✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۱۰
آقاجون این رفت و آمد های ایوب را دوست نداشت. می گفت:
_ #نامحرمید و #گناه دارد.
اما ایوب از رفت و آمدش کم نکرد. برای، من هم سخت بود.
یک روز با ایوب رفتیم خانه ی #روحانی محلمان.همان جلوی در گفتم:
_حاج آقا می شود بین ما صیغه #محرمیت بخوانید؟؟
او را می شناختیم.... او هم ما و آقاجون را می شناخت.
💞همان جا محرم شدیم.💞
یک جعبه شیرینی ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه.
مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد.
- خبری شده؟؟
نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان... گفتم:
_مامان!....ما......رفتیم....موقتا محرم شدیم.
دست مامان تو هوا خشک شد.
من_ فکر کردم برادر بلندی که می خواهد #مدام اینجا باشد، خب درست نیست، هم شما #ناراحت می شوید، هم من #معذبم.
مامان گفت:
_آقا جونت را چه کار می کنی؟
یک شیرینی دادم دست مامان
_شما اقاجون را خوب می شناسی، خودت می دانی چطور به او بگویی.
بی اجازه شان محرم نشده بودیم.اما بی خبر بود و جا داشت که حسابی دلخور شوند.
نتیجه صحبت های مامان و توجیه کردن کار ما برای آقاجون... این شد که اقاجون ما را تنبیه کرد.... با قهر کردنش
ادامه دارد...
✿❀ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✍💞💞✍✍💞💞✍
💓رمان جذاب و نیمه واقعی
💓 #دست_و_پاچلفتی
💓قسمت ۳۱
.
🍃از زبان مجید🍃
.
جلوی دانشگاه رسیدم...
که دیدم مینا داره از درب دانشگاه بیرون میاد و انگار منتظر کسیه و مدام اینور و اونور رو نگاه میکنه و حواسش پرته..
میخواستم برم پایین ولی پاهام سست شد...
قلبم تند تند میزد...
استرس داشتم و حرفهام یادم رفته بود
یه دیقه چشمهام رو بستم و حرفهایی که میخواستم بزنم رو با خودم مرور کردم.
یه نفس عمیق کشیدم و رفتم پایین و به سمتش حرکت کردم.
داشت داخل حیاط دانشگاه رو نگاه میکرد
و حواسش به اینور نبود که از پشت سرش گفتم:
-سلام دختر خاله
-سلام..شما اینجا؟
-اومدم چند کلمه ای باهاتون حرف بزنم...
.
راستش فکر میکردم خیلی باید کلنجار برم تا قبول کنه حتی باهام حرف بزنه ولی در عین ناباوری دیدم خودش دوست داره سوار ماشینم بشه و بریم دور بزنیم واقعا ادم ها پشت گوشی و تو حقیقت باهم فرق دارن
.
.
🍃از زبان مینا🍃
.
بعد از کلاس منتظر #محسن بودم که بیاد و باهم بریم بیرون...
قرار بود امروز حرفهای جدی بزنیم... درباره ازدواج و خواستگاری و...
رفتم جلوی در دانشگاه و منتظر بودم که یهو دیدم کسی از پشت سرم صدام میکنه..
از لحن صداش فهمیدم مجیده...
واییی خدا این اینجا چیکار میکنه
الان اگه محسن ببیندش چی؟
-سلام...شما اینجا؟
-اومدم چند کلمه ای باهاتون حرف بزنم...
میخواستم جواب رد بدم ولی فکر کردم الاناست که محسن بیاد بیرون و #شر درست بشه.. اخه گفته بود با مجید دیگه هم صحبت نشم ماشین مجید رو دیدم که یه گوشه پارکه برگشتم بهش گفتم
_خیلی خب...فقط سریع از اینجا بریم... نمیخوام دوستام منو ببینن با شما.
مجید کاملا گیج شده بود و نمیدونست باید چیکار کنه و سریع رفت در ماشین رو باز کرد تا سوار بشم و خودشم سوار شد و راه افتاد...
-کدوم سمت بریم دختر خاله؟
-نمیدونم...فقط زودتر از اینجا بریم...
-خب از اینجا که میریم ولی منظورم اینه رستوران بریم یا کافه یا...
-هیچکدوم...تو مسیر حرفتون رو بزنید و هر وقت تموم شد بی زحمت من رو تا خونه برسونید...خب میشنوم...بفرمایین.
.
-والا نمیدونم چجوری شروع کنم ولی هدفم از اومدن اینه که میخواستم ببینم چرا شما با من سردی میکنید؟
.
-آقا مجید فک کنم خانوادم به شما گفته بودم که ارتباطتون رو با من نزدیک نکنید.. درسته؟
-بله اما نه دیگه در حد دو تا غریبه
-شما #نامحرمید...چه انتظاری از من دارید؟؟
-خب من قصدم خیره
-اقا مجید دخترها به مردی اطمینان میکنن که بتونن بهش تکیه کنن...شما شغلتون چیه؟؟ سربازیتون در چه وضعیه؟؟ اصلا مستقل هستید؟؟ به نظرم دنبال علت ها تو خودتون بگردید نه تو دیگران
💞ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
✍https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💓💓💓💓💓💓
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۷ و ۸
مردها را کنار میزنم و دستم را دراز میکنم تا بچه دستم را بگیرد. پسر دست کمکم را میبیند اما پس میزند. عصبی میشوم و داد میزنم:
_دستمو بگیر!!!
نگاهش را از من میگیرد و با لحنی همراه با #حیا می گوید:
_نه! خواهش میکنم برین. الان گاز اشکآور میزنن.
چند نفری که میانمان فاصله انداختهاند را کنار میزنم.
_دستمو بگیر! الان خفه میشی!
لبش را میگزد و درحالیکه سعی دارد. خودش را از زیر تن ها نجات دهد،میگوید:
_من معذرت میخوام ولی شما #نامحرمید!
به قیافه اش نگاه میکنم و با شنیدن حرفش آتش میگیرم. وقتی راضی نمیشود خودم را از لای جمعیت بیرون میکشم و به طرف ماشین میدوم.
آقا رحمت دور و بر را نگاه میکند و مرا صدا میزند. وقتی چشمش به من میافتد جلو میآید و با نگرانی میپرسد:
_کجا بودین خانم؟
نفسم بریده بریده بالا میآید و به سختی به او میفهمانم که آن بچه را نجات دهد.
آقا رحمت با عجله میرود. خانم صبوری دستم را میگیرد و شانه هایم را ماساژ میدهد.
هر آنچه در ذهنم میگذرد را به او میگویم:
" آخه پسر تو هنوز بچه ای..!!
دستمو دراز کردم تا کمکش کنم. داشت خفه میشد میگه "شما نامحرمی..!" واقعا که مزخرفه!
آقا رحمت که می آید مقابلم می ایستد.
_خانم پسره رفت. گفت ازتون تشکر کنم.
سری تکان میدهم و سوار ماشین میشویم. آن روز همه اش فکرم پیش آن پسر است. #فهمش برایم #سخت بود، او داشت خفه میشد ولی راضی نشد دستم را بگیرد!
تقی به در اتاق میخورد و قامت خانم صبوری میان در آشکار میشود.
_رویا خانم، آقای وکیل اومدن.
سری تکان میدهم. جلوی آینه می ایستم و دستی به موهایم میکشم. آقای افشارمنش با دیدن من از روی مبل برمیخیزد.
_سلام خانم. تسلیت میگم.
سرم را تکان میدهم و میگویم:
_سلام. ممنون.
اشاره میکنم بنشیند و من هم مبل رو به رویش می نشینم. از توی کیفش برگه ای درمیآورد و روی میز میگذارد.
_این مدرکِ که پدرتون تموم اموال شونو به نامتون کردن.
_بله، گفته بودن. من نمیتونم ایران بمونم. اینجا خاطرات زیادی هست که بدون پدر واقعا تحملش سخته. میخوام تمام داراییم رو بفروشم و برگردم فرانسه.
افشار منش کمی سکوت میکند و بعد لبهایش را به سخن حرکت میدهد:
_باشه... من آدمشو دارم که به قیمت خوبی اموالتونو بفروشه.
میان همین حرفها خانمصبوری با دستان لرزان پیش می آید و سینی را میگذارد. به آقای وکیل اشاره میکنم:
_بفرمایید چای، در ضمن ممنونم. سود شما هم محفوظه.
_میدونستم مثل پدرتون با معرفت هستین.
بعد از خوردن چای کیفش را به دست میگیرد و میرود. تا دم در همراهی اش میکنم.
حوصلهی خانه را ندارم برای همین بعد از ناهار، لباس عوض میکنم تا به دوست قدیمی ام سر بزنم.
به موهایم شانه میزنم و آنها را روی لباسم پخش میکنم. گوشوارههای گِردم را گوشم میکنم و با آرایش سادهای رنگ به رخسارم برمیگردانم.
از خانم صبوری خداحافظی میکنم.مرسدس نوک مدادی را سوار میشوم و به راه میافتم. از قنادی دو کیلو شیرینی زبان می خرم. جلوی آپارتمان سیما پارک میکنم و پیاده میشوم.عینک آفتابی ام را برمیدارم و از پله ها بالا میروم.
زنگ خانهی سیما را میزنم مادر سیما در را باز میکند و من را راهنمایی میکند.با صدا زدن مادرش، سیما به پذیرایی میآید و با دیدن من جیغ میکشد. به طرفش میروم و او مرا در آغوشش غرق میکند. دستم را میگیرد و به اتاقش میبرد.
چشمانش را مثل بادام ریز میکند و میپرسد:
_خانم فرانسوی، یادی از فقیر فقرا کردی؟
ظاهراً از مرگ پدر باخبر نبود. سرم را پایین می اندازم و جواب میدهم:
_این چه حرفیه. فقیر و فقرا ماییم. بخاطر بابا برگشتم.
قیافه اش در هم میرود.
_آها... شنیدم پدرت مریض هستن
_نه دیگه...
_خوب شدن؟ خب خدا رو شکر.
بغض در گلویم سرسرهبازی میکند. به سختی کلمات را ادا میکنم:
_آره راحت شد. همین امروز دفنش کردن.
حسابی جا میخورد. از روی صندلی بلند میشود و روی تخت، کنار من مینشیند.مرا بغل میگیرد و دلداری ام میدهد. از این که فضا را سنگین کردهام حس خوبی ندارم.
_سیما، من اومدم پیش تو تا حالم خوب بشه. نمیدونی چقدر عذاب وجدان دارم که چرا زودتر نیومدم! بابا توی زندگی برام هیچی کم نزاشت و من #بیمعرفتی کردم!
دستم را میان دستان گرمش میگیرد و اینگونه آرامش را به وجودم تزریق میکند.
_این چه حرفیه! مگه تو میدونستی پدر فوت میشه؟ مطمئناً اگه میدونستی هرجور شده برمیگشتی. خیلی اتفاقا توی زندگی ادم میوفته که نمیشه پیشبینیش کرد! تو نباید خودتو سرزنش کنی.
قطره اشک سمجی از چشمم میافتد. سیما روی گونهام دست میکشد و اشک را پاک میکند. لبخندی روی لبش مینشاند و میگوید:
_اصلا نظرت چیه بریم دربند؟
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛