميداشت. او باز هم باتعجب نگاهم كرد و گفت: _از كجا ميدانی؟ گفتم:_"او خودش همين مطلب را به من گفت. اما قول دادی حلالش كنی."من اين را گفتم و رفتم.يكی دو ماه بعد ايشان به سراغ من آمد و گفت: _آن روز كه شما آمدی،از همان شخصی كه پول در اختيارش بود و كار اقتصادی ميكرد پيگيری كردم.حرف شما درست بود،اما برادرم حكم پدر برايم داشت، او را حلالش كردم. همان شب برادرم را در خواب ديدم.خيلی خوشحال بود و همينطور از من تشكر ميكرد. بعد هم به من گفت: _برو داخل حياط خانه مادر،فلان نقطه را حفر كن. يك جعبه گذاشته‌ام كه چند سكه طلا داخل آن است. گذاشته بودم برای روز مبادا، اين سكه‌ها هديه برای توست. ايشان ادامه داد:من رفتم و سكه‌ها را پيدا كردم. حالا آمده‌ام پيش شما و ميخواهم دوسه تا از اين سكه‌ها را برای كار خير بدهم تا ثوابش برای برادرم باشد. من هم خدا را شكر كردم.یکی دو خانواده مستحق را به او معرفی كردم و الحمدالله پول خوبی به آنها پرداخت شد. 🍃تشكيل خانواده و صله‌رحم در مورد اهميت تشكيل خانواده،شايد لازم به هيچ گونه تذكری نباشد.درست است كه قبول بار خانواده،كار سخت و سنگينی است.اما در روايات ما، ازدواج، سنت پيامبر اسلام معرفی شده و تكامل نيمی از دين انسان، منوط به ازدواج و تشكيل خانواده است. وقتی هم كه فرزندي متولد شود، خيرات و بركات بر اهل خانه نازل ميشود.(۱)البته اين را هم بايد اشاره كرد كه تمام امور دنيا، بخصوص همين تشكيل خانواده،با سختی و گرفتاری همراه است.چرا كه خداوند در آيه ۴ سوره بلد ميفرمايد: «بدرستي كه ما انسان را (همواره)در سختي و رنج آفريده‌ايم.» يعنی حال دنيا اينگونه است كه با سختيها و مشكلات آميخته شده. اما در آن سوی هستی مشاهده كردم كه هر بار انسان در كنار و خود قرار ميگيرد، خيرات و بركات الهي بر او نازل ميگردد.(۲) از طرفی،بسياری از خيرات، توسط براي او ارسال ميشود.شايد هيچ باقيات الصالحاتی بهتر از برای انسان نباشد. براي همين است كه امام رضا علیه‌السلام ميفرمايد: وقتي خداوند خير بنده‌اش را بخواهد،وی را نمیميراند تا فرزندش را ببيند.(۳)بنده از نوجوانی ياد گرفتم كه هر كار خوبی انجام ميدهم يا اگر صدقه‌ای ميدهم،ثواب آن را به روح تمام كسانی كه به گردن من حق دارند،از آدم تا خاتم و تمام اموات شيعه و پدران و مادرانم نثار كنم. در آن سوي هستي،پدربزرگم را همراه با جمعی كه در كنارش بودند مشاهده كردم. آنها مرتب از من تشكر ميكردند و ميگفتند:ما به وجود اولادی مثل تو افتخار ميكنيم.خيرات و بركاتی كه از سوی تو برای ما ارسال شده، بسيار مهم و كارگشا بود.ما هميشه برايت دعا ميكنيم تا خداوند بر توفيقات تو بيفزايد. درميان بستگان ما خيلی از افراد در فاميل ازدواج ميكنند.من هم با دختردايی خودم ازدواج كردم.از طرفی من در ميان فاميل معروف هستم كه خيلی اهل صله‌رحم هستم.زياد به فاميل سر ميزنم.عمه‌ای دارم كه مادرشهيد است.همان که... ________________ ۱.خداوند در آيه ۳۱سوره اسراء در مورد رزق و روزی خانواده ميفرمايد:«... ما آنها و شما را روزي ميدهيم.»در اين آيه،روزی همسر و فرزندان،قبل از انسان بيان شده. به تعبيري بايد گفت: بسياري از بركات و روزي‌ها به خاطر وجود اولاد به سوی انسان نازل ميشود. ۲.پيامبر اسلام فرمودند:در پيشگاه خداوند تعالی،نشستن مرد در كنار همسر خود، از اعتكاف در مسجد من (در مدينه) محبوبتر است.بحارالانوار جلد۱۰۴ ص۱۳۲ ۳.وسائل الشيعه ج۱۵ ص۹۶_نگارنده ميگويد: بنده دوستی داشتم كه مسائل دينی را به خوبی رعايت ميكرد. وضع مالی بسيار خوبی داشت اما زير بار ازدواج نرفت و تا آخر عمر مجرد ماند. او انسان خيری بود كه چندين مسجد و مدرسه و... بنا نمود.دوست ما در اثر يك سانحه مرحوم شد.او را در عالم رويا مشاهده كردم.به من گفت: جای من خوب است اما حسرت ميخورم كه چرا باوجود توانايی مالی، خانواده تشكيل ندادم! اگر يك اولاد صالح داشتم از تمام اين موقوفات برای من بالاتر بود. من با مجرد ماندن، از درجات و توفيقات بسياري محروم شدم. 💠ادامه دارد.... 🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۱۷۵ و ۱۷۶ _....قرار میگذارن که دو گروه همدیگه رو نفرین کنن تا مشخص بشه کی بر حقه به این عمل میگن مباهله بین پیامبر اسلام و مسیحیان مدینه همین اتفاق افتاد ژانت کنجکاو بپرسید: _نتیجه چه شد؟ _ بنا شد اسقف های مسیحی با تمام طائفه شون بیان و پیامبر هم با طایفه خودش پیامبر طائفه ای نبرد فقط با خانواده خودش سر قرار حاضر شد ولی اونها نیومدن یعنی پشیمون شدن _ واقعاً؟ خب خانواده پیامبر کی بود همسرش خدیجه؟ _ نه گفتم که متاسفانه حضرت خدیجه توی شعب ابی طالب یعنی اصلاً قبل از هجرت به مدینه از دنیا میرن پیغمبر به همراه دخترش و و برای مباهله رفتن _ فاطمه دختر خدیجه است یا همسر دیگه ای؟ گفتم: _بله دختر حضرت خدیجه _ همسر و فرزندانش چه کسانی هستن؟ _ همسرش همون امیرالمومنین علی‌بن‌ابیطالب که گفتم داماد پیغمبر بودن فرزندانشون هم حسن بن علی و حسین بن علی نوه های پیامبر _ حالا واقعا اسقف ها نیومدن؟ _ نه نیومدن بعد از مکث کوتاهی کتایون سر حرف رو باز کرد: _ آیه ۷۲ میگه هرکی از اسلام خارج بشه حکمش اعدامه خب این چه قانونیه ملت رو حبس میکنید توی دینتون؟ _ اولاً این حکم علت داره یهود شمال مدینه قرار گذاشتن که برای کوچک کردن اسلام با حجمه فرهنگی، بهش ایمان بیارن و بعد از چند روز مجدد از دین برگردن بگن چیزی ندیدیم چون اینها بین مردم اهل کتاب بودن خیلی اثرگذاریشون به لحاظ روانی بالا بود خدا هم پیش دستی کرد این حکم رو داد نقشه شون رو سوزوند اما در مجموع دین موروثی چیز خوبی نیست خیلی از صاحب نظران هم معتقدند که بهتره امکانی باشه که از یه سنی هر فردی بیاد دین خودش رو اعلام کنه و بتونه تغییر بده در هر صورت یه سری بحثهای فقهی داره که باید حل بشه ولی در کل کسی تحقیق کنه هیچوقت تصمیم نمی‌گیره از اسلام خارج بشه و وارد دین دیگه بشه اگر یک مقایسه کنید پیش خودتون شهادت میدید مگر اینکه بخواد کافر باشه که اینجا دیگه تغییر دین معنا نمیده _ ولی اگر این امکان وجود داشت یا به وجود می‌اومد میدیدید که چقدر توی تعداد ریزش میکنید _ خنده داره واقعا باشه شما میتونید با این حرف‌ها خودتون رو آروم کنید ولی واقعیت اینه که بی اعتقادی و دین شناسنامه‌ای توی همه ادیان هست اما شیب جذب اسلام با هیچ دینی قابل مقایسه نیست بیشترین تعداد جذب در سال و تغییر دین تشرف به اسلامه اینو که میدونی این که دیگه با آگاهی محضه امروز تو بروکسل پرتکرارترین اسم محمده! اینارو کی مجبور کرده کشور اسلامی هم که نیست! سکوت کمی طولانی شد نگاهی به دفترم انداختم: _خب به نظرم جزء سه هم تموم شد... کتایون مامانت جواب نداد؟ _چرا... همون دیشب پیام داده بود منم صبح دیدم گفت میشناسدش! _چقدرخوب پس میتونی ازش بپرسی دیگه _آره حالا برم خونه حتما سوال پیچش میکنم امیدوارم راستشو بگه! ژانت با چشمهای درشت بینمون نگاه چرخوند: _موضوع چیه؟ صدای اذان گوشیم بلند شد بلند شدم برای وضو گرفتن و کتایون مشغول توضیح ماجرا شد همین که وارد اتاق شدم و چادرم رو برداشتم که سر کنم دیدم ژانت خندان جلوی در ایستاده جعبه تسبیح ها هم توی دستش: _ببخشید این از دیشب پیشم موند برده بودم اتاقم یادم رفت برات بیارم با خنده رفتم جلو و جعبه رو ازش گرفتم: قابل نداشت بذار الان برات میارمش خندید: _تعارف نکن یهو دیدی همه رو برداشتم ها جا نمازم رو باز کردم و تسبیح رو به طرفش گرفتم: _اصلا همش مال تو به جز این... و تسبیح تربت رو جدا کردم و گذاشتم روی سجاده پرسید: _چرا مگه این چه فرقی با بقیه داره اصلا نگفتی خاک کجاست؟ گفتم: _این تسبیح از خاک کربلا درست شده _کربلا کجاست چرا از خاکش تسبیح درست میکنید تسبیح سنگی که قشنگتره نفس عمیقی کشیدم: _ولی این خیلی حس بهتری داره بیا یه دقیقه بگیر دستت ببین چطوره تسبیح رو از دستم گرفت و توی دستش نگه داشت صدای اذان قطع شده بود خواستم قامت ببندم که تسبیح رو گرفت طرفم: _راست میگی خاک یه جورایی حس‌زندگی داره شاید خاک از سنگ بهتر باشه من میرم تو هم نمازتو خوندی بیا ژانت با تسبیح ام البنینش رفت و من هم قامت بستم!... وقتی برگشتم ژانت هدفون روی گوشش بود و کتایون مشغول چت کردن! همین که نشستم هر دو گوشی ها رو کنار گذاشتن دفترم رو باز کردم و آهسته گفتم: _ببخشید معطل شدید جزء چهارم سوره آل عمران آیه ۱۰۰ میفرماید اگر از یهود پیروی کنید بعد از ایمان به کفر برتون میگردونن یعنی ممکنه جامعه مسلمان کافر بشه؟ حتماً میشه که قرآن خطر بالقوه ارتباط با یهود و یهودیزه شدن اسلام رو گوشزد میکنه مدام همون بلایی که سر مسیحیت هم آوردن تخصص دارن اینا تو فاسد کردن همه چیز! اینم که میگیم یهود منظورمون پیروان دین موسی(ع) نیست... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱