❤️رمان شماره چهاردهم 😁❤️
💜اسم رمان؛ #خنده_های_پدربزرگ
💚نویسنده؛ ✍سجاد مہدوے
💙چند قسمت؛ ٢۶ قسمٺ
با ما همـــراه باشیـــــن 😎👇
@asheghane_mazhabii
🍃 رمـان زیبا، تلنگری و مفهومی
🍃 #خنده_های_پدربزرگ
🍃 قسمت ۱
من ارشیا هستم...
پسر دوم خانواده "مفتخری". نازنین 22 ساله و سوگل 15 ساله خواهرهای من هستند.
نمیخوام از خودم تعریف کنم..
ولی بهترین شاگرد مدرسه بودم و همیشه تو آزمون های کشوری حرف اول رو میزدم.
الان 20 ساله هستم ولی سال اولی هست که وارد دانشگاه شدم...
شاید بپرسید که چرا منی که همیشه شاگرد اول بودم یک سال هم پشت کنکور گیر کردم.
خب باید اینطوری شروع کنم که همه چیزم در 18 سالگی تغییر کرد...
تا قبل از 18 سالگی...
هم قیافه خیلی خوبی داشتم هم درسم خیلی خوب بود (از گفته دوستام میگم... هم پسرها و هم دختر ها) ...
پدرم هم رئیس یک شرکت بزرگ ساختمان سازیه برای همین هم از نظر مالی هیچ مشکلی نداشتیم .
زندگیمون نسبتا آروم بود...
اصلا آدم سیاسی نبودم اصلا هم از رجال سیاسی کشور خوشم نمیومد
همه چی بر وفق مراد بود تا یکی از روز های زمستان.....
صبح یکی از روزهای نزدیک به عید بود که توی خیابون نزدیک خونمون نازنین و یکی از دوستاش رو با سه تا پسر غریبه دیدم.
قیافشون خیلی عجیب بود...سر تاس، و انگشترهای اسکلتیشون من رو یاد فیلم های افسانه ای می انداخت.
این اتفاق ها زیاد توی خانواده ما می افتاد...
نه اینکه بگم بی غیرت بودیم، نه، ولی توی این مسائل خیلی دید بازی داشتیم،
اما...
چیزی که اونروز من رو #آزار داد #نزدیکی بیشتر از همیشه خواهرم به این پسرها بود.
از این #وضع و #نوع_حرف_زدنشون بدنم مور مور شد.
جلو تر رفتم....
و کنار یکی از درخت های اطراف خیابون به حرف هاشون گوش دادم.
... یکی از پسرها سیگار نصفه کشیده اش رو از دهنش در آورد.... سیگار رو نزدیک صورت خواهرم گرفت و با یک صدای خشن و زمخت گفت:
"بکش برای نابودی این رژیم آخوندی."
بعد هم همه با هم خندیدند و خواهرم سیگار رو کشید...
🍂ادامه دارد....
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍂 اثــرے از؛✍ #ســجاد_مـــہــدوے
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃 رمـان زیبا، تلنگری و مفهومی
🍃 #خنده_های_پدربزرگ
🍃 قسمت ۲
دیگه حالم داشت بهم میخورد...
خواستم جلو برم که سرفه های خواهرم مانع از حرکتم شد...
همون پسری که سیگار رو تعارف کرده بود دستش رو روی شونه خواهرم گذاشت.
طاقتم تاب شده بود پریدم جلو و داد زدم:
_آهاااای!تو داری چه غلطی میکنی.
همه صورتشون رو به سمت من برگردوندند و چند لحظه ای فقط نگاهم کردند.
خواهرم که صورتش گر گرفته بود با عصبانیت به سمت من نگاه کرد
_چی شده ارشیا خان! آخوند منکراتی شدی؟
اون پسر روش رو به طرف خواهرم کرد و گفت:
_کیه نازنین! طرف از این بسیجی هاست؟
و روش رو به من کرد و با خنده گفت:
_پس چرا ریش نداری؟"
خواهرم هم همانطور که میخندید گفت:
_نه کامبیز جون... هنوز در این حد نیست."
کامبیز بلند بلند خندید و با دست به کمر خواهرم زد...
... تمام بدنم داغ شده بود با سرعت به سمتش حمله کردم و هلش دادم.
_اُوی جوجه تیغی! حدِّ خودتو نگه دار
کامبیز که جا خورده بود...
با قیافه مغرور و حق بجانب درحالی که با دستاش موهاش رو برنداز میکرد با کمی ترس تو صداش گفت:
_چه....چه غلطای اضافه...بچه ها... این فسقلی رو باید ادب کنیم.
خواهرم که فهمیده بود قضیه از حد شوخی گذشته جلوی کامبیز رو گرفت...
-ارشیا... دیوونه....چیکار میکنی....به تو مربوط نیست...برو خونه....خواهش میکنم برو خونه...
اما کامبیز با وقاحت تمام خواهرم رو به کناری هل داد و کاری کرد که زمین بخوره.
-کامبیز لعنتی.... گم شو...چِت شده دیوونه
من که دیگه قاطی کرده بودم بی معطلی یک مشت محکم به چونه اش زدم......
همه چیز سریع اتفاق افتاد،...
کامبیز یه کم عقب رفت و من فکر کردم میخواد فرار کنه
اما یه دفعه دستش رو تو جیبش کرد،
یک نارنجک سیاه که ظاهرا برای چهارشنبه سوری بود رو در آورد و با قدرت به سمت #صورتم پرت کرد...تا اومدم جاخالی بدم نارنجک به کتفم خورد...
صدای انفجارش بسیار زیاد بود....
... از اون لحظه فقط دود و آتش و جیغهای پشت سرهم یادم میاد...و ... و گُر گرفتنِ بدنم...
صورتم میسوخت...
چشم هایم را باز کردم ولی چیزی نمیدیدم. وحشت وجودم رو فراگرفت...
🍂ادامه دارد....
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍂 اثــرے از؛✍ #ســجاد_مـــہــدوے
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃 رمـان زیبا، تلنگری و مفهومی
🍃 #خنده_های_پدربزرگ
🍃 قسمت ۳
به صورتم دست کشیدم،...
تمام صورتم رو پوشانده بودند حتی چشمهام هم پوشیده شده بود....تازه داشتم همه چیز رو به خاطر می آوردم، صدای انفجار و جیغ، دود و ...
حواسم در حال برگشت بود،...
درد به شکل صعودی در بدنم افزایش پیدا میکرد و به تدریج به تمام تنم سرایت میکرد تا اون لحظه از زندگیم تا این حد درد نکشیده بودم.فکر میکردم صورتم روی شعله باشه.
از تمام وجود داد زدم،...
صدای پرستارها رو شنیدم که به سرعت به اطرافم اومدند و بهم آرام بخش تزریق کردند.دارو به سرعت اثر کرد، احساس کرختی میکردم با تمام وجودم میخواستم از اون بیمارستان لعنتی فرار کنم اما توانم لحظه به لحظه داشت کم میشد تا اینکه از حال رفتم....
🕊🕊🕊🕊
با صدای گریه های مادرم بیدار شدم. بریده بریده صداش زدم
_ما..مان....ماما..ن
صدای گریه هاش بیشتر شد و دستش رو روی سرم گذاشت. آرامش بخش ترین لحظه بعد از اون انفجار حس کردن گرمی دست های مادرم بود.
من هم به گریه افتادم....مادرم سرش رو روی سرم گذاشت و دلداریم داد. میدونستم که وضعم خیلی وخیمه اما با اینکه این موضوع رو میدونستم حرف های مادرم آرومم میکرد.
-عزیز دلم ...همه چی درست میشه... خدا خیلی بهت رحم کرده... انشاءالله زودی میریم خونه خودم اونقدر پرستاریت میکنم تا خوب بشی.
و دوباره گریه کرد طوری که قلبم فرو ریخت
#مادرم اعتقاداتش خوب بود دائم برام دعا میکرد
منم با #طنین_صداش بدون اینکه بتونم ازش ایراد بگیرم آروم ِآروم میشدم
بعد از اینکه مرخص شدم فهمیدم که زنده موندنم یک معجزه بوده،...
ظاهرا خیلی شانس آورده بودم که انفجار به شاهرگم آسیبی نرسونده بود.وقتی به خونه برگشتم نازنین بیشتر از همه ازم پرستاری میکرد و کمک مادرم میکرد.
میدونستم که خودش رو خیلی مقصر میدونه. شاید هم حق داشت ولی من دوست نداشتم که تا این حد زجر بکشه.
داستان اون روز رو برای کسی تعریف نکردم خیلی سعی داشتم که این موضوع مخفی بمونه....خواهرم هم به کسی نگفته بود.
تمام خانواده از اینکه به سلامت (به خیال خودشان!) از بیمارستان مرخص شده بودم خوشحال بودند... و انتظار روزی رو میکشیدند که باندهایی که تمام صورتم رو پوشونده بود باز بشه.
....و آن روز هم به سرعت فرا رسید...
دکتر اول از همه پوشش هایی که روی چشمم بود رو برداشت.. قلبم تند تند میزد.
خیلی سعی کرده بودم با #نابینایی کنار بیام اما حتی فکر اینکه برای همیشه چیزی نبینم آزارم میداد...
چشمم رو به آرومی باز کردم،...
هیچ وقت اون صحنه رو یادم نمیره خوشحالی تمام وجودم رو گرفت، به خانوادم نگاه کردم و با خنده گفتم:
_دیدید که دیدم!!!
خواهرهام از خوشحالی فریاد زدند و مادر و پدرم هم با خنده گریه میکردند.
دکتر رو به اونها کرد و با تشر ازشون خواست که ساکت بشن.
دیگه خیالم کاملا راحت شده بود...
احساس میکردم که روی ابرها سیر میکنم خنده از روی لب هام کنار نرفت....
تا لحظه ای که باند رو از روی صورتم برداشتند..
🍂ادامه دارد....
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍂 اثــرے از؛✍ #ســجاد_مـــہــدوے
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃 رمـان زیبا، تلنگری و مفهومی
🍃 #خنده_های_پدربزرگ
🍃 قسمت ۴
شادی از #بیناییم به سرعت تبدیل به نفرت از چشمانم شد.
چیزی رو که توی آینه میدیدم باور نمیکردم.
#یه_صورت_سیاه_که_به_خاکستری_و_سبز_میزد.
چشم های بدون مژه و ابرودچونه ورم کرده و آویزون،.... موهام هم تا وسط سرم ریخته بود یه قسمت از بینیم هم خورده شده بود....
بی اختیار به گریه افتادم.
همه چیز پیش چشمم تیره و تار شد.
صورتم رو به طرف پدر و مادرم بر گردوندم.
چهره شون همراه با ترس شد.
سوگل به صورتش چین انداخت و نازنین هم جلوی چشم هاش رو گرفت.
چشم های مادرم پر اشک شد و پدرم هم برای اینکه مجبور نباشه به من نگاه کنه سرش رو پایین انداخت.
صورتم رو به طرف دکتر برگردوندم، اصلا متعجب نشده بود، آهی از سر تاسف کشید و روی صندلیش نشست.
دستم رو به صورتم کشیدم...
و چشم هام سیاهی رفت و روی زمین افتادم...
🕊🕊🕊🕊
تا یک ماه جرئت نکردم که از خونه بیرون بیام....فقط دعا میکردم که بمیرم.
آخه میدونید! خیلی به #قیافم وابسته بودم،
کی میتونست باور کنه ارشیا...
ارشیای خوشگل و خوش چهره به این راحتی تبدیل به هیولا شده باشه
هر روز چند ساعت جلوی آینه بودم و هر روز هم یک مد جدید!
تمام فکر و ذکرم قیافم بود.
شاید تعریف و تمجیدهای دوستام باعث شده بود که فکر کنم از قیافه من بهتر وجود نداره.
باورش برام خیلی سخت و سنگین بود
...برای همین هم یک ماه طول کشید که این رنج و غصه برام عادی بشه.
بعد از این مدت تقریبا قانع شده بودم که باید به زندگیم با همین شکل ادامه بدم.
یاد حرف های دکترایی افتادم که قریب به اتفاق گفته بودن:
_اگه عملی جراحی زیبایی بکنی ممکنه چشم هات رو از دست بدی و قیافت هم به هیچ وجه مثل سابق نمیشه
با این افکار راهی مدرسه و درس شدم.
نمیتونستم رفتار دوست هام رو پیش بینی کنم آخه توی این مدت هم ازشون خبری نداشتم.
البته نمیخواستم خبری داشته باشم
اصلا به تلفن هاشون جواب هم نمیدادم.
اما حالا بعد از یک ماه با این قیافه میخواستم ببینمشون.... پاهام یاری نمیکرد
کشان کشان داشتم به سمت میرفتم که
اشکان رو توی کوچه مدرسمون دیدم،
...نتونستم ازش قایم بشم
آخه مثلا اشکان یکی از دوستام بود
اگه بخوام توصیفش کنم باید بگم از اون آدم هایی بود که سرش درد میکنه برای بحث سیاسی مذهبی... البته آخر بحث هاش هم یه فحش به تمام عقاید طرف میده و از خجالتش در میاد
اصلا همینش برای من جالب بود،
من هیچ وقت دوست صمیمی نداشتم خودم که فکر میکنم به خاطر حسادت کسی بیش از حد بهم نزدیک نمیشد.
بی اختیار دستم رو روی شونه اش گذاشتم.. برگشت.... و یک آن شوکه شد.
به سر تا پام نگاه کرد و با طعنه گفت:
_دستت رو بکش ایکبیری، ترسوندیم.
بعد خودش رو کمی عقب کشید
- ببینم تو با هیولاهای هالیوودی نسبتی نداری،بهت نمیخوره گدا باشی....اصلا با من چی کار داری عوضیِ بد ترکیب
زبونم قفل شده بود.
باورم نمیشد با من اینجوری صحبت کنه،
خیال میکردم وقتی خودم رو بهش معرفی کنم اخلاقش درست میشه...
_اش..اشکان منم... ارشیا... ارشیا..مفتخری
اما ای کاش اسمم رو نمیگفتم.
به محض اینکه اسمم رو شنید زد زیر خنده
بلند گفت:
- چرا این ریختی شدی...حقته... از بس که به اون قیافه نکبتت مینازیدی... البته برای من بد نشد تا آخر عمر سوژه ام در اومده
... از ناراحتی شدید داشتم برمیگشتم خونه
صدای خنده و تمسخر بعضی از مردم رو میشنیدم.
خیلی دوست داشتم بمیرم ولی حوصله مرگ رو هم نداشتم.....
🍂ادامه دارد....
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍂 اثــرے از؛✍ #ســجاد_مـــہــدوے
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃 رمـان زیبا، تلنگری و مفهومی
🍃 #خنده_های_پدربزرگ
🍃 قسمت ۵
دیگه حساب روزهایی که خونه بودم از دستم در رفته بود...
از بی حوصلگی رفتم سراغ یه آلبوم قدیمی...
و شروع کردم ورق زدن... آخه عکسای معصومیت بچگیم آرام بخش بودن...
با دیدن عکس گوشه راست صفحه سوم برق گرفتم...
یه دفعه مثل لوله رادیات تمام بدنم گرم شد
اونقدر این انرژی قوی بود که سریع رفتم شروع کردم به جمع کردن ساک....
تا قبل از این روزها تمام فکر و ذکرم کنکور بود و کتاب تست....
اما حالا دیگه این چیزها خیلی به نظرم احمقانه میومد.
یکی از همین روزهایی که خونه مونده بودم تمام کتاب های تستم رو پاره کردم
الان از اون همه کتاب فقط یه کیسه کاغذ مونده.
وقتی کتاب هام رو میدیدم بیشتر از قبل از مدرسه و درس متنفر میشدم...
🕊🕊🕊🕊
بعد از اینکه مدرسه رو ترک کردم کم و بیش خونه اقوام میرفتم...
ولی وقتی رفتار زننده شون رو دیدم،وقتی که نگاه های آمیخته به ترحم و تمسخر رو میدیدم از فامیل هم متنفر میشدم.
حالا که فکر میکنم قبل از اون اتفاق هم توی فامیل آدم محبوبی نبودم
اما موفقیت هام باعث میشد که کسی نتونه چیزی بهم بگه...
البته این عدم محبوبیت هم تقصیر خودم بود.... با غروری که من داشتم طبیعی بود که همه رو از خودم دور کنم.
مدت ها بود که #تنهاآرامشم_خانوادم بودند...
تمام سختی هایی که میکشیدم، با نگاه مادرم فراموش میشد.
وقتی پدرم مثل کوه پشتم می ایستاد و از من دفاع میکرد لذت میبردم.
وقتی خواهرام از من تعریف میکردند، احساس غرور میکردم
.. اما ته دلم میدونستم که تمام این رفتارها ساختگیه و اون ها هم خیلی ناراحت و کلافه اند ...حتی بیشتر از من...
این رو میشد از سردی خانوادمون فهمید،
قبل از اون اتفاق روابطمون خیلی گرم تر بود.
اما بعد از مشکل من تمام صحبت هایی که میکردیم تو یکی دو کلمه خلاصه میشد.
نمره های سوگل هم به شدت افت کرده بود. خیلی مشکل های دیگه هم از طریق من بوجود اومده بود...
برای همین هم هر روز بیشتر از قبل از وجود خودم متنفر میشدم،... هر روز آرزوی مرگ میکردم
... هر چیزی که میدیدم باعث میشد یاد چهره ام بیفتم...
اگر هم زنده بودم به خاطر خاطراتی بود که قبل از اون اتفاق داشتم...
برای همین بعضی وقت ها آلبوم گردی میکردم....
دیگه ساکم آماده بود...
🍂ادامه دارد....
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍂 اثــرے از؛✍ #ســجاد_مـــہــدوے
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃