💞برخی از ویژگیهای #شهید هریری از زبان #همسر ایشان💞
❣خانم «زهرا سادات رضوی»
#همسرشهید متولد 1376 است. دختر جوانی که هنوز #زندگی_مشترکش را #آغازنکرده، همسرش #شهید شد.
❣او از شناخت یک شهید در دوران #چهارماهه_نامزدیاش میگوید که برای او یک عمر گذشته است:
رفتار ایشان خیلی مورد پسند دوستان و آشنایان بود.
شهید از #بنیانگذاران_سه_هیئت از جمله #عشاق_الزهرا در #مشهد بودند که با #مدیریت وی اداره میشد
و 🏴از شروع روز اول محرم تا پایان صفر 🏴برای شهید استراحت معنایی نداشت
و #بیشتر وقتها در #حرم امام رضا (علیه السلام) با هم بودیم و همیشه حرف شهید این بود:
👣اگر میخواهیم مصیبت اهل بیت (علیهم السلام) را درک کنیم نباید راحتطلبی را در زندگی برای خود اختیار کنیم.👣
❣بیشتر وقتها #نذرهای_هیئت را میبرد در محلههای #فقیرنشین مشهد بین نیازمندان پخش میکرد. از کارهای خیر دیگری که انجام میدادند
#به_صورت_مخفی به افراد نیازمند کمک میکردند...
✨اللهم الرزقنا🌷شهادت 🌷 فی سبیلک✨
منبع;
https://www.tasnimnews.com/fa/news/1395/11/11/1312474
#شادی_روحشون_فرزندانمان_را_زهرایی_وعلوی_تربیت_کنیم
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹حضور در جبهـہ
با شروع جنگ تحمیلی و علی رغم نیاز به وجود او در مشهد، بلافاصله پا به عرصه ی پیکار با خصم زبون👹 گذاشت . #اخلاص ، #ایمان و #مدیریت او با حضورش در جبهه های نبرد بیش از پیش آشکار گشته و به مسئولیت های مهمی از جمله فرماندهی تیپ برگزیده شد . قداست روحی و اخلاص و ایمانش مهارت در علوم نظامی و همچنین داشتن قدرت مدیریتی قوی ، او را بسیار زود در میان همرزمانش مشخص کرده و صلاحیت مسئولیت های مهم در او بوجود آمد . حضور بی وقفه او در جبهه های نبرد آن چنان پیوند محکم و استواری بین او و جبهه بوجود آورد که هیچ چیز جز شهادت نتوانست آن پیوند را بگشاید او گوهر ارزنده ای بود که در بخشهای مختلف جنگ به ویژه در سنگر اطلاعات و عملیات کوله باری از تجربه و اخلاص را به همراه داشت .
✨ اللهمـ ارزقنـا 🌷شهادتــ🌷 فی سبیلکــ✨
منبع
http://book.iranseda.ir/DetailsAlbum/?VALID=TRUE&g=134007#
🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
〰〰🌤🌍〰〰
🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎
🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی
🌼 #مردی_در_آینه
🌼 قسمت ۱۰۹
🌼پاسخ یک پیامبر
بدون اينکه لحظه اي مکث کنم گفتم ...
ـ بله ... چطور؟ ...
لبخند آرامش بخشي✨🌤 چهره مصممش رو پر کرد ...
🌤ـ هر انساني براساس #محل_تولد و #خانواده ... داده هاي اوليه رو دريافت مي کنه ... #شيطان در کودک راه ورود نداره ... چون کدنويسي هاي اوليه تعيين مي کنه که پيامبر درون بر همه چيز غلبه داشته باشه ... و هر چيزي رو که وارد بشه #پيامبردرون پردازش مي کنه ... اما شيطان اين رو هم مي دونه که سيستم پردازشگر.. بايد اطلاعات وارد شده رو به عنوان #قانون ثبت کنه ... پس مياد سراغ پدر و مادر و اطرافيان اون بچه ... چون اونها در حال شکل دادن اطلاعات ورودي هستن ... اگه بتونه اونها رو در دست بگيره و #مديريت کنه ... داده هاي اوليه کودک رو تعيين مي کنه ... و هيچ کاري در اين زمينه از دستش برنمياد ... جز اينکه از راه #شرطي_کردن وارد بشه ... برمي گردم روي خانواده هاي #مذهبي ... پدر و مادر، سيستم پردازشگرشون #کامل شده ... و پایه اش براساس اطلاعات و داده هاي مذهبي شکل گرفته ...
حالا به عنوان مثال ... فرزند اونها به سني رسيده که بايد نماز بخونه ...يا سيستم پردازشگر اونها انجام زمينه سازي لازم رو در #اولويت قرار نميده ... و اونها به اصطلاح، اين کار رو فراموش مي کنن ... يا اينکه سيستم پردازشگر اونها این رو در اولویت قرار میده ... و به پدر و مادر اعلام مي کنه که بايد #زمينه_سازي رو انجام بدن ...
✨در مورد اول، #شيطان موفق شده کاملا با شرطي کردن فکر روي اولويت هاي ديگه ... جلوي زمينه سازي رو بگيره ...
✨در مورد خانواده دوم وارد عمل ديگه اي ميشه ... سعي مي کنه پردازش اطلاعات رو به #مخاطره بندازه ... تا اونها زمينه سازي رو اونطور که بايد انجام #ندن ... حالا فرزند به سني رسيده که بايد نماز بخونه ...کدهاي ثبت شده در ذهن کودک ... و کدهایی که از محیط وارد میشه ... بچه رو در شرايطي قرار ميده که نسبت به نماز #کاهل هست ...شيطان مجدد برمي گرده سراغ #والدين ... و شروع به ارسال داده مي کنه ... چيزي که بهش ايجاد فکر يا #وسوسه گفته ميشه ... والدين چند راه رو که امتحان مي کنن بلافاصله شيطان داده جديد مي فرسته ...
به عنوان مثال:
ديگه راهي نمونده، بترسونش ... ديگه راهي نمونده، تهديدش کن ... ديگه راهي نمونده پس ... اون فکر مثل يه داده #ويروسي در سر والد قرار مي گيره ... و اگر والد، سيستم دفاعي ذهنش درست عمل نکنه ... اين فکر مثل ويروس وارد داده ها ميشه و از سيستم والد به فرزند منتقل ميشه ... حالا بايد ديد کدنويسي هاي مغز بچه چطور عمل مي کنه ... آيا نماز خوندن رو به عنوان يه رفتار شرطي مي پذيره؟ ... يا کدها جور ديگه اي داده هاي آلوده رو پردازش مي کنه؟ ... اين يک مثال در جهت شرطي شدن يا نشدن رفتار مذهبي در فرد بود ... شيطان با همين مسير، تک تک رفتارها و افکار مذهبي رو در فرد شرطي مي کنه ... نماز شرطي ميشه ... شنيدن صوت قرآن شرطي ميشه ... مسجد رفتن شرطي ميشه ... ✨براي همينه که يه مسلمان ممکنه صوت قرآن رو بشنوه و #هيچ تاثيري در رفتار و عملکردش نباشه ... اما #شما که هيچ سابقه ذهني اي از صوت قرآن نداري ... براي اولين بار که باهاش مواجه ميشي اونطور واکنش نشون میدي ... چون براي شما شرطي نشده ... و چون شرطي نشده سيستم پردازشگر نمي دونه چطور واکنش نشون بده ... و بلافاصله شروع به جستجو در داده هاي قديم مي کنه ... و قديمي ترين داده چيه؟ ...
چند لحظه در سکوت بهش خيره شدم ...
ـ اگه پيامبر درون هنوز زنده باشه ... پيامبر درون پاسخ ميده ...
🌍ادامه دارد....
🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۴۱ و ۴۲
چیزی که معلوم بود تغییر رابطه ناگهانی نیما و استاد پارسا بود. راحله هنوز بیرون انداختن شیرینی استاد را فراموش نکرده بود اما نمیفهمید چرا یک دفعه اینقدر پارسا به نیما علاقهمند شده بود.
اما چون ذهن خودش به اندازه کافی درگیر بود ترجیح داد کاری به این چرخش ۱۸۰درجهای استاد نداشته باشد.و اما برای حل مشکل خودش سراغ مادرش رفت.
مادرش داشت غذا میپخت. راحله در اتاقش داشت مثلا درس میخواند. نمیدانست چطوری سر صحبت را باز کند. دوست نداشت مستقیم حرف بزند.و اگر اشتباه کرده باشد ابروی همسر اینده اش را الکی برده باشد.
به بهانه بردن بشقاب پوست میوه اش به آشپزخانه رفت. مشغول شستن بشقاب شد. مادر زیر چشمی نگاهی به دخترش انداخت:
-ذخیره اب سد رو تموم کردی واسه یه بشقاب ها!
راحله با شرمندگی آب را بست. مادر مرغها را توی تابه گذاشت. صدای جلز و ولزشان که بلند شد گفت:
-پخته شدن خیلی دردسر داره نه؟
راحله گیج نگاهی به مادرش کرد. مادر ادامه داد:
-مرغهای بیچاره! چه جلز و ولزی میکنن تا بپزن..زندگی همینجوریه.. سختی داره، بالا و پایین داره تا اینکه ادمو پخته کنه
راحله گونههایش سرخ شد.مادر دوباره ذهنش را خوانده بود. کارش چقدر راحت شده بود:
-اوهوم! واقعا سخته..فکر کنم اگر میشد خام بخوریشون بهتر بود
مادر کمی روغن به ماهیتابه اضافه کرد:
-شاید ولی خب به خوشمزگی پخته شون نیست، هست؟
مادر این را گفت و نگاهش را در چشمان راحله دوخت و ادامه داد:
-تو زندگی مشترک،خصوصا اوایل کار سختی زیاده. آدم تا بیاد خم و چم کار دستش بیاد طول میکشه.اینم باید یادت باشه قرار نیست دو نفر عین هم باشن، باید بتونن با تفاوت هم کنار بیان.عشق اینه نه شبیه هم شدن.اما الان تو توی #دوران_شناخت هستی، باید حواست باشه طرفت اصول اعتقادیش محکم باشه،اگر اصول رو رعایت میکنه حل کردن بقیه مشکلات صبر میخواد و حوصله.ببین اگر کسی که انتخاب میکنی ارزش این صبر و حوصله رو داره بله بگو...
چقدر مادرش خوب بود. هیچوقت با نگرانیهای بیخود دخترانش را به استرس نمیانداخت. حریم شخصیشان را حفظ میکرد و اهل زیادی پرس و جو و کنجکاوی نبود. غیرمستقیم اوضاع را #مدیریت میکرد.مادرش دستی روی شانه اش گذاشت که از هپروت بیرونش آورد:
-اینجوری نه! برو تو اتاقت، همه جیز رو بنویس تا بتونی بهتر تصمیم بگیری
روز بعد احساس بهتری داشت. بدون آن اضطراب قبلی رفتارهای نیما را زیرنظر گرفت. رفتار نیما به نظرش عادی میآمد. شاید بعضی حرکات دل ازردهاش میکرد اما حرکت خلاف اصولی ازش ندید.
نیما نمازش را میخواند، شاید اول وقت نه اما قضا نمیشد. در هیاتها و جلسات هفتگیشان شرکت میکرد.از طرفی نیما هم خوب توانسته بود نقش را بازی کند.پس راحله با دادن جواب نهایی تاریخ عقد تعیین شد...
سیاوش توانسته بود آنچه را که میخواست به دست بیاورد. او بالاخره توانست بصورتی که شک برانگیز نباشد طرح دوستی را تا جایی پیش ببرد که بتواند از پارتیهای خصوصی و قرار ملاقاتهای پنهانی نیما خبردار شود.
سیاوش در مهمانی پنهانی، لحظه ای به پدر و مادر بیچاره نیما فکر کرد.آنها از همه جا بیخبر که فکر میکردند پسرشان نیز همرنگ آنهاست.جلوی آینه ایستاد،کلافه بود. نگاهی به موبایلش انداخت.آنچه را که میخواست به دست آورده بود.
دیگر لزومی نداشت بماند و این فضای مسموم را تحمل کند. آرام از گوشه ای بیرون خزید. داشت به در خروجی نزدیک میشد که یکدفعه نیما مست و لایعقل، بازویش را گرفت و او را به طرف جمع کشید و گفت:
-کجا استاد؟ ببین چقد حوری اینجاست.. حیفهها..میبینی سیاوش جون؟ آدم اینقد حوری دورو برش باشه بعد مجبور باشه با اون دختره کلاغ سیاه سر کنه.؟ حیف که باید حفظ ظاهر کرد تا بتونی سری تو سرا در بیاری.کافیه یه مدت تحمل کنم. جای پام که سفت بشه تو کار، میفرستمش خونه باباش.فعلا نیازش دارم...
سیاوش از خشم به مرز انفجار رسیده بود. این پسره هرزه و لاابالی داشت در مورد همسرش اینگونه زشت و سخیف حرف میزد؟میخواست یقه نیما را بگیرد و پرتش کند. احساس کرد الان است که روی نیما بالا بیاورد.
نیما آزاد بود هرطور میخواهد زندگی کند اما چطور به خودش اجازه میداد با زندگی شخص دیگری بازی کند؟ #دین ندارد، #مردی و #جوانمردی چه؟! چشمانش در غضب غوطه ور بود،یقه نیما را گرفت و کشیدش بالا.دندانهایش را به هم فشار داد و تنها یک جمله گفت:
-لعنت به تو! بی شرف پست فطرت
بعد یقهاش را با شتاب ول کرد و به سمت در خروجی رفت..تمام طول آن روز و حتی روزهای بعد هم سیاوش عصبانی بود. آنقدر اعصابش متشنج بود که کلاسهای دو روز آخر هفته را تعطیل کرد.از خواب بیدار شد. توی تختش نشست.غرق در افکارش بود که سید از در وارد شد.بعد از دو روز انگار....
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─