eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
219 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۷♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
💞رمان 💞 .قسمت ۱۷ تصمیمم رو گرفتم.. . من باید چادری بشم . حالا مونده راضی کردن پدر و مادر . هرکاری میشد کردم تا قبول کنن..ازگریه و زاری تا نخوردن غذا ولی فایده نداشت . و این بحث ها تا چند هفته تو خونه ما ادامه داشت.. اوایلش چادرمو میزاشتم توی یه پلاستیک و وقتی از خونه بیرون میرفتم میزاشتم تا اینکه بابا و مامان اصرار من رو دیدن یه مقدار دست کشیدن و گفتن _یه مدت میزاره خسته میشه...فعلا سرش باد داره و از این حرفها. . خلاصه امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه میشم . از حراست جلوی در گرفته تا بچه ها همه با تعجب نگاه میکنن . نمیدونم ولی یه حس خوبی توش داشتم و به خاطر همین هم سریع رفتم سمت دفتر بسیج خواهران. . وقتی وارد شدم سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد: . -وای چه قدر ماه شدی گلم . _ممنون . _بابا و مامانو چطوری راضی کردی؟! . _خلاصه ما هم ترفندهایی داریم دیگه خب حالا بهمون میگی کارمون اینجا دقیقا چیه . _اره..با کمال میل . در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد دفتر شد و: . -به به ریحانه جان...چه قدر چادر بهت میاد عزیزم . -ممنونم زهرا جان . -امیدوارم همیشه قدرشو بدونی . -منم امیدوارم..ای کاش همه قدرشو بدونن و حرمتشو نگه دارن . زهرا رو کرد به سمانه و گفت : . سمانه جان آقا سید امروز داره میره مرکز و یه سر میاد پرونده ی اعضای جدید رو بگیره..من الان امتحان دارم وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده . -چشم زهرایی..برو خیالت راحت . زهرا رفت و من و سمانه تنها شدیم و سمانه گفت _خوب جناب خانم مسئول انسانی... این کار شماست که پرونده ها رو تحویل بدین به اقا سید . یهو چشمام یه برقی زد و انگار قند تو دلم اب شد . . اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد: . _زهرا خانم؟ . . سریع پرونده هارو برداشتم و رفتم بیرون: . -سلام . سرش پایین بود و تا صدامو شنید و فهمید که صدای زهرا نیست چند قدم عقب رفت وهمونطوری که سرش پایین بود گفت: . -علیکم السلام...زهرا خانم تشریف ندارن؟! . -نه...زهرا امتحان داشت پرونده ها رو داد به من که تحویل بدم بهتون . یه مقدار سرشو بالا آورد و زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و گفت: _اااا...خواهرم شمایید .نشناختمتون اصلا... خوشحالم که تصمیمتون رو گرفتین و چادر رو انتخاب کردین. ان شا الله واقعا ارزششو بدونید چون هم با چادر خیلی فرق کردید و اینکه هم با چادر.......هیچی.. . حرفشو خورد و نفهمیدم چی میخواست بگه و منم گفتم: -ان شا الله..ولی من یه تشکر به شما بدهکارم بابت راهنماییتون . -خواهش میکنم... نفرمایید این حرفو . دستشو آورد بالا و پرونده ها رو گرفت و همچنان همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستش بود . پرونده ها رو تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم . ادامه دارد ... ⛔️ منبع👇 💟iNsTAgRam:MaHDiBanI72 💖کانال رمان های عاشقانه مذهبی در ایتا 💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞رمان 💞 قسمت ۱۸ پرونده ها رو بهش تحویل دادم و رفت.... ولی من همچنان تو فکرش بودم. با دیدن انگشترش سرم درد گرفته بود و بدنم سرد شده بود و همچنان خیره با چشمهام که الان کم کم داشت بارونی میشد بهش زل میردم و رفتنشو نگاه میکردم . با صدا زدن سمانه به خودم اومدم که گفت _ریحانه؟ چی شدی یهو؟! . -ها؟! هیچی هیچی . -آقا سید چیزی گفت بهت؟! . -نه.بنده خدا حرفی نزد . -خب پس چی؟! . -هیچی..گیر نده سمی . -تو هم که خلی به خدا . خلاصه یکم تو بسیج موندم و بهتر که شدم اروم اروم سمت کلاسم رفتم و وقتی پامو گذاشتم تو میشنیدم که همه دارن زمزمه هایی میکنن فهمیدم درباره منه ولی به روی خودم نیاوردم. پسرا که اصلا همه دهن باز مونده بودن . اما امروز واقعا همه پسرها هم کنارم حرف میزدن و هر چیزی رو نمیگفتن و شوخی هاشون شده بود .نمیدونم شایدم میترسیدن ازم . .ولی برای من بود . خلاصه ولی زمزمه هاشونم میشنیدم. . -یکی میگفت حتما میخواد جایی استخدام بشه . -یکی میگفت حتما باباش زورش کرده چادری بشه . -و خلاصه هرکی یه چی میگفت . -ولی من اصلا به روی خودم نمیاوردم . . یه مدت به همین روال گذشت و من بیشتر به چادر و نماز خوندن و مدل جدیدم داشتم عادت میکردم . تو این مدت خیلی از دوستانو از دست داده بودم. و فقط مینا کنارم مونده بود.ولی اونم همیشه نیش و کنایه هاشو میزد . توی خونه هم که بابا ومامان . همچنین توی همین مدت احسان چند بار خواست باهام مستقیم حرف بزنه و نزدیک شد ولی من همش میزدم تو ذوقش و بهش اجازه نمیدادم زیاد دور و برم بیاد.. راستیتش اصلا ازش خوشم نمیومد..یه پسر از خود راضی که حالمو بهم میزد کارهاش..و فقط اقا سید تو ذهنم بود شاید چون اونو دیده بودم نمیتونستم احسان رو درک کنم . تا اینکه یه روز صبح مامانم گفت: . -دخترم...عروس خانم.پاشو که بختت وا شد . با خواب الودگی یه چشممو باز کردم و گفتم باز چیه اول صبحی؟ . -پاشو..پاشو که برات خواستگار میخواد بیاد . -خواستگار؟!امشب؟؟؟ . -چه قدرم هوله دخترم نه اخر هفته میان . -من که گفتم قصد ازدواج ندارم . -اگه به حرف باشه که هیچ دختری قصد ازدواج نداره . -نه مامان اگه میشه بگین نیان . -نمیشه. باباش از رفیقای باباته . -عههههه...شما هم که هیچوقت نظر من براتون مهم نیست . -دختر خواستگاره دیگه.هیولا نیست که بخورتت تموم شی. خوشت نیومد فوقش رد میکنیش . . ادامه دارد.... نويسنده✍ . منبع👇 💟Instagram:mahdibani72 💖کانال رمان های عاشقانه مذهبی درایتا 💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞 رمان 💞 قسمت ۱۹ . اخر هفته شد و خواستگارها اومدن و من از اطاقم میشنیدم که با بابا دارن سلام و احوال میپرسی میکنن مامانم بعد چند دیقه صدام کرد . چادرم رو مرتب کردم و با بی میلی سینی چای رو گرفتم و رفتم به سمت پذیرایی . . تا پامو گذاشتم بیرون مامانش شروع کرد به تعریف و تمجید از قد و بالای من . _به به عروس گلم . _فدای قدو بالاش بشم . _این چایی خوردن داره ازدست عروس آدم . _فک نمیکردم پسرم همچین سلیقه ای داشته باشه . داشت حرصم میگرفت و تو دلم گفتم به همین خیال باش . . وقتی جلو خواستگاره رسیدم اصلا بهش نگاه نکردم . دیدم چایی رو برداشت و گفت _ممنونم ریحانه خانم . نمیدونم چرا ولی صدای سید تو گوشم اومد . تنم یه لحظه بی حس شد و دستام لرزید قلبم داشت از جاش کنده میشد.تو یه لحظه کلی فکر از تو ذهنم رد شد . نمیدونم چرا سرم رو نمیتونستم بالا بگیرم اصلا مگه میشه سید اومده باشه خواستگاری؟! . نگاه به دستش کردم دیدم انگشتر زهرا رو هم نداره دیگه . اروم سرم رو بالا اوردم که ببینمش . . دیدم عهههه احسانه... . داشت حرصم میگرفت از اینکه چرا ول کن نبود . یه خواهش میکنم سردی بهش گفتم و رفتم نشستم . بعد چند دقیقه بابا گفت خوب دخترم اقا احسان رو راهنمایی کن برین تو اطاق حرفاتونو بزنین . با بی میلی بلند شدم و راه رو بهش نشون دادم . هر دوتا روی تخت نشستیم و سکوت . -اهم اهم...شما نمیخواید چیزی بگید ریحانه خانم؟! . -نه...شما حرفاتونو بزنین.اگه حرفای من براتون مهم بود که الان اینجا نبودید . -حرفات برام مهم بود ولی خودت برام مهم تر بودی که الان اینجام . ولی معمولا دختر خانم ها میپرسن و اقا پسر باید جواب بده . -خوب این چیزها رو بلدینا...معلومه تجربه هم دارین . -نه.اختیار داری ولی خوب چیز واضحیه . به هر حال من سوالی به ذهنم نمیاد . و چند دقیقه دیگه سکوت . . -راستی میخواستم بگم از وقتی چادر میزاری چه قدر با کمال شدی. البته نمیخوام نظری درباره پوششت بدما چون بدون چادر هم زیبا بودی و اصلا به نظر من پوششت رو چه الان و چه بعد ازدواج فقط به خودت مربوطه و باید خودت انتخاب کنی .. از ژست روشنفکری و حرف زدناش حالم بهم میخورد و به زور سر تکون میدادم تو ذهنم میگفتم الان اگه سید جای این نشسته بود چی میشد . یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار ازاد حرف زد و اخر سر گفتم: اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون . ادامه دارد.... . منبع👇 💟Instagram:mahdibani72 💖کانال رمان های عاشقانه مذهبی در ایتا 💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞رمان 💞 قسمت ۲۰ آخر سر گفتم _اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون . _بفرمایین ...اختیار ما هم دست شماست خانم . حیف مهمون بود وگرنه با اباژورم میزدم تو سرش . . وارد پذیرایی شدیم و مادر احسان سریع گفت وایییی چه قدر به هم میان..ماشا الله...ماشا الله . بابام پرسید _خب دخترم؟! . منم گفتم : _نظری ندارم من . مامانم سریع پرید وسط حرفمو گفت _بالاخره دخترها یکم ناز دارن دیگه..باید فک کنن . مادر احسانم گفت : _اره خانم...ما هم دختر بودیم میدونیم این چیزارو عیبی نداره. پس خبرش با شما . خواستگارا رفتن و من سریع گفتم _لطفا دیگه بدون هماهنگی من قراری نزارید . مامان: _حالا چی شده مگه؟؟خب نظرت چیه؟! . -از اول که گفتم من مخالفم و از این پسره خوشم نمیاد . و حالا شروع شد سر کوفت بابا که _تو اصلا میدونی چه قدر پول دارن اینا؟! میدونی ماشینشون چیه؟! میدونی پدره چیکارست؟! میدونی خونشون کجاست؟! . -بابای گلم من میخوام ازدواج کنم نمیخوام تجارت کنم که.... . -آفرین به تو...معلوم نیست به شما جوونا چی یاد میدن که عقل تو کله هاتون نیست . -شب بخیر..من رفتم بخوابم . . اونشب رو تا صبح نخوابیدم تا صبح هزار جور فکر تو ذهنم میومد یه بار خودم با لباس عروس کنار سید تصور میکردم اما اگه نشه چی؟! یه بار خودمو با لباس عروس کنار احسان تصور میکردم داشتم دیوونه میشدم از خدا یه راه نجات میخواستم خدایا حالا که من اومدم خب سمتت تو هم کمکم کن دیگه . . فرداش رفتم دفتر بسیج.. یه جلسه هماهنگی تو دفتر اقا سید بود...اخر جلسه بود و من رفته بودم توی حال خودم و نفهمیده بودم که زهرا پرسید: . -ریحانه جان چیزی شده؟! . -نه چیزی نیست . -سمانه که از خواستگاری دیشب خبر داشت سریع جواب داد چرا ...دیشب برا خانم خواستگار اومده و الان هوله یکم . -زهرا :ااااا...مبارکه گلم...به سلامتی . تا سمانه اینو گفت دیدم اقا سید سرشو اول با تعجب بالا آورد ولی سریع خودشو با گوشیش مشغول کرد بعد چند بار هم گوشی رو گرفت پیش گوشش و گفت: . _لا اله الا الله...آنتن نمیده و سریع به این بهونه بیرون رفت . دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم . ادامه دارد.... . . . منبع👇 Instagram:mahdibani72 💖کانال رمان های عاشقانه مذهبی در ایتا 💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞رمان 💞 قسمت ۲۱ . دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم . با سمانه رفتیم بیرون و اقا سید هم بیرون در داشت با گوشیش حرف میزد...تا مارو دید که بیرون اومدیم سریع دوباره رفت داخل دفتر . من همش تو این فکر بودم که موضوع رو یه جوری باید به اقا سید حالی کنم باید یه جوری حالیش کنم که دوستش دارم ولی نه... من و نمیزاره ای کاش پسر بودم اصلا ای کاش اونروز دفتر بسیج نمیرفتم برای ثبت نام مشهد ای کاش از اتوبوس جا نمیموندم ای کاش... ای کاش.... . ولی دیگه برای گفتن این ای کاش ها دیره . امروز اخرین روز امتحانهای این ترمه . زهرا بهم گفت _بعد امتحان برم آقا سید کارم داره.. . -منو کار داره؟! . -آره گفته که بعد امتحان بری دفترش . -مطمئنی؟! . _آره بابا...خودم شنیدم . بعد امتحان تو راه دفتر بودم که احسان جلو اومد . -ریحانه خانم . -بازم شما؟! . -اخه من هنوز جوابمو نگرفتم . -اگه دیشب جلوی پدر و مادرتون چیزی نگفتم فقط به خاطر این بود احترامتون رو نگه دارم وگرنه جواب من واضحه لطفا این رو به خانوادتون هم بگید . -میتونم دلیلتون رو بدونم؟؟ . -خیلی وقت ها ادم باید دنبال دلش باشه تا دنبال دلیلش . -این حرف آخرتونه؟! . -حرف اول و آخرم بود و هست . وبه سمت دفتر سید حرکت کردم و اروم در زدم . . -رفتم توی دفتر و دیدم تنها نشسته و پشت کامپیوترش مشغول تایپ چیزیه. . منو دید سریع بلند شد و ازم خواست رو یکی از صندلیهای اطاق بشینم و خودش باز مشغول تایپش شد. . (فهمیدم الکی داره کیبردشو فشار میده و هی پاک میکنه) . -ببخشید گفته بودید بیام کارم دارید . -بله بله . (همچنان سرش پایین و توی کیبرد بود ) . -خوب مثل اینکه الان مشغولید و من برم یه وقت دیگه میام . -نه نه..بفرمایید الان میگم راستیتش چه جوری بگم؟!... لا اله الا الله...میخواستم بگم که... . -چی؟! . -اینکه .... . ادامه دارد... . منبع👇 Instagram:mahdibani72 💖کانال رمان های عاشقانه مذهبی در ایتا 💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞رمان 💞 قسمت ۲۲ . . -اینکه ... . -سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم تا حرفشو بزنه . -اینکه... اخه چه جوری بگم...لا اله الاالله... خیلی سخته برام . -اگه میخواید یه وقت دیگه مزاحم بشم؟؟ . -نه...اینکه... خواهرم...راستیتش گفتن این حرف برام خیلی سخته...شاید اصلادرست نباشه حرفم ولی حسم میگه که باید بگم... منتظر موندم امتحانهاتون تموم بشه و بعد بگم که خدای نکرده ناراحتی و چیزی پیش نیاد اجازه هست رو راست حرفمو بزنم؟! . -بفرمایید . _راستیتش…من... من...من از علاقه شما به خودم از طریقی خبر دار شدم و باید بهتون بگم متاسفانه این اتوبان دو طرفه هست . . -چیزی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم تا شنیدم تو دلم غوغا شد ولی به روی خودم نیاوردم . -ولی به این دلیل میگم متاسفانه چون بد موقعی دیدمتون..بد موقعی شناختمتون..بد موقعی... . -بازم هیچی نگفتم و سرم پایین بود . _باید بگم من غیر از شما تو زندگیم یه عشق دیگه دارم و به اون هم خیلی وفادارم و شما یه جورایی عشق دوم منید درست زمانی که همه چی داشت برای وصل من و عشقم جور میشد سر و کله شما تو زندگیم پیدا شد. و همیشه میترسیدم بودنتون یه جورایی من رو از اون دلسرد کنه من از بچگی عاشقشم خواهش میکنم نزارید به عشقم که الان شرایط جور شده که دارم بهش میرسم..نرسم . دیگه تحمل نکردم میدونستم داره زهرا رو میگه اشک تو چشمام حلقه زد به زور صدامو صاف کردم و گفتم _خواهشا دیگه هیچی نگید...هیچی . . -اجازه بدید بیشتر توضیح بدم . -هیچی نگید . و بلند شدم و به سرعت سمت بیرون رفتم و وقتی رسیدم حیاط صدای گریه هام بلند بلند شد تمام بدنم میلرزید احساس میکردم وزن سرم دوبرابر شده بود.. پاهام رمق دویدن نداشتن توی راه زهرا من و دید و پرسید _ریحانه چی شده؟! ولی هیچی نگفتم بهش وفقط رفتم تو دلم فقط بهشون فحش میدادم . . رفتم خونه با گریه و رو تختم نشستم گریه ام بند نمیومد گریه از سادگی خودم گریه از اینکه گول ظاهرش رو خوردم . پسره زشت بدترکیب صاف صاف نگاه کرد تو صورتم گفت عشق دوممی منو بگو که فک میکردم این خدا حالیشه اصلا حرف مینا راست بود. اینا فقط میخوان ازدواج کنن که به گناه نیوفتن ولی... اما این با همه فرق داشت . زبونم اینا رو میگفت ولی دلم داشت خاطرات مشهد و این مدت بسیج رو مرور میکرد و گریه میکردم.. گریه میکردم چرا اینقدر احمق بودم. . یعنی میدونست دوستش دارم و بازیم میداد . ادامه دارد.... . نویسنده : منبع👇 Instagram:mahdibani72 💖کانال رمان های عاشقانه مذهبی در ایتا 💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞رمان 💞 قسمت ۲۳ . . یعنی میدونست دوستش دارم و بازیم میداد . یه مدت از خونه بیرون نرفتم... حتی چادرم رو میدیدم یاد حرفاش میوفتادم درباره چادر... درباره اینکه با چادر با وقارترم ولی نه... . اصلا مگه من چادری شدم که کنار بزارم؟؟ من به خاطر چادری شدم. به خاطر اینکه قشنگ باشم نه پیش ... حالا اگه به خاطر لج با اون چادرمو بزارم کنار ؟! . . ولی ولی خدایا این رسمش بود...منو عاشق کنی و بکشونی سمت خودت و وقتی دیدی خدایی شدم ولم کنی؟! خدایا رسمش نبود... من که داشتم یه گوشه زندگیمو میکردم منو چیکار به بسیج؟! اصلا چرا کاری کردی ببینمش؟! اصلا چرا اون اطلاعیه مشهد رو دیدم؟! چرا از اتوبوس جا موندم که باهاش همسفر بشم ؟! با ما دیگه چرا . . ولی خیلی سخت بود من اصلا نمیتونم فراموشش کنم هرجا میرم هرکاری میکنم همش یاد اونم یاد لا اله الا الله گفتناش یاد حرفاش یاد اون گریه ی توی سجده نمازش میخوام فراموشش کنم ولی... هیچی. . یه مدت از تابستون گذشت و من از بچه های دانشگاه دیگه خبری نداشتم... حتی جواب سمانه هم نمیدادم و شماره همشونو بلاک کرده بودم.. چون هر کدوم از بچه های بسیج من رو یاد اون پسره مینداخت . . تا اینکه یه روز دیدم از یه شماره ناشناس برام پیام اومد... . -سلام...ریحانه جان حتما بیا دفتر بسیج کارت دارم...حتما بیا...(زهرا ) . گوشی رو پرت کردم یه گوشه و برا خودم نزاشتم . فردا صبح دوباره یه پیامک دیگه اومد . _(ریحانه حتما بیا...ماجرا مرگ و زندگیه...اگه نیای به خدا میسپارمت) . نمیدونستم برم یانه... مرگ و زندگی؟؟؟! چی شده یعنی؟! اخه برم چی بگم؟! برم که باز داغ دلم تازه بشه؟! ولی اخه من که کاری نکردم که بترسم ازش... کسی که باید شرمنده بشه اون فرمانده ی زشتشونه نه من... اصلا برم که چی؟! باز داغ دلم تازه بشه ؟! . نمیدونم... . ادامه دارد.... . منبع👇 Instagram:mahdibani72 💖کانال رمان های عاشقانه مذهبی در ایتا 💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞رمان 💞 قسمت ۲۴ . . دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه . راستیتش خیلی نگران شده بودم . تو این چند مدت اصلا نتونسته بودم فراموشش کنم . کم کم اماده شدم که برم سمت دفتر . توی مسیر صد بار حرفهای اون روز رو مرور کردم صدبار مرور کردم که اگه زهرا چیزی پرسید چی جواب بدم اخه من که چیزی نگفته بودم اصلا نمیفهمیدم چجوری دارم میرم انگار اختیارم دست خودم نبود و پاهام خودشون راه میرفتن . . وقتی وارد دفتر شدم دیدم فقط زهرا نشسته . تا منو دید سریع اومد جلو دیدم چشمهاش قرمزه به خاطرگریه کردن . -حدس زدم قضیه رو فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده . به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم . یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گریه گردن . -چی شده زهرا؟! . -ریحانه ...ریحانه . -چی شده؟؟ . -کجایی تو دختر؟! . -چی شده مگه حالا؟! . -سید... . -آقا سید چی؟! اتفاقی براشون افتاده؟! . -سید قبل رفتنش خیلی منتظرت موند که باز ببینه تورو و بقیه حرفهاشو بهت بزنه ولی نشد همش ناراحت بود به خاطر تو عذاب وجدان داشت میگفتم که بهت زنگ بزنه ولی دلش راضی نمیشد میگفت شاید دیگه فراموشش کرده باشی و نخواد دوباره مزاحمت بشه . -الان مگه نیستن؟! . -این نامه رو بخون...محمد مهدی قبل اینکه بره اینو نوشت و داد بهم که بدم بهت...میخواست حلالش کنی . -کجا رفتن مگه؟؟ . -یه ماه پیش به عنوان رفت و دیروز یکی از رفقاش گفت که چند روز هست برنگشته به مقر. بعضیا میگن دیدن که این نامه رو داد و گفت اگه برنگشتم تو اولین فرصت بهت بدم که حلالش کنی . _یعنی مگه امکان داره که ایشون . -هر چیزی ممکنه ریحانه . گریه بهم امان نمیداد... _اخه زهرا چرا گذاشتی که برن؟! . -داداش محمد من اگه شهید شده باشه تازه به عشقش رسیده . _داداش محمد ؟! . _اره...داداش محمد..ریحانه، ای کاش میموندی حرفشو تا آخر گوش میدادی..ریحانه تو بعضی چیزها رو بد متوجه شدی . -چیا رو مثلا؟! . -اینکه من و محمد مهدی برادر و خواهر رضاعی هستیم و عملا نمیتونستیم با هم ازدواج کنیم. ولی تو فکر کردی ما... . از شدت گریه هیچی نمیدیم صدای زهرا رو هم دیگه واضح نمیشنیدم فقط صدا اخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید . صدای لا اله الا الله گفتناش . . ادامه دارد.... . . نویسنده : منبع👇 Instagram:mahdibani72 💖کانال رمان های عاشقانه مذهبی در ایتا 💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞رمان 💞 قسمت ۲۵ . صدای لااله الا الله گفتناش . من چی فکر میکردم و چی شده بود . از دفتر بیرون اومدم و نفهمیدم چجوری تا خونه رفتم توی مسیر از شدت گریه هام اطرافیان نگاهم میکردن . ای کاش میموندم اونروز تا ادامه حرفشو بزنه... . رفتم اطاقم ونامه رو اروم باز کردم . دلم نمیومد بخونمش . بغضم نمیزاشت نفس بکشم . سرم درد میکرد . نامه رو باز کردم . سلام ریحانه خانم (همین اول نامه اشکهام سرازیر شد..چون اولین بار بود که داره منو با اسم صدا میزنه) این مدت که از من دلگیر بودید بدترین روزهای عمرم بود‌ نمیدونم اصلا از کجا شروع کنم. اصلا نمیخواستم این حرفها رو بزنم ولی دلم نمیومد نگفته برم مخصوصا حالا که منظور اون روزم رو بد متوجه شدید باید اعتراف کنم که این فقط شما نبودید که بهم احساسی داشتید بلکه من هم عاشقتون بودم از همون روزی که قلب پاکتون رو دیدم همون موقعی که تو حرم نماز میخوندید و من بی خبر از همه جا چند ردیف عقب تر نشسته بودم و گریه هاتون رو میدیدم وبه قلب پاکتون پی بردم حتی من خودم گفتم بهتون پیشنهاد همکاری تو بسیج رو بدن وقتی دیدم که با قلبتون چادر رو انتخاب کردید خیلی بیشتر بهتون علاقه پیدا کردم اما نمیخواستم شما چیزی ازاین علاقه بفهمید من عاشقتون بودم ولی عشقی بزرگتر نمیگذاشت بیانش کنم راستیتش من از کودکی با عشق شهادت بزرگ شدم و درست در موقعی که به وصال یارم نزدیک بودم عشق شما به قلبم افتاد حتی عشقتون باعث شد چندبار زمان اعزاممو عقب بندازم حق بدهید اگه بهتون کم توجهی میکردم...حق بدهید اگر هم صحبتتان نمیشدم چون نمیخواستم بهتون وابسته بشم و توی مسیرم تردیدی ایجاد بشه ریحانه خانم اگر من و امثال من برای نرویم و تکه تکه نشیم فردامعلوم نیست چی میشه.....همه اینهایی که رفتن و عشق یه نفری بودن همه یه چشمی منتظرشون بود همه قلب مادرها و همسراشون بودن پس خواهش میکنم درکم کنید و بهم حق بدید نمیدونم وقتی این نامه رو میخونید من کجا و تو چه حالی هستم اروم گوشه قبرم خوابیدم یا زنده هستم ولی از همینجا قول میدم اگه برگردم و قسمت بود حتما.... .اما اگه شهید شدم خواهش میکنم این نامه رو فراموش کنید و به کسی چیزی نگید و دنبال خوشبختی خودتون باشید. سرتون رودرد نمیارم مواظب خودتون باشید حلالم کنید....یا علی . ادامه دارد.... . منبع👇 Instagram:mahdibani72 💖کانال رمان های عاشقانه مذهبی در ایتا 💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞رمان 💞 قسمت ۲۶ . وقتی نامه رو خوندم دست و پاهام میلرزید احساس میکردم کاملا یخ زدم احساس میکردم هیچ خونی توی رگ هام نیست اشکام بند نمیومد... . خدایا چرا؟! . خدایا مگه من چیکار کردم؟! . خدایا ازت خواهش میکنم زنده باشه... . خدایا خواهش میکنم سالم باشه . ((از حسادت دل من می سوزد، از حسادت به کسانی که تو را می بینند! از حسادت به محیطی که در اطراف تو هست مثل ماه و خورشید که تو را می نگرند مثل آن خانه که حجم تو در آن جا جاریست مثل آن بستر و آن رخت و لباس که ز عطر تو همه سرشارند از حسادت دل من می سوزد یاد آن دوره به خیر که تو را می دیدم)) . . کارم شده بود شب و روز دعا کردن و تو تنهایی گریه کردن. . یهو به ذهنم اومد که به امام رضا متوسل بشم . خاطرات سفر مشهد دلم رو اتیش میزد. . ای کاش اصلا ثبت نام نمیکردم . ولی اگه سید رو نمیدیدم معلوم نبود الان زندگیم چطوری بود . شاید به یکی شبیه احسان جواب مثبت میدادم و سر خونه زندگیم بود . ولی عشق چی؟!... . اقا جان... این چیزیه که شما انداختی تو دامن ما...حالا این رسمشه تنهایی ولم کنی؟! اقا من سید رو از تو میخوام . ✳️یک ماه بعد: . یه روز صبح دیدم زهرا پیام فرستاده _(ریحانه میتونی ساعت 9 بیای مزار شهدای گمنام؟! کارت دارم) . اسم مزار شهدا اومد قلبم داشت وایمیستاد.. سریع جوابشو دادم و بدو بدو رفتم تا مزار -چی شده زهرا . -بشین کارت دارم . -بگو تا سکته نکردم . _ریحانه این شهدای گمنامو میبینی؟! -اره..خب؟؟ . -اینا هم همه پدر و مادر داشتن...همه شاید خواهر داشتن...همه کسی رو داشتن که منتظرشون بود...همه شاید یه معشوق زمینی داشتن ولی الان تک و تنها اینجا به خاطر من و تو هستن. . -گریم گرفت . -پس به سید حق میدی؟! . -حرفات مشکوکه زهرا . -روراست باشم باهات؟؟ . -تنها خواهش منم همینه . -ریحانه تو چرا عاشق سید بودی؟! . سرمو پایین انداختم و گفتم _خب اول خاطر و و به خاطر به خاطر .. به خاطر که با پسرای دور و برم داشت . -الانم هستی؟؟ -سرمو پایین انداختم . -قربون قلبت برم...این چیزهایی رو که گفتی الحمدلله هنوز هم داره . -یعنی چی این حرفت؟! . یعنی ... . -بیا با هم یه سر بریم خونه ی سید اینا... . . ادامه دارد.... منبع👇 InStaGrAM:mahdibani72 💖کانال رمان های عاشقانه مذهبی در ایتا 💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞رمان 💞 قسمت ۲۷ . . -بیا با هم یه سر بریم خونه ی سید اینا... . -خونه ی سید ؟؟ . همراه هم رفتیم و رسیدیم جلوی در خونه ی اقا سید . -زهرا اینجا چرا اومدیم؟! . _صبر کن خودت میفهمی بیا بریم تو.نترس . وارد حیاط شدیم... زهرا سر راه پله وایساد و دستم رو گرفت و گفت: . _ریحانه... ریحانه... و شروع کرد به گریه کردن . -چی شده زهرا؟؟ . -محمد مهدی یه هفتس برگشته . -چی؟ راست میگی؟ اصلا باورم نمیشه خدا رو شکر خب الان کجاست؟ . -تو خونه هست . -خب بریم پیششون دیگه . -صبر کن باید حرف بزنم باهات… در همین حین مادر سیداومد بیرون -زهرا جان چراتو نمیاین؟! -الان میام خاله جون..ریحانه جان از بچه های پایگاه هستن -سلام دخترم.خوش اومدی -سلام -الان میایم خاله . -ریحانه..سید رو توی سوریه جا گذاشته واومده .این یک هفته ای که اومده با هیچکس حرف نزده و فقط اروم اروم اشک میریزه .ریحانه گفتم شاید فقط دیدن تو بتونه حالش رو بهتر کن ولی... هنوز هم اگه منصرف شدی قبل اینکه بریم داخل، برو دنبال زندگیت . -چی میگی زهرا من تازه زندگیم برگشته...بعد برم دنبال زندگیم؟! . و بدون توجه به زهرا رفتم به سمت داخل خونه و زهرا هم پشت سرم اومد و به سمت اطاق رفتیم . اروم زهرا در اطاق رو بازکرد . سید روی تخت دراز کشیده بود و سرم بهش وصل بود و سرش هم به سمت پنجره بود . به باز شدن در واکنشی نشون نداد . خیلی سعی کردم و از اشکام خواهش کردم که این چند دقیقه جاری نشن . -اهم...اهم...سلام فرمانده با شنیدن صدای من سرش رو برگردوند و بهم نگاه کرد ویه نفس عمیقی کشید و برگشت سمت پنجره. . -زهرا : ریحانه جان من میرم بیرون و تو هم چند دقیقه دیگه بیا که بریم. . زهرا رفت و من موندم و آقا سید . -جالبه...اخرین باری که تو یه اطاق تنها بودیم شما حرف میزدین و من گوش میدادم مثل اینکه الان جاهامون عوض شده..ولی حیف اینجا کامپیوتری ندارم باهاش مشغول بشم مثل اون روزه شما . بازم چیزی نگفت . _من خیلی به خوش قولی شما ایمان دارم.توی نامتون چیزی نوشته بودید که... میدونم پرروییم رو میرسونه ولی امیدوارم روی حرفتون وایسید . باز چیزی نگفت . از سکوتش لجم در اومد و بهش گفتم -زهرا گفته بود پاهاتونو جا گذاشتید ولی من فک میکنم زبونتونم جا گذاشتید و بلند شدم و به سمت در حرکت کردم که گفت : . -ریحانه خانم؟ . اروم برگشتم و نگاهش کردم چیزی نگفتم . -چرا؟ . ادامه دارد.... . منبع👇 istagram:mahdibani72 💖کانال رمان های عاشقانه مذهبی در ایتا 💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞رمان 💞 قسمت ۲۸ . بهم نگاه کرد و با چشمهای قرمز پر از اشکش گفت: . -چرا؟! . -چی چرا؟؟ . -شما دعا کردید که شهید نشم؟! . سرم رو پایین انداختم . _وقتی تیر خوردم و خون زیادی ازم میرفت یه جا دیگه حس کردم هیچ دردی ندارم...حس کردم سبک شدم...جایی افتاده بودم که هیچکس پیدام نمیکرد...هیچکس...چشمام بسته بود...تو خیالم داشتم به سمت یه باغی حرکت میکردم...اما در باغ بسته بود...از توی باغ صدای خنده های اشنایی میومد...صدای خنده سید ابراهیم...صدای خنده سید محمد...صدای خنده محمدرضا...خواستم برم تو که یه نفر دستم رو گرفت. نگاش کردم و گفت شما نمیتونی بری گفتم چرا؟؟ گفت امام رضا فرمان داده هنوز وقتش نشده و برگردونینش یهو از اون حالت پریدم و بیرون اومدم .دیدم تو امبولانسم و پیدام کردن شما از امام رضا خواستید شهید نشم؟! اخه من تو مشهد کلی از اقا التماس کردم شهادتم رو بهم بده اونوقت... . اشک تو چشمام حلقه بسته بود نمیدونستم چی جوابشو بدم و گفتم - آقا سید فکر نمیکردم اینقدر نامرد باشی میخواستی بری و خودت به عشقت برسی ولی من رو با یه عمر حسرت تنها بزاری؟! این رسمشه؟؟ . -الانم که برگشتم هم فرقی نداره.خواهر اون نامه..اون حرفها همه رو فراموش کنین... من دیگه اون اقا سید نیستم... . -چی فرق کرده توی شما؟! ایمانتون؟!غیرتتون؟! سوادتون؟؟ درکتون؟! چی فرق کرده؟! . -نمی بینید؟؟ من دیگه حتی نمیتونم سر پای خودم وایسم حتی نمیتونم دو رکعت نماز ایستاده بخونم نمیتونم رانندگی کنم برای کوچیک ترین چیزها باید به جایی تکیه کنم اونوقت از من میخواین مرد زندگی و تکیه گاه باشم؟! . -این چیزها برای من باید مهم باشه که نیست. نظر شما هم برای خودتون . -لازم نیست کسی بهم ترحم کنه . -میخواید اسمش رو بزارید ترحم یا هرچیز دیگه ولی برای من فقط یه اسم داره عین.شین.قاف... . -لااله الا الله به نظرم شما فقط دارید احساسی حرف میزنید . -اتفاقا هیچ موقع اینقدر عاقل نبودم . با بلند شدن صدای ما، زهرا و مادر سید اومدن توی اطاق و مادر وقتی بعد اومدن اولین بار صدای پسرش رو شنید از شدت گریه بغلش کرد... من هم اروم اروم اطاق رو ترک کردم و اومدم تو پذیرایی خونشون. . بعد یه ربع مادر سید وزهرا هم اومدن بیرون و در اطاق رو بستن. . مادر سید: _زهرا جان این خانم تو بسیج چیکاره ان . زهراگفت: _این خانم..این خانم..همون کسی هستن که... . ادامه دارد.... . منبع👇 InsTaGram:mahdibani72 💖کانال رمان عاشقانه مذهبی درایتا 💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞رمان 💞 قسمت ۲۹ . . زهرا: _خاله جان این خانم.....این خانم همون کسی هستن که محمد مهدی به خاطرش دوبار رفتنش عقب افتاده بود . -اونکه میگفت به خاطر کامل نبودن مدارکشه . -دیگه دیگه . صورتم از خجالت سرخ شده بود و سرم رو پایین انداختم دوست داشتم میتونستم همون دقیقه برم بیرون ولی فضا خیلی سنگین بود . مادر سید گفت _دخترم خیلی ممنونم ازت که اومدی.. پسرم از اونروز که اومده بود یک کلمه با ما حرف نزد ولی با دیدن شما حالش عوض شد معلومه شما با بقیه براش فرق داری . زهرا: _خاله جون حتی با من . -حتی با تو زهرا جان . دخترم تو این مدت که خبر برنگشتنش رو به ما دادن یه چشمم اشک بود یه چشمم خون میگفتن حتی جنازش هم بر نمیگرده باور کرده بودم که پسرم شهید شده ولی خدا رو شکر که برگشت . -خدا رو شکر . . یک ماه از این ماجرا گذشت و من چندبار دیگه رفتم عیادت آقا سید و اون هم کم کم داشت با شرایط جدیدش عادت میکرد و روحیش بهتر میشد ولی همچنان میگفت که من برم پی زندگی خودم . -خانم تهرانی بازم میگم اون حرفهایی که توی نامه زدم رو فراموش کنید من قبل رفتنم فقط دوتا گزینه برا خودم تصور میکردم اینکه یا شهید میشم یا سالم برمیگردم اصلا این گزینه تو ذهنم نبود...شما هم دخترید و با کلی ارزو ارزو دارید با نامزدتون تو خیابون قدم بزنید با هم کوه برید با هم بدویید ولی من..بهتره بیشتر از این اینجا نمونید . -نه این حرفها نیست بگید نظرتون درباره من عوض شده.بگید قبل رفتن فقط احساسی یه نامه نوشتید و هیچ حسی به من نداشتید. . -نه اینجور نیست.. لا اله الا الله . -من میرم و شما تنها بمونید توی پیله خودتون... ولی آقای فرمانده...این رو بدونید هیچ وقت با احساسات یه دختر جنگ نکنید و فقط به کسی از عشق حرف بزنید که واقعا حسی دارید . -خواهرم شما شرایط من رو درک نمیکنین . -من حرفهام رو زدم‌ خداحافظ . و از اتاق اومدم بیرون و به سمت خونه رفتم . . یک هفته بعدش صبح تازه بیدار شده بودم و رو تختم دراز کشیده بودم.نور افتاب از لای پرده ی اتاق داشت روی صورتم میزد.فکر هزار جا میرفت.که مامان اروم در اتاق رو زد و اومد تو . -ریحانه؟؟ بیداری؟؟ . -اره مامان . -ریحانه تو کلاستون به جز این پسره احسان بازم کسی...؟! . -چی؟! نه فک نکنم..چطور مگه؟؟ . -اخه یه خانمی الان زنگ زد و اجازه خواستگاری میخواست میگفت پسرش هم دانشگاهیتونه . -چی؟! خواستگاری؟!کی بود؟ . -فک کنم گفت خانم علوی . ادامه دارد...... منبع👇 Instagram:mahdibani72 💖 کانال رمان عاشقانه مذهبی درایتا 💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞رمان 💞 قسمت ۳۰ . . . -چییی...‌علوی؟!؟! . -میشناسیش؟؟همکلاسیتونه؟؟ . -چی؟! ها؟!اآهان..اره..فک کنم بشناسم . بعد اینکه مامان از اتاقم بیرون رفت نمیدونستم از شدت ذوق زدگی چیکار کنم یعنی بالاخره راضی شد بیاد؟! ولی شاید یه علوی دیگه باشه؟!نه بابا مگه چند تا علوی داریم که هم دانشگاهی هم باشه. . تو همین فکرها بودم که زهرا برام یه استیکر لبخند فرستاد . منظورش رو فهمیدم و مطمئن شدم که خواستگار اقا سیده . -سلام زهرایی..خوبی؟! . -ممنونم..ولی فک کنم الان تو بهتری . -زهرا؟؟ چطوری حالا راضی شدن؟؟ . -دیگه با اون قهرهایی که شما میکنی اگه راضی نمیشد جای تعجب داشت . -ای بابا . . روزها گذشتن و شب خواستگاری رسید... دل تو دلم نبود...هم یه جوری ذوق داشتم و هم یه جوری استرس شدید امانمو بریده بود.. یعنی مامان و بابا با دیدن سید چه عکس العملی نشون میدن؟! یعنی سید خودش چیکار میکنه امشب؟؟ اگه نشه چی؟! و کلی فکر و خیال تو ذهنم بود و نفهمیدم اون روز چجوری گذشت.. اصلا حوصله عیچ کاری نداشتم و دوست داشتم سریع تر شب بشه بابا و مامان مدام ازم سوال میپرسیدن؟؟ _حالا این پسره چی میخونه؟؟ وضعشون چطوریه؟! و کلی سوالاتی که منو بیشتر کلافه میکرد . . هرچی ساعت به شب نزدیک تر میشد ضربان قلب منم بیشتر میشد... صدای کوبیدن قلبمو به راحتی میشنیدم. خلاصه شب شد و همه چیز آماده بود که زنگ در صدا خورد. . از لای در اشپزخونه یواشکی نگاه میکردم اول مادر سید که یه خانم میانسال با چادر مشکی بود وارد شد و بعدش باباش که یه اقای جا افتاده با ظاهر مذهبی بود و پشت سرشون هم دیدم سید روی ویلچر نشسته و زهرا که کاور مخصوص چرخ ویلچر برای توی خونه رو میکشه و بعدش ویلچر رو اروم حرکت داد به سمت داخل.. با دیدن سید بی اختیار اشک ذوق تو چشمام حلقه زد . تو دلم میگفتم به خونه خانم آیندت خوش اومدی . بعد اینکه زهرا و سید وارد شدن دیدم بابام رفت و راه پله رو نگاه کرد و برگشت تو خونه و با یه قیافه متعجبانه گفت: _شما رسم ندارین اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟! آقای مهندس چرا نیومدن؟! . که مادر سید اروم با دستش اقا سید رو نشون داد و گفت _ایشون اقای مهندس هستن دیگه . ادامه دارد..... . . 🌀سی قسمت شد هنوز تموم نشد اولش فک میکردم نهایت 15 قسمت بشه التماس دعا . 🌀دوستان اگه داستان روجای دیگه منو زیرش منشن کنید.چون تو دایرکت چندتا از دوستان گفتن که بعضی از پیج ها دارن بدون اسم میزارن منبع👇 @inatagram:mahdibani72 💖 کانال رمان عاشقانه مذهبی درایتا 💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞 رمان 💞 . قسمت ۳۱ . . _ایشون اقای مهندس هستن دیگه . با شنیدنش لحن صدای بابام عوض شد.. چون اشپزخونه پشت بابام بود نمیتونستم دقیق ببینمش ولی با لحن خاصی گفت _شوخی میکنید؟! . که پدر سید گفت _نه به خدا شوخیمون چیه...اقای مهندس و ان شا الله ماه داماد اینده همین ایشون هستن . با شنیدن داماد یه تبسم خاصی رو لب سید اومد و سرشو پایین انداخت . ولی دیدم بابام از جاش بلند شد و صداشو بلند کرد و گفت : _اقا شما چه فکری با خودتون کردید که اومدید اینجا؟؟ فکر کردید دختر دسته ی گل من به شما جواب مثبت میده... همین الانش کلی خواستگار سالم و پولدار داره ولی محل نمیکنه اونوقت شما با پسر معلولت پا شدی اومدی اینجا خواستگاری؟! جمع کنید آقا... . زهرا خواست حرفی بزنه ولی سید با حرکت دستش جلوشو گرفت و اجازه نداد . پدر سید اروم با صدای گرفته ای گفت _پس بهتره ما رفع مزاحمت کنیم . -هر جور راحتید... ولی ادم لقمه رو اندازه دهنش میگیره... . مادر و پدر سید بلند شدن و زهرا هم اروم ویلچر رو هل میداد به سمت در... . انگار آوار خراب شده بود روی سرم نمیتونستم نفس بکشم و دلم میخواست زار زار گریه کنم...پاهام سست شده بود... میخواستم داد بزنم ولی صدام در نمیومد.. دلم رو به دریا زدم و رفتم بیرون... پدر و مادر سید از در خروجی بیرون رفته بودن و سید و زهرا رسیده بودی لای در . بغضمو قورت دادم و اروم به زور صدام در اومد و سلام گفتم... . بابام سریع برگشت و گفت _ تو چرا بیرون اومدی...برو توی اتاقت . ولی اصلا صداشو نمیشنیدم.. . زهرا بهم سلام کرد ولی سید رو دیدم که اروم سرش رو بالا اورد و باهام چشم تو چشم شد... . اشکی که گوشه ی چشمش حلقه زده بود اروم سر خورد و تا روی ریشش اومد. . سرش رو پایین انداخت و اروم به زهرا گفت _بریم... . و زهرا هم ویلچر رو به سمت بیرون هل داد... . بعد اینکه رفتن و در رو بستن من فقط گریه میکردم . بابام خیلی عصبانی بود و فقط غر میزد... _مسخرش رو در آوردن یه کاره پا شدن اومدن خونه ما خواستگاری . و رو کرد به سمت من و گفت: _ تو میدونستی پسره فلجه؟! . -منم با گریه گفتم بابا اون فلج نیست . جانبازه . -حالا هرچی...فلج یا جانباز یا هر کوفتی..وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته یعنی یه آدم عادی نیست . ادامه دارد.... . منبع👇 Instagram:mahdibani72 💖کانال رمان عاشقانه مذهبی درایتا 💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞رمان 💞 . قسمت ۳۲ . . . -حالا هرچی...فلج یا جانباز یا هر کوفتی...وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته یعنی حالتش عادی نیست . -بابا اون اقا تا چند ماه پیش از ماها هم هم بهتر راه میرفت ولی الان به خاطر امنیت من و شما... . که بابام پرید وسط حرفو گفت: _دختر تو با چند ماه پیشش میخوای ازدواج کنی یا با الانش؟! در ضمن این پسر و این خانواده اگه سالم هم می اومدن من جواب منفی میدادم چه برسه به الان که میدونستم بحث بی فایده هست...اشکامو به زور نگه داشتم و رفتم توی اتاقم. وقتی در اتاق رو بستم بغضم ترکید...صدای گریم بلند و بلند تر میشد..با هر بار یاد آوری آخرین نگاه سید انگار دوباره دنیا خراب میشد روی سرم...دوست داشتم امشب دنیام تموم بشه... ای کاش اتفاقات امشب فقط یه کابوس بود...تا صبح فقط گریه میکردم و مامانم هم هر چند دقیقه بهم سر میزد و نگرانم بود . مامانم اومد تو اتاق و گفت : _دختر اینقدر خودتو عذاب نده..از دست میریا... . -اخه شما که حال منو نمیدونی مامان...دلم میخواد همین الان دنیا تمام بشه . -من حال تورو نمیدونم؟! ههه...من حال تو رو بهتر از خودت درک میکنم . -یعنی چی مامان؟! . -یعنی اینکه....هیچی... ولی دخترم دنیا تموم نشده...کلی خواستگار قراره برات بیاد با کلی افکار و قیافه مختلف نمیگم کیو انتخاب کن و کیو نکن نمیگم مذهبی باشه یا نباشه ولی کسی رو انتخاب کن که ارزشتو بدونه و بتونه خوشبختت کنه . . اونشب و فردا اصلا تو حال و هوای خودم نبودم. اصلا نتونستم بخوابم و همش فکر و خیال صبح شد و دلم گرفته بود دلم میخواست با زهرا حرف بزنم ولی نمیدونستم چی بگم بهش . هیچکی نبود باهاش درد دل کنم یاد حرف زهرا افتادم..که هر وقت دلش میگیره میره مزار شهدا لباسم رو پوشیدم و به سمت شهدای گمنام راه افتادم.. . نزدیک مزار که شدم.. اااا...اون زهرا نیست بیرون مزار وایساده؟! چرا دیگه خودشه حالا چیکار کنم اروم جلو رفتم . -سلام . -سلام ریحانه جان و بغلم کرد و گفت: _اینجا چیکار میکنی؟ . -دلم گرفته بود...اومده بودم باهاشون درد دل کنم...تو چرا بیرونی؟! . -محمد گفت میخواد حرف بزنه باهاشون و کسی تو نیاد . -زهرانمیدونم چطوری معذرت خواهی کنم.به خدا منم نمیخواستم... . -این چه حرفیه ریحانه.من درکت میکنم . اروم به سمت مزار حرکت کردم.و وارد یادمان شدم.صدای سید میومد وکم کم واضح تر میشد ارو اروم رفتم و چند ردیف عقب ترش نشستم و به حرفهاش گوش دادم . ادامه_دارد...... منبع👇 Instagram:mahdibani72💚 💖کانال رمان عاشقانه مذهبی درایتا 💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞 رمان 💞 قست ۳۳ . ارو اروم رفتم و چند ردیف عقب تر نشستم و به حرفهاش گوش دادم . دیدم با بغض داره درد دل میکنه . _شهدا چی شد؟!مگه قرار نبود منم بیام پیشتون ؟! الان زنده موندم که چی بشه؟! که هر روز یه زخم زبون بشنوم؟!... بی معرفتا چرا من رو یادتون رفت و شروع کرد گریه کردن گریه کردن . دلم خیلی براش میسوخت...منم گریم گرفته بود ولی نمیتونستم گریه کنم...اروم رفتم پشت سرش...نمیدونستم چی بگم و چیکار کنم... فقط آروم گفتم: _سلام آقا سید اروم سرش رو برگردوند و سریع اشکاش رو با گوشه استینش پاک کرد و داد زد: _ زهراااا مگه نگفتم کسی اومد خبرم کن . -اقا سید حالا دیگه ما هرکسی هستیم؟! . -خانم بین من و شما هیچ نسبتی نیست.نه ثبتی نه دینی و نه...لااله الا الله . -قلبی چطور؟! اینقدر راحت جا زدید؟!من رو تا وسط میدون اوردید و حالا میخواین که تنها بجنگم؟؟ یعنی حتی اون گفتن عشق دوم و اینا همه دروغ بود؟! چون برای رسیدن به عشق اولتون اینقدر تلاش کردید ولی عشق به ظاهر دومتون چی؟! این شهدا اینطوری پای حرفاشون وایمیستادن؟! . -من چیکار باید میکردم که نکردم؟؟ . -چرا دیشب جواب بابامو ندادید و از خودتون دفاع نکردید؟؟ . -چه جوابی؟!چه دفاعی؟!مگه دروغ میگفت؟!من فلجم...حتی خودمو نمیتونم نگه دارم چه برسه شما رو...کجای حرفهاش غلط بود؟! . -اون روز تو دفترتون گفتین این اتوبان دو طرفست...ولی الان با این حرفاتون دارم میفهمم نه ...این اتوبان همیشه یه طرفه بوده...شما فکر میکنید نظر من راجب شما عوض شده؟! حق هم دارید فکر کنید.. چون عاشق نشدید تا حالا...و نمیدونید عشق یعنی چی...خداحافظ . بلند شدم و به طرف در مزار رفتم که از پشت سر اروم گفت: . _ریحانه خانم(دومین بار بود که اسمم رو صدا میزد) این اتوبان همیشه دوطرفه بوده ولی وقتی کوه ریزش کنه دیگه راهی باقی نمینونه . برگشتم و باز باهاش چشم تو چشم شدم و گفتم: _اگه صدبار هم کوه ریزش کنه باید وایساد و جاده رو باز کرد نه اینکه...خداحافظ... و از محوطه بیرون اومدم... . . چند روز گذشت و از اقا سید هیچ خبری نداشتم... روزها برام تکراری و بیخود میگذشت..فکر به اینکه اینده و سرنوشتم چجوریه دیوونم میکرد.. دلم میخواست یه کاری کنم ولی کاری از دستم بر نمیومد..هر بار درباره سید با بابا حرف میزدم بحث رو عوض میکرد . تا اینکه یه شب نزدیک صبح دیدم صدای جیغ زدن های مامانم میاد سریع خودمو رسوندم بالاسرش دیدم رو تخت نشسته داره گریه میکنه . -چی شده مامان؟! . ادامه_دارد.... منبع👇 Instagram:mahdibani72 💖 کانال رمان عاشقانه مذهبی درایتا 💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞رمان 💞 قسمت ۳۴ -چی شده مامان؟! . -ریحانه...ریحانه...این پسره اسمش چیه؟؟ . -کدوم پسره؟! چی میگید؟! . -عههه...همین که اومده بود خواستگاریت - اها...اسمشون سید محمد مهدی هست . -با گفتن اسمش گریه های مامان بیشتر شد بابام هم کم کم نگران شده بود و میخواست اورژانس خبر کنه -حالا چی شده مامان؟! . -خواب خانم جون رو دیدم(مادربزرگم و همون که اولین بار بهم نماز خوندن یاد داده بود) با همون چادری که همیشه میزاشت.توی خونه قدیمیمون بودم.دیدم در باز شد اومد تو. ولی به من هیچ توجهی نمیکرد و ناراحت بود.گفتم مامان چی شده؟! گفت تو ابروی منو پیش حضرت زهرا بردی گفتم چرا؟! گفت خانم میگه برای خواستگاری نوه اش اومده خونه شما ولی بیرونشون کردین .گفت به دخترت بگو تو که میترسی محمد مهدی نتونه از دخترت مراقب کنه..این پسر از مراقبت کرده چطور از مراقبت دختر تو برنمیاد. خانم جون اینارو تو خواب گفت و پا شد و با گریه رفت . بابام گفت: _این حرفها چیه زن...حتما غذای سنگین خورده بودی . که مامان با گریه میگفت _من هیچوقت خوابهام غلط نیست.مامانم بعد مدتها اومده تو خوابم.و از من دلگیر بود. ما بد کردیم...نباید بیرونشون میکردیم.. . -ولمون کن خانم...میخوای دخترتو بدبخت کنی که چی؟! یه مُرده خوشحال بشه . -تو از کجا میدونی بدبخت میشه مرد؟؟ . -از اونجا تو جامعه به اون اقا نه کار میدن نه پست اجتماعی میدن نه میتونه رانندگی کنه نه میتونه گلیم خودشو از آب بکشه بیرون.بازم بگم؟! . -تو هم خوشبختی رو چه چیزهایی میدونیخوشبختی یعنی دلت کنار یکی اروم باشه چه تو خرابه باشین چه تو کاخ . -این رمانتیک بازیا مال یه سال اول زندگیه..وقتی قسط بانک و اجاره خونه و اسباب کشی و در به دری شروع شد اونموقع میفهمی دلت پیش کی آروم بود و اروم میشه . . یک هفته همین بحث تو خونه ما بود و منم هم غذام کم شده بود و هم حرف زدنم و فقط غصه میخوردم.مامانمم که وضع روحیش خوب نبود و کلا وضعیت خونمون ریخته بود بهم... . یه روز صبح دیدم بعد مدتها از مینا برام یه پی ام اومد . -سلام ریحانه خوبی؟! . -سلام مینا.چه عجب یادی از ما کردی؟! . -همونقد که شما یاد میکنی ماهم یاد میکنیم‌ میخواستم بگم آخر هفته بله برونمه . -ااااا.. به سلامتی. چطور بی خبر؟!حالا اقا داماد کیه؟ . -میشناسیش . . ادامه دارد... . منبع👇 Instagram:mahdibani72 💖کانال رمان عاشقانه مذهبی درایتا 💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞رمان 💞 . قسمت ۳۵ . . -میشناسیش . -میشناسم.کیه؟! از بچه های دانشگاست؟؟ . -اره . -کدومشون؟! . -اقا احسان . -احسان؟! . -اره...چیه چرا تعجب کردی؟! . -اخه اون که میگفت فقط . -نه بابا...بنده خدا میگه از اول هدفش من بودم...میگفت صحبت درباره تورو بهونه کرده بود که باهام حرف بزنه میگفت چون باباش با بابات همکاره تو رودروایسی و به زور بلند شده اومده خواستگاریت و کلی دعا کرده که تو جواب رد بدی . -اینا رو احسان بهت گفته؟! . -اولا آقا احسان و دوما اره . -به هر حال ان شاالله که خوشبخت بشی به آقا احسانم سلام برسون . _ممنونم...البته از الان میدونم خوشبختم ریحانه خبر نداری هنوز هیچی نشده یه ویلا تو شمال به نامم زدن . -چه خوب...ولی مینا ای کاش میتونستم از جانب یه دوست باهات صحبت کنم ولی میدونم الان هرچی بگم با یه چشم دیگه ای منو میبینی..فقط برات ارزوی خوشبختی میکنم. . -ممنونم...نگران من نباش ریحانه...من از پس کارهام برمیام..پس منتظرتما اخر هفته . -مینا نمیتونم قول بدم که حتما میام . -حتما باید بیای...اتفاقا احسانم اصرار کرد حتما دعوتت کنم. . دلم برای مینا میسوخت... میخواستم خیلی حرفها رو بهش بزنم ولی میدونستم الان فکر میکنه شاید از حسادته و ترجیح دادم سکوت کنم و براش دعا کنم خوشبخت بشه...اخه خیلی دختر مهربون و پاکیه و فقط یکم اعتقاداتش ضعیفه... ای کاش میفهمید خوشبختی فقط ویلا و ماشین و... نیست. و اصل کاری اون که باید حس بشه.. . . وقتی ماجرای خواب مامان رو به زهرا تعریف کردم کلی پشت تلفن گریه کرد و گفت از وقتی سید ماجرا رو شنیده همیشه تو خودشه و میگه ای کاش کاری از دستش برمیومد. . تا اینکه یه روز صبح که بابا داشت از خونه بیرون میرفت و در کوچه رو باز کرد دید اقا سید پشت در با ویلچر نشسته.. . -سلام علیکم . -سلام...بازم شما؟! . -اومدم که جواب قطعیمو بگیرم وبرم . -من که بهتون جواب دادم...گفتم شما برای دختر من مناسب نیستید . -شما جواب دادید ولی من میخوام از زبون دخترتون بشنوم.چون تو این زمینه نظر هیچکسی به جز ایشون برای من مهم نیست . -ببین آقا پسر...اوندفعه با احترام گفتم که این موضوع رو فراموش کنین ولی ایندفعه اگه مزاحم بشین دیگه احترامی نیست و پلیس خبر میکنم. . -لا اله الا الله...فک نکنم خواستگاری جرم باشه البته شاید توی محله شما جانبازی جرم باشه... نمیدونم...ولی آقای محترم...شما حرفاتونو زدین منم میخوام حرفامو بزنم... . . ادامه_دارد.... منبع👇 Instagram:mahdibani72 💖کانال رمان عاشقانه مذهبی درایتا 💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞 رمان 💞 . قسمت ۳۶ . . -گوش میدم فقط سریع تر چون کلی کار دارم... . -اقای تهرانی اینجا نیومدم درباره نحوه تامین زندگیم و این چیزها حرف بزنم..صحبت درباره این چیزها جاش توی جلسه خواستگاریه البته اگه اجازه بدید. امروز فقط اومدم فقط درباره دلم حرف بزنم... اقای تهرانی من حق میدم شما نگران آینده دخترتون باشید ولی... اقای تهرانی .. من همه جا گفتم که عشق اول من جهاد و شهادته و همونجور هم که میبینید تو راه این عشقم پاهامو از دست دادم..قطعا همسر ایندم هم که عشق زندگیم حساب میشه به همین اندازه برام مهمه و پاهام که چیزی نبود حاضرم سرم رو هم برای خوشبختیش از دست بدم و چیزی کم نزارم. . وقتی صحبت هاشون به اینجا رسید با خودم دل دل میکردم که بیرون برم یا نه استرس عجیبی داشتم پاهام سست شده بود...ولی اخه ریحانه از چی میترسی؟! مرگ یه بار شیون هم یه بار... مگه اینهمه دعا نخوندی که سالم برگرده از سوریه؟! خوب الان برگشته و پشت در خونت وایساده. چرا این دست و اون دست میکنی... اگه دلش بشکنه و دیگه بر نگرده چی؟! . اب دهنمو قورت دادم و در رو اروم باز کردم.. . اقا سید وسط حرفاش بود. . یهو بابام گفت: -تو چرا اومدی دختر . -بابا منم یه حرف هایی دارم . -برو توی خونه شب میام حرف میزنیم . -نه...میخوام ایشونم بشنون . -گفتم برو توی خونه . که اقا سید گفت: اقای تهرانی همونجور که گفتم امروز اومدم فقط نظر ایشونو بشنوم و نظر هیچکسی به جز ایشون برام مهم نیست.پس بهتره حرفشونو بزنن . -نظر ایشون نظر پدرشه . -بابا...نه . -چی گفتی؟! . -بابا من نمیدونم توی ذهن شما از این آقا چی ساختید کسی ساختید که دنبال پول شماست یا هر چیز دیگه نمیدونم دربارشون چه فکری میکنید و نظرتون چیه... حتما فکر میکنید فقط این اقا خواستار ازدواج با من و... هست و یکی هست مثل بقیه خواستگارام اما باید بهتون بگم که منم.... تو تمام اون دقایقی که احسان خواستگاریم اومده بود و من جواب رد دادم من توی فکرم این اقا بود. علت عوض شدن و تغییر پوشش و ظاهرم دلیل شروعش این اقا بود..اصلا اول من به ایشون ... . سید سرشو پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت و بابا هم هر دیقه تعجبش بیشتر میشد . -بابا جان... فکر کنم با این حرفهام فهمیده باشین نظر من و شما یکی نیست . . ادامه_دارد.... نويسنده✍ . . منبع👇 💟Instagram:mahdibani72 💖کانال رمان عاشقانه مذهبی درایتا 💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞رمان 💞 . قسمت ۳۷ یه ببخشید گفتم و سریع اومدم توی خونه نمیدونم چرا بغضم گرفته بود تمام بدنم میلرزید سرم گیج میرفت. رفتم تو اتاقم و تا میتونستم گریه کردم . اومدم تو اتاق و نفهمیدم دیگه چه حرفی بین بابا و سید رد و بدل شدبعد چند دیقه بابا اومد خونه و دیگه بیرون نرفت صدای پرت کردن کیفش روی میز رو میشنیدم خیلی سر سنگین و سرد بود...رو به مامانم کرد و گفت : _خوشم باشه. تحویل بگیر خانم...دختر بزرگ کردیم عین یه دسته گل اونوقت دادیم تحویل دانشگاه های این مملکت...نمیدونم چی یادشون میدن که تو روی باباش وایمیسه از عاشق شدنش صحبت میکنه...اونم جلوی یه پسر غریبه . . توی اتاق از شدت ترس به خودم میلرزیدم . مامانم گفت: _حالا که چیزی نشده..چرا شلوغش میکنی... ولی اینبار دیگه قضیه رو مثل آرش و سحر نکنیا...پسرم تک و تنها افتاده تو کشور غربت و دیگه هیچ علاقه ای به ازدواج نداره . -چیزی نشده؟! دیگه چی میخواستی بشه؟! تو قضیه ارش هم مقصر شما بودی که کار به جاهای باریک داشت کشیده میشد. ولی نه.. اینبار دیگه قضیه رو کش نباید داد..با آبروی چندین و چندساله من داره بازی میشه آدم صد تا پسر داشته باشه ولی دختر نداشته باشه . -ناشکری نکن آقا...حالا میخوای چیکار کنی؟! میبینی که دخترت هم دوستش داره . -اخه من نمیفهمم از چیه این پسره خوشش اومده. چند روز دیگه زنگ بزن که بیان برای خواستگاری و این ابرو ریزی تموم بشه... پسره ی پر رو میگه اگه جوابمو ندین تا جلوی شرکتتونم میام...کم اینجا ابرومون رفت میخواد اونجا هم ابرومونو ببره...بگو بیان خواستگاری من اونجا حرفامو میزنم برای اخرین بار اونجا شرط هامو میگم . -از توی اتاق اینا رو شنیدم ولی نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت ولی خوب همین که اجازه داد بیان خواستگاری هم یه قدم مثبت بود . مامان زنگ زد خونه اقا سید اینا و گفت اگه باز مایلن برای اخر هفته بیان خواستگاری . توی هفته خیلی استرس داشتم همش فکر میکردم که بابام چی میخواد بگه هرچی دعا و ذکر بلد بودم تا اخر هفته خوندم که همه چی ختم بخیر بشه یاد حرف سید افتادم گفته بود هر وقت دلت گرفته قران رو باز کن و با خدا حرف بزن خدایا خودت میدونی حال دلم رو خودت کمکم کن اگه نشه چی ؟! اگه بابام این بار بیشتر تحقیرشون کنه چی؟! خدایا خودت کمکم کن... یا فاطمه زهرا خودت گفتی که اقاسید نوه ی شماست پس خانم جان خودت یه کاری بکن منم عروستون بشم قران رو برداشتم و اروم باز کردم . . ادامه_دارد . نويسنده✍ منبع👇 💟Instagram:mahdibani72 💖 کانال رمان عاشقانه مذهبی درایتا 💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞رمان 💞 قسمت ۳۸ . قرآن رو اروم باز کردم سوره اومد شروع کردم به خوندن معنیش تا رسیدم به ایه 26 سوره فک کنم جواب من همین آیه بود . ✨لخَْبِیثَاتُ لِلْخَبِیثِینَ وَ الْخَبِیثُونَ لِلْخَبِیثَاتِ وَ الطَّیِّبَاتُ لِلطَّیِّبِینَ وَ الطَّیِّبُونَ لِلطَّیِّبَاتِ أُوْلَئکَ مُبرََّءُونَ مِمَّا یَقُولُونَ لَهُم مَّغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ کَرِیمٌ(26) . زنان ناپاک شایسته مردانى بدین وصفند و مردان زشتکار و ناپاک نیز شایسته زنانى بدین صفتند و (بالعکس) زنان پاکیزه نیکو لا یق مردانى چنین و مردان پاکیزه نیکو لایق زنانى همین گونهاند، و این پاکیزگان از سخنان بهتانى که ناپاکان درباره آنان گویند منزهند و بر ایشان آمرزش و رزق نیکوست.✨ . . ولی خدایا؟! من جزو زنان نا پاکم یا زنان پاک خودت که میدونی ته دل چیزی نیست اگه قبلا کاری هم کردم از روی ندونستن بوده . . اخر هفته شد و استرس تمام وجودمو فرا گرفته بود..دفعه ی قبل دوست داشتم زودتر شب بشه و آقا سید اینا بیان ولی الان واقعا میترسیدم...بدنم داغ شده بود... . خلاصه شب شد و زنگ خونه صدا خورد . -خدایا خودت کمکم کن . از لای در اشپزخونه نگاه میکردمشون.... بازم مثل دفعه اول پدر و مادرش اومدن تو وپشت سرشون آقا سید و زهرا. . میدیدم بابام خیلی سرد تحویلشون گرفت چند دقیقه ی اول به سکوت و گذشت و هیشکی چیزی نمیگفت. از استرس داشتم میمردم سید هم سرش رو پایین انداخته بود و اروم با تسبیح عقیقش داشت ذکر میگفت شاید اونم استرس داشت همه تو حال خودشون بودن که صدای پدر سید سکوت رو شکست: _خب آقای تهرانی...امر کرده بودید خدمت برسیم...ما سرا پا گوشیم . -بزارید دخترمم بیاد بعد حرفامو میگم... . مامانم رو کرد سمت اشپزخانه و گفت _ریحانه جان...بیا دخترم . پاهام سست شده بود انگار..چادرمو سرم کردم و اروم رفتم بیرون و بعد از گفتن یه سلام اروم یه گوشه ای نشستم... . مامانم بلند شد پذیرایی کنه که بابام گفت _بشین...برای پذیرایی وقت هست... -خب...اقای علوی...من نه قصد آزار و اذیت شما رو دارم و نه قصد جسارت... من روز اول که اومدید فکر میکردم قضیه یه خواستگاری ساده هست ولی هرچی بیشتر جلو رفتیم با حرف هایی که آقا پسر شما زدن و حرکتهای دخترم فهمیدم قضیه فجیع تر از این حرفهاست میدونم این دوتا قبلا حرفهاشونو باهم زدن...اما رسمه که شب خواستگاری هم باهم صحبت کنن منم مشکلی ندارم...ولی بعد از اینکه من حرفهامو زدم..من با ازدواج اینها مشکلی ندارم...فقط...حق گرفتن عروسی و جشن رسمی ندارن..چون دوست ندارم کسی داماد تهرانی بزرگ رو اینجوری ببینه...خرج عروسیشونو هم میدم به خودشون. اقا سید سرش رو پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت . _دخترم قدمش روی چشم ما و هروقت خواست میتونه بیاد و مادر و پدرشو ببینه ولی این اقا حق اومدن به اینجا رو نداره و ما هم خونشون نمیایم و جایی هم حق نداره خودشو به عنوان داماد من معرفی کنه حالا اگه شرایط من رو قبول دارین برین تو اتاق صحبت کنین . بغضم گرفته بود .اخه آرزوی هر دختریه که لباس عروسی بپوشه و دوستاش تو عروسیش باشن. اشکام کم کم داشت جاری میشد... یه نگاه با بغض به سید کردم و اونم اروم سرشو بالا اورد . ادامه_دارد . ان شا الله دو قسمت دیگه تموم میشه و همه راحت میشین منبع👇 Instagram:mahdibani72 💖کانال رمان عاشقانه مذهبی درایتا 💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞رمان 💞 قسمت ۳۹ با بغض یه نگاه به اقا سید کردم و اونم اروم سرشو بالا اورد سکوت عجیبی جمع رو فرا گرفته بود در بود ولی من کردم . (در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن/شرط اول قدم آن است که مجنون باشی) . یه لحظه باز با سید چشم تو چشم شدم . چشمامو آروم به نشونه تایید بستم و باز کردم که یعنی من راضیم لبخند کمرنگی توی صورت سید پیدا شد فهمیدم اونم مشکلی نداره . همون دیقه سید روکرد به بابام و گفت _پس اگه اجازه بدید ما بریم اتاق حرفامونو بزنیم . همه شوکه شدن... این حرف یعنی که اقا سید شرطها رو قبول کرده. . بابام رو کرد سمت من و پرسید: _دخترم تو نظرت چیه؟! . هیچی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم . که مادر سید گفت _خوب پس به سلامتی فک کنم مبارکه . بابام هم گفت: _گفتم که عمق فاجعه بیشتر از این حرفهاست . مامانم اتاق رو به زهرا نشون داد و زهرا هم آروم ویلچر سید رو به سمت اتاق هل داد...منم پشت سرشون رفتم . وارد اتاق که شدیم زهرا گفت: _خب ریحانه خانم اینم آقا سید ما...نه چک زدیم نه چونه بالاخره اومد توی اتاق شما . یه لبخند ریزی زدم و سید با یه چشم غره زهرا رو نگاه کرد و گفت _خوب زهرا خانم فک کنم دیگه شما بیرون باشین بهتره . _بله بله...یادم نبود دوتا گل نوشکفته حرفهای خصوصی دارن . -لا اله الاالله . -باشه بابا الان میرم بیرون...خوب حرفاتونو بزنینا...جایی هم کمک خواستین صدام بزنین تقلب برسونم? و زهرا بیرون رفت . هم من سرم پایین بود هم اقا سید . اروم با صدای گرفته و ضعیفم گفتم: -آقا سید خیلی معذرت میخوام ازتون به خاطر رفتار پدرم . -خواهش میکنم ریحانه خانم..این چه حرفیه... بالاخره پدرن و نگران شما ...ان شاالله که همه چیز درست میشه...فقط الان که از دستشون دلخورید مواظب باشین حرفی نزنین که دلش بشکنه و احترامشون حفظ نشه... . -نمیدونم چی بگم .راستیتش فکر میکردم از وقتی که دیگه به قول خودم به خدا نزدیک شدم باید دیگه دنیام قشنگ و راحت میشد ولی هر روز تر از دیروز شد . اقا سید یه لبخند آرامش بخشی زد و سرش رو پایین انداخت و شروع کرد به بازی کردن با تسبیح قشنگ عقیقش و اروم این بیت رو خوند : _(پاکان زجور فلک بیشتر کشند/گندم چو پاک گشت خورد زخم آسیاب) ریحانه خانم نگران نباشین...شما با خدا باشین خدا هم همیشه با شماست...اگه گاهی هم میکنه به خاطر اینه که ببینه حواستون بهش هست..میخواد ببینه واقعا دوستش دارین یا فقط ادعایین...مطمئن باشین اگه بهش ثابت بشه دوستش دارین یه کاری میکنه که صد برابر شیرین تر از قبل هست . حرفهاش بهش ارامش میداد...نمیدونستم چی بگم..فقط گوش میکردم. . . ادامه_دارد منبع👇 instagram:mahdibani72 💖کانال رمان عاشقانه مذهبی درایتا 💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞رمان 💞 قسمت ۴۰ (قسمت آخر) ❎حتما ادامه ی داستان رو توی دو تا کامنت اول این پست بخونید...چون بعضیا روزهای قبل نخوندم دوباره تاکید کردم❎ . . . حرفهاش بهش ارامش میداد...نمیدونستم چی بگم..فقط گوش میکردم. . . -خوب ریحانه خانم...شما سوالی ندارید که بپرسین؟! . -نه آقا سید . -اما من یه حرفهایی دارم . -بفرمایید . -میخواستم بگم یه ادم نظراتش شاید با گذشت زمان تغییر کنه شاید تفکرش به یه چیز عوض بشه شاید یه کسی یا چیزی رو که قبلا دوست داشت دیگه دوست نداشته باشه به نظرم باید به همچین آدمی حق داد . -این حرفها یعنی چی آقا سید؟! . -یعنی که....چطور بگم اخه.. . -چیو چطور بگید . -میدونید شما حق دارید با خونواده و کنار خونوادتون زندگی کنین..راستیتش من هم نظرم نسبت به شما... . اینجا که رسید اشکام بی اختیار جاری شد . -راستیتش من هم نظرم نسبت به شما همون نظر سابقه و دوستتون دارم اخییشش از اشکاتون معلوم شد شما هم دوستم دارید . -خیلی بد هستین ! . -خواهش میکنم...خوبی از خودتونه . -به قول خودتون لا اله الاالله . -خوب بهتره خانواده ها رو بیشتر منتظر نزاریم...شما هم اشکاتونو پاک کنین فک میکنن اینجا پیاز پوست کندیما...بریم بیرون ؟! . -بله بفرمایین . -فقط زهرا رو صدا کنین بیاد کمکم کنه که بیام... . -اگه اجازه بدین خودم کمکتون میکنم . و اروم ویلچر اقا سید رو هل دادن و به سمت خانواده ها رفتیم... مادر اقا سید با دیدن این صحنه بی اختیار شروع به دست زدن کرد و مامان منم یه لبخندی روی لبش نشست اونشب قرار عقد رو گذاشتیم و یه روز بی سر و صدا و هیچ جشن گرفتنی رفتیم محضر ومراسم عقد رو برگزار کردیم... پدر اقا سید یه خونه کوچیک برامون خرید و با پول عروسی هم چون من گواهینامه داشتم یه ماشین معمولی خریدیم... . . 💞یک ماه پس از عقد... . -ریحانه جان . -جانم آقایی . -خانمی دلم خیلی برا امام رضا تنگ شده... همسفرمون میشی یه سفر بریم؟! . -شما هرجا بخوای بری ما در رکابتیم فرمانده . -اخه چه قدر یه نفر میتونه خانم باشه حالا با هواپیما بریم یا قطار؟! . -هیچکدوم . -یعنی چی؟!با اتوبوس بریم؟! . -نوچچچ....من خودم میخوام راننده آقای فرمانده بشم . -ریحانه نه ها...راه طولانیه خسته میشی... . -هرجا خسته شدیم میزنیم بغل استراحت میکنیم... . -لا اله الا الله...میدونم الان هرچی بگم شما یه جواب میخوای بیاری...بریم به امید خدا... داعش نتونست مارو بکشه ببینم شما چیکار میکنی؟! . . اماده سفر شدیم و به سمت مشهد حرکت کردیم... تمام جاده برام انگار ورق خوردن یه خاطره شیرین بود تو ماشین نشسته بودیم و من پشت فرمون و داشتیم اولین سفر دونفره با ماشین خودمونو تجربه می کردیم -ریحانه جان چرا از این جاده میری جاده اصلی خلوته که . -کار دارم . -لا اله الا الله...اخه اینجا چیکار داری؟! . -صبر داشته باش دیگه راستی آقایی؟! . -جانم ریحانه بانو؟؟ . -اون مسجده کجا بود دقیقا ؟! . -کدوم مسجد؟! . -همون مسجده که اونروز وایساده بودیم برای نماز درش بسته بودا... . -اها...اها...یکم جلوتره...حالا اونجا چیکار داری؟؟ . -اخه اونجا اولین جایی بود پی بردم شما چه قدر خوبی . -امان از دست شما بانو . -ریحانه جان؟ -جان ریحانه -اونموقع ها یه اهنگی داشتی نداری الان؟ . -ااااا سید . -خوب چیه مگه..چی میگفت اهنگه ؟!؟اها اها خوشگلا باید برقصن . -سید؟! . -باشه باشه...ما تسلیم... . _ریحانه ؟! . -جان دل . -ممنون که هستی . جلوی مسجد ترمز کردم و پیاده شدم و به سیدم کمک کردم رو ویلچرش بشینه...و رفتیم سمت مسجد... . -اااا ریحانه انگار بازم درش قفله . -چه بهتر مثل اون موقع بیرون نماز میخونیم... . -اخه الان وقت اذان نیست که . -دو رکعت نماز شکر میخوام بخونم... . -ریحانه همه چی مثل اون موقع به جز من و تو... اون موقع من دو تا پا داشتم که الان ندارم... ولی الان شما دوتا بال داری داری که اونموقع نداری...ریحانه جان الان میفهمم که تو فرشته ای . ❎ممنونم از نگاه همه دوستان که این چهل روز تحمل کردن اولین تجربه ی داستان نویسی مارو🙏🙏 یه توضیحاتی درباره داستان تو پست بعدی میزارم ان شا الله... منبع👇 Instagram:mahdibani72 💖کانال رمان عاشقانه مذهبی درایتا 💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✍لیست با لینک قسمت اول ۱)🍃 (به دلیل چاپ شدن حذف شد) ۲)🍃 عاشقانه شهدایی(۴١قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/148 ۳)🍃 واقعی، مفهومی، شهدایی(١٧٠قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/270 ۴)🍃 عاشقانه شهدایی(۴٠قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/771 ۵)🍃 عاشقانه مفهومی، آموزنده(١٧٧قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/966 ۶)🍃 (بدون تو هرگز) عاشقانه، شهدایی (٧٧قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/1505 ۷)🍃 امنیتی، عاشقانه شهدایی(١٢٩قسمت) (بدلیل چاپ شدن حذف شد) ۸)🍃 عاشقانه شهدایی(٨٠قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/2379 ۹)🍃 (بدلیل چاپ شدن حذف شد) ۱۰)🍃 عاشقانه ،شهدایی (٨٠ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/3558 ۱۱)🍃 بلند، عاشقانه، مفهومی(٣٣٢ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/5605 https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/7044 ۱۲)🍃 عاشقانه، مفهومی(۶۶قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/7233 ۱۳)🍃 عاشقانه، شهدایی(١٩٢قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/7766 ۱۴)🍃 مفهومی، اعتقادی (٢۶ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/9318 ۱۵)🍃 واقعی،عاشقانه ،شهدایی(۵۵ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/9581 ۱۶)🍃 واقعی، مفهومی، بصیرتی https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/9969 ۱۷)🍃 عاشقانه شهدایی (۴۹قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/10545 ۱۸)🍃 نام دیگه رمان ترمز بریده، مفهومی (۴٢ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/11035 ۱۹)🍃 عاشقانه (۵٠ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/11406 ۲۰)🍃 عاشقانه شهدایی (٨٣ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/12088 ۲۱)🍃 بصیرتی و مفهومی ( ١٢٧ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/12623 ۲۲)🍃 واقعی ،عاشقانه، شهدایی (١٩ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/13467 ۲۳)🍃 جدید، عاشقانه،شهدایی (١۴٣ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/13617 ۲۴)🍃 عاشقانه،خانوادگی و شهدایی (٧٠ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/14603 ۲۵)🍃 واقعی ،عاشقانه شهدایی (١۴قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/15049 ۲۶)🍃 عاشقانه ،مفهومی(۲۲قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/15164 ۲۷)🍃 واقعی، عاشقانه شهدایی (۶١ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/15307 _______________________ ⛔️۲۸)🍃 (جدید با پارتهای ویرایش شده) عاشقانه مفهومی(۸۲قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/15769 ⛔️رمان کانال و کپی آن در هر شرایطی و است __________________________ ۲۹)🍃 عاشقانه شهدایی(۵٠قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/16409 ۳۰)🍃 عاشقانه شهدایی (٧٨ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/16897 ↘️↘️↘️↘️↘️↘️↘️ با ما همـــراه باشیـــــن https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️ @asheghane_mazhabii ↖️↖️↖️↖️↖️↖️