eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
216 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۶♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸رمان جذاب و شهدایی 🌸🍃 🍃قسمت ۷۱ ماشین پارک کردم.. زن عموم دیدم... این زن عموم دو سال پیش خیلی اومد خواستگاریم برای پسرش اما من گفتم نه بعدش رفت دخترخاله ام بعنوان عروس انتخاب کرد، الان خدا بخیر کنه میخاد چه زخم زبانی بزنه رفتم سمتش - سلام زن عمو خوب هستید؟پسرعمو و عروس و عمو خوبن زن عمو: سلام الحمدالله.. نرگس جان بدت نیادا اما خداشاکرم عروسم نشدی.. چون بخاطر ۱۰۰میلیون پول شوهرت راهی سوریه کردی سرم انداختم پایین و هیچی نگفتم.. قطرات درشت اشک از چشمام راهی صورتم شد زن عمو:خوب کاری نداری دخترم زنگ در زدم... مامانم تا منو دید گفت _خاک توسرمـ.. نرگس چی شده ؟چرا گریه میکنی؟ -مامان چرا مردم فکر میکنند پول میدن اصلا کدوم زنی حاضر تو اوج جوانی تنها بشه برای پول اصلا حال خوش بچه های مدافع موقع شهادت به پول گرفتن میخوره عزیزجون: نرگس دخترم برو استراحت امروز پیش خودمون بمون.. دلمون برات تنگ شده - چشم عزیزجون:بی بلا 💤خودم تو یه بیابان بی آب و علف دیدم هیچکس نبود شروع کردم به دادزدن کســــــــــــی اینجانیست ؟ کســــــــی اینجا نیست ؟ لباس عربی با نقاب و چادر عربی سرم بود شروع کردم به راه رفتن تو بیابان صدای طبلهای جنگی و شیحه های اسبا و شیپور از فاصله نزدیکی میومد چند متر که رفتم جلو... یه آقا دیدم صداش کردم _ببخشید برادر روش برگردون طرفم دیدم مرتضی است دویدم سمتش اون لباس جنگی تنش بود زره و شمشیر -مرتضی اینجا کجاست ؟چرا ما اینطوری لباس تنمون +اینجا کربلاست.. بیا بریم پیش آقاامام حسین. ع رفتیم جلو دیدم آقامون امام حسین ،حضرت عباس و خیلی از افراد حاضر در کربلا اونجا بودن... یهو یه ✨خانم نورانی✨ رفت پیش امام حسین. ع _حسین برادرم.. یاران من آمده اند تا در رکابت باشند... اذن میدانش بده برادر جنگ شروع شد سرها بریده شد مرتضی اومد پیشم... _نرگس رفتار کن به وسط میدان رفت.. نیزه بالارفت تا در قفسه سینه اش ماندگار بشود که داد زدم نــــــــــــــــــه یا امام رضاااااا.... خودت کمکش کن💤 _نرگس... نرگس... بابا از خواب بیدارشو... نرگس عزیز بابا.... پاشو سرم گذاشتم رو سینه آقاجون _بابا ... خیلی سخته هشت روز از رفتن مرتضی میگذشت که مائده سادات زنگ زد 🍃🌸ادامه دارد.... 🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش 🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊رمان جذاب و تلنگری 🕊قسمت ۱۳ ساعت6 غروب بود.جلوی در ساختمان منتظر خانم رضایی بودم پنج دقیقه بعد خانم رضایی رسید. خانمی ۲۹_۳۰ساله باچهره معمولی ولی یه مهربونی کاملا مشخص بود. تانشستم توماشین دستاشو باز کرد به آغوشش پناه بردم. شاید یه ربع بیست دقیقه ای فقط گریه کردم خانم رضایی: _آروم شدی عزیزدلم؟ فقط با اشک نگاش کردم _میبرمت جایی که بوی حسینو بده بعدازگذشت ۴۵دقیقه روبه روی معراج الشهدا نگه داشت وارد که شدیم خیلیا داشتن میومدن سمتم که بهار نذاشت. به سمت حسینیه معراج الشهدا راهنماییم کرد. خانم رضایی با یه باکس جلوم نشست. درو دیوارای معراج حسین قبل محرم سیاه پوش کرده بود.. خانم رضایی: _اینکه چطوری تو روسپرد دست من بمونه واسه بعد..اما فعلا میخوام امانت های دستم رو بدم بهت.. به بچه ها گفتم نیان خودمم یک ساعت دیگه بهت سرمیزنم. این باکس همون امانتاییه که حسین چند روزقبل اعزام بهم داد. گفت اگه واسش اتفاقی بیفته یک هفته بعدخبرش اینو بهت بدم. خودش از حسینیه رفت بیرون. باکس رو باز کردم یه نامه بود.یه بسته بود. نامه روبازکردم.. ✍بسم رب الشهدا والصدیقین مارا بنویسید فداےزینب آماده ترین افسررزم آور زینب بایدبه مسلمانی خود شک کند آنکه یک لحظه ی کوتاه شود کافرزینب کافیست که با گوشه ی ابروبدهد اذن فرماندهی کل قوا؛ از بیخ درآورده و خوآهیم درآورد چشمےڪه چپ افتد دور و بَر زینب آن کشورسوریه واین کشور ایران مجموع دو کشور بشود رهبر بدهد رخصت میدان؛ بگذاریم به زخم دل مضطر زینب ✍سلام خواهرگلم.. زینب قشنگم.. تواین دوسال که لیاقت مدافع بی بی داشتم تمام نگرانیم بودی خواهرجانم آنقدربچه حساسی بودی هیچوقت نتوانستم ازسوریه بهت بگم. وقتی بعدازشهادت آقاسیدمحمدحسین اونقدر نگرانت بودم.. که نمیتوانم بیان کنم.. زینبم این نامه را زمانی میخوانی که یا اسیرشدم یا شهید.. امیدوارم دومیه باشه زینبم... بعد از رفتنم آنقدر حرف ؛ دوست دارم ادامه بدی وبه حرف خانم رضایی گوش بدی.. و باهاش همقدم بشی برای بقیه شهدا. امیدوارم اون چیزایی که مدنظرم است رو بتونم واست یادگاری بخرم.همراه این نامه یه تابلو هست بزن به اتاقت دوست دارم پیکرم هیچوقت برنگرده اگه برنگشت قرار من و تو هرموقع دلت گرفته قطعه 50 بهشت زهرا مزار‌شهید دوست دارم.. گل نازم✍ ‌ 🕊ادامه دارد.... 🕊 نویسنده؛ بانو مینودری https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊رمان جذاب و تلنگری 🕊قسمت ۳۳ 🍀راوےعطیه 🍀 وقتی از سفر جنوب برگشتیم مامان یه خبری بهم دادکه برام عجیب نبود ولی بود خواستگاری سید محمد از من یه چیز شوکه کننده بود.. به نیت سه ساله امام حسین.. ✨سه روز روزه گرفتم ✨سه شب نماز شب خوندم افطار روز سوم راهی بهشت زهرا یادمان 🕊شهید ابراهیم هادی🕊 رفتم زندگی من تاچهار ماه پیش زمین تا آسمان کرده بود دختری که ، ، برایش مسخره بود الان میفهمید پای دختران چادری چقدر شهیدان داده شده است کنار یادمان نشستم.. خداروشکر خلوت بود. درحالیکه گلاب روی سنگ مزار می ریختم شروع کردم به حرف زدن سلام آقاابراهیم.. تو واسطه طعیه شدنم شدی تو واسطه شدی تا بفهمم عشق یعنی چی توبهم فهموندی عاشق چادر شدن یعنی چی.. حالا اومدم تا کمکم کنی تا زینب وار کنار همقدمت وایسم، کمکم کن اگه سیدمحمد رفت من ادامه دهنده راهش باشم حالا امروز پنج شنبه است.. وباچادر گل صورتی ام منتظر خواستگارم باصدای زنگ برای آرامشم یه صلوات میفرستم ودر آشپزخانه منتظر میمونم بعداز یک ربع مامان صدایم کرد: _دخترم عطیه جان چایی بیار وقتی سینی چای را مقابل آقاسید گرفتم تازه متوجه رز های زرد و سفید روی میز شدم تازه روی مبل کنار مامان آروم گرفته بودم که مادر آقاسید لجازه خواست برای صحبت کردنمون باهم وقتی توی اتاقم قرار رفتیم اولین چیزی که دیدم لبخندتحسین آمیز آقاسید بود آقاسید: _اتاقتون همش بوی شهید هادی رو میده _شهیدهادی تموم زندگیمو تغییر داد یک ساعت یک ساعت ونیمی حرف زدیم وآقاسید آخر پرسید: _خب با این حساب نظرتون چیه؟ _قبل از جواب من یه چیزی بگم؟ آقاسید: بفرمایید _من توسکای چندماه قبل نیستم ولی کلی راهم مونده بشم مثل زینب وبهار آقاسید: _خانم عطایی فرد وخانم رضایی عالین ولی شما هم از عالی عالیترین.. خب حالاجواب؟ _راضیم به رضای خدا آقاسید: مبارکه ان شاءالله اون شب من با انگشتر نشون به خواب رفتم. واسه عقد.. هفته بعد کنار یادمان شهید ابراهیم هادی رو انتخاب کردیم 🕊ادامه دارد.... 🕊 نویسنده؛ بانو مینودری https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🇮🇷قسمت ۳۳ و ۳۴ آیه لبخند زد.... اشکالی دارد قند در دل این دو آب شود؟سیدمهدی، تو که ناراحت نمیشوی؟ تو که میدانی آیه حق خوشبختی را دارد؟ لبخندت از همینجا هم پیداست! غذا خوردن هم گاهی شیرین‌ترین خاطره‌ها میشود؛ گاهی شوخی‌ها و خنده‌های بعد از غذا هم خاطره میشود. همیشه که در جمعه‌ای دو نفره خاطرات ساخته نمی‌شوند؛ گاهی میان جمعی که همه داغ در دل و لبخند بر لب دارند هم خاطرات زیبایی برای زوج‌ها ساخته می‌شود! زینب را که روی تختخواب گذاشت، آیه با دو استکان چای به‌لیمو به استقبالش آمد. روی مبل مقابل هم نشستند و آیه خیره به دست‌های ارمیا گفت: _خیلی درد میکنه؟ ارمیا دستی به لبه‌ی استکانش کشید و گفت: _نه خیلی! آیه: _نباید زینب رو بغل میکردی، سنگینه و دستت درد میگیره! ارمیا: _گفته بودم تا من هستم حق نداری بغلش کنی، برای تو سنگینه، اذیتت میکنه! آیه بحث را عوض کرد: _چطور زخمی شدی؟ ارمیا: _فکر کنم حواسم پرت زن و بچه‌م شد که یه گلوله ناغافل خورد به دستم، همین! آیه نگاه از دست ارمیا گرفت و با تعجب به چشمانش نگاه کرد: _اسلحه به دست، وسط معرکه یاد زن و بچه افتادی؟ ارمیا به پهنای صورت خندید: _جای بهتری سراغ داری؟ داشتم فکر میکردم اگه بمیرم، چیکار میکنی؟ مثل اون روز که سیدمهدی رو آوردن میشه؟ آیه آه کشید: _نه مثل اون روز نمیشه! لبخند روی لب‌های ارمیا خشک شد و کم کم از روی صورتش جمع شد: _حق داری؛ من کجا و سیدمهدی کجا! آیه نگاهش را به قاب عکس سیدمهدی دوخت: _اون روز داده بودم که صبر کنم، قول داده بودم که صبر کنم؛ اون روز قول داده بودم باشم برای خودم و بچه‌مم، اما تو قول نگرفته بودی؛ نگفته بودی صورت خیس اشکمو نامحرم نبینه! نگفته بودی صدای گریهمو کسی نشنوه! نگفته بودی صبر شیوهی اهل خداست، مجبور نبودم جون بدم و سر پا بایستم؛ مجبور نبودم... آیه که سکوت کرد ارمیا مشتاق نگاهش میکرد؛ چون آیه ادامه نداد خودش پرسید: _اون روز که سید رو آوردن خونه و برای آخرین بار باهاش حرف زدی چه حسی داشتی؟ آیه نگاهش دور شد، انگار جسمش آنجا و روحش به سه سال و اندی قبل رفته بود: _حس ! ارمیا: _چی میدیدی که اونجوری نگاهش میکردی؟ آیه : _ما رأیت الا جمیلا! ارمیا: _چرا گریه نکردی؟ آیه: _خیلی گریه کردم، قول داده بودم نشکنم! قول داده بودم و پای قولم ایستادم اما تو خلوت خودم خون گریه میکردم! ارمیا: _چرا سر خاک پریشون بودی؟ همه گریه میکنن و خودشون رو میزنن و اگه خیلی هم عاشق باشن، گریبان چاک میکنن؛ اما تو مات و مبهوت قبر بودی و با وحشت نگاه میکردی! آیه: _سیدمهدی گفت یه نوع از شیطان به وقت و هست که وقتی عزادار میخواد عزاداری کنه وادارش میکنه به خودش بزنه و بزنه و گریبان چاک کنه، وادارت میکنه کنی، وادارت میکنه که دور بشی؛ بهم گفت مواظب اون لحظه و اون باش... و من مواظب بودم! فکر کردی من دوست نداشتم توی سر و صورت خودم بزنم تا از درد قلبم کم کنم؟ اما ! فکر میکنی من دوست نداشتم گریبان چاک کنم تا نفسم بالا بیاد؟ اما میدونستم گناهه! فکر میکنی دوست نداشتم ناله کنم و فریاد؟ میدونستم با این کار نگاه نامحرما دنبالم میاد! اون لحظه سر خاک دلم مرگ میخواست و از مرگ میترسیدم.. دلم شور میزد برای سیدمهدی، مرگ سخته! وقتی «سیاحت غرب» رو خوندم، وقتی از دنیای مرگ شنیدم، دلم میخواست از ترس مرگ بمیرم، میبینی؟! هیچ راه فراری از مرگ نیست؛ داریم میریم سمتش و برای فرار از اون به خودش پناه میبریم، من از خودم و اعمالم میترسم، گاهی که خودم با خودم دودوتا چهارتا میکنم، میبینم خدا چرا باید منو بهشت بفرسته؟ جایی که حضرت زهرا (س) هست؟ جایی که امیرالمومنین (ع) هست!من اونجا چیکار کنم؟ اصلا چی دارم که برم اونجا؟ حتی پایینترین طبقه؛ حتی ته بهشت! من میترسم از روزی که برم توی سرازیری قبر، از سرازیری قبر شنیدی؟ میگن مُرده وحشت میکنه، میگن روح هنوز به بدن اتصال داره! میگن ضربه که به بدن مُرده بخوره روح درد میکشه، من از سنگ‌ لحد می‌ترسم؛ سنگی که سرت میخوره بهش تا بفهمی راهی برای فرار از مرگ نیست! از اومدن نکیر و منکر و رسیدن خزندگان برای خوردن تن و بدن، از فشار قبر و سرگردانی روح در برزخ! برای سید مهدی میترسیدم و بیشتر برای خودم! هرچی بیشتر میدونی،.... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️‍🩹🥀❤️‍🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️‍🩹🥀