📜وصیت نامه شهید محمد کامران📜
🕊از رفیقانم جا نمانم...🕊
✨با سلام و صلوات به ساحت مطهر حضرت ولیعصر(عج)🌤و نایب برحقش امام خامنهای🌟 و امام خمینی(ره) 🌟و شهدای گرانقدری 🌷که با خونهای ریخته شده خود در راه اسلام و حقانیت، راه روشن و هموار را به ما نشان دادهاند.
✨همیشه از خداوند خواستهام که مرا در پیدا کردن راه درست، (همان راهی که شیطان قسم خورده که بندگانت را از این راه گمراه میکنم) کمک و راهنمایی کند و در این راه ثابت قدم قرار دهد؛ خدا را شاکر هستم که مصداق آیهای که میفرماید:
🍀وَ عَسَى أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئًا وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَ عَسَى أَنْ تُحِبُّوا شَیْئًا وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ (سوره بقره آیه 216)🍀 شدهام.
✨خیلی وقتها شده است که چیزی را دوست داشتهام و از #شر آن #آگاه #نبودهام و خداوند آن را از بنده #دور کرده است و خیلی وقتها هم شده است که چیزی را #دوست_نداشتهام و از #خیر آن آگاه #نبودهام و خداوند رحمان آن را به حقیر #رسانده است؛ خداوند رحمان را شکر گذارم که همیشه #صلاح مرا خواسته است.
✨خدایا دوست دارم به شکلی پیش شما بیایم که شما #دوست دارد، خدایا از من بگذر و مرا نزد #امامانت در بهشت ساکت کن.
✨خدا را #شاکرم که مرا #شیعه_دوازده_امامی خلق کرد و شاکرم که سایه #پدرومادر را بر سرم قرار داد. خدا را شاکرم که #رهبرم_سیدعلی حفظه الله است. خدا را شکر میکنم که خداوند #قرآن را به ما #هدیه کرد و مرا با این کتاب راهنمایی کرد.
✨خدایا مرا در روز قیامت سرافراز کن. خدایا مرا به فیض 👣شهادت👣 برسان که از رفیقانم جا نمانم.
✨اما پدر و مادر عزیز؛ از شما #ممنونم که #راه_حسین(ع) را به من نشان دادید و مرا در #مجالس حسین(ع) بردهاید و مادرم مرا #بااشک بر حسین(ع) شیر داده و سیراب کرده است.
✨پدر و مادرم؛ همسر عزیزم؛ برادران و خواهرم؛ هرچه از خداوند میخواهید فقط از باب 👈نماز اول وقت👉 وارد شوید.
✨همیشه برای #همدیگر 👈طلب دعای خیر کنید، زیرا دعا در حق برادر و خواهر دینی #زودتر به اجابت میرسد.
✨در پایان هم از تمامی همکاران و برادران و خواهران دینی خود درخواست دارم که #نکند_مانند_مردم_کوفه_پشت_رهبری_را_خالی_بگذارید و او را #تنهابگذارید که #گرگهای_درنده آماده این چنین #موقعیتهایی هستند.
✨از تمامی کسانی که بنده را میشناسند درخواست #حلالیت عاجزانه دارم و امیدوارم برایم #دعا کنند.
👈✨از خواهرانم میخواهم که #باحیا و خود سرخی خونم را هدر ندهند و از 👈برادرانم نیز خواهانم که #غیرت_علوی خود را حفظ کنند و به دنیا نفروشند.
✨بنده #خونم و #شاهرگم را میدهم که تا مردم ایران و تمامی شیعیان و مسلمانان جهان در #آرامش و #آسایش زندگی کنند و #جانم را فدا امر و دستور #امام_خامنهای و سردار و سرلشگرم #حاج_قاسم_سلیمانی میکنم، انشاءالله 🌟خداوند حافظ مملکتم باشد.🌟
✨والسلام علیکم و رحمهالله و برکاته
حقیر محمد کامران15/9/94✨
منبع؛
https://www.farsnews.com/news/13950422000886/
#خدایا_ختم_عمر_ناقابل_و_پر_از_گناه_و_نمک_به_حرومی_ما_رو_ختم_به_شهادت_بفرما 😭🙏
👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✍💞💞✍✍💞💞✍
💓رمان جذاب و نیمه واقعی
💓 #دست_و_پاچلفتی
💓قسمت ۳۱
.
🍃از زبان مجید🍃
.
جلوی دانشگاه رسیدم...
که دیدم مینا داره از درب دانشگاه بیرون میاد و انگار منتظر کسیه و مدام اینور و اونور رو نگاه میکنه و حواسش پرته..
میخواستم برم پایین ولی پاهام سست شد...
قلبم تند تند میزد...
استرس داشتم و حرفهام یادم رفته بود
یه دیقه چشمهام رو بستم و حرفهایی که میخواستم بزنم رو با خودم مرور کردم.
یه نفس عمیق کشیدم و رفتم پایین و به سمتش حرکت کردم.
داشت داخل حیاط دانشگاه رو نگاه میکرد
و حواسش به اینور نبود که از پشت سرش گفتم:
-سلام دختر خاله
-سلام..شما اینجا؟
-اومدم چند کلمه ای باهاتون حرف بزنم...
.
راستش فکر میکردم خیلی باید کلنجار برم تا قبول کنه حتی باهام حرف بزنه ولی در عین ناباوری دیدم خودش دوست داره سوار ماشینم بشه و بریم دور بزنیم واقعا ادم ها پشت گوشی و تو حقیقت باهم فرق دارن
.
.
🍃از زبان مینا🍃
.
بعد از کلاس منتظر #محسن بودم که بیاد و باهم بریم بیرون...
قرار بود امروز حرفهای جدی بزنیم... درباره ازدواج و خواستگاری و...
رفتم جلوی در دانشگاه و منتظر بودم که یهو دیدم کسی از پشت سرم صدام میکنه..
از لحن صداش فهمیدم مجیده...
واییی خدا این اینجا چیکار میکنه
الان اگه محسن ببیندش چی؟
-سلام...شما اینجا؟
-اومدم چند کلمه ای باهاتون حرف بزنم...
میخواستم جواب رد بدم ولی فکر کردم الاناست که محسن بیاد بیرون و #شر درست بشه.. اخه گفته بود با مجید دیگه هم صحبت نشم ماشین مجید رو دیدم که یه گوشه پارکه برگشتم بهش گفتم
_خیلی خب...فقط سریع از اینجا بریم... نمیخوام دوستام منو ببینن با شما.
مجید کاملا گیج شده بود و نمیدونست باید چیکار کنه و سریع رفت در ماشین رو باز کرد تا سوار بشم و خودشم سوار شد و راه افتاد...
-کدوم سمت بریم دختر خاله؟
-نمیدونم...فقط زودتر از اینجا بریم...
-خب از اینجا که میریم ولی منظورم اینه رستوران بریم یا کافه یا...
-هیچکدوم...تو مسیر حرفتون رو بزنید و هر وقت تموم شد بی زحمت من رو تا خونه برسونید...خب میشنوم...بفرمایین.
.
-والا نمیدونم چجوری شروع کنم ولی هدفم از اومدن اینه که میخواستم ببینم چرا شما با من سردی میکنید؟
.
-آقا مجید فک کنم خانوادم به شما گفته بودم که ارتباطتون رو با من نزدیک نکنید.. درسته؟
-بله اما نه دیگه در حد دو تا غریبه
-شما #نامحرمید...چه انتظاری از من دارید؟؟
-خب من قصدم خیره
-اقا مجید دخترها به مردی اطمینان میکنن که بتونن بهش تکیه کنن...شما شغلتون چیه؟؟ سربازیتون در چه وضعیه؟؟ اصلا مستقل هستید؟؟ به نظرم دنبال علت ها تو خودتون بگردید نه تو دیگران
💞ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
✍https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💓💓💓💓💓💓
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۴
همه از عباس شکایت کردند..
او را به کلانتری محل بردند.. تا در بازداشتگاه بماند..
بار اولش که نبود..هربار به بهانه ای..
دعوا و جنجال به پا میکرد..همه را خسته کرده بود..پدر و مادرش کلافه شده بودند.. مدام #شرمنده_اهل_محل بودند..
نگرانی های زهرا خانم و عاطفه..
تمامی نداشت.. حسین اقا به خانه آمد.. و با سند به کلانتری رفت..
افسر پرونده _من که عرض کردم خدمتتون.. فقط رضایت شاکی ها!
حسین اقا_ ولی جناب سروان من سند اوردم!
_خیر نمیشه
_خب اجازه بدید ببینمش
_فعلا نمیشه.. تا فردا باید صبر کنین!
حسین اقا..با موهای سپیدش..
آرام به سمت پسرهای جوان رفت..هرچه میگفت آنها جوابش را با عصبانیت میدادند..هرچه اصرار میکرد.. هیچ کدام قبول نمیکردند..
مانده بود حیران ک چه کند..
برای پسری که #شر بود.. و زود عصبی میشد.. و وقتی هم عصبی بود.. #اختیارخشمش را نداشت..
حسین اقا به خانه برگشت..
در را باز کرد... وارد پذیرایی شد.. و روی اولین مبل.. خودش را بی حال انداخت..
زهراخانم..
که صدای پای همسرش را.. شنیده بود.. از آشپزخانه بیرون امد..بی قرار و پشت سر هم سوال میپرسید
_سلام..چی شد..؟؟چی گفتن..؟؟قبول کردن سند رو؟؟
حسین اقا.. سرش را.. به معنی جواب سلام تکان داد... و سند را مقابل زهراخانم گرفت..
زهراخانم ناامید و غمگین.. آرام روبروی همسرش.. روی مبل نشست..
عاطفه که صحنه را نگاه میکرد..
با قدم های سنگین و آهسته.. جلو آمد.. اشک در چشمش حلقه زده بود..
_سلام بابا حالا یعنی چی میشه
حسین اقا با صدای آرامی جواب داد
_سلام دخترم.. نمیدونم.. گفتن فقط رضایت از شاکی ها.. وگرنه میفرستنش دادسرا..!
زهراخانم _دادسراااا...؟؟؟؟
حسین اقا با تکان دادن سرش..حرفش را تایید کرد..صدای گریه عاطفه بلند شد
حسین اقا با آرامش گفت..
💞ادامه دارد...
✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨✨✨✨✨✨✨✨