🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄
قسمت ۱۲
من ڪه حسابے جا خورده بودم سرم رو بہ سمت صدا برگردوندم ودر ڪمال ناباورے،همون طلبہ ے جوون رو مقابلم دیدم.
زبونم بند اومده بود.
روسریمو جلو ڪشیدم و من من ڪنان دنبال ڪلمہ ی مناسبے میگشتم.
طلبہ اما نگاهش بہ موزاییڪ هاے حیاط بود.با همون حالت گفت:
_دیدم انگارمنقلب شدید.گفتم جسارت ڪنم بگم تشریف ببرید داخل.امشب مراسم دعای ڪمیل هم برگزار میشہ.
نفس عمیقے ڪشیدم تا بغضم نترڪہ.
اما بے فایده بود اشڪهام یڪے از پے دیگرے بہ روے صورتم میریخت …
چون نفسم عطر گل محمدے گرفت.
بریده بریده گفتم:
_من …واقعا..ممنونم ولے فڪر نکنم لیاقت داشته باشم. در ضمن چادرم ندارم.
🍃🌹🍃
دلم میخواست روم میشد اینم بهش میگفتم
ڪه اگہ آقام باشہ ومنو ببره صف اول ڪنار خودش بنشونہ واین عطر گل محمدے پرخاطره هم اونجا باشہ حتما میام
ولے اونجا بین اون خانمها و #نگاههاے_آزار_دهنده_و_ملامتگرشون راحت نیستم.
اونها با رفتارشان منو از #مسجدے ڪہ #عاشقش بودم #دور ڪردند و سهم اونها در زندگے من بہ اندازه ے سهم مهری دربدبختیمہ!!!!
🍃🌹🍃
مرد نسبتا میانسالے بسمت طلبہ ی جوان اومد و نفس زنان پرسید:
-حاج آقا ڪجا بودید؟! خیره ان شالله.. چرادیر ڪردید؟
ڪہ وقتی متوجہ منو ظاهرم شد نگاه عاقل اندر صفیحے ڪرد و زیر لب گفت:
-استغفراللہ.
طلبہ به اون مرد ڪہ بعدها فهمیدم آقاے عبادے از هییت امناے مسجد بود ڪوتاه گفت:
_یڪ گرفتارے ڪوچڪ..چند لحظہ منو ببخشید
وبعد خطاب به من گفت:
-نگران نباشید خواهرم.اونجا چادر هم هست.وبعد با اصرار در حالیڪہ با دستش منو به مسیرے هدایت میڪرد گفت:
_تشریف بیارید..اتفاقا بیشتر بچہ های مسجد مثل خودتون جوان هستند ومومن.وبعد با انگشترش به در شیشه اے قسمت خواهران چند ضربہ ای زد و صدازد:
_خانوم بخشے؟ !
چند دقیقہ ے بعد خانوم بخشے ڪہ یڪ دختر جوان ومحجبہ بود بیرون اومد و با احترام وسر بہ زیر سلام ڪرد وبا تعجب بہ من چشم دوخت.
🍃🌹🍃
نمیدونستم داره چہ اتفاقے مے افتہ.
در مسیرے قرار گرفته بودم ڪہ هیچ چیز در سیطره ے من نبود.
منے ڪہ تا #همین_چند_ساعت_پیش بہ نوع پوششم افتخار میڪردم ونگاههاے #خریدارانہ مردم در مترو و خیابان بهم #احساس_غرور میداد
#حالا اینقدر احساس #شرم و #حقارت میڪردم که دلم میخواست، زمین منو در خودش ببلعد.
طلبہ بہ خانوم بخشے گفت:
-خانوم بخشے این خواهرخوب ومومنمون رو یڪ جاے خوب بنشونیدشون . ویڪ چادر تمیز بهشون بدید.ایشون امشب میهمان مسجد ما هستند. رسم مهمان نوازے رو خوب بجا بیارید.
🍃🌹🍃
از احترام و ادب فوق العاده ش دهانم وامانده بود..
او بدون در نظر گرفتن شرایط ظاهری من با زیباترین ڪلمات من گنهکار رو یڪ فرد مهم معرفے ڪرد.!!!
خانوم بخشے لبخند زیبایے سراسر صورتش رو گرفت
و درحالیڪہ دستش رو بہ روے شانہ هایم میگذاشت و به سمت داخل با احترام هل میداد خطاب به طلبہ گفت:
-حتما حتما حاج اقا ایشون رو چشم ما جا دارند.التماس دعا.
طلبہ سری به حالت رضایت تڪون داد و خطاب بہ من گنهکار روسیاه گفت: _خواهرم خیلے التماس دعا.ان شالله هم شما بہ حاجت قلبیتون برسید هم براے ما دعا میڪنید.
اشڪم جارے شد از اینهمہ محبت واخلاص. ! سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم.
_محتاجیم بہ دعا.خدا خیرتون بده
🍁🌻ادامہ دارد..
نـــویــســنــده:
#فــــ_مــقــیـــمے
#کپی_فقط_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
کلی رمان جذاب داریم براتون☺️👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
📜وصیت نامه شهید محمد کامران📜
🕊از رفیقانم جا نمانم...🕊
✨با سلام و صلوات به ساحت مطهر حضرت ولیعصر(عج)🌤و نایب برحقش امام خامنهای🌟 و امام خمینی(ره) 🌟و شهدای گرانقدری 🌷که با خونهای ریخته شده خود در راه اسلام و حقانیت، راه روشن و هموار را به ما نشان دادهاند.
✨همیشه از خداوند خواستهام که مرا در پیدا کردن راه درست، (همان راهی که شیطان قسم خورده که بندگانت را از این راه گمراه میکنم) کمک و راهنمایی کند و در این راه ثابت قدم قرار دهد؛ خدا را شاکر هستم که مصداق آیهای که میفرماید:
🍀وَ عَسَى أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئًا وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَ عَسَى أَنْ تُحِبُّوا شَیْئًا وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ (سوره بقره آیه 216)🍀 شدهام.
✨خیلی وقتها شده است که چیزی را دوست داشتهام و از #شر آن #آگاه #نبودهام و خداوند آن را از بنده #دور کرده است و خیلی وقتها هم شده است که چیزی را #دوست_نداشتهام و از #خیر آن آگاه #نبودهام و خداوند رحمان آن را به حقیر #رسانده است؛ خداوند رحمان را شکر گذارم که همیشه #صلاح مرا خواسته است.
✨خدایا دوست دارم به شکلی پیش شما بیایم که شما #دوست دارد، خدایا از من بگذر و مرا نزد #امامانت در بهشت ساکت کن.
✨خدا را #شاکرم که مرا #شیعه_دوازده_امامی خلق کرد و شاکرم که سایه #پدرومادر را بر سرم قرار داد. خدا را شاکرم که #رهبرم_سیدعلی حفظه الله است. خدا را شکر میکنم که خداوند #قرآن را به ما #هدیه کرد و مرا با این کتاب راهنمایی کرد.
✨خدایا مرا در روز قیامت سرافراز کن. خدایا مرا به فیض 👣شهادت👣 برسان که از رفیقانم جا نمانم.
✨اما پدر و مادر عزیز؛ از شما #ممنونم که #راه_حسین(ع) را به من نشان دادید و مرا در #مجالس حسین(ع) بردهاید و مادرم مرا #بااشک بر حسین(ع) شیر داده و سیراب کرده است.
✨پدر و مادرم؛ همسر عزیزم؛ برادران و خواهرم؛ هرچه از خداوند میخواهید فقط از باب 👈نماز اول وقت👉 وارد شوید.
✨همیشه برای #همدیگر 👈طلب دعای خیر کنید، زیرا دعا در حق برادر و خواهر دینی #زودتر به اجابت میرسد.
✨در پایان هم از تمامی همکاران و برادران و خواهران دینی خود درخواست دارم که #نکند_مانند_مردم_کوفه_پشت_رهبری_را_خالی_بگذارید و او را #تنهابگذارید که #گرگهای_درنده آماده این چنین #موقعیتهایی هستند.
✨از تمامی کسانی که بنده را میشناسند درخواست #حلالیت عاجزانه دارم و امیدوارم برایم #دعا کنند.
👈✨از خواهرانم میخواهم که #باحیا و خود سرخی خونم را هدر ندهند و از 👈برادرانم نیز خواهانم که #غیرت_علوی خود را حفظ کنند و به دنیا نفروشند.
✨بنده #خونم و #شاهرگم را میدهم که تا مردم ایران و تمامی شیعیان و مسلمانان جهان در #آرامش و #آسایش زندگی کنند و #جانم را فدا امر و دستور #امام_خامنهای و سردار و سرلشگرم #حاج_قاسم_سلیمانی میکنم، انشاءالله 🌟خداوند حافظ مملکتم باشد.🌟
✨والسلام علیکم و رحمهالله و برکاته
حقیر محمد کامران15/9/94✨
منبع؛
https://www.farsnews.com/news/13950422000886/
#خدایا_ختم_عمر_ناقابل_و_پر_از_گناه_و_نمک_به_حرومی_ما_رو_ختم_به_شهادت_بفرما 😭🙏
👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت ۶
✨غریب و تنها در مشهد
بعد از رسیدن به مشهد..،
طبق #اطلاعات و #تحقیقاتی که در مورد #بهترین حوزه های مشهد و قم کرده بودم؛ رفتم سراغ شون ... .
دو تای اول اصلا حاضر به پذیرشم نشدن ...
گفتن:
_بدون #درخواست و #تاییدیه پذیرش، اجازه ثبت نام ندارن ...
👈راهی سومین حوزه شدم ... .
کشور غریب،... شهر غریب،...
دیگه پول هم نداشتم که ماشین بگیرم ...
ساکم رو گرفتم دستم و پرسان پرسان راه افتادم ...
توی کوچه پس کوچه ها گم شدم ...
🕌تا به خودم اومدم دیدم رسیدم به #حرم..
خسته و گرسنه، با یه ساک ...
نه راه پس داشتم نه راه پیش ...
برای رسیدن به سومین حوزه، یا باید حرم رو #دور میزدم یا #ازوسطش رد می شدم ....
#نفرتم از شیعه ها به حدی شده بود که دلم نمی خواست حتی برای کوتاه کردن مسیر، از داخل حرم رد بشم ...
چند قدمی که رفتم یهو به خودم اومدم و گفتم:
_اینجا هم زمین خداست. چرا مسیرم رو دور کنم؟ اگر به موقع نرسم و پذیرش نشم چی؟ توی این شهر و کشور غریب، دستم به جایی میرسه؟ ... .
دل به دریا زدم و مدارک رو جدا کردم.
👈ساکم رو به امانات دادم و وارد حرم شدم ... .
⚔ادامه دارد....
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨⚔✨✨⚔✨✨⚔
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۹
زنجیر از دور دستانش افتاده بود..
اما دستان عباس..
همچنان از پشت به هم چفت شده بود.. همه ی حرف های سید.. مثل #پتک او را #فروریخت.. خیلی بد کرده بود.. خیلی خطا رفته بود..
بدون اینکه سر بالا کند..
آرام یاعلی گفت.. و بلند شد..
همه پسرها ترسیدند..
و قدمی به عقب برداشتند.
آرام بدون هیچ حرفی..
و بدون نگاه به احدی.. مسیر خانه را رفت.. و حسین اقا پشت سرش می آمد..
به خانه رسیدند..
از شیر آب حوض.. صورتش را شست..
بدون هیچ حرفی با مادر و خواهرش.. مستقیم به اتاقش پناه برد.. و در را به روی خودش.. قفل کرد
زهراخانم و عاطفه.. به سمت حسین آقا رفتند.. تا هرچه میخواستند بپرسند..
از آن اتفاق.. یک هفته گذشت..
عباس شرور و تخس..
ساکت شده بود.. #مهرسکوت عباس.. باز شدنی نبود.. خیلی #کم_حرف شده بود... و دوست نداشت.. همدمی برای حرفش داشته باشد..
#مدام خلوت داشت..
خودش.خدایش..و اعمال و خطاهایش..
کل حرف هایی..
که در خانه میزد.. در یک کلمه خلاصه میشد.. (سلام. نه. آره. یاعلی.)همین بود.
چند روزی به مغازه نرفت..
هر جا بود.. ساکت بود.. و #خلوت_دل داشت.. قدم میزد.. و #فکر میکرد..
_خدایا من چ کردم..!؟چیشد که به اینجا رسیدم.!! وای اگر سید این کار رو نمیکرد.. متوجه نمیشدم...!؟خدایا.. آبروی چند نفر رو بردم.!؟چند نفر رو له کردم با حرف هام..! ای وای من... ای واای
رو به روی آینه می ایستاد..
با خشم و غضب.. به خودش مینگریست..
_هاااا.....؟!؟!؟! چیه...؟؟ بزنم فکتو بیارم پاین..!!؟!!حتما باس #آبرو بریزی که بفهمن مردی؟! مردی به نعره زدن هس؟؟؟ به فحش دادن هس؟؟تو اصلا #زدن_زیردست میدونی چیه..!؟!؟
نشست.. به دیوار تکیه داد.. هی میگفت.. و هی به سرش میزد..
_ای خاک دوعالم بسرت عباس..! دل ارباب رو شکستی.. ای بمیری عباس..! ای دستت بشکنه عباس...!پدر و مادرت رو شرمنده کردی..ای لعنت به تو عباس.. باس بهت بگن عباس روسیاه..ای بیچاره عباس..ای واای ای وای از تو عباس باس نابود بشی.. ای لعنت بهت عباس.!
اشک میریخت..
زمزمه میکرد.. و سجده میکرد.. تمام #حرف_های_سید.. یک لحظه از ذهنش بیرون نمیرفت..
کارش شده بود حساب کشیدن.. بازجویی.. استنتاق کردن از خودش..
کسی کاری به او نداشت..
حسین اقا میدانست..که کار سید بی حکمت نیست... به او و کارهایش.. #ایمان داشت..
زهراخانم اما..نگران حال پسرش بود.. دوست نداشت.. او را ساکت ببیند.. هرچه میکرد.. عباس #ساکت_تر و خود دار تر میشد..
عاطفه هم..با مهر و عطوفت خواهرانه.. هرچه میکرد.. قفل زبان عباس را.. نمیتوانست باز کند..
ده روز دیگر هم گذشت..
کم کم حال روحی عباس.. بهتر میشد.. حالا دیگر ساکت.. خود دار.. و آرام.. شده بود.. به مغازه برگشت.. اما دیگر.. خبری از عباس سابق نبود..
خبر بازگشت..رفیق قدیمی حسین اقا در خانه..
شادی را.. به اهل خانه.. برگردانده بود
حسین اقا و زهراخانم..
در تدارک مهمانی بودند.. همه به نوعی.. خوشحال بودند.. و بیشتر از همه عاطفه
اقارضا و حسین اقا..
از زمان سربازی باهم رفیق بودند.. اقارضا کارمند سپاه بود.. با اینکه چند مدتی.. #دور از هم بودند.. اما دلشان بهم #نزدیک بود..
چند سالی به تهران منتقل شده بودند..
و حالا.. دوباره برگشتند.. و در همین محله.. خانه ای را.. اجاره کرده بودند.. و امشب.....
💞ادامه دارد...
✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨✨✨✨✨✨✨✨
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۱۵ و ۱۶
اولین بار نیست که دانشگاه میآیم ، چندباری با لاله رفته بودم دانشگاه اش اما خب تهران چیز دیگری ست !
از سنگینی نگاهی که رویم افتاده سر برمیگردانم و پسری را میبینم که به دیوار تکیه داده و درحالیکه توی گوشش هندزفری گذاشته جوری به من نگاه میکند و پلک نمیزند که انگار چه دیده !
اما خب او که مثل علافهای کوچه و خیابان نیست، دانشجوی مملکت قضیهاش فرق میکند!
چند قدمی به سمتم میآید و فاصلهی بینمان را طی میکند. موهای بالا زدهاش عجیب جلب توجه میکند مخصوصا چند تاری که روی صورتش ریخته. پیراهن چهارخانه ی قرمز رنگی پوشیده و آستینهایش را تا آرنج تا زده ، شلوار جین آبی و کفش های کالج سورمهای خوش تیپ است و خوش خنده !
می گوید :
+ورودی ترم یکی شما یا از اون خروجیهایی که من ندیده بودمشون
با پررویی میپرسم :
_یعنی همه ی ورود خروج ها زیر نظر شماست ؟؟
میخندد:
_نخیر بنده دانشجوی ادبیات فارسی ام نه آمارگیر، سرکار خانوم ! منتها کلاسهای این راهرو و بچه های این طبقه رو همه رو از دم میشناسم چون تقریبا هم ورودی و هم رشتهایم. مگر اینکه یکی این وسط انتقالیای چیزی گرفته باشه که من بی خبر مونده باشم
_پس با اینکه منکر میشی ولی آمارگیری
وقتی میخندد شانه هایش به سمت جلو خم میشود
+خوشم اومد. از سر و زبونت ، معلومه از این دست و پادارای شهرستانی هستی
_ببخشید مگه شهرستانیها تفکیک میشن؟
+اینجا آره
_چطور؟
+برای توضیحات بیشتر شما رو به کافهی پشت دانشگاه دعوت میکنیم
دستش را بالا میآورد و ادامه میدهد
+البته پس از آشنایی اولیه
_اگه تمایلی به آشنایی نبود چطور ؟
_پس لزومی هم به توضیحات نیست اولا، ثانیا شما که از #دور داد و فریاد میزنی مایلی دیگه چرا
متوجه حرفش نمیشوم .
و او ادامه میدهد
+«کیان»م ، ورودی دو ساله پیش البته پس از دوران کوفتی سربازی وارد شدما و شما ؟
تردیدی نمیبینم برای گفتن یک اسم و مشخصات ساده !
+پناه چه اسم قشنگی ! ورودیه ؟
_همین الان
و دوباره طنین خنده اش در راهرو میپیچد +حدس میزدم
_چی رو ؟
+اینکه تازه واردی که اینجوری به در و پیکر سالن زل زدی و برای اولین کلاسا خودتو رسوندی ! خب پناه جدید الورود حالا کلاس چی داری امروز ؟ لابد عمومی
_اوهوم ، معارف
_اوه ! اصولا این درسا مخصوص همین اوقاتم هست یعنی ترم اول و کلاس اول و ذوق مرگ شدن دانشجوها و این چیزا
_یعنی نباید میاومدم ؟
+نمیاومدی که با من آشنا نمیشدی .از فیضش بیبهره میموندی خانوم !
به این فکر میکنم که واقعا دانشگاه هم خوب جایی است
+نگفتی چند سالته ؟
_از خانوما که این سوالو....
همانطور که هندزفری اش را جمع میکند و توی جیب شلوارش میچپاند میپرد وسط حرفم :
_اوکی بابا ، کلا بلد نیستی خوب بیو بدی ! این مقاومتا قدیمی شده
_شما که خودت اینهمه منو نکوهش کردی چرا اومدی سرکلاس عمومیا بشینی؟
+هه ! مچ گیری ؟ من کارم گیر یه بنده خدایی بود که اومدم بیخیال کلاستون پر شدا
راست میگوید! هرچند فضای فعلی را خیلی دور از کلاسبندیهای مدرسه و دوران پر استرسش میبینم ! اما باز هم اضطرابی هست به شماره ی کنار درها نگاه میکنم و به سمت ۲۰۵ راه میافتم .
+خدا وکیلی من شلغمم؟
خجالتزده برمیگردم و نگاهش میکنم . چشمانش خیلی تیز و ریز است
_شرمنده حواسم نبود
+دشمنت ، امیدوارم تو این دانشگاه خوش بگذره بهت .
_مرسی
+اگه خواستی بیشتر با ما باشی و رفیقای خوب مثل خودت داشته باشی یه پاتوق داریم همین کوچه پشتی ، یه کافهی جمع و جور و باحال که با بر و بچ زیاد جمع میشیم واسه دورهمی بیا ببینمت اونجا
نمیدانم این یک دعوت دوستانه است یا نه؟ شاید هم باید بحساب یک تعارف معمولی گذاشت!
_حتما ، ممنون
موبایلش زنگ میخورد، گوشی را نزدیک گوشش میکند میگوید :
+میبینمت
و دستش را به نشانهی خداحافظی کنار پیشانیاش می زند و برعکس حرکت میکند حتی صبر نکرد تا خداحافظی کنیم !
بهرحال خوشحالم که به این زودی قراراست از تنهایی دربیایم!
با اعتماد به نفسی که همیشه به دردم خورده بلاخره وارد کلاس میشوم و روی یکی از صندلیهای کنار پنجره مینشینم نگاههایی روی چهرهام جابجا میشود حتما همه مثل خودم کنجکاو دیدن همکلاسیهایشان هستند و طبیعی است که زیرنظر باشیم !
با دیدن پسرها مطمئن میشوم که تقریبا از همه شان بزرگترم. شاید همهی ده نفری که حضور دارند زیر بیست سال باشند
بیشتر صحبتها حول رتبه و از کجا آمدن و چند واحد برداشتن است بعضیها زود باهم مچ شدهاند و بعضی ساکتاند و بی تفاوت.
با آمدن استاد....
#اللهماجعلعواقبامورناخیرا
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۷ و ۲۸
با یادآوری آن صحنهها بیمهابا میان حرفهایش میپرم و میپرسم:
_ربطی به اون روز داره؟ هفتهی پیش که من اون صداها رو از خونه تون شنیدم؟
با صدا آب دهانش را قورت میدهد. لبش را به دندان میگیرد و ذهنش را برای یافتن جواب زیر و رو می کند. در آخر با صدای لرزانش پاسخ می دهد:
🔥_آره...
_شما اون روز درمورد مرگ⚰ حرف میزدین؟
با طنین انداز شدن آوای مرگ در ذهنم، مو به تنم سیخ میشود. تازه طعم تلخ حسی مبهم را زیر دندانم حس میکنم.
نگاهم به پیمان میافتد که جلویش را میپاید.
حس ترس در رگهایم دویدن میگیرد.
دیگر درد پایم را حس نمیکنم. مهمان ناخوانده ای پا به زندگیم گذاشته.
🔥پیمان🔥 با همان حس تردید لب میگشاید:
🔥_شما وارد بد بازی شدین. این بازی سر درازی داره و خیلی قربانی گرفته.منم نمیدونم چرا این حرفا رو تحویل تون میدم، شاید دلم براتون میسوزه یا هر چیزه دیگه. ازتون میخوام زودتر از ایران برین.
_وَ... ولی من تموم مدارکم توی کیفم بود.
🔥_شما نگران کیفتون نباشین، من پسش میگیرم. مخفیانه بهتون میدم، شما فقط برید!
مرگ اطراف من پرسه میزند و برایم دندان تیز میکند، پیشنهاد خوبی ست و تصمیم میگیرم قبول کنم.🔥پیمان🔥 میگوید چون ردی از من نباید داشته باشند، حتما این چند روز را در هتل بگذرانم. خودش بعدا وسایلم را می آورد.
به تهران که میرسیم مرا به بیمارستان میرساند اما همراهم نمی آید. او دم در بیمارستان پارک میکند و چند ریالی کف دستم میگذارد.
واقعا برایم عجیب است، من هنوز هیچ چیز نمیدانم. اصلا پیمان چه کاره است؟چرا آن ها میخواستند کسی را بکشند؟نکند قاتل و زورگیرند؟
رفتارهای 🔥پیمان🔥 و آن مردی که یکبار در خانهشان دیده بودم را مرور میکنم. اما به #قیافه_شان نمیخورد و زیادی پاستوریزه هستند!
دکتر بعد از دیدن پایم می گوید تاندون پایم کشیده شده و چند روزی استراحت کنم و حرکتش ندهم.لنگان لنگان خودم را به ماشین میرسانم.
پیمان سوال میکند و میگویم کمی استراحت کنم خوب میشود. مرا به هتل میرساند و کمی بعد ماشین را هم دم هتل پارک میکند.
پشت میز مینشینم و پایم را بالا میآورم و آهسته روی صندلی میگذارم. دست نوازشم را به فنجان چای میکشم. نگاهم خیره به فنجان است و ذهنم خیره به فکرهایی توی سرم که ول می خورد.
بازدم تنفسم را به بیرون هول میدهم و دستم را زیر چانه فرو میبرم.از خودم می پرسم چه شد؟ اصلا چه دارد میشود؟ من که زندگی راحتم را داشتم و آن سر دنیا کیف می کردم چطور شد که وارد بازی شدم؟
اصلا چه بازی؟ من که بازیکن خوبی نیستم. من توی جهان تابلوها و رنگها سیر میکنم و چیزی از این دنیا سرم نمیشود!
ای کاش میدانستم این آغاز چه بازی است.
وقتی به خودم میآیم که دیگر برای چای رمقی نمانده. چای را سرد مینوشم.مزهی تلخیاش میان دهانم میچرخد. تلخی چای را میتوان با قندی شیرین کرد اما با وجود مزه تلخ زندگی چگونه میتواند کام آدم شیرین باشد؟
در این مواقع پدر همیشه کنارم بود و دلداری ام میداد. همیشه میگفت تا من هستم غمت نباشد، حالا که او نیست غم عالم در دلم تلنبار شده. روی تخت ولو می شوم و از پشت شیشه، دامن شب را نظاهره میکنم.
مشغول خیالپردازی هستم که ندایی از وجودم برمیخیزد و میگوید رویا!...
ستارهها از #دور زیبا و نورانی به نظر میرسند اما همین که اندکی از #خورشید فاصله بگیرند #ظلمات هستند. تو سعی کن #خودت باشی و #نور_وجودت تو را نورانی نگه دارد نه خورشید! میان بگو و مگویی افکارم هستم که خوابم میبرد.
صبح با صدای تق تق در بیدار میشوم.
خدمتکار هتل است و آمده تا سفارش صبحانه را بگیرد.
آب پرتقال و مربای تمشک سفارش میدهم و او میرود. دستی به صورتم می کشم و موهایم را با کش مرتب میکنم.
نمیدانم تکلیفم چیست، میترسم پایم را از هتل بیرون بگذارم و کسی قصد جانم را بکند.با خودم میگویم لابد فکر میکنند آن ها را به ژاندارمی لو میدهم.
صدایی دستی میشود و مرا از افکارم نجات می دهد. در را باز میکنم و 🔥پیمان🔥 را میبینم.
لبخند ملایمی روی لبش جا داده و میگوید:
🔥_میشه بیام داخل؟
چند باری سر تکان میدهم:
_آره، حتما!
به اطرافش نگاه می اندازد و داخل میشود. به صندلی اشاره میکنم و پیشنهاد میدهم چای برایش بیاورند. میپذیرد و روی صندلی مینشیند. چمدان وسایلم به همراه لوازم نقاشی را آورده و روی میز میگذارد.
شکر میکنم و درش را باز میکنم. رنگهایم را بو میکشم و عطر رنگارنگ شان مشامم را پر میکند. چای اش را می آورند و مقابلش میگذارم. سعی دارم محترمانه با او برخورد کنم.
نگاهش به فنجان چای است و خجالت زده میگوید:
🔥_من نتونستم هنوز پولتونو جور کنم.
_مشکلی نیست، تا زمانیکه..
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛