🌟رمان باستانی #نیمه_شبی_درحلّه 🌟
🌌قسمت #اول
خداوند مهربان، زیبایی فراوانی به من داده بود. پدربزرگم، که خود نیز هنوز از زیبایی بهره ای داشت،
گاهی میگفت:
_تو باید در مغازه کنار من بنشینی و در راه انداختن مشتری ها کمکم کنی؛ نه آنکه تمام وقت خود را در کارگاه بگذرانی.
می گفت:
_من دیگر ناتوان و کُند ذهن شده ام. تو باید کارها را به دست بگیری تا مطمئن شوم که پس از من از عهده اداره کارگاه و مغازه برمی آیی.
در جوابش گفتم:
_من باید زرگری را چنان فرا گیرم که در این فن به استادی برسم و دست کم در شهر #حلّه، کسی مانند من نباشد.
با تحسین نگاهم می کرد و می گفت:
_تو همین حالا نیز استادی.
بعد آه می کشید، اشک در چشمانش حلقه می زد و می گفت:
_وقتی پدر خدا بیامرزت در جوانی از دنیا رفت، دیگر فکر نمی کردم امیدی به زندگی داشته باشم. خدا مرا ببخشد! چقدر کفر می گفتم.کسب و کار را به شاگردان سپرده بودم و بیشتر وقتم را در حمام «ابوراجح» میگذراندم.
اگر دلداری های ابوراجح نبود،
دق کرده بودم. مادرت با اصرار پدرش دوباره ازدواج کرد و به کوفه رفت. شوهر نامردش حاضر نبود تو را بپذیرد و سرپرستی تو را که چهار ساله بودی به من سپردند. خدا را شکر که تو را به من دادند.
با آنکه این قصه را بارها از پدربزرگم شنیده بودم باز گوش می دادم.
_ابوراجح می گفت:
این یادگار فرزند تو است. سعی کن او را به ثمر به رسانی.
او می گفت:
_از پیشانی نوه ات چنین می خوانم که آنچه را در پدرش امید داشتی، در او خواهی یافت.
من ابوراجح را دوست داشتم.
او صاحب حمام بزرگ و زیبای شهر حلّه بود. از همان دوران خردسالی هرگاه پدربزرگم مرا به مغازه می آورد، به حمام می رفتم تا ابوراجح را ببینم و با ماهی های قرمزی که در حوض وسط رختکن بود بازی کنم.
بعدها او نیز دختر کوچولویش «ریحانه» را گهگاه با خود به حمام می آورد.
من دست ریحانه را می گرفتم و با هم در بازار و کاروان سراها پرسه می زدیم و گشت و گذار می کردیم. زمانی که ریحانه شش ساله شد، دیگر ابوراجح او را به حمام نیاورد.
از آن پس، فقط گاهی او را می دیدم.
با ظرفی غذا به مغازه ی ما می آمد و در حالی رویش را تنگ می گرفت،
به من می گفت:
_«هاشم»، برو این را به پدرم بده.
بعد هم زود می رفت. اکنون سالها بود که او را ندیده بودم.
یک بار پدر بزرگم که خوشحال و سرزنده بود، گفت:
_هاشم، تو دیگر بزرگ شده ای. کم کم باید به فکر ازدواج باشی. من می خواهم دامادیت را ببینم. اگر خدا عمری داد و بچه هایت را هم دیدم، شرمنده لطف الهی خواهم بود و دیگر هیچ آرزویی نخواهم داشت.
نمیدانم چرا در آن لحظه یاد ریحانه افتادم.
یک روز که پدر بزرگم از حمام ابوراجح، باز می گشت به کارگاه آمد و بی مقدمه گفت:
_حیف که این ابوراجح شیعه است، وگرنه دخترش ریحانه را برای تو خواستگاری می کردم.
با شنیدن نام ریحانه، دلم فرو ریخت. خودم را به بی تفاوتی زدم و پرسیدم:
_حال چه شده که به فکر او افتاده اید؟
روی چهار پایه ای نشست و گفت:
_شنیده ام که دخترش حافظ قرآن است و به زن ها قرآن و احکام می آموزد.
به خودم گفتم چقدر خوب است که همسر انسان دارای چنین کمالاتی باشد.
وقتی پدربزرگم برخاست تا از پله ها پایین برود، دستش را به یکی از ستون های کارگاه گذاست و گفت: این ابوراجح فقط دو عیب دارد و بزرگی گفته است:
_در بزرگواری یک مرد همین بس که عیب هایش به شمارش درآید.
بارها این مطالب را گفته بود. پیش دستی کردم و گفتم:
_می دانم. اول آنکه #شیعه متعصب است و دوم اینکه از زیبایی بهره ای ندارد.
افرین همین دوتاست....
💞ادامه دارد...
🌟نویسنده؛ مظفر سالاری
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5