👣نحوه ی شهادت شهید حسین هریری👣
🌟حسین به عنوان تخریبچی در سوریه فعالیت داشت.
دقیقاً #بعدازشهادت او تعدادی از همرزمانش اعلام میکنند #حلب_آزادشد.
🌟یکی از همرزمان شهید تعریف کرد:
دشمن در قسمتی از حلب عقبنشینی کرده بود. حسین با دو نفر دیگر از دوستانش از جمله «شهید بشیری» و «شهید جهانی» برای #پاکسازی به آن قسمت منطقه #حلب میروند. #سه تا تله انفجاری در یک #خانه بوده که میخواستند خنثی کنند. حسین فکر میکند این تلهها جدا از یکدیگر کار شدهاند، اصلی را خنثی میکند. در صورتی که تلههای دیگر به صورت مخفی در خانه کار شده بودند. آنها منفجر💥 میشوند. #اول حسین به شهادت میرسد که در حال خنثی کردن تله انفجاری بود
و در کنار او هم 👣شهید بشیری و شهید جهانی👣 نیز به شهادت میرسند. آن همرزم چهارمی که در این عملیات بوده قبلش به خواست شهید بشیری رفته بود تا ماشین را بیاورد، اما هنوز چند قدمی بیشتر از خانه دور نمیشود که تلهها منفجر میشوند و حسین و دو همرزمش به شهادت میرسند.
✨اللهم الرزقنا🌷شهادت 🌷 فی سبیلک✨
منبع
https://www.tasnimnews.com/fa/news/1395/11/11/1312474
#شادی_روحشون_پشت_ولایت_فقیه_باشیم
👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
〰〰🌤🌍〰〰
🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎
🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی
🌼 #مردی_در_آینه
🌼 قسمت ۱۱۶
🌼ظهور ...
برگشتم سمت مرتضي ...
که حالا دقيق تر از هميشه داشت به حرف هام گوش مي کرد ...
ـ دقيقا زماني که داشتم #فکر مي کردم که آيا اين مرد، آخرين امام هست یا نه؟ ... اين سوال رو از من پرسيد ...
درست وسط بحث ...
جايي که هنوز صحبت ما کامل به آخر نرسيده بود ...
جز اين بود که توي همون لحظه متوجه شده بود دارم به چي فکر مي کنم؟ ...
#دقيقا توي همون نقطه دوباره ازم سوال کرد چرا مي خواي آخرين امام رو پيدا کني؟ ...
و اين سوال رو با ضمير غائب سوال کرد ... نگفت چرا دنبال من ميگردي ...
درحاليکه اون #من رو به خوبي #ميشناخت ... و مي دونست محاله با چنين جمله اي فکرم نسبت به هويت احتمالي عوض بشه ... ميدوني چرا اين سوال رو ازم پرسيد؟ ...
با همون اندوه و حسرت قبل، سرش رو در جواب نه، تکان داد ...
ـ من براي پيدا کردن #حقيقت دنبالش ميگشتم ... و بهترين نحو، توسط خودش يا يکي از پيروان نزديکش ... همه چيز براي من روشن شده بود ...
اگر اون جوان، حقيقتا خود امام بود ... اون سوال با اون شرايط، دو مفهوم ديگه هم به همراه داشت ...
✨ #اول اينکه به من گفت ... زماني که انسان ها براي شکستن #شرط_هاي_مغزي آماده بشن، ظهور اتفاق مي افته ...
و يعني ... اگر چه اين ديدار، اجازه اش براي تو داده شده ... اما تو هنوز براي اينکه با اسم خودم ... و نسب و جايگاهم نسبت به رسول خدا من رو بشناسي #آماده نيستي ...
از دنيل قبلا شنيده بودم افرادي هستند که #هدايت_بی_واسطه ايشون شامل حالشون شده ... 👈اما زماني که #هويت رسما براشون آشکار ميشه ديگه اذن ديدار بهشون داده #نميشه ...پس هر سوالی می تونست نقطه صد در صد اتمام این ارتباط بشه ... چون #من آماده #نبودم ...
✨و دومين مفهوم، که شايد از قبلي مهمتر بود اين بود که ... من #حقيقت رو پيدا کرده بودم ... به چيزي که لازمه حرکت من بود #رسيده_بودم ... و در اون لحظات ميخواستم مطمئن بشم چهره مقابلم به آخرين امام تعلق داره یا نه ... و دقيقا اون سوال نقطه هشدار بود ... مطرح شدنش درست زماني که داشتم به چهره اش فکرش ميکردم ... يعني چرا ميخواي مطمئن بشي اين چهره منه؟ ... يعني اين فهميدن و اطمينان براي تو چه سودي داره توماس؟ ... اين سوال نبود ... ايجاد نقطه فکري بود ...
#شناختن_چهره چه اهميتي داره ... وقتي من هنوز اجازه اين رو نداشته باشم که رسما با #اسم امام، #نسب امام و به عنوان #پيرو امام باهاش صحبت کنم؟ ...
پس چيزي که اهميت داره و من بايد دنبالش باشم #شناخت_چهره امام نيست ... #ماهيت_وجودي امام هست ... چيزي که بهش اشاره کرده بود ... #تبعيت ... و اين چيزي بود که تمام مسير برگشت رو پياده بهش #فکر ميکردم ... دقيقا علت اينکه بعد از هزار سال هنوز ظهور اتفاق نيوفتاده ... انسان ها به صورت شرطي دنبال ميگردن ... و اين شرط فقط در #چهره خلاصه شده ... کاري که #شيطان داشت در اون لحظه با من هم مي کرد ... ذهنم رو از؛#ماهيت تبعيت و مسئوليت ... داشت به سمتي سوق ميداد که اهميت نداشت ... چهره اون جوان حاشيه وجود و حرکت ... و علت غيبت هزارساله اش بود ... #ظهور اون، ظهور چهره اش نيست ...ظهور #ماهيت_تفکرش در ميان انسان هاست ... نه اينکه براساس يک #ميل_باطني که منشا نامشخصي داره ... به دنبالش باشن ... يعني اين باور و فکر در من ايجاد بشه که بتونم به هر قيمتي #اعتمادخدا رو به دست بيارم ... يعني بدونم #شيطان، هزار سال براي کشتن اون مرد برنامه ريخته تا روزي سربازانش اين هدف رو عملي کنن ...
پس منم #ايمان داشته باشم #جان_اون از جان من مهمتره ... #خواست_اون از خواست من مهمتره ... تا خدا به من #اعتماد کنه و حفظ جان جانشينش رو در دستان من قرار بده ... آيا من اين قدرت رو دارم که #عامل بر خواست و امر خداي پسر پيامبر باشم؟ ...
👈اون سوال، #سرمنشا تمام اين افکار بود ... و من، در اون لحظه هيچ جوابي نداشتم ...
سوالی که هر سه این مباحث رو در مقابل من قرار داد ... و غیر مستقیم به من گفت ... تا زمانی که این #شایستگی در وجودم ایجاد نشه و از اینها عبور نکنم ... حق ندارم بیشتر از حیطه و اجازه ام وارد بشم ... و من هنوز حتی قدرت پاسخ دادن بهش رو هم ندارم ...
چند قدم رفتم سمتش ... حالا ديگه فاصله اي بين ما نبود ...
_و مرتضي ... از اينجا به بعد، گوش من به تو تعلق داره ... شايد زمان چنداني از آشنايي ما نميگذره اما شک ندارم انسان #شايسته_اي هستي ... ميخوام بهت #اعتماد کنم ... و قلب و باورم رو براي پذيرش اسلام #دراختيارت بذارم ...
🌍ادامه دارد....
🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
✍لیست #اول با لینک قسمت اول
۱)🍃 #من_با_تو (به دلیل چاپ شدن حذف شد)
۲)🍃 #ازمن_تافاطمه
عاشقانه شهدایی(۴١قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/148
۳)🍃 #نسل_سوخته
واقعی، مفهومی، شهدایی(١٧٠قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/270
۴)🍃 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
عاشقانه شهدایی(۴٠قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/771
۵)🍃 #رهایی_ازشب
عاشقانه مفهومی، آموزنده(١٧٧قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/966
۶)🍃 #بی_تو_هرگز (بدون تو هرگز)
عاشقانه، شهدایی (٧٧قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/1505
۷)🍃 #یک_فنجان_چای_باخدا
امنیتی، عاشقانه شهدایی(١٢٩قسمت) (بدلیل چاپ شدن حذف شد)
۸)🍃 #ازجهنم_تابهشت
عاشقانه شهدایی(٨٠قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/2379
۹)🍃 #دختران_آفتاب (بدلیل چاپ شدن حذف شد)
۱۰)🍃 #درحوالی_عطریاس
عاشقانه ،شهدایی (٨٠ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/3558
۱۱)🍃 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
بلند، عاشقانه، مفهومی(٣٣٢ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/5605
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/7044
۱۲)🍃 #فرارازجهنم
عاشقانه، مفهومی(۶۶قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/7233
۱۳)🍃 #جانم_میرود
عاشقانه، شهدایی(١٩٢قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/7766
۱۴)🍃 #خنده_های_پدربزرگ
مفهومی، اعتقادی (٢۶ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/9318
۱۵)🍃 #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
واقعی،عاشقانه ،شهدایی(۵۵ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/9581
۱۶)🍃 #آفـتاب_در_حجـاب
واقعی، مفهومی، بصیرتی
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/9969
۱۷)🍃 #مثل_هیچکس
عاشقانه شهدایی (۴۹قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/10545
۱۸)🍃 #جنگ_بادشمنان_خدا
نام دیگه رمان ترمز بریده، مفهومی (۴٢ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/11035
۱۹)🍃 #دسـت_و_پا_چلفتـی
عاشقانه (۵٠ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/11406
۲۰)🍃 #علمدارعشق
عاشقانه شهدایی (٨٣ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/12088
۲۱)🍃 #مردی_در_آینه
بصیرتی و مفهومی ( ١٢٧ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/12623
۲۲)🍃 #عشق_آسمانی_من
واقعی ،عاشقانه، شهدایی (١٩ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/13467
۲۳)🍃 #هرچی_توبخوای
جدید، عاشقانه،شهدایی (١۴٣ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/13617
۲۴)🍃 #تاپروانگی
عاشقانه،خانوادگی و شهدایی (٧٠ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/14603
۲۵)🍃 #مدافع_امنیت
واقعی ،عاشقانه شهدایی (١۴قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/15049
۲۶)🍃 #عاشـقانه_ای_برای_تو
عاشقانه ،مفهومی(۲۲قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/15164
۲۷)🍃#اینک_شوکران
واقعی، عاشقانه شهدایی (۶١ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/15307
_______________________
⛔️۲۸)🍃 #حرمت_عشق
(جدید با پارتهای ویرایش شده) عاشقانه مفهومی(۸۲قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/15769
⛔️رمان #اختصاصی کانال و کپی آن در هر شرایطی #حرام و #حقالناس است
__________________________
۲۹)🍃 #ازسـوریه_تامنا
عاشقانه شهدایی(۵٠قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/16409
۳۰)🍃 #هادی_دلها
عاشقانه شهدایی (٧٨ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/16897
↘️↘️↘️↘️↘️↘️↘️
با ما همـــراه باشیـــــن
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️ @asheghane_mazhabii
↖️↖️↖️↖️↖️↖️
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۳۰
مصطفی را میدیدم که با دستی پر از خون سینه اش را گرفته بود.. و از درد روی زمین پا میکشید.
سوزش زخم شانه،..
مصیبت خونی که روی صندلی مانده..
و همسری که حتی 🔥از حضورش وحشت کرده بودم؛
همه برای کشتنم کافی بود..
و این تازه #اول مکافاتم بود که سعد #بیرحمانه برایم خط و نشان کشید
_من از هر چی بترسم، نابودش میکنم!
از آینه چشمانش را میدیدم و این چشمها دیگر #بوی_خون میداد و زبانش هنوز در خون میچرخید
_ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، نابودش کردم! پس کاری نکن ازت بترسم!
با چشمهایش به نگاهم شلاق میزد و میخواست #ضرب_شصتش تا ابد یادم بماند که عربده کشید
_به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت میکنم نازنین!
هنوز باورم نمیشد عشقم #قاتل شده باشد..
و او به قتل خودم تهدیدم میکرد..
که باور کردم در این مسیر #اسیرش شده و دیگر روی زندگی را نخواهم دید.
سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی به تنم نمانده بود..
که صورتم هرلحظه سفیدتر میشد و او حالم را از آینه میدید که دوباره بیقرارم شد
_نازنین چرا نمیفهمی بهخاطر تو این کارو کردم؟! پامون میرسید دمشق، ما رو تحویل میداد. اونوقت معلوم نبود این جلادها باهات چیکار میکردن!
نیروهای امنیتی سوریه هرچقدر خشن بودند،..
این زخم 🔥از پنجه هم پیاله های خودش به شانهام مانده بود،..
یکی از همانها میخواست سرم را از تنم جدا کند..
و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد..
که دیگر عاشقانه هایش #باورم نمیشد..
و او از اشکهایم پشیمانی ام را حس میکرد که برایم شمشیر را از رو کشید..
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟رمان باستانی #نیمه_شبی_درحلّه 🌟
🌌قسمت #اول
خداوند مهربان، زیبایی فراوانی به من داده بود. پدربزرگم، که خود نیز هنوز از زیبایی بهره ای داشت،
گاهی میگفت:
_تو باید در مغازه کنار من بنشینی و در راه انداختن مشتری ها کمکم کنی؛ نه آنکه تمام وقت خود را در کارگاه بگذرانی.
می گفت:
_من دیگر ناتوان و کُند ذهن شده ام. تو باید کارها را به دست بگیری تا مطمئن شوم که پس از من از عهده اداره کارگاه و مغازه برمی آیی.
در جوابش گفتم:
_من باید زرگری را چنان فرا گیرم که در این فن به استادی برسم و دست کم در شهر #حلّه، کسی مانند من نباشد.
با تحسین نگاهم می کرد و می گفت:
_تو همین حالا نیز استادی.
بعد آه می کشید، اشک در چشمانش حلقه می زد و می گفت:
_وقتی پدر خدا بیامرزت در جوانی از دنیا رفت، دیگر فکر نمی کردم امیدی به زندگی داشته باشم. خدا مرا ببخشد! چقدر کفر می گفتم.کسب و کار را به شاگردان سپرده بودم و بیشتر وقتم را در حمام «ابوراجح» میگذراندم.
اگر دلداری های ابوراجح نبود،
دق کرده بودم. مادرت با اصرار پدرش دوباره ازدواج کرد و به کوفه رفت. شوهر نامردش حاضر نبود تو را بپذیرد و سرپرستی تو را که چهار ساله بودی به من سپردند. خدا را شکر که تو را به من دادند.
با آنکه این قصه را بارها از پدربزرگم شنیده بودم باز گوش می دادم.
_ابوراجح می گفت:
این یادگار فرزند تو است. سعی کن او را به ثمر به رسانی.
او می گفت:
_از پیشانی نوه ات چنین می خوانم که آنچه را در پدرش امید داشتی، در او خواهی یافت.
من ابوراجح را دوست داشتم.
او صاحب حمام بزرگ و زیبای شهر حلّه بود. از همان دوران خردسالی هرگاه پدربزرگم مرا به مغازه می آورد، به حمام می رفتم تا ابوراجح را ببینم و با ماهی های قرمزی که در حوض وسط رختکن بود بازی کنم.
بعدها او نیز دختر کوچولویش «ریحانه» را گهگاه با خود به حمام می آورد.
من دست ریحانه را می گرفتم و با هم در بازار و کاروان سراها پرسه می زدیم و گشت و گذار می کردیم. زمانی که ریحانه شش ساله شد، دیگر ابوراجح او را به حمام نیاورد.
از آن پس، فقط گاهی او را می دیدم.
با ظرفی غذا به مغازه ی ما می آمد و در حالی رویش را تنگ می گرفت،
به من می گفت:
_«هاشم»، برو این را به پدرم بده.
بعد هم زود می رفت. اکنون سالها بود که او را ندیده بودم.
یک بار پدر بزرگم که خوشحال و سرزنده بود، گفت:
_هاشم، تو دیگر بزرگ شده ای. کم کم باید به فکر ازدواج باشی. من می خواهم دامادیت را ببینم. اگر خدا عمری داد و بچه هایت را هم دیدم، شرمنده لطف الهی خواهم بود و دیگر هیچ آرزویی نخواهم داشت.
نمیدانم چرا در آن لحظه یاد ریحانه افتادم.
یک روز که پدر بزرگم از حمام ابوراجح، باز می گشت به کارگاه آمد و بی مقدمه گفت:
_حیف که این ابوراجح شیعه است، وگرنه دخترش ریحانه را برای تو خواستگاری می کردم.
با شنیدن نام ریحانه، دلم فرو ریخت. خودم را به بی تفاوتی زدم و پرسیدم:
_حال چه شده که به فکر او افتاده اید؟
روی چهار پایه ای نشست و گفت:
_شنیده ام که دخترش حافظ قرآن است و به زن ها قرآن و احکام می آموزد.
به خودم گفتم چقدر خوب است که همسر انسان دارای چنین کمالاتی باشد.
وقتی پدربزرگم برخاست تا از پله ها پایین برود، دستش را به یکی از ستون های کارگاه گذاست و گفت: این ابوراجح فقط دو عیب دارد و بزرگی گفته است:
_در بزرگواری یک مرد همین بس که عیب هایش به شمارش درآید.
بارها این مطالب را گفته بود. پیش دستی کردم و گفتم:
_می دانم. اول آنکه #شیعه متعصب است و دوم اینکه از زیبایی بهره ای ندارد.
افرین همین دوتاست....
💞ادامه دارد...
🌟نویسنده؛ مظفر سالاری
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
جلسه اول عاشق ن-AudioConverter.mp3
16.87M
💟قسمت #اول
رفقا سلام ..
ببخشید یکم دیر شد باید ۲۰ منبع(کتاب) پیرامون نماز مطالعه میکردم بعد شروع میکردم به ضبط دوره ....
این از جلسه اول... با حال خوب گوش کنید🥰
⚘️#دوره_رایگان_عاشق_نماز_شو"⚘️
ادامه داره بفرست برای عزیزترینت که کلی ثواب داره
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۷۹ و ۸۰
صدای یاالله سید در سالن پیچید.
خانم قدیری، چادر به سر، وارد پذیرایی شد. لوستر ها را روشن کرد و گفت:
_بفرمایید حاج آقا.
سید، آرام و سر به زیر، از پله ها پایین آمد. صادق همراه او نبود.
پرسید:
_چند جلسه نیاز دارد؟
سید همانطور که زمین را نگاه میکرد، گفت:
_پسر خیلی باهوشی است. با دو سه جلسه دیگر، درس را تمام خواهد کرد. اگر امری ندارید مرخص شوم .
خانم قدیری، پاکتی را جلوی سید گرفت و گفت:
_از زحماتتان خیلی متشکرم. بفرمایید.
سید گفت:
_متشکرم. اما کل هزینه را دفعه قبل پرداخت کردید. با اجازه تان .
خانم قدیری، دستش را که جلو برده بود، پایین آورد. فکر کرد:
_یعنی همان مقدار کم شد کل هزینه کلاس خصوصی؟ آقای مدیر که می گفت هر جلسه آن مقدار است.
پشت سر سید به سمت در رفت و گفت:
_بفرمایید خواهش می کنم. هزینه را از آقای مدیر پرسیدهام. بفرمایید
سید گفت:
_باور کنید جدی عرض کردم. همان هم زیاد بود.
کفش هایش را پوشید.
خانم قدیری نه خیلی بلند، صادق را صدا کرد که:
_صادق جان بیا حاج آقا دارن تشریف میبرند .
+آقا صادق خسته بودند. خوابیدهاند.
همان طور که کمی به پهلو حرکت میکرد تا بی احترامی به خانم قدیری نشود این را گفت.
در را باز کرد و وارد حیاط شد.
خانم قدیری پشت سر سید، وارد حیاط شد. با صدایی آرام که نگرانی در آن پیدا بود گفت:
_جدیدا خوابش خیلی زیاد شده. بیداریهایش هم خیلی سرحال نیست .
سید ایستاد. ریههایش را از بوی خوش گلها پُر کرد و گفت:
_شاید کم خون باشند. آقا صادق طبعشان بلغمی است. رطوبت بدنشان خیلی بالاست. سعی کنید از خوردن سردیجات مثل ماست و پنیر پرهیزش بدهید و کمی کشمش و خرما و ارده شیره و در کل گرمیجات بدهید بخورند تا رطوبت بدنشان کمتر شود. سرحال تر و شاداب و پر انرژیتر خواهند شد ان شاالله.
خانم قدیری بیشتر از این، سید را معطل نکرد. تشکر کرد و گفت:
_حتما.
سید رفت و خانم قدیری ماند با یک پاکت پول دست نخورده و سکوت خانه. لوستر را خاموش کرد.
بدون آنکه محتویات پاکت را درآورد،
آن را داخل کشو گذاشت. به آشپزخانه رفت تا بساط افطار را برای پرویز آماده کند. اگر چه با سیگارهایی که میکشید دیگر چه روزه ای.!
پرویز، با ظرف دو لیتری حلیم وارد خانه شد.
سامان جلو پرید:
_بابا چی خریدی؟ چی خریدی؟
پرویز کیف چرمیاش را روی میز آیینه سنگی دمِ در گذاشت. پلاستیک پفک و چیپس ها را دست سامان داد و گفت:
_تنهایی نخوریها. به من و مادرت هم بده. صادق کجاست؟
سامان، همان طور که چیپس ها را زیرورو میکرد، گفت:
_مثل همیشه خوابه.
پرویز گفت:
_این پسرهی تنبل که همیشه خواب است. کی قرار است آدم شود؟
و صدای عصبیاش، خانه را پُر کرد:
_صادق، اون تنِ لشتو بلند کن
خانم قدیری کت پرویز را که روی کیف چرمی گذاشته بود، آویزان کرد. خواست حرفی بزند اما هیچ نگفت. به جایش با لبخند، خوش آمد گفت:
_خسته نباشی. خداقوت. زحمت کشیدی. خدا خیرت بده.
پرویز، ظرف حلیم را به دست همسرش داد:
_گفتم لابد افطار درست و حسابیای نداریم، چند کاسه حلیم پر گوشت بخورم لااقل. مردیم از بس گرسنه ماندیم. چه کسی آخر 16 ساعت روزه میگیرد در این هوای گرم.
این ها را گفت و به سمت روشویی رفت. خانم قدیری به رشتههای گوشت قاتی شده با استامبولی پلویی که پخته بود فکر کرد.
با دلسردی تمام،
حلیم پرگوشت را در کاسه ها کشید. چای و نان و پنیر و استامبولی پلو با گوشت را هم روی میز ناهارخوری گذاشت.
پرویز منتظر الله اکبر بود.
به محض شنیدن، شروع کرد به خوردن حلیم. دو کاسه بزرگ حلیم خورد.
صادق استامبولی خواست.
پرویز گفت:
_حلیم بخور کمتر بخوابی.
صادق گفت:
_چشم
و یک قاشق حلیم کنار بشقابش کشید.
سامان مشغول بازی کامپیوتری بود. خانم قدیری ناراحت سامان بود و مدام نگاهش میکرد.
جلوی پرویز کسی حق نداشت به او بگوید بالای چشمت ابروست. صادق بی تفاوت، برادرش را نگاه کرد. او اجازه بازی نداشت. غذایش که تمام شد، از مادر تشکر کرد.
خانم قدیری، چند کشمش کف دستش گذاشت و لبخند پرمهری به او زد.
صادق کشمش ها را گرفت و به اتاقش رفت. روی تخت دراز کشید. کشمش ها را کنارش ریخت.
صورتش را با کف دستانش پوشاند و گریه کرد. گریه کرد و هی به خود گفت:
"بابا من را دوست ندارد. بین ما #فرق میگذارد. من چه گناهی کردهام که بچه #اول شدهام. من چه گناهی کردهام که اجازه هیچ کاری ندارم. ای خدا.."
آنقدر گریه کرد که.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
9.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺️ چرا ریشه کربلا در #فتنه_سقیفه است؟
🔸 زیرا در سقیفه به #اصل_ولایت که تضمین کننده سلامت دین و دنیا و آخرت مردم بود، خیانت شد و این اصل به حاشیه رانده شد.
🔸 سقیفه تنها منجر به #تغییر رهبر #دنیوی جامعه نشد بلکه #متولی_دین مردم را نیز تغییر داد
🔸 ابوبکر، عمر و عثمان با فهم ناقص از دین، #تفسیرغلط به مردم دادند. اینان در ماجرای #عقدموقت و #طواف_النساء، اجتهاد در مقابل نص کردند.
⚫️استاد رجبی دوانی
🏴اللهم العن #اول ظالم ظلم حق محمد و ال محمد.....
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
1099898627_1595334575.mp3
52.39M
♨️⏯صوت همایش #جنگ_ترکیبی با محوریت شناختی، شبکههای اجتماعی و هوش مصنوعی
📌1⃣ بخش #اول همایش
📌🎤با سخنرانی محمد جوانی
📌🇮🇷رزمایش کشوری علمی_فرهنگی میقات
📌📅 مردادماه ۱۴۰۳
📌✌️انتشار حداکثری با شما