💞رمان #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
#به_نام_خدای_مهدی
قسمت ۱۸
پرونده ها رو بهش تحویل دادم
و رفت....
ولی من همچنان تو فکرش بودم. با دیدن انگشترش سرم درد گرفته بود و بدنم سرد شده بود و همچنان خیره با چشمهام که الان کم کم داشت بارونی میشد بهش زل میردم و رفتنشو نگاه میکردم
.
با صدا زدن سمانه به خودم اومدم که گفت
_ریحانه؟ چی شدی یهو؟!
.
-ها؟! هیچی هیچی
.
-آقا سید چیزی گفت بهت؟!
.
-نه.بنده خدا حرفی نزد
.
-خب پس چی؟!
.
-هیچی..گیر نده سمی
.
-تو هم که خلی به خدا
.
خلاصه یکم تو بسیج موندم
و بهتر که شدم اروم اروم سمت کلاسم رفتم و وقتی پامو گذاشتم تو میشنیدم که همه دارن زمزمه هایی میکنن فهمیدم درباره منه ولی به روی خودم نیاوردم. پسرا که اصلا همه دهن باز مونده بودن
.
اما امروز واقعا همه پسرها هم #بااحترام کنارم حرف میزدن و هر چیزی رو نمیگفتن و شوخی هاشون #کمتر شده بود .نمیدونم شایدم میترسیدن ازم
.
.ولی برای من #حس_خوبی بود
.
خلاصه ولی زمزمه هاشونم میشنیدم.
.
-یکی میگفت حتما میخواد جایی استخدام بشه
.
-یکی میگفت حتما باباش زورش کرده چادری بشه
.
-و خلاصه هرکی یه چی میگفت
.
-ولی من اصلا به روی خودم نمیاوردم
.
.
یه مدت به همین روال گذشت و من بیشتر به چادر و نماز خوندن و مدل جدیدم داشتم عادت میکردم
.
تو این مدت خیلی از دوستانو از دست داده بودم.
و فقط مینا کنارم مونده بود.ولی اونم همیشه نیش و کنایه هاشو میزد
.
توی خونه هم که بابا ومامان
.
همچنین توی همین مدت احسان چند بار خواست باهام مستقیم حرف بزنه و نزدیک شد ولی من همش میزدم تو ذوقش و بهش اجازه نمیدادم زیاد دور و برم بیاد..
راستیتش اصلا ازش خوشم نمیومد..یه پسر از خود راضی که حالمو بهم میزد کارهاش..و فقط اقا سید تو ذهنم بود شاید چون اونو دیده بودم نمیتونستم احسان رو درک کنم
.
تا اینکه یه روز صبح مامانم گفت:
.
-دخترم...عروس خانم.پاشو که بختت وا شد
.
با خواب الودگی یه چشممو باز کردم و گفتم باز چیه اول صبحی؟
.
-پاشو..پاشو که برات خواستگار میخواد بیاد
.
-خواستگار؟!امشب؟؟؟
.
-چه قدرم هوله دخترم نه اخر هفته میان
.
-من که گفتم قصد ازدواج ندارم
.
-اگه به حرف باشه که هیچ دختری قصد ازدواج نداره
.
-نه مامان اگه میشه بگین نیان
.
-نمیشه. باباش از رفیقای باباته
.
-عههههه...شما هم که هیچوقت نظر من براتون مهم نیست
.
-دختر خواستگاره دیگه.هیولا نیست که بخورتت تموم شی. خوشت نیومد فوقش رد میکنیش
.
.
ادامه دارد....
نويسنده✍
#سید_مهدی_بنی_هاشمی .
#کپی_بدون_ذکر_منبع_ممنوع
منبع👇
💟Instagram:mahdibani72
💖کانال رمان های عاشقانه مذهبی درایتا
💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞رمان #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
#به_نام_خدای_مهدی
قسمت ۲۰
آخر سر گفتم
_اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون
.
_بفرمایین ...اختیار ما هم دست شماست خانم
.
حیف مهمون بود وگرنه با اباژورم میزدم تو سرش
.
.
وارد پذیرایی شدیم و مادر احسان سریع گفت وایییی چه قدر به هم میان..ماشا الله...ماشا الله
.
بابام پرسید
_خب دخترم؟!
.
منم گفتم :
_نظری ندارم من
.
مامانم سریع پرید وسط حرفمو گفت
_بالاخره دخترها یکم ناز دارن دیگه..باید فک کنن
.
مادر احسانم گفت :
_اره خانم...ما هم دختر بودیم میدونیم این چیزارو عیبی نداره. پس خبرش با شما .
خواستگارا رفتن و من سریع گفتم
_لطفا دیگه بدون هماهنگی من قراری نزارید
.
مامان:
_حالا چی شده مگه؟؟خب نظرت چیه؟!
.
-از اول که گفتم من مخالفم و از این پسره خوشم نمیاد
.
و حالا شروع شد سر کوفت بابا که
_تو اصلا میدونی چه قدر پول دارن اینا؟! میدونی ماشینشون چیه؟! میدونی پدره چیکارست؟! میدونی خونشون کجاست؟!
.
-بابای گلم من میخوام ازدواج کنم نمیخوام تجارت کنم که....
.
-آفرین به تو...معلوم نیست به شما جوونا چی یاد میدن که عقل تو کله هاتون نیست
.
-شب بخیر..من رفتم بخوابم
.
.
اونشب رو تا صبح نخوابیدم
تا صبح هزار جور فکر تو ذهنم میومد
یه بار خودم با لباس عروس کنار سید تصور میکردم
اما اگه نشه چی؟!
یه بار خودمو با لباس عروس کنار احسان تصور میکردم
داشتم دیوونه میشدم
از خدا یه راه نجات میخواستم
خدایا حالا که من اومدم خب سمتت تو هم کمکم کن دیگه
.
.
فرداش رفتم دفتر بسیج..
یه جلسه هماهنگی تو دفتر اقا سید بود...اخر جلسه بود و من رفته بودم توی حال خودم و نفهمیده بودم که زهرا پرسید:
.
-ریحانه جان چیزی شده؟!
.
-نه چیزی نیست
.
-سمانه که از خواستگاری دیشب خبر داشت سریع جواب داد چرا ...دیشب برا خانم خواستگار اومده و الان هوله یکم
.
-زهرا :ااااا...مبارکه گلم...به سلامتی
.
تا سمانه اینو گفت دیدم اقا سید سرشو اول با تعجب بالا آورد ولی سریع خودشو با گوشیش مشغول کرد بعد چند بار هم گوشی رو گرفت پیش گوشش و گفت:
.
_لا اله الا الله...آنتن نمیده
و سریع به این بهونه بیرون رفت
.
دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم
.
ادامه دارد....
.
.
#سید_مهدی_بنی_هاشمی .
#کپی_بدون_ذکر_منبع_ممنوع
منبع👇
Instagram:mahdibani72
💖کانال رمان های عاشقانه مذهبی در ایتا
💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞رمان #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
قسمت ۲۱
.
دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم
.
با سمانه رفتیم بیرون و اقا سید هم بیرون در داشت با گوشیش حرف میزد...تا مارو دید که بیرون اومدیم سریع دوباره رفت داخل دفتر
.
من همش تو این فکر بودم که موضوع رو یه جوری باید به اقا سید حالی کنم
باید یه جوری حالیش کنم که دوستش دارم
ولی نه...
من #دخترم و #غرورم نمیزاره ای کاش پسر بودم
اصلا ای کاش اونروز دفتر بسیج نمیرفتم برای ثبت نام مشهد ای کاش از اتوبوس جا نمیموندم
ای کاش...
ای کاش....
.
ولی دیگه برای گفتن این ای کاش ها دیره
.
امروز اخرین روز امتحانهای این ترمه
.
زهرا بهم گفت
_بعد امتحان برم آقا سید کارم داره..
.
-منو کار داره؟!
.
-آره گفته که بعد امتحان بری دفترش
.
-مطمئنی؟!
.
_آره بابا...خودم شنیدم
.
بعد امتحان تو راه دفتر بودم که احسان جلو اومد
.
-ریحانه خانم
.
-بازم شما؟!
.
-اخه من هنوز جوابمو نگرفتم
.
-اگه دیشب جلوی پدر و مادرتون چیزی نگفتم فقط به خاطر این بود احترامتون رو نگه دارم وگرنه جواب من واضحه لطفا این رو به خانوادتون هم بگید
.
-میتونم دلیلتون رو بدونم؟؟
.
-خیلی وقت ها ادم باید دنبال دلش باشه تا دنبال دلیلش
.
-این حرف آخرتونه؟!
.
-حرف اول و آخرم بود و هست
.
وبه سمت دفتر سید حرکت کردم و اروم در زدم
.
. -رفتم توی دفتر و دیدم تنها نشسته و پشت کامپیوترش مشغول تایپ چیزیه.
.
منو دید سریع بلند شد و ازم خواست رو یکی از صندلیهای اطاق بشینم و خودش باز مشغول تایپش شد.
.
(فهمیدم الکی داره کیبردشو فشار میده و هی پاک میکنه)
.
-ببخشید گفته بودید بیام کارم دارید
.
-بله بله
.
(همچنان سرش پایین و توی کیبرد بود )
.
-خوب مثل اینکه الان مشغولید و من برم یه وقت دیگه میام
.
-نه نه..بفرمایید الان میگم راستیتش چه جوری بگم؟!... لا اله الا الله...میخواستم بگم که...
.
-چی؟!
.
-اینکه ....
.
ادامه دارد...
.
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_بدون_ذکر_منبع_ممنوع
منبع👇
Instagram:mahdibani72
💖کانال رمان های عاشقانه مذهبی در ایتا
💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞رمان #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
قسمت ۲۲
.
.
-اینکه ...
.
-سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم تا حرفشو بزنه
.
-اینکه... اخه چه جوری بگم...لا اله الاالله... خیلی سخته برام
.
-اگه میخواید یه وقت دیگه مزاحم بشم؟؟
.
-نه...اینکه... خواهرم...راستیتش گفتن این حرف برام خیلی سخته...شاید اصلادرست نباشه حرفم ولی حسم میگه که باید بگم... منتظر موندم امتحانهاتون تموم بشه و بعد بگم که خدای نکرده ناراحتی و چیزی پیش نیاد اجازه هست رو راست حرفمو بزنم؟!
.
-بفرمایید
.
_راستیتش…من... من...من از علاقه شما به خودم از طریقی خبر دار شدم و باید بهتون بگم متاسفانه این اتوبان دو طرفه هست
.
.
-چیزی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم
تا شنیدم تو دلم غوغا شد ولی به روی خودم نیاوردم
.
-ولی به این دلیل میگم متاسفانه چون بد موقعی دیدمتون..بد موقعی شناختمتون..بد موقعی...
.
-بازم هیچی نگفتم و سرم پایین بود
.
_باید بگم من غیر از شما تو زندگیم یه عشق دیگه دارم و به اون هم خیلی وفادارم و شما یه جورایی عشق دوم منید درست زمانی که همه چی داشت برای وصل من و عشقم جور میشد سر و کله شما تو زندگیم پیدا شد.
و همیشه میترسیدم بودنتون یه جورایی من رو از اون دلسرد کنه من از بچگی عاشقشم خواهش میکنم نزارید به عشقم که الان شرایط جور شده که دارم بهش میرسم..نرسم
.
دیگه تحمل نکردم میدونستم داره زهرا رو میگه اشک تو چشمام حلقه زد به زور صدامو صاف کردم و گفتم
_خواهشا دیگه هیچی نگید...هیچی
.
. -اجازه بدید بیشتر توضیح بدم
.
-هیچی نگید
.
و بلند شدم و به سرعت سمت بیرون رفتم و وقتی رسیدم حیاط صدای گریه هام بلند بلند شد تمام بدنم میلرزید
احساس میکردم وزن سرم دوبرابر شده بود..
پاهام رمق دویدن نداشتن توی راه زهرا من و دید و پرسید
_ریحانه چی شده؟!
ولی هیچی نگفتم بهش وفقط رفتم
تو دلم فقط بهشون فحش میدادم
.
.
رفتم خونه با گریه و رو تختم نشستم
گریه ام بند نمیومد
گریه از سادگی خودم
گریه از اینکه گول ظاهرش رو خوردم
.
پسره زشت بدترکیب
صاف صاف نگاه کرد تو صورتم گفت عشق دوممی
منو بگو که فک میکردم این خدا حالیشه
اصلا حرف مینا راست بود.
اینا فقط میخوان ازدواج کنن که به گناه نیوفتن
ولی...
اما این با همه فرق داشت .
زبونم اینا رو میگفت ولی دلم داشت خاطرات مشهد و این مدت بسیج رو مرور میکرد و گریه میکردم..
گریه میکردم چرا اینقدر احمق بودم.
.
یعنی میدونست دوستش دارم و بازیم میداد
.
ادامه دارد....
.
نویسنده :
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_بدون_ذکر_منبع_ممنوع
منبع👇
Instagram:mahdibani72
💖کانال رمان های عاشقانه مذهبی در ایتا
💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞رمان #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
.
قسمت ۳۷
یه ببخشید گفتم و سریع اومدم توی خونه
نمیدونم چرا بغضم گرفته بود تمام بدنم میلرزید سرم گیج میرفت. رفتم تو اتاقم و تا میتونستم گریه کردم
.
اومدم تو اتاق و نفهمیدم دیگه چه حرفی بین بابا و سید رد و بدل شدبعد چند دیقه بابا اومد خونه و دیگه بیرون نرفت صدای پرت کردن کیفش روی میز رو میشنیدم
خیلی سر سنگین و سرد بود...رو به مامانم کرد و گفت :
_خوشم باشه. تحویل بگیر خانم...دختر بزرگ کردیم عین یه دسته گل اونوقت دادیم تحویل دانشگاه های این مملکت...نمیدونم چی یادشون میدن که تو روی باباش وایمیسه از عاشق شدنش صحبت میکنه...اونم جلوی یه پسر غریبه
.
.
توی اتاق از شدت ترس به خودم میلرزیدم
.
مامانم گفت:
_حالا که چیزی نشده..چرا شلوغش میکنی... ولی اینبار دیگه قضیه رو مثل آرش و سحر نکنیا...پسرم تک و تنها افتاده تو کشور غربت و دیگه هیچ علاقه ای به ازدواج نداره
.
-چیزی نشده؟! دیگه چی میخواستی بشه؟!
تو قضیه ارش هم مقصر شما بودی که کار به جاهای باریک داشت کشیده میشد. ولی نه.. اینبار دیگه قضیه رو کش نباید داد..با آبروی چندین و چندساله من داره بازی میشه
آدم صد تا پسر داشته باشه ولی دختر نداشته باشه
.
-ناشکری نکن آقا...حالا میخوای چیکار کنی؟! میبینی که دخترت هم دوستش داره
.
-اخه من نمیفهمم از چیه این پسره خوشش اومده. چند روز دیگه زنگ بزن که بیان برای خواستگاری و این ابرو ریزی تموم بشه...
پسره ی پر رو میگه اگه جوابمو ندین تا جلوی شرکتتونم میام...کم اینجا ابرومون رفت میخواد اونجا هم ابرومونو ببره...بگو بیان خواستگاری من اونجا حرفامو میزنم برای اخرین بار اونجا شرط هامو میگم
.
-از توی اتاق اینا رو شنیدم ولی نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت ولی خوب همین که اجازه داد بیان خواستگاری هم یه قدم مثبت بود
.
مامان زنگ زد خونه اقا سید اینا و گفت اگه باز مایلن برای اخر هفته بیان خواستگاری
.
توی هفته خیلی استرس داشتم
همش فکر میکردم که بابام چی میخواد بگه
هرچی دعا و ذکر بلد بودم تا اخر هفته خوندم که همه چی ختم بخیر بشه
یاد حرف سید افتادم
گفته بود هر وقت دلت گرفته قران رو باز کن و با خدا حرف بزن
خدایا خودت میدونی حال دلم رو
خودت کمکم کن
اگه نشه چی ؟!
اگه بابام این بار بیشتر تحقیرشون کنه چی؟!
خدایا خودت کمکم کن...
یا فاطمه زهرا خودت گفتی که اقاسید نوه ی شماست
پس خانم جان خودت یه کاری بکن منم عروستون بشم
قران رو برداشتم و اروم باز کردم
.
.
ادامه_دارد .
نويسنده✍
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_بدون_ذکر_منبع_ممنوع
منبع👇
💟Instagram:mahdibani72
💖 کانال رمان عاشقانه مذهبی درایتا
💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5