eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
📜وصیت نامه شهید محمد کامران📜 🕊از رفیقانم جا نمانم...🕊 ✨با سلام و صلوات به ساحت مطهر حضرت ولی‌عصر(عج)🌤و نایب برحقش امام خامنه‌ای🌟 و امام خمینی(ره) 🌟و شهدای گرانقدری 🌷که با خون‌های ریخته شده خود در راه اسلام و حقانیت، راه روشن و هموار را به ما نشان داده‌اند. ✨همیشه از خداوند خواسته‌ام که مرا در پیدا کردن راه درست، (همان راهی که شیطان قسم خورده که بندگانت را از این راه گمراه می‌کنم) کمک و راهنمایی کند و در این راه ثابت قدم قرار دهد؛ خدا را شاکر هستم که مصداق آیه‌ای که می‌فرماید: 🍀وَ عَسَى أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئًا وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَ عَسَى أَنْ تُحِبُّوا شَیْئًا وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ (سوره بقره آیه 216)🍀 شده‌ام. ✨خیلی وقت‌ها شده است که چیزی را دوست داشته‌ام و از آن و خداوند آن را از بنده کرده است و خیلی وقت‌ها هم شده است که چیزی را و از آن آگاه و خداوند رحمان آن را به حقیر است؛ خداوند رحمان را شکر گذارم که همیشه مرا خواسته است. ✨خدایا دوست دارم به شکلی پیش شما بیایم که شما دارد، خدایا از من بگذر و مرا نزد در بهشت ساکت کن. ✨خدا را که مرا خلق کرد و شاکرم که سایه را بر سرم قرار داد. خدا را شاکرم که حفظه الله است. خدا را شکر می‌کنم که خداوند را به ما کرد و مرا با این کتاب راهنمایی کرد. ✨خدایا مرا در روز قیامت سرافراز کن. خدایا مرا به فیض 👣شهادت👣 برسان که از رفیقانم جا نمانم. ✨اما پدر و مادر عزیز؛ از شما که (ع) را به من نشان دادید و مرا در حسین(ع) برده‌اید و مادرم مرا بر حسین(ع) شیر داده و سیراب کرده است. ✨پدر و مادرم؛ همسر عزیزم؛ برادران و خواهرم؛ هرچه از خداوند می‌خواهید فقط از باب 👈نماز اول وقت👉 وارد شوید. ✨همیشه برای 👈طلب دعای خیر کنید، زیرا دعا در حق برادر و خواهر دینی به اجابت می‌رسد. ✨در پایان هم از تمامی همکاران و برادران و خواهران دینی خود درخواست دارم که و او را که آماده این چنین هستند. ✨از تمامی کسانی که بنده را می‌شناسند درخواست عاجزانه دارم و امیدوارم برایم کنند. 👈✨از خواهرانم می‌خواهم که و خود سرخی خونم را هدر ندهند و از 👈برادرانم نیز خواهانم که خود را حفظ کنند و به دنیا نفروشند. ✨بنده و را می‌دهم که تا مردم ایران و تمامی شیعیان و مسلمانان جهان در و زندگی کنند و را فدا امر و دستور و سردار و سرلشگرم می‌کنم، ان‌شاء‌الله 🌟خداوند حافظ مملکتم باشد.🌟 ✨والسلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته حقیر محمد کامران15/9/94✨ منبع؛ https://www.farsnews.com/news/13950422000886/ ادت_بفرما 😭🙏 👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✍💞💞✍✍💞💞✍ 💓رمان جذاب و نیمه واقعی 💓 💓قسمت ۳۱ . 🍃از زبان مجید🍃 . جلوی دانشگاه رسیدم... که دیدم مینا داره از درب دانشگاه بیرون میاد و انگار منتظر کسیه و مدام اینور و اونور رو نگاه میکنه و حواسش پرته.. میخواستم برم پایین ولی پاهام سست شد... قلبم تند تند میزد... استرس داشتم و حرفهام یادم رفته بود یه دیقه چشمهام رو بستم و حرفهایی که میخواستم بزنم رو با خودم مرور کردم. یه نفس عمیق کشیدم و رفتم پایین و به سمتش حرکت کردم. داشت داخل حیاط دانشگاه رو نگاه میکرد و حواسش به اینور نبود که از پشت سرش گفتم: -سلام دختر خاله -سلام..شما اینجا؟ -اومدم چند کلمه ای باهاتون حرف بزنم... . راستش فکر میکردم خیلی باید کلنجار برم تا قبول کنه حتی باهام حرف بزنه ولی در عین ناباوری دیدم خودش دوست داره سوار ماشینم بشه و بریم دور بزنیم واقعا ادم ها پشت گوشی و تو حقیقت باهم فرق دارن . . 🍃از زبان مینا🍃 . بعد از کلاس منتظر بودم که بیاد و باهم بریم بیرون... قرار بود امروز حرفهای جدی بزنیم... درباره ازدواج و خواستگاری و... رفتم جلوی در دانشگاه و منتظر بودم که یهو دیدم کسی از پشت سرم صدام میکنه.. از لحن صداش فهمیدم مجیده... واییی خدا این اینجا چیکار میکنه الان اگه محسن ببیندش چی؟ -سلام...شما اینجا؟ -اومدم چند کلمه ای باهاتون حرف بزنم... میخواستم جواب رد بدم ولی فکر کردم الاناست که محسن بیاد بیرون و درست بشه.. اخه گفته بود با مجید دیگه هم صحبت نشم ماشین مجید رو دیدم که یه گوشه پارکه برگشتم بهش گفتم _خیلی خب...فقط سریع از اینجا بریم... نمیخوام دوستام منو ببینن با شما. مجید کاملا گیج شده بود و نمیدونست باید چیکار کنه و سریع رفت در ماشین رو باز کرد تا سوار بشم و خودشم سوار شد و راه افتاد... -کدوم سمت بریم دختر خاله؟ -نمیدونم...فقط زودتر از اینجا بریم... -خب از اینجا که میریم ولی منظورم اینه رستوران بریم یا کافه یا... -هیچکدوم...تو مسیر حرفتون رو بزنید و هر وقت تموم شد بی زحمت من رو تا خونه برسونید...خب میشنوم...بفرمایین. . -والا نمیدونم چجوری شروع کنم ولی هدفم از اومدن اینه که میخواستم ببینم چرا شما با من سردی میکنید؟ . -آقا مجید فک کنم خانوادم به شما گفته بودم که ارتباطتون رو با من نزدیک نکنید.. درسته؟ -بله اما نه دیگه در حد دو تا غریبه -شما ...چه انتظاری از من دارید؟؟ -خب من قصدم خیره -اقا مجید دخترها به مردی اطمینان میکنن که بتونن بهش تکیه کنن...شما شغلتون چیه؟؟ سربازیتون در چه وضعیه؟؟ اصلا مستقل هستید؟؟ به نظرم دنبال علت ها تو خودتون بگردید نه تو دیگران 💞ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ✍https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💓💓💓💓💓💓
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۴ همه از عباس شکایت کردند.. او را به کلانتری محل بردند.. تا در بازداشتگاه بماند.. بار اولش که نبود..هربار به بهانه ای.. دعوا و جنجال به پا میکرد..همه را خسته کرده بود..پدر و مادرش کلافه شده بودند.. مدام بودند.. نگرانی های زهرا خانم و عاطفه.. تمامی نداشت.. حسین اقا به خانه آمد.. و با سند به کلانتری رفت.. افسر پرونده _من که عرض کردم خدمتتون.. فقط رضایت شاکی ها! حسین اقا_ ولی جناب سروان من سند اوردم! _خیر نمیشه _خب اجازه بدید ببینمش _فعلا نمیشه.. تا فردا باید صبر کنین! حسین اقا..با موهای سپیدش.. آرام به سمت پسرهای جوان رفت..هرچه میگفت آنها جوابش را با عصبانیت میدادند..هرچه اصرار میکرد.. هیچ کدام قبول نمیکردند.. مانده بود حیران ک چه کند.. برای پسری که بود.. و زود عصبی میشد.. و وقتی هم عصبی بود.. را نداشت.. حسین اقا به خانه برگشت.. در را باز کرد... وارد پذیرایی شد.. و روی اولین مبل.. خودش را بی حال انداخت.. زهراخانم.. که صدای پای همسرش را.. شنیده بود.. از آشپزخانه بیرون امد..بی قرار و پشت سر هم سوال میپرسید _سلام..چی شد..؟؟چی گفتن..؟؟قبول کردن سند رو؟؟ حسین اقا.. سرش را.. به معنی جواب سلام تکان داد... و سند را مقابل زهراخانم گرفت.. زهراخانم ناامید و غمگین.. آرام روبروی همسرش.. روی مبل نشست.. عاطفه که صحنه را نگاه میکرد.. با قدم های سنگین و آهسته.. جلو آمد.. اشک در چشمش حلقه زده بود.. _سلام بابا حالا یعنی چی میشه حسین اقا با صدای آرامی جواب داد _سلام دخترم.. نمیدونم.. گفتن فقط رضایت از شاکی ها.. وگرنه میفرستنش دادسرا..! زهراخانم _دادسراااا...؟؟؟؟ حسین اقا با تکان دادن سرش..حرفش را تایید کرد..صدای گریه عاطفه بلند شد حسین اقا با آرامش گفت.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨