┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۷ و ۸
مردها را کنار میزنم و دستم را دراز میکنم تا بچه دستم را بگیرد. پسر دست کمکم را میبیند اما پس میزند. عصبی میشوم و داد میزنم:
_دستمو بگیر!!!
نگاهش را از من میگیرد و با لحنی همراه با #حیا می گوید:
_نه! خواهش میکنم برین. الان گاز اشکآور میزنن.
چند نفری که میانمان فاصله انداختهاند را کنار میزنم.
_دستمو بگیر! الان خفه میشی!
لبش را میگزد و درحالیکه سعی دارد. خودش را از زیر تن ها نجات دهد،میگوید:
_من معذرت میخوام ولی شما #نامحرمید!
به قیافه اش نگاه میکنم و با شنیدن حرفش آتش میگیرم. وقتی راضی نمیشود خودم را از لای جمعیت بیرون میکشم و به طرف ماشین میدوم.
آقا رحمت دور و بر را نگاه میکند و مرا صدا میزند. وقتی چشمش به من میافتد جلو میآید و با نگرانی میپرسد:
_کجا بودین خانم؟
نفسم بریده بریده بالا میآید و به سختی به او میفهمانم که آن بچه را نجات دهد.
آقا رحمت با عجله میرود. خانم صبوری دستم را میگیرد و شانه هایم را ماساژ میدهد.
هر آنچه در ذهنم میگذرد را به او میگویم:
" آخه پسر تو هنوز بچه ای..!!
دستمو دراز کردم تا کمکش کنم. داشت خفه میشد میگه "شما نامحرمی..!" واقعا که مزخرفه!
آقا رحمت که می آید مقابلم می ایستد.
_خانم پسره رفت. گفت ازتون تشکر کنم.
سری تکان میدهم و سوار ماشین میشویم. آن روز همه اش فکرم پیش آن پسر است. #فهمش برایم #سخت بود، او داشت خفه میشد ولی راضی نشد دستم را بگیرد!
تقی به در اتاق میخورد و قامت خانم صبوری میان در آشکار میشود.
_رویا خانم، آقای وکیل اومدن.
سری تکان میدهم. جلوی آینه می ایستم و دستی به موهایم میکشم. آقای افشارمنش با دیدن من از روی مبل برمیخیزد.
_سلام خانم. تسلیت میگم.
سرم را تکان میدهم و میگویم:
_سلام. ممنون.
اشاره میکنم بنشیند و من هم مبل رو به رویش می نشینم. از توی کیفش برگه ای درمیآورد و روی میز میگذارد.
_این مدرکِ که پدرتون تموم اموال شونو به نامتون کردن.
_بله، گفته بودن. من نمیتونم ایران بمونم. اینجا خاطرات زیادی هست که بدون پدر واقعا تحملش سخته. میخوام تمام داراییم رو بفروشم و برگردم فرانسه.
افشار منش کمی سکوت میکند و بعد لبهایش را به سخن حرکت میدهد:
_باشه... من آدمشو دارم که به قیمت خوبی اموالتونو بفروشه.
میان همین حرفها خانمصبوری با دستان لرزان پیش می آید و سینی را میگذارد. به آقای وکیل اشاره میکنم:
_بفرمایید چای، در ضمن ممنونم. سود شما هم محفوظه.
_میدونستم مثل پدرتون با معرفت هستین.
بعد از خوردن چای کیفش را به دست میگیرد و میرود. تا دم در همراهی اش میکنم.
حوصلهی خانه را ندارم برای همین بعد از ناهار، لباس عوض میکنم تا به دوست قدیمی ام سر بزنم.
به موهایم شانه میزنم و آنها را روی لباسم پخش میکنم. گوشوارههای گِردم را گوشم میکنم و با آرایش سادهای رنگ به رخسارم برمیگردانم.
از خانم صبوری خداحافظی میکنم.مرسدس نوک مدادی را سوار میشوم و به راه میافتم. از قنادی دو کیلو شیرینی زبان می خرم. جلوی آپارتمان سیما پارک میکنم و پیاده میشوم.عینک آفتابی ام را برمیدارم و از پله ها بالا میروم.
زنگ خانهی سیما را میزنم مادر سیما در را باز میکند و من را راهنمایی میکند.با صدا زدن مادرش، سیما به پذیرایی میآید و با دیدن من جیغ میکشد. به طرفش میروم و او مرا در آغوشش غرق میکند. دستم را میگیرد و به اتاقش میبرد.
چشمانش را مثل بادام ریز میکند و میپرسد:
_خانم فرانسوی، یادی از فقیر فقرا کردی؟
ظاهراً از مرگ پدر باخبر نبود. سرم را پایین می اندازم و جواب میدهم:
_این چه حرفیه. فقیر و فقرا ماییم. بخاطر بابا برگشتم.
قیافه اش در هم میرود.
_آها... شنیدم پدرت مریض هستن
_نه دیگه...
_خوب شدن؟ خب خدا رو شکر.
بغض در گلویم سرسرهبازی میکند. به سختی کلمات را ادا میکنم:
_آره راحت شد. همین امروز دفنش کردن.
حسابی جا میخورد. از روی صندلی بلند میشود و روی تخت، کنار من مینشیند.مرا بغل میگیرد و دلداری ام میدهد. از این که فضا را سنگین کردهام حس خوبی ندارم.
_سیما، من اومدم پیش تو تا حالم خوب بشه. نمیدونی چقدر عذاب وجدان دارم که چرا زودتر نیومدم! بابا توی زندگی برام هیچی کم نزاشت و من #بیمعرفتی کردم!
دستم را میان دستان گرمش میگیرد و اینگونه آرامش را به وجودم تزریق میکند.
_این چه حرفیه! مگه تو میدونستی پدر فوت میشه؟ مطمئناً اگه میدونستی هرجور شده برمیگشتی. خیلی اتفاقا توی زندگی ادم میوفته که نمیشه پیشبینیش کرد! تو نباید خودتو سرزنش کنی.
قطره اشک سمجی از چشمم میافتد. سیما روی گونهام دست میکشد و اشک را پاک میکند. لبخندی روی لبش مینشاند و میگوید:
_اصلا نظرت چیه بریم دربند؟
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛