✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۱۰
آقاجون این رفت و آمد های ایوب را دوست نداشت. می گفت:
_ #نامحرمید و #گناه دارد.
اما ایوب از رفت و آمدش کم نکرد. برای، من هم سخت بود.
یک روز با ایوب رفتیم خانه ی #روحانی محلمان.همان جلوی در گفتم:
_حاج آقا می شود بین ما صیغه #محرمیت بخوانید؟؟
او را می شناختیم.... او هم ما و آقاجون را می شناخت.
💞همان جا محرم شدیم.💞
یک جعبه شیرینی ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه.
مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد.
- خبری شده؟؟
نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان... گفتم:
_مامان!....ما......رفتیم....موقتا محرم شدیم.
دست مامان تو هوا خشک شد.
من_ فکر کردم برادر بلندی که می خواهد #مدام اینجا باشد، خب درست نیست، هم شما #ناراحت می شوید، هم من #معذبم.
مامان گفت:
_آقا جونت را چه کار می کنی؟
یک شیرینی دادم دست مامان
_شما اقاجون را خوب می شناسی، خودت می دانی چطور به او بگویی.
بی اجازه شان محرم نشده بودیم.اما بی خبر بود و جا داشت که حسابی دلخور شوند.
نتیجه صحبت های مامان و توجیه کردن کار ما برای آقاجون... این شد که اقاجون ما را تنبیه کرد.... با قهر کردنش
ادامه دارد...
✿❀ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۶۵
زمزمه مى کند:
_اى کاش بزرگان قبیله من که در جنگ بدر کشته شدند، بودند و مى دیدند که چگونه قبیله خزرج در برابر ضربات نیزه به خوارى و زارى افتاده است، و از شادى فریاد مى زدند که اى یزید! دست مریزاد. بزرگانشان را به تلاقى جنگ بدر کشتیم و مساوى شدیم.مساله بنى هاشم ، بازى با سلطنت بود. نه خبرى از آسمان آمد و نه وحیی نازل شد! من از خاندان خندف نباشم اگر کینه اى که از محمد (صلى االله علیه و آله و سلم ) دارم از فرزندان او نگیرم .(35)
با دیدن این صحنه ، #ناله و فغان و #گریه دختران و زنان به #آسمان مى رود...
و از گریه آنان #زنان_پشت_پرده_قصر یزید به گریه مى افتند....
و صداى گریه و ضجه و ناله ، #مجلس را فرا مى گیرد.
و تو ناگهان از جا برمى خیزى....
و صداى گریه و ضجه فرو مى نشیند. #همه_سرها به سوى تو برمى گردد و همه نگاهها به تو خیره مى شود....
سؤ ال و کنجکاوى اینکه تو چه مى خواهى بکنى و چه مى خواهى بگویى بر جان دوست و دشمن ، چنگ مى اندازد....
چوب خیزران به دست یزید میان زمین و آسمان مى ماند....
نفسها در سینه حبس مى شود و سکوتى غریب بر مجلس سایه مى افکند....
و تو آغاز مى کنى:
_✨بسم الله الرحمن الرحیم. الحمد االله رب العالمین و صلى االله على رسوله و آله اجمعین.
راست گفت خداى سبحان، آنجا که فرمود: '' ثم کان عاقبۀ الذین اساؤ السؤ اى ان کذبوا بایات االله و کانوا بها یستهزئون.''سپس #فرجام آنان که مرتکب #گناه شدند، این بود که #آیات خدا را #دروغ شمردند و به #تمسخر آن پرداختند....
چه گمان کرده اى یزید؟!
اینکه راههاى زمین و آفاق آسمان را بر ما بستى و ما را به سان #اسیران به این سو و آن سو راندى، گمان مى کنى که نشانگر #خوارى ما نزد خدا و #عزت و بزرگى تو در نزد اوست؟ کبر ورزیدى، گردن فرازى کردى و به خود بالیدى و شادمان گشتى از اینکه دنیا به تو روى آورده و کارها بر وفق مرادت شده و ملک ما و حکومت ما به سیطره ات درآمده؟!کجا با این شتاب؟!
آهسته تر یزید!
فراموش کرده اى این فرموده خداوند را که: '' و لا یحسبن الذین کفروا انما نملى لهم خیر لانفسهم. انما نملى لهم لیزدادوا اثما و لهم عذاب أليم.(36)
آنان که #کفر ورزیدند، گمان نکنند که #مهلت ما به #سود آنهاست. ما به آنان مهلت و فرصت مى دهیم تا #برگناهانشان_بیفزایند و عذابى #دردناك در انتظار آنان است....
اى فرزند آزاد شدگان به منت !(37) آیا این از #عدالت است که زنان و کنیزان تو #درپرده باشند و دختران رسول االله، #اسیر و #آواره؟ #حجاب آنان را بدرى ، روى آنان را #بگشایى و دشمنان، آنان را با شهرى به شهرى برند و بیابانى و شهرى بدانها #چشم بدوزند و نزدیک و دور و پست و شریف به #تماشایشان بایستد در حالیکه نه از مردانشان #سرپرستى مانده و نه از #یاورانشان ، مددکارى.
و چه توقع و انتظارى است از فرزندان آن #جگرخوارى که جگر پاکان را به دندان کشیده و گوشتش از #خون_شهیدان روئیده؟! و چگونه در #عداوت با ما #شتاب نکند کسى که به ما به چشم #بغض و #کینه و #خشم و دشمنى مى نگرد و بى هیچ حیا و پروایى مى گوید:
(اى کاش پدرانم بودند و از شادمانى فریاد مى زدند: اى یزید! دست مریزاد!)
و #بى_شرمانه بر لب و دندان اباعبداالله، سید جوانان اهل بهشت، چوب مى زند!...
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
✍💞💞✍✍💞💞✍
💓رمان جذاب و نیمه واقعی
💓 #دست_و_پاچلفتی
💓قسمت ۲۶
🍃از زبان مینا🍃
دوست نداشتم مجید بیشتر از این حرفها امیدوار بشه
ولی میدونستم گفتن این حرف به خونوادم یعنی باز شدن در خونه به روی خواستگارهای گوناگون و قطعا همه رو که نمیشه با یه بهونه ای رد کرد
اما تو پیام هام به مجید باز کم محلی میکردم و از این بابت وجدانم راحت بود که دلخوشش نکردم
از اونور توگروه خیلی فعال بودم و دائم پست میزاشتم و یه جورایی گروه شده بود فقط پست من و آقا محسن
اون میزاشت من تایید میکردم و من میزاشتم و اون تایید میکرد
یه روز شیوا بهم زنگ زد و تا گوشی رو برداشتم دیدم داره پشت گوشی جیغ و صوت میکشه
-چی شده دیوونه؟ترسیدم
-گفتم شیوا خانومت رو دست کم نگیر که
-چی شده شیوا
-تو هم چندتا جیغ بکش تا بهت بگم
-شیوااااا
خب حالا.بد اخلاق.اصن نمیگم بهت..بای
-خب حالا قهر نکن
-میخواستم بگم این آقا محسنتون بهت علاقه مند شده...به دوست پسرم بابک گفته که ما باهات حرف بزنیم ببینیم مزه دهنت چیه
-خب توچی گفتی؟ بهش گفتی از علاقه منم؟
-نههه..مگه خل شدی؟؟ گفتم مینا جون اصلا تو این فازا نیست...حالا بزار یه چند روز تو خماری بمونه بعد یه قرار میزاریم باهم بحرفین
-خب الان من باید چیکار کنم؟؟
-هیچی.یکم سر سنگین تر بشو.تو گروه زیاد نگو و نخند...و کلا یکم کم محلی کن تا جلوتر بیاد
-مطمئنی ناراحت نمیشه؟
-اره بابا...نترس...پسرا هرچی سخت تر دختری رو به دست بیارن بیشتر دوستش دارن
-نمیدونم والا
-راستی مینا...خل نشی از اول حرف ازدواج اینا بزنی ها...یه مدت باید با هم #دوست باشین
-یعنی چی؟؟
-وایی که چقدر تو خنگی باهم برین اینور اونور...رستوران...کافه...خلاصه با خصوصیات هم اشنا بشین
-نه شیوا.من نمیتونم..بابام بفهمه منو میکشه
-نترس...بابات قرار نیست بفهمه
.
یه مدت به برنامه های شیوا عمل کردن تا روز موعود رسید
قرار بود تو یه کافه من و آقا محسن باهم حرف بزنیم...
آقا محسن ودوست پسر شیوا زودتر رفته بودن و دوتا میز رزرو کرده بودن
من و شیوا که رفتیم بابک بلند شد اومد رو میز دومی و شیوا هم رفت پیشش وبهم اشاره زد برم پیش محسن
خیلی استرس داشتم
دستام میلرزید
قلبم تند تند میزد
اصلا نمیدونستم چی میخوام بگم
اروم رفتم رو میز نشستم ومحسن بلند شد و سلام گرم کرد و عذرخواهی بابت اینکه وقتم رو گرفته
از استرس بدنم میلرزید و این لرز تو صدام هم معلوم بود و با صدای گرفته سلام کردم
ازم پرسید مینا جان چی میل داری؟؟
با شنیدن این جمله یه حس عجیبی داشتم
هم خوب هم بد
هم احساس عشق هم احساس #گناه
اخه تا حالا هیچ مردی منو با پسوند جان صدا نکرده بود
💞ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
✍https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💓💓💓💓💓💓
✍💞💞✍✍💞💞✍
💓رمان جذاب و نیمه واقعی
💓 #دست_و_پاچلفتی
💓قسمت ۲۷
.
ازم پرسید
_مینا جان چی میل داری؟
با شنیدن این جمله یه حس عجیبی داشتم
هم خوب هم بد هم احساس عشق هم احساس #گناه
اخه تا حالا هیچ مردی منو با پسوند جان صدا نکرده بود.. حتی پدرم
اصلا اشتها نداشتم و گفتم هرچی شما میل کنید منم همون...
دوتا هات چاکلت سفارش داد و مشغول خوردن و صحبت کردن شدیم...
از دور شیوا رو میدیدم که لبخند به لب داره و بهم چشمک میزنه...
اقا محسن مشغول خوردن شد و چیزی نمیگفت و منم سرم پایین بود و الکی با گوشی ور میرفتم و هی قفلش رو باز میکردم و دوباره قفل میکردم.
یه چند دیقه به سکوت گذشت و تو فکر رفته بودم که با صدای محسن به خودم اومدم:
-فکر میکردم خیلی پر حرف تر از اینا باشید لا اقل تو مجازی که اینطوری نشون میداد
با یه لبخند سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم
-خب پس با اجازه من شروع میکنم...مینا نظر تو درباره #عشق چیه؟
نمیدونستم چی باید بگم ولی حس کردم اگه باز سکوت کنم نشون از احساس ضعفه و باید یه خودی نشون بدم و گفتم:
به نظرم عشق چیز قشنگیه که آدم رو به تکامل میرسونه ولی به شرطی که دوطرفه باشه و هر دو طرف عاشق باشن
.
-تعریفتون قشنگ ولی در عین حال کلیشه ای بود..ببخشید من رک میگم چون نمیخوام زیاد وقتتون رو هم بگیرم.
به نظر من عشق یه اختلال هورمونیه که تو سن پایین و معمولا بعد از بلوغ تو بدن اتفاق میوفته و بعد یه مدت از بین میره...به نظر من دوست داشتن خیلی منطقی تر از عشقه
-با شنیدن این تعریف عشق ناخودآگاه یاد #مجید افتادم و با سر تایید کردم حرفهای محسن رو.
و محسن هم وقتی تاییدم رو دید ادامه داد:
آدم ها برای عشق دلیل ندارن و معمولا کورکورانه هست ولی برا دوست داشتن قطعا یه دلیلی وجود داره
.
-خب اگه اون دلیل از بین بره چی؟
.
-خب راز زندگی اینه طرفین نباید بزارن دلیل دوست داشته شدنشون از بین بره تا همیشه دوست داشتنی باشن
#عقایدمحسن برام جدید و جالب بود.
تا حالا اینطوری به زندگی نگاه نکرده بود
از آدمهایی بود که برا هر چیزی و هرکاری #دلیلی میخواست
.
محسن حرفاش رو زد و در آخر گفت:
-همه ی اینها رو گفتم تا گفتن این جمله برای من آسون باشه و فکر نکنین مثل پسرهای ۱۸ ساله هوایی شدم و اختلالات هورمونی منو اینجا نشونده #مینا_من_دوستت_دارم
با شنیدن این حرف حال عجیبی شدم
اصلا انتظار شنیدنش رو نداشتم اونم بدون هیچ مقدمه ای
با اینکه خودم رو نمیدیدم ولی حس میکردم صورتم سرخ شده و پیشونیم عرق کرده بود
هیچ حرفی نمیتونستم بزنم و با اینکه اشتها نداشتم ...
اما مشغول شدن با نوشیدنی رو ترجیح دادم به هر کاری
💞ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
✍https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💓💓💓💓💓💓
🍃🌸رمان جذاب و شهدایی
🌸🍃 #علمدارعشق
🍃قسمت ۸۲
=زن عموت اینجا بود...به داداشم زخم زبون زد..داداش هم تا مجتبی اومد گفت منو برسون تهران..الان که به مجتبی زنگ زدم گفت خودش داره برمیگرده...داداش برای اهواز بلیط گرفته
_میدونم کجا رفته الان میرم به سید محسن میگم منو برسونه تهران..
🍃راوے مرتضے 🍃
تو هواپیما بودم به دوران دانشجویی نرگس سادات... و دوران عقدمون فڪر میکردم
از روزای اول دانشگاه یه حسی نسبت به این دختر داشتم
اما نه حس #گناه...
این دختر انقدر عفیف و پاکدامن بود...
که هیچ پسری به خودش اجازه نمیداد
فکر گناه بکنه
جریان محجبه شدن که توفیق شهدایی بود
این دختر عطر و بوی زهرایی میداد...
وقتی تو سردخونه چشمام بازکردم...
و بعداز چندروز با ماجرای جانبازیم کنار اومدم...
نمیدونستم از بودن در کنار نرگس سادات ناراحت باشم یا شاد..
نرگس یه عشق دنیویی پاک هستش..
عطر سیب قرمز من عاشق این دخترم..
الانم دارم میرم طلائیه ...
میدونم به ساعتی نکشیده نرگس کنارمه
هواپیما تو فرودگاه اهواز به زمین نشست...
اول رفتم یه هتل..یه دوش گرفتم
با ماشین خودم هتل راهی طلائیه شدم
اینجا مقر قمربنی هاشمه...
اینجا بوی حضرت عباس میده...
نرگس به من میگه منم بوی حضرت عباس میدم
اینجا حاج حسین خزاری عباسی شد..
اینجا جای قدمای حاج ابراهیم همت هستش...
یه دور تو طلائیه زدم
شروع کردم با شهدا حرف زدن..
چرا منو باخودتون نبردید..
رسم این نبود...
بمونم هی زخم زبان بشنوم..
نرگس من عاشقه... عاشق...
چرا باید مردم بخاطر عشقش بهش خرده بگیرن...
چندساعتی گذشت
صدای داد نرگس به گوشم رسید...
_مــــــــــــــر تـــــــــــضـــــــــی آقـــــــــــــــــــــا...... همســــــــــــــــر کجای ؟؟؟
رفتم پیشش...
_تو از کجا میدونستی من اینجام..
-فکر کن من ندونم تو کجایی
نشست کنارم... سرم گذشتم رو پاش
_نرگس خیلی دوستت دارم
🍃🌸ادامه دارد....
🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش
🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
موقع نزدیک شدن
ب #گــــــنـــــــاه
👈👈باید...
#توسل #الگو #قهرمان_من
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷رمان عاشقانه، شهدایی و محتوایی
#هرچی_توبخوای
🌷قسمت ۹۶
بعد از عقد وحید گفت:
_کجا دوست داری خونه بگیریم؟
گفتم:
_یا نزدیک خونه آقاجون یا نزدیک خونه بابا.
وحید هم نزدیک خونه بابا، خونه خوبی اجاره کرد...جهیزیه منم که آماده بود. وسایلی که به عشق زندگی با امین تهیه کرده بودم،حالا داشتم به عشق زندگی با وحید از تو کارتن درمیاوردم.
دو هفته از عقد من و وحید گذشت...
دو هفته ای که هر روز بیشتر از روز قبل عاشقش بودم.مشغول چیدن وسایل خونه مون بودیم. خسته شدیم و روی مبل نشستیم. وحید نگاهم میکرد. نگاهش یه جوری بود.حدس زدم میخواد بره مأموریت.
لبخند زدم و گفتم:
_وحید...میخوای بری مأموریت؟
از حرفم تعجب کرد.گفت:
_زن باهوش داشتن هم خوبه ها.
غم دلمو گرفت...ندیدنش حتی برای یک روز هم برام سخت بود.ولی لبخند زدم و گفتم:
_چند روزه میری؟
-یک هفته
نفس بلندی کشیدم و گفتم:
_یک هفته؟!!
چشمهاش ناراحت بود.نمیخواستم ناراحت باشه.بالبخند و شوخی گفتم:
_پس خونه رو به سلیقه خودم میچینم. وقتی برگشتی حق اعتراض نداری.
لبخند زد؛لبخند غمگین.
وحید رفت مأموریت....
خیلی برام سخت بود.دو روز یه بار تماس میگرفت.اونم کوتاه،در حد احوالپرسی. وقتی وحید تماس میگرفت سعی میکردم صدام عادی باشه که وحید بدونه زهرا قویه.حتی پیش بقیه هم بیشتر شوخی میکردم و میخندیدم که وقتی وحید برگشت همه بهش بگن زهرا حالش خوب بود.
ولی در واقع قلبم از دلتنگی مچاله شده بود. خودم هم نفهمیدم کی اینقدر عاشقش شدم. وحید اونقدر خوب بود که عشقش مثل اکسیژن تو خون من نفوذ کرده بود.
شب بود.قرار بود وحید فرداش بیاد...
خیلی خوشحال بودم.ساعت ها به کندی میگذشت. صدای زنگ آیفون اومد.تصویر رو که دیدم از تعجب خشکم زد.
بابا گفت:
_کیه؟
-انگار وحیده
-پس چرا باز نمیکنی؟!!
درو باز کردم.اومد تو حیاط و درو بست. روی ایوان بودم.واقعا خودش بود.تازه فهمیدم خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکردم دلم براش تنگ شده بود...
تا منو دید ایستاد.خیلی خوشحال بودم، چشم ازش نمیگرفتم.وحید هم فقط به من نگاه میکرد.بعد مدتی گفتم:
_سلام..
خندید و گفت:
_سلام.
تو دستش گل بود.چهره ش خسته بود. چشمهاش قرمز بود ولی باز هم مهربان بود.گفت:
_از خواب و استراحتم میزدم تا زودتر کارمو تموم کنم که چند ساعت زودتر ببینمت.
پانزده روز به عروسی مونده بود....
همه کارها رو انجام داده بودیم.خونه مون آماده بود.تالار و آرایشگاه رزرو شده بود. کارت عروسی هم آماده بود.
وحید گفت:
_بهم مأموریت دادن.هرچی اصرار کردم که پانزده روز دیگه عروسیمه قبول نکردن.
گفتم:
_چند روزه باید بری؟
-سه روزه
-خب برمیگردی دیگه.
از حرفم تعجب کرد.خیلی جا خورد. انتظار نداشت اینقدر راحت قبول کنم.وحید رفت مأموریت و برگشت.... همه برای عروسی تکاپو داشتن.
روز عروسی رسیدگفتم:
خدایا خودت میدونی ما هر کاری کردیم تا مجلسمون #گناه نداشته باشه.خودت کمک کن جشن اول زندگی ما با #گناه_دیگران تیره نشه.
قبل از اینکه آرایشگر شروع کنه #وضو گرفتم که بتونم نمازمو اول وقت بخونم.
لباس عروسم خیلی زیبا بود.یه کت مخصوص هم براش سفارش دادم که پوشیده هم باشه.. درسته که همه خانم هستن ولی من معتقدم حتی خانم ها هم نباید هر لباسی پیش هم بپوشن.لباس عروسم با اینکه پوشیده بود خیلی شیک و زیبا بود.
تو ماشین نشستیم.حتی صورتم رو هم با کلاه شنل پوشیده بودم.وحید خیلی اضطراب داشت، برعکس من.بهش گفتم:
_کاری هست که باید انجام میدادی و ندادی؟
-نه.
-وقتی هرکاری لازم بوده انجام دادی پس چرا استرس داری؟میترسی خدا مجلست رو بهم بریزه؟
-معلومه که نه.
-شاید هم مجلس به هم ریخت..حتی اگه...
ادامه دارد..
💓💓💓🌷🌷💓💓💓
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
اولین اثــر از؛
✍بانـــومهدی یار منتظرقائم
🌷🌷🌷💓💓🌷🌷🌷
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷رمان عاشقانه، شهدایی و محتوایی
#هرچی_توبخوای
🌷قسمت ۱۱۱
با هم نمازشب خوندیم و از خدا #تشکر کردیم و ازش خواستیم بهمون #صبر بده.
یک هفته بعد از اون روز وحید گفت:
_بهار اطلاعات مهمی داره ولی با شرط حاضر به همکاری شده.
منتظر بود من چیزی بگم.گفتم:
_به من مربوط میشه که داری میگی؟
-گفته اول میخواد با تو صحبت کنه.
-با من چکار داره؟
-نمیدونم.
-مجبورم؟
-نه،اگه نمیخوای یه جور دیگه ازش حرف
میکشم.
-باشه.هروقت بگی میام.
-پس آماده شو.
تو راهرو کنار وحید راه میرفتم... پشت دری ایستاد و گفت:
_شاید بخواد از نظر روحی اذیتت کنه. میتونی مثل همیشه صبور باشی؟
-خیالت راحت.
میخواست درو باز کنه گفتم:
_وحید
نگاهم کرد.
-میشه کسی حرفهای ما رو نشنوه؟
-نه،شاید چیز مهمی بگه.
-اگه چیز مهمی گفت خودم بهت میگم،باشه؟
یه کم نگاهم کرد بعد گفت:
_یه کاریش میکنم.
بهار روی صندلی پشت میز نشسته بود. وقتی منو دید به احترام من بلند شد...
تعجب کردم.یه کم ایستاده نگاهش کردم. خودشم از حرکت خودش تعجب کرده بود. لبخند زدم و گفتم:
_بفرمایید.
لبخندی زد و نشست...دقیقا به چشمهاش نگاه میکردم.اونم همینطور. گفت:
_تو شخصیتی داری که آدم ناخواسته بهت احترام میذاره.
بالبخند گفتم:
_برای اینکه بهم احترام بذاری خواستی بیام اینجا؟
لبخندی زد و گفت:
_جواب سؤالمو میخوام.
تمام مدت بالبخند نگاهش میکردم.
-سؤالت چی بود؟
-تو هم عاقلی،هم عاشق،هم اعتماد به نفس بالایی داری،هم زیبایی،هم حجاب داری، هم خیلی مهربانی،هم قاطع و سرسخت،هم صبوری،هم سریع... چه جوری؟
دقیق تر نگاهش کردم.واقعا براش سؤال بود. گفتم:
_چرا پیدا کردن این جواب اینقدر برات
مهمه؟
-خیلی دلم میخواست منم مثل تو باشم ولی نتونستم همه اینارو باهم جمع کنم.
-تو خدا رو قبول داری؟
-نه.
- #حضورخدا برای من خیلی پر رنگه. مهمترین کسی که تو زندگیم دارم خداست. هرکاری میکنم تا ازم #راضی باشه.هرکاری بهم میگه سعی میکنم انجام بدم.مثلا خدا به من گفته با کسی که بهت زور میگه محکم و قاطع برخورد کن.بهار اون روز زورگو بود،منم #محکم و #قاطع برخورد کردم. خدا به من گفته با کسی که ازت سؤال داره با مهربانی جواب بده.بهار الان سؤال داره.تا وقتی فقط سؤال داره #بامهربانی جواب میدم.
-از کجا میدونی الان خدا ازت چی میخواد؟
-وقتی کسی رو #خوب_میشناسی خیلی راحت میتونی از نگاهش بفهمی الان چی میخواد بگه،چکار میخواد بکنه.درسته؟
با اشاره سر تأیید کرد.
-برای اینکه خدا رو خوب بشناسی باید اخلاق خدا دستت باشه.مثلا بدونی خدا گفته با هر آدمی که باهات برخورد کرد با شرایطی که داره چطور باهاش رفتار کنی.یا تو موقعیتی که برات پیش میاد چکار کنی.
با شیطنت نگاهم کرد و گفت:
_مهمترین فرد زندگیت خدائه یا وحید؟
بالبخند نگاهش کردم و گفتم:
_بهار الان دیگه سؤال نداره، شیطنت داره.
لبخندی زد که یعنی مچمو گرفتی.به چشمهاش نگاه کردم و جدی گفتم:
_مهمترین فرد زندگی من #خداست. #وحید رو هم چون #عاشق خداست دوست دارم.وگرنه وحید با تمام خصوصیات اخلاقی و ظاهری خوبی که داره اگه خدا نداشته باشه من عاشقش نمیشم.
-چرا وقتی فهمیدی من و وحید ازدواج کردیم ناراحت نشدی؟
بالبخند نگاهش کردم.
-اولش ناراحت شدم...
مکث کردم و بعد گفتم:
_هیچ وقت از وحید نپرسیدم چرا اینکارو کردی.ولی چون میشناسمش میدونم چرا اینکارو کرده.
-چرا؟
-وحید بخاطر منافعی که یقینا #شخصی_نبوده مجبور شده تو محیطی باشه که خوشایندش نبوده.احتمال داده گناهی مرتکب بشه،هر چند کوچیک، مثلا حتی نگاه،ترجیح داده با تو محرم بشه که #گناه انجام نده.
-خب میتونسته تو اون فضا نباشه.
-گفتم که حتما #مجبور بوده.
-میتونسته نگاه نکنه.
-بعضی گناه ها #فکریه.
-یعنی برات مهم نیست شوهرت بهت خیانت کرده؟
-خیانت یعنی اینکه چیزی برات مهم باشه، طرف مقابلت هم بدونه برات مهمه ولی عمدا خلاف چیزی که برات مهمه رفتار کنه. تو رابطه ی من و وحید #خدا مهمه.اگه #گناه میکرد #خیانت کرده بود.اینکه هر کاری،هر چند خلاف میلش، که مطمئنم خلاف میلش بوده، انجام داده تا به چیزی که برای منم مهمه خیانت نکنه،برام ارزش داره.من کاری با مردهای #هرزه_وبوالهوس ندارم.من درمورد وحید خودم حرف میزنم.. اتفاقا بعد اون قضیه وحید برای من #عزیزتر هم شده.
-یعنی اگه دوباره اینکارو انجام..
نذاشتم حرفشو ادامه بده....
ادامه دارد..
💓💓💓🌷🌷💓💓💓
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
اولین اثــر از؛
✍بانـــومهدی یار منتظرقائم
🌷🌷🌷💓💓🌷🌷🌷
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۱۰
عادت داشت چفیه روی دوشش می انداخت بهنگام نماز...
همان چفیه ای را که در سفر راهیان نور سال قبل خریده بود، چفیه را روی سرش انداخت،
انگار که خسته شده بود،آرام به سجده رفت، #باتمام_وجودبه_خاک_افتاده_بود،
آرام آرام گریه کرد،
درد دل کرد، برای معبودش، که #فقط_او را داشت،..
خدااا چرااا... چرا نمیشه.! چرا نمیتونم نماز بخونم.!من که #مراقبم!.#نگاهم هرز نره،! با #گفتارم، با #رفتارم مراقبم،
خدایا خسته شدم...خدایا بخودت قسم..خسته شدم فقط تو میتونی کمکم کنی.فقط تو میتونی، من #هیچکسی رو غیر تو ندارم.مگه نگفتی نگاهت رو #بگیر!؟ مگه نگفتی #تقوا؟!میخای چکار کنی؟! امتحانه؟عذابه؟هرچی هست کافیه!!خدای من دارم کم میارم.. اگه نگاهم #هرز رفت!!اگه #گناه کردم!!.. اییییی واااای مننننن... نکنه کم بیارم، نکنه کاری بشه که نباید!!..دعوا نمیکنم،تهدید نمیکنم، خدایا بریدم چکار کنم از دست بنده هات!؟..
راهی، حرکتی، نشانه ای!!میدونم حواست هست،..البته که هست،اما میترسم... میترسم.. نتونم دووم بیارم!!
خدا را قسم میداد...
خدایا...بحق اهلبیتت.
بحق زخم سکوت ٢۵ ساله مولا علی.ع.
بحق چادر سوخته حضرت مادر.س.
بحق لبهای تشنه امام حسین.ع.
بحق دستهای بریده باب الحوائج.ع.
خداااااکمکم کن
میگفت. زار میزد و میگفت.ناله میکرد و میگفت. انگار که دردهایش تمامی نداشت. گفت و گفت...با صدای اذان صبح سر از سجده بلند کرد،
چشمانش از شدت گریه متورم شده بود، سبک شده بود،.. سبک مثل ابر،خوشحال بود، بلند شد تا نمازصبحش را اقامه کند.
نماز را که تمام کرد،..
ناخودآگاه به فکر آقابزرگ افتاد،میدانست که الان بیدار است، مگر میشد آقابزرگ نمازش اول وقت نباشد.!
گوشی اش را برداشت، شماره را گرفت، صدای آشنای آقابزرگ در گوشش طنین انداز شد...
_سلام آقابزرگ، خوبین، قبول باشه
_سلام باباجان، الحمدلله،قبول حق، تو چطوری؟
صدایش با غم همراه بود.
_الحمدلله.میگذره!!
_چیه باباجان خیلی پکری!؟ طوری شده؟ همه خوبن؟
صدایش را صاف کرد، نمیخواست از غم و غصه اش چیزی بفهمد.
_نه اقاجون چیز خاصی نیست، برای امروز هسین، یه سر بیام پیشتون!؟
_آره باباجان، حتما، ان شاالله که خیره، صبحونه منتظرتم
_به شرطی که مهمون من باشین
_زحمتت میشه باباجان
_اختیاردارید، پس میبینمتون، یاعلی
_علی یارت باباجان
یادداشتی را روی آینه کنار در ورودی چسباند؛ ✍من رفتم پیش اقابزرگ ظهر منتظرم نباشین. یوسف
سریع ماشین را از خانه خارج کرد...
با ماشین تا سرکوچه راهی نبود.از سر کوچه شان حلیم با نون تازه خرید. ده دقیقه بعد به خانه اقابزرگ رسید.در دستش حلیم و در دیگری نان تازه بود.
زنگ در را زد. صدای گرم خانم بزرگ در ایفون پیچید.
_یوسف مادر تویی.؟
_سلام خانم بزرگ دیر که نکردم
در با صدایی باز شد.
_نه مادر خیلی هم بموقع هس.بیاتو
یوسف درب را باز کرد...
و وارد راهرو ورودی شد انتهای راهرو پرده ای آقابزرگ نصب کرده بود.پرده را با آرنجش کنار زد...
_بیا مادر این چای رو بخور گرم بشی. صبحونه که نخوردی...چیشده مادر، خب حرف بزن... باسکوت که چیزی حل نمیشه!
مهر سکوتش بازشدنی نبود...
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💚بنــــامـ خـــــــــداے عݪــــے و فــاطیـــما💜
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمت_خدا
🕋نام دیگر رمـــان؛ #تمام_زندگی_من
💫قسمت ۱۶
💫 معنای امل
دیگه نمی تونستم،
جلوی خودم رو بگیرم …
یه سال تموم خون دل خورده بودم... اما حالا کارش به جایی رسیده بود که می خواست من رو جلوی بقیه، #انگشت_نما کنه …
همون طور که به دیوار تکیه داده بودم، چند لحظه چشم هام رو بستم …
پشت سر هم حرف می زد اما دیگه گوش نمی کردم …
خدایا! خودت گفتی #اطاعت از همسر تا جایی درسته که #گناه نباشه … اما از اینجا دیگه گناهه … دیگه قدرت صبر کردن و لبخند زدن ندارم … من قدرت #اصلاح شوهرم رو ندارم…
چشم هام رو باز کردم...
و رفتم توی اتاق … بدون اینکه حرفی بزنم و خیلی جدی … کت و شلوار رو برداشتم و زدم به چوب لباسی و روش کاور کشیدم …
برگشت سمتم …
– چکار می کنی آنیتا؟ … مگه بهت نگفتم این رو بپوش؟ …
– چرا گفتی … منم شنیدم … تو همون روز اول دیدی من چطور آدمی بودم … من همینم … نمی دونم امل یعنی چی … خوبه یا بد … اما می دونم، هرگز حاضر نمیشم این طوری لباس بپوشم … آرایش کنم و بیام بین دوست های تو … و با اون زن ها که مثل … #فاحشه_های_اروپایی آرایش می کنن؛ رفت و آمد کنم …
حسابی جا خورده بود …
باورش نمی شد … داشتم برای اولین بار باهاش #مخالفت می کردم …
گریه ام گرفته بود …
– همه چیز رو تحمل کردم … همه چیز رو … اما دیگه این یکی رو نمی تونم …
دیگه نتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم …
💫ادامه دارد....
🕋نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕋💜💫💫💫💫💫💚🕋
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۱۳ و ۱۴
فقط آیه بود که دردها را درمان بود.
تمام مسیر به بدبختیهایش فکر میکرد. سرد و خالی بود. برای همسری نمیرفت،برای کلفتی میرفت. میرفت که تمام عمر را کنار خانوادهای سر کند که لعن و نفرینش میکردند.
کنار مردی که نه نامش را میدانست نه
قیافهاش را دیده بود. دوست نداشت چیزی از او بداند...
بیچاره دلش! بیچاره احسان!
نام احسان را در ذهنش پس راند؛ نامی که #ممنوعه بود برایش! #گناه بود برایش!
آیه یادش داده بود...
" وقتی اسم مردی بیاد روی اسمت، مهم
نیست بهش علاقه داری یا نه، مهم اینه که بهش #متعهد شدی. "
و رها متعهد شده بود ،
به مردی که نمیدانست کیست؛ به کسی که برادرش، برادرزادهاش را کشته بود. رها خیانتکار نبود، حتی در افکارش!
ماشین که ایستاد مرد پیاده شد ،
و در را بست؛ منتظر ایستاد. رها در را باز کرد و آهسته بست... بسته نشد، دوباره باز کرد و بست... باز هم بسته نشد.
-محکمتر بزن دیگه!
در را باز کرد و محکمتر زد. در که بسته شد صدای دزدگیر را نشنید. مرد که راه افتاد، رها به دنبالش وارد خانه شد.
خانه دو طبقه و شمالی ساخت، بود.
حیاط کوچکی داشت. وارد خانه که شدند مرد مقابلش ایستاد.
سرش پایین بود و به مردی که مقابلش بود نگاه نکرد.ایستاد تا بشنود تمام حرفهایی را که میدانست.
_از امروز بخور و بخواب خونهی بابات تموم شد.
و رها فکر کرد مگر در طول عمرش بخور و بخواب داشته است؟ اصلا مفهومش را نمیدانست. تمام زندگیاش کار و درس و کار بوده...
_کارای خونه رو انجام میدی، در واقع خدمتکار این خونهای! این چادرم دیگه سر نمیکنی، خوشم نمیاد؛ خانوادهی ما این تیپی نیست، ما اعتقادات خودمونو داریم!
رها لب باز کرد، آخر آیه گفته بود
"همیشه آدم باید به حرف همسرش
گوش کنه تا جایی که #حکم_خدا رو نقض نکنه"
+کارا هر چی باشه انجام میدم؛ اما لطفا با #چادرم کاری نداشته باشید!
مرد ساکت بود؛ انگار فکر میکرد:
_باشه، به هرحال قرار نیست زیاد از خونه بری بیرون، اونم با من!
+من سرکار میرفتم؛ البته تا چند روز پیش، میتونم برم؟
_محل کارت کجا بود؟
+کلینیک صدر.
_چه روزایی؟
رها: _همه روزا جز سهشنبه و جمعه
_باشه اما تمام حقوقتو میدی به من، باید پولشو بدیم به «معصومه»، به هر حال شما شوهرشو ازش گرفتید!
خوب بود که قبول کرده بود که سر کار برود وگرنه چگونه این زندگی را تحمل میکرد؟
_چه ساعتی میری؟
رها: _از هشت صبح تا دو بعدازظهر میرم.
_پس قبل از رفتن کاراتو انجام بده و ناهار آماده کن.
رها: _چشم!
_خب چیزایی که لازمه بدونی: اول اینکه من و مادرم اینجا زندگی میکنیم، برادرم و همسرش طبقهی بالا زندگی میکردن که بعد از کاری که برادرت کرد الان زن برادرم خونهی پدرشه، حاملهست؛ باید یه بچه رو
بیپدر بزرگ کنه...
مرد ساکت ماند.
_متاسفم آقا!
-تاسف تو برای من و خانوادهام فایده نداره؛ فراموش نکن که به عقد من دراومدی نه برای اینکه زن منی، فقط برای اینکه راهی برای فرار از این خونه نداشته باشی.
گاهی صداقت قلبهای ساده و مهربان را ساده میشکند و رها حس شکستن کرد؛غروری که تازه جوانه زده بود؛ حرفهای دکتر صدر شکست؛ خواهرانههای آیه شکست.
_بله آقا میدونم.
-خوبه، امیدوارم به مشکل برنخوریم!
رها: _سعی میکنم کاری نکنم که مشکلی ایجاد بشه.
-اینجا رو تمیز کن، دیروز چهلم سینا بود. بعد هم برو بالا رو تمیز کن! به چیزی دست نزن فقط تمیز کن و غذا رو آماده کن! از اتاق کنار آشپزخونه استفاده کن، میتونی همونجا بخوابی.
_چشم آقا.
مرد رفت تا رها به کارهای همیشگیاش برسد، کاری که هر روز در خانهی پدر هم انجام میداد.
اتاقش انباری کوچکی بود.
کمی وسایل را جابهجا کرد تا بتواند جای خوابی برای خود درست کند. لباسهایش را عوض کرد و لباس کار پوشید. همه لباسهایش لباس کار بودند؛
هرگز مهمانی نرفته بود...
همیشه در مهمانیها خدمتکاری بیش نبود، خدمتکاری با نام فامیل مرادی!
تا شب مشغول کار بود...
نهار و شام پخت، خانه را تمیز کرد، ظرفها را شست و جابهجا کرد. آخر شب که برای خواب آماده میشد در اتاقش باز شد...
فورا روی رختخوابش نشست و روسریاش را مرتب کرد. خدا رحم کرد که هنوز روسریاش را درنیاورده بود.
_خوب از پس کارا براومدی!
آهی کشید و ادامه داد:
_میدونی من نامزد دارم؟
َرها لب بست... نمیدانست این مرد کیست؛ این حرف
ها چه ربطی به او دارد! در ذهنش نامزد پررنگ شد "مثل من"
_رویا رو خیلی دوست دارم.
در ذهنش نقش زد باز هم "مثل من"
_آرزوهای زیادی داشتیم، حتی....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🌷🌷🇮🇷🌷🌷🕊🕊
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۳۳ و ۳۴
آیه لبخند زد....
اشکالی دارد قند در دل این دو آب شود؟سیدمهدی، تو که ناراحت نمیشوی؟ تو که میدانی آیه حق خوشبختی را دارد؟ لبخندت از همینجا هم پیداست!
غذا خوردن هم گاهی شیرینترین خاطرهها میشود؛ گاهی شوخیها و خندههای بعد از غذا هم خاطره میشود.
همیشه که در جمعهای دو نفره خاطرات ساخته نمیشوند؛ گاهی میان جمعی که همه داغ در دل و لبخند بر لب دارند هم خاطرات زیبایی برای زوجها ساخته میشود!
زینب را که روی تختخواب گذاشت،
آیه با دو استکان چای بهلیمو به استقبالش آمد. روی مبل مقابل هم نشستند
و آیه خیره به دستهای ارمیا گفت:
_خیلی درد میکنه؟
ارمیا دستی به لبهی استکانش کشید و گفت:
_نه خیلی!
آیه: _نباید زینب رو بغل میکردی، سنگینه و دستت درد میگیره!
ارمیا: _گفته بودم تا من هستم حق نداری بغلش کنی، برای تو سنگینه، اذیتت میکنه!
آیه بحث را عوض کرد:
_چطور زخمی شدی؟
ارمیا: _فکر کنم حواسم پرت زن و بچهم شد که یه گلوله ناغافل خورد به دستم، همین!
آیه نگاه از دست ارمیا گرفت و با تعجب به چشمانش نگاه کرد:
_اسلحه به دست، وسط معرکه یاد زن و بچه افتادی؟
ارمیا به پهنای صورت خندید:
_جای بهتری سراغ داری؟ داشتم فکر میکردم اگه بمیرم، چیکار میکنی؟ مثل اون روز که سیدمهدی رو آوردن میشه؟
آیه آه کشید:
_نه مثل اون روز نمیشه!
لبخند روی لبهای ارمیا خشک شد و کم کم از روی صورتش جمع شد:
_حق داری؛ من کجا و سیدمهدی کجا!
آیه نگاهش را به قاب عکس سیدمهدی دوخت:
_اون روز #قول داده بودم که صبر کنم، قول داده بودم که #زینب_وار صبر کنم؛ اون روز قول داده بودم #مرد باشم برای خودم و بچهمم، اما تو قول نگرفته بودی؛ نگفته بودی صورت خیس اشکمو نامحرم نبینه! نگفته بودی صدای گریهمو کسی نشنوه! نگفته بودی صبر شیوهی اهل خداست، مجبور نبودم جون بدم و سر پا بایستم؛ مجبور نبودم...
آیه که سکوت کرد ارمیا مشتاق نگاهش میکرد؛ چون آیه ادامه نداد
خودش پرسید:
_اون روز که سید رو آوردن خونه و برای آخرین بار باهاش حرف زدی چه حسی داشتی؟
آیه نگاهش دور شد، انگار جسمش آنجا و روحش به سه سال و اندی قبل رفته بود:
_حس #تنهایی!
ارمیا: _چی میدیدی که اونجوری نگاهش میکردی؟
آیه : _ما رأیت الا جمیلا!
ارمیا: _چرا گریه نکردی؟
آیه: _خیلی گریه کردم، قول داده بودم نشکنم! قول داده بودم و پای قولم ایستادم اما تو خلوت خودم خون گریه میکردم!
ارمیا: _چرا سر خاک پریشون بودی؟ همه گریه میکنن و خودشون رو میزنن و اگه خیلی هم عاشق باشن، گریبان چاک میکنن؛ اما تو مات و
مبهوت قبر بودی و با وحشت نگاه میکردی!
آیه: _سیدمهدی گفت یه نوع از #فریب شیطان به وقت #غم و #اندوه هست که وقتی عزادار میخواد عزاداری کنه وادارش میکنه به خودش #لطمه بزنه و #فریاد بزنه و گریبان چاک کنه، وادارت میکنه #گناه کنی، وادارت میکنه که #ازخدا دور بشی؛ بهم گفت مواظب اون لحظه و اون #شیطون باش... و
من مواظب بودم! فکر کردی من دوست نداشتم توی سر و صورت خودم بزنم تا از درد قلبم کم کنم؟ اما #میدونستم_گناهه! فکر میکنی من دوست نداشتم گریبان چاک کنم تا نفسم بالا بیاد؟ اما میدونستم گناهه! فکر میکنی دوست نداشتم ناله کنم و فریاد؟ میدونستم با این کار نگاه
نامحرما دنبالم میاد! اون لحظه سر خاک دلم مرگ میخواست و از مرگ میترسیدم.. دلم شور میزد برای سیدمهدی، مرگ سخته! وقتی «سیاحت غرب» رو خوندم، وقتی از دنیای مرگ شنیدم، دلم میخواست از ترس مرگ بمیرم، میبینی؟! هیچ راه فراری از مرگ نیست؛ داریم میریم سمتش و برای فرار از اون به خودش پناه میبریم، من از خودم و اعمالم میترسم، گاهی که خودم با خودم دودوتا چهارتا میکنم، میبینم خدا چرا باید منو بهشت بفرسته؟ جایی که حضرت زهرا (س) هست؟ جایی که امیرالمومنین (ع) هست!من اونجا چیکار کنم؟ اصلا چی دارم که برم اونجا؟ حتی پایینترین طبقه؛ حتی ته بهشت! من میترسم از روزی که برم توی سرازیری قبر،
از سرازیری قبر شنیدی؟ میگن مُرده وحشت میکنه، میگن روح هنوز به بدن اتصال داره! میگن ضربه که به بدن مُرده بخوره روح درد میکشه،
من از سنگ لحد میترسم؛ سنگی که سرت میخوره بهش تا بفهمی راهی برای فرار از مرگ نیست! از اومدن نکیر و منکر و رسیدن خزندگان برای خوردن تن و بدن، از فشار قبر و سرگردانی روح در برزخ! برای سید مهدی میترسیدم و بیشتر برای خودم! هرچی بیشتر میدونی،....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🩹🥀❤️🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️🩹🥀
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۴۳ و ۲۴۴
خدای من! چطور جواب اینهمه مهربانی را بدهم؟خوهای خبیث در کنارشان جولان میدهند و دوست ندارند سر به تن این چنین آدمهایی باشد! خانم موسوی را بغل مے گیرم.
_ممنون! منو مدیون خودتون میکنین.
لبخند شیرین برلبش نقش میبندد: _قربونت برم این چه حرفیه؟خوبیهای تو بیحد و اندازهن.
با این حرفها بیشتر خجالت میکشم.تا دم در بدرقهشان میکنم.آنها به خانهشان میروند.بستہ را باز میکنم و پول میبینم!
سقف را میبینم و مهربانی را مشاهده میکنم.اینها بر بیتوجهیهای سازمان مرهمی گذاشتند.صبح که بیدار میشوم دلشورهای در وجودم رخنه کرده.این دلشوره حال خوش دیدن پیمان را هم از من ربوده.کاغذ را در کیف قرارمیدهم. ترجیح میدهم کمی زودتر بروم.دکه هنوز باز نشده.با تاکسی به پارک میرسم.فکرم درگیر ملاقات امروز و حوادث دیروز است.
خدا کند چیزی نباشد و این حس هم الکی باشد!نمیدانم پیمان را کجا پیدا کنم. نگاهی به ساعت مچیام میاندازم. هنوز یکساعتی مانده و من زودتر آمدهام. همینطور درحال قدم زدن هستم یکهو از دور مینا را میبینم.بیم بر من غالب میشود و پشت درختی میایستم.پیمان هم روی نیمکت مقابلش نشسته.دلشورهام شدیدتر میشود.از این فاصله نمیتوانم چیزی بفهمم.روی میگیرم و چند درختی را طی میکنم تا بهشان نزدیک شوم.گوش تیز میکنم.صدایشان میآید و مینا راحت میگوید:
_ پیمان؟ خودت باید بری.اینکارو خودت باید انجام بدی.
_نه من نمیتونم.این همہ کاربلد دورته بده اونا انجامش بدن.
_از دختره میترسی؟
_ نه! چہ ترسی؟
مینا نگاه پرعشوهای به او میدهد و ژست زرنگها را به خود میگیرد.
_نمیترسی دختره بعدا بفهمه؟
_خُ...خب بفهمه! معلومه تهش میفهمه اما چه اهمیتی داره؟
_شاید ترکت کنهها!
حسی به من میگوید منظور از دختره من هستم!
_اولاً سازمان این اجازه رو بهش نمیده ثانیاً من از هیچی نمیترسم.
لبخند شیطانی مینا پررنگ میشود:
_خب تو که ادعات میشه ازش نمیترسی پس برو خودت کارو تموم کن.امروز فرصت خیلی خوبیه من اکبرو گفتم کشیک بکشه. هر وقت جمع شدن کلکشون کندس.تا تنور داغه باید بچسبیمش.
_امروز ساعت چند؟
_رویا نوشتہ بود ساعت چهار شوهره برمیگرده. اکبر که علامت بده و اونم چهار برگرده عالی میشه.تو و چندتا از بچهها هم مسئولعملیاتین. سازمان براش مهمه این آدم کنار بره. اگه به مقامی که میگی برسه که خیلی بد میشه! اون کارکشتهس! کار ما هم سخت میشه.بیهوا درو باز کنین برین تو.درست بعد از رفتن اون مرده ساعت چهار... پشت سرش وارد میشی. اسلحهشو میقاپی بعدم دو گلوله و خلاص! زن و بچهشو هم مختاری اما بنظرم بکشی بهتره! همین بچههاشون آینده برامون دردسر درست میکنن. فهمیدی؟
نفسم بالا نمیآید! خدای من آنها میخواهند آقا عماد و خانوادهاش را #ترور کنند؟؟؟وای! وای! چه کردی رویا! خاک بر سرت که #خام بودی و خام شدی! تنم مثل بیدی لرزیدن میگیرد.دستم را بہ درخت میگیرم تا بر زمین نیافتم.
_باشه میرم. ولی مسئول تیم منم.توی گزارش هم قید میکنی من این بابا رو کشتم. فهمیدی؟
جواب مینا را نمیشنوم.چیزی نمانده همینجا ازحال بروم.آهسته از آن درخت دور میشوم.روی نیمکتی مینشینم و به حرفهایی که شنیدهام فکر میکنم.خدای من! این چه بلایی بود سر منِ #غافل آمد؟چه کنم با این قوم؟ این #دوراهیها چرا تمامی ندارد؟من #میترسم...از سازمان...از خون بیگناه! از گناه قتلی که به گردنم بنویسند.چہ خاکی به سر بریزم؟ یا باید قید #خودم را بزنم یا قید #خانوادهی_خانمموسوی. سازمان اگر بفهمد این موضوع را لو دادهام هرکجا باشم بدون نگاه به کارنامهی کارهایم در دم #جانم را میستاند.برمیخیزم.باید دور شوم. اصلا دلم نمیخواهد پیمان را ببینم.در خیابان راه میروم.من #شریک قتل بچههای بیگناه و زن و مردی رئوف و خوش قلب هستم!چند باری پایم پیچ میخورد و آخ میگویم اما به راهم ادامه میدهم.روی صندلی ایستگاه اتوبوس مینشینم و با وحشت به صحنههای #آینده خیره میشوم.تاب نمیآورم. باز قدمها مرا میکشاند.بطرف دیواری که تکیه دادهام برمیگردم.بچهها در صحن #مسجد درحال بازی هستند.باورم نمیشود.وارد مسجد میشوم. گوشهای کز میکنم و سر روی زانو های های گریه میکنم.انگار کسی مرا دعوت کرده تا درخانهی امنش گریه کنم...ما بین گریهها به خدا میگویم:
✨_خدایا من #گناه کردم.تموم دوران زندگیم و جوونیم بہ #غفلت سپری شد اما #جاهل بودم. #نمیدونستم راهت چیه. نمیدونستم...یعنی #کسی نگفت.خدایا من نبودم چون غلفت چشمامو بست و راهی بهم نشون داد که #روکشی_از_تو داشت. تو اونجا نبودی حس کردم #نبودنتو.اونجایی حست کردم که پیرمردی با تموم رنج و زخم تن شبا بیدار میشد و "الهی العفو" میگفت.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。
🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده #سه_دقیقه_در_قیامت
🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم
🍃قسمت ۶۵ و ۶۶
اما اینکه به طور مشخص نام حضرت عزرائيل برده ميشود، بايد گفت كه ما در مورد شخص حضرت رسول اكرم(صلیالله علیهوآله) روايت داريم كه دوبار مرگ ايشان به تعويق افتاد،دوبار حضرت عزرائيل به درب منزل ايشان مراجعه و به خاطر حضرت زهرا سلاماللهعلیها بازگشتند.
بار سوم پيامبر فرمودند كه دخترم، ايشان برادرم عزراييل هستند،تاكنون از هيچكس اجازه نگرفته، بگو داخل شوند.يعنی مقام حضرت صديقه سلاماللهعلیها باعث تأخير در قبض روح پيامبر(صلیاللهعلیهوآله) شد. در اين كتاب هم اشاره ميكند كه با التماس از حضرت زهرا(سلاماللهعلیها) ميخواهد كه برگردد و به او فرصت ميدهند.
از طرفی بايد گفت كه برخی اعمال، مرگ انسان را به تأخير میاندازد. ما در روايات داريم كه صلهرحم و دعای والدين، مرگ را به تأخير میاندازد و عاق والدين و قطع رحم، باعث ميشود مرگ زودتر رخ دهد.
سؤال ۷ :آيا انسان ميتواند در جريان تجربهاي نزديك به مرگ، حوادث و اتفاقات آينده را مشاهده نمايد؟
بله، اين ماجرا چيز عجيبي نيست.بنده دهها شهيد را ميشناسم كه قبل ازشهادت، تاريخ و ساعت دقيق شهادت خود يا اطرافيان را بيان ميكردند.با اينكه تجربه نزديك به مرگ نداشتند.بنده دوستی داشته و دارم كه بسياری از اتفاقات آينده را در خوابی میبیند.او به توصيه شهيد نيّری عمل کرد.شهید نیری در نامهای که در كتاب عارفانه چاپ شده ميگويد:
_اگر چند روز #گناه نكنيد، شگفتیها را
در خواب ميبينيد. و اگر به #چهل روز برسد در بيداری خواهيد ديد.
كه البته براي چهل روز، روايت معتبر داريم. در تجربههای نزديك به مرگ كه در كشور ما رخ داده، افراد تجربه كننده بسياری از اتفاقات آينده را مشاهده
كردهاند. كتاب آنسوی مرگ و بازگشت به چند مورد آن پرداخته است.
سؤال ۸ :آيا ميتوان در اين تجربهها، حسابرسي اعمال را ديد؟
خداوند برای آگاهی بشر از آنچه در سرای ديگر اتفاق ميافتد، ابتدا پيامبر خود را در شب معراج به آسمانها برد و به او نشان داد كه بهشت و جهنم و حسابرسي اعمال چگونه است.برخی از انسانهای ديگر توانستند با تجربههای نزديك به مرگ و يا...مشاهدات خود را برای ديگران مكتوب نمايند. كتاب سياحت غرب چنين حكايتی دارد.
همچنين در خاطرات برخی از بزرگان، نظير علامه طباطبايی آمده كه چنين وضعيتی براي آنها پيش آمده.يكي از علما از قول استادش ميگفت:
_يكبار ماجرای تجربه نزديك به مرگ برايم پيش آمد. من از پل صراط گذشتم و قبل از ورود به بهشت در مقابل ملائک قرار گرفتم. آنها گفتند:_براي خداوند چه آوردی؟ گفتم:_من اين همه #نماز خواندم. گفتند:_تو به راحتی از صراط گذر كردی. اين نتيجه نمازهايت بود. گفتم:_من اين همه #روزه گرفتم. گفتند:_در عبور از صراط اثري از عذاب جهنم به تو نرسيد. اين نتيجه روزهها بود.
خلاصه هر چه كه از اعمال خود گفتم، آنها جواب دادند كه نتيجهاش را يا در دنيا و يا اينجا گرفتهای.برای خداوند چه آوردی؟گريهام گرفت.هيچ چيزی برای ارائه نداشتم.مانده بودم كه چه كنم.بسياری از اعمال من،خالصانه براي خدا نبود.برای همين در كتاب اعمالم اثری از آنها ديده نميشد. اما اشتباهات و گناهان من مانده بود.يكباره با صداي بلند گفتم: _درسته من هيچ كاري نكردم.اما آيا ولايت
اهلبيت علیهمالسلام را قبول نكردم؟ من بنده خالص خداوند، حسين علیهالسلام را دوست نداشتم؟ من امام رضا علیهالسلام را دوست نداشتم؟ من برای مصیبتهای حضرت زهرا سلاماللهعلیها گريه نكردم؟ ملائكه در برابر من سكوت كردند و گفتند: _اين را از شما قبول ميكنيم. يك رشته نور در اعمال شما وجود دارد كه همان ولايت اهلبيت علیهمالسلام است. اين را قبول ميكنيم.
سؤال ۹ :ما شنيدهايم كه بهشت و نعمتهای بهشت براي روز قيامت است. آيا ممكن است كسی در تجربهای اينگونه بهشت را ديده باشد؟
بسياري از كساني كه در تجربه خود، بهشت را مشاهده كردهاند، بهشت برزخی را ديدهاند. مكانی كه همين حالا وجود داشته و مومنين حاضر در برزخ، از آن استفاده ميكنند. اما مشاهده بهشت نيز امر عجيبي نيست. پيامبر خدا در معراج خود، بهشت را ديده و بسياري از بزرگان ما كه توانايی معنوی فوقالعاده داشتهاند، در ملكوت سير كرده و بهشت را ديدهاند. در خاطرات علامه طباطبایی، ميرزا جواد آقای تهرانی و... به اين دست خاطرات برخورد
ميكنيم.
شهيد حميد كرمانشاهی در نوار خاطراتی كه قبل از شهادت از ايشان ضبط شده، به اين موضوع اشاره دارد كه در تجربهای اينگونه، بهشت الهی را ديده است و تعداد زيادي از رفقايش را نام ميبرد كه همراه با او وارد بهشت شدهاند. او حتي از كساني كه بعدها راهی بهشت ميشوند نام ميبرد.
💠ادامه دارد....
🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。
✨🌾✨🌾✨🌾✨
✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨
🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #کولهباری_ازعشق
🌾قسمت ۶۵ و ۶۶
_....چند وقت بعدش که داشتم تلویزیون نگاه میکردم نشون داد که #سردار_سلیمانی رو ترور کردن:) گفتم خدایا به همین زودی دعای مادر شهیدا گرفت؟! فرمانده اون پسر سردار بوده... سرداری که بهش میگیم سردار دلهامون...
یه سرباز بود توی جبهه بچش تازه به دنیا اومده بود خانومش زنگ میزنه میگه که آقا بچت به دنیا اومده ماموریت رو کنسل کن بیا برای بچت اسم انتخاب کن و برو...سرباز میره پیش فرمانده میگه که من یه سوال دارم ازتون فرمانده میگه که بگو
سرباز میگه که این گناهه که من یه لحظه دلم پر کشیده برای بچم این گناهه؟! من گناه کردم الان؟! حکمم چیه میگفت وقتی بهم زنگ میزد بعد دو سه کلمه احوالپرسی معمولا اولین حرفش در مورد دخترش بود با آب و تاب برام تعریف میکرد کوثر چقدر بزرگ شده چه کارای جدیدی انجام داده به دوستاش که زنگ میزد اگه دختر داشتن با اونا هم درباره اینکه دختر من بهتره یا دختر تو بهتره بحث میکرد....
عشق محمود رضا به دخترش مثه عشق همه پدرا به دخترشون بود اما محمود رضا پز دخترش رو زیاد میداد... یه بار که تو شهرک شهید محلاتی قرار داشتیم اومد دنبالم راه افتادیم سمت اسلامشهر توی راه گفت کوثر رو برده آتلیه ازش چندتا عکس گرفته مرتب در مورد ماجرای اون روز و عکاسی رفتنش تعریف میکرد...
وقتی رسیدیم اسلامشهر جلوی یکی از دستگاه های خودپرداز نگه داشت پیاده شد رفت پول گرفت و اومد تا نشست توی ماشین گفت اصن بزار عکسارو نشونت بدم ماشین و خاموش کرد لپ تابشو از کیفش در آورد و عکسای کوثر رو یکی یکی نشونم داد... در مورد بعضیاشون خیلی توضیح داد با دیدن بعضیاشونم زد زیر خنده...
شبی که برای استقبال از پیکر محمود رضا رفتیم اسلامشهر تو خونشون پدر خانمش جلسه گرفته بود...چندتا از مسئولانی که محمودرضا تو اون مشغول به خدمت بود هم اونجا بودن...
یکی از همون برادران به من گفت محمودرضا رفتنش ایندفعه با دفعات قبل فرق داشت خیلی عارفانه رفت فضای جلسه سنگین بود برای همین ادامه ندادم بعد جلسه با چندنفر از اون برادرا رفتیم محل کار محمودرضا...
توی ماشین قضیه عارفانه رفتن محمودرضا رو از ایشون پرسیدم گفت: وقتی داشت میرفت پیش منم اومد گفت فلانی این دفعه از کوثر دل بریدم و میرم... دیگه مثل همیشه شوخی و بگو بخند نمیکرد حالش متفاوت بود...
به نظر تو چند نفر از بچه هاشون دل بریدن و رفتن؟!
چند تا مادر جگرگوشههاشون رو با دستای خودشون راهی کردن از زیر قرآن؟!
پریناز گناهو تو چی میبینی؟! اونوقت ما هر گناهی هم که باشه انجام میدیم بعدش میگیم که این که #گناه نیست.
مهم اینه #دل پاک باشه...
اینا فقط چند تا از خاطرات بود که برات تعریف کردم...دل پاک بودن هم حدی داره رفیق با خودت چند چندی چرا همه چیزو انکار میکنی. وای به حال کسایی که گناهو کوچک میشمارن:)
آدم اگه بخواد به یه جایی برسه اگه بخواد یه تلنگری بهش زده بشه اگه بخواد با خدا آشنا بشه بهترین دستاویزش همین جوونایی هستن که بیچشمداشت رفتن بدون ادعا رفتن:)
یه دونه شهید برای من پیدا کن که ادعا داشته باشه تو دین تو معرفت تو علم با اینکه خیلی بزرگ بودن:) به قول گفتنی ره صدساله رو یه شبه رفتن:)
میبینی شهدا چطوری بودن و چطوری شدن شهدا؟! اونا خونشون از ما رنگین تر نبود یه تفاوت باهامون داشتن عشق واقعی رو تجربه کردن عاشق واقعی شدن...
حالا اگر که میگی شهدا بخاطر پول رفتن جواب معامله منو ندادی حاضری همه چی بهت بدن و جون عزیزترینت رو بگیرن ؟!
نمیخوام با احساساتت بازی کنم ها...ولی همه اینا واقعیته...یعنی اون پولها میارزه که این بچهها از این سن در حسرت پدر و
آغوش پدر بزرگ بشن؟!
یا اینکه بچه دسته گلت رو علی اکبر بدی و بعد علی اصغر تحویل بگیری:)
خیلی چیزا رو نمیشه با پول بدست آورد یا برگردون مثل داغ عزیزان... داغ عزیز رو با پول میشه خنک کرد؟! آغوش پدر رو میشه با پول برگردوند؟!
نمیشه:) نمیشه به والله نمیشه....
🌾ادامه دارد...
🌾نویسنده؛ بانو M.A
🌾 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌾🌾✨✨🌾🌾✨✨