〰〰🌤🌍〰〰
🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎
🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی
🌼 #مردی_در_آینه
🌼 قسمت ۱۰۲
🌼رهایت نمیکنم
هنوز گرماي نگاهش رو حس مي کردم ... چشم هاش رو از روي من برنداشته بود ...
ـ براي پيدا کردن کسي اومدم ...
🌤ـ اين همه راه رو از يه کشور ديگه؟ ...
ـ خيلي برام مهمه حتما پيداش کنم ...
لبخند گرم و مليحي، چهره اش رو به حرکت آورد ...
🌤ـ مطمئني اينجا پيداش مي کني؟ ...
نگاهم توي صحن و بين آدم هايي که در رفت و آمد بودن چرخيد ... تعدادشون کم نبود ... و معلوم نبود چند نفر داخل هستن ...
🌤ـ چه شکلي هست؟ ... ازش تصويري
داري؟ ...
دوباره چهره اش بين قاب چشم هام نقش بست ...
نمي دونستم چي بايد جواب اين سوال رو بدم ... اگر جواب مي دادم، داستانِ حرف هاي من با دنيل و مرتضي، دوباره از اول شروع مي شد ...
ـ نه ندارم ... آدم #مشهوریه ... اومدم دنبال #آخرين_امام_تون بگردم ... شنيدم توي اين شهر يه مسجد داره ...
درد خاصي بين اون چشم هاي گرم پيچيد و سکوت دوباره بين ما حاکم شد ...
🌤ـ يعني ... اين همه راه رو براي پيدا کردن يک تخيل و افسانه اومدي؟ ...
برق از سرم پريد ...
اونقدر قوي که جرقه هاش رو بين سلول هام حس کردم ...
ـ تو به اون مرد اعتقاد نداري؟ ... پس اينجا توي اين حرم چه کار مي کني؟ ...
دوباره لبخند زد ... اما اين بار، جدي تر از هميشه ...
🌤ـ يعني نميشه باور نداشته باشم و بيام
اينجا؟ ...
نگاهم بي اختيار توي صحن چرخيد ...
اونجا جاي تفريح و بازي نبود که کسي براي گذران وقت اومده باشه ...
ـ نه ... نميشه ...
🌤ـ پس واقعا باور داري چنين مردي وجود داره که براي ديدنش اين همه راه رو اومدي؟ ...
هنوز مبهوت بودم ... نگاهم، باورم رو فرياد مي زد ...
🌤ـ پس چطور به خدايي که #خالق اون مرد هست ايمان نداري؟ ...
لبخندش گرم تر از لحظات قبل با وجود من گره خورد ...
🌤ـ اون مرد، بيش از هزار سال #عمر داره ... #جوان بودنش اعجاز خداست ... #مخفي بودنش اعجاز خداست ... در حالي که #درخفاست بر امور جهان #نظارت داره ... و اين هم اعجاز خداست ...اون مرد پسر فاطمه زهرا و از نسل رسول خداست ... #جانشين رسول خداست ... و اصلا، #علت_وجودش اقامه دين خداست ...چطور مي توني به وجود اين مرد ايمان داشته باشي ... و اين باور به حدي قوي باشه که حاضر بشي براي پيدا کردنش دل به دريا بزني ... و اين #مسير رو بياي ... اما به وجود #خدايي که منشأ وجود اون هست ايمان نداشته باشي؟ ...#نور رو باور داري ... اما #خورشيد رو نمي بيني؟ ...
نفسم بين سينه حبس شده بود ...
راست مي گفت ...
چطور ممکن بود به وجود اون مرد ايمان داشته باشم ... اما قلبم وجود خداي اون رو انکار کنه؟ ...
چطور متوجه نشده بودم؟ ...
🌤ـ اگه من در جاي قضاوت باشم ... میگم ايمان تو به خداي اون مرد و وجود اونها ... قوي تر و بيشتر از اکثر افرادي هست که در اين لحظه، توي اين صحن و حرم ايستادن ...
#طوفان_جديدي درونم شروع شد ...
سنگيني اين جملات در وجودم غوغا مي کرد ... نمي تونستم چشم هاي متحيرم رو ازش بردارم ... يا حتي به راحتي پلک بزنم ...
توي راستاي نگاهم ...
بین اون جمعیت ... از دور مرتضي رو ديدم که از درب ورودي خارج شد ... کفش هاش رو گذاشت روي زمين تا بپوشه ...
از روي خط نگاهم، مرتضي رو پيدا کرد ...
🌤ـ به نظر، يکي از همراهان شماست که منتظرش بوديد ... من ديگه ميرم تا به برنامه هاتون برسيد ...
از کنار من بلند شد ...
ناخودآگاه از جا پريدم و نيم خيز، بين زمين و آسمون دستش رو گرفتم ...
ـ #نه_رهات_نميکنم ...
🌍ادامه دارد....
🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۷ و ۲۸
با یادآوری آن صحنهها بیمهابا میان حرفهایش میپرم و میپرسم:
_ربطی به اون روز داره؟ هفتهی پیش که من اون صداها رو از خونه تون شنیدم؟
با صدا آب دهانش را قورت میدهد. لبش را به دندان میگیرد و ذهنش را برای یافتن جواب زیر و رو می کند. در آخر با صدای لرزانش پاسخ می دهد:
🔥_آره...
_شما اون روز درمورد مرگ⚰ حرف میزدین؟
با طنین انداز شدن آوای مرگ در ذهنم، مو به تنم سیخ میشود. تازه طعم تلخ حسی مبهم را زیر دندانم حس میکنم.
نگاهم به پیمان میافتد که جلویش را میپاید.
حس ترس در رگهایم دویدن میگیرد.
دیگر درد پایم را حس نمیکنم. مهمان ناخوانده ای پا به زندگیم گذاشته.
🔥پیمان🔥 با همان حس تردید لب میگشاید:
🔥_شما وارد بد بازی شدین. این بازی سر درازی داره و خیلی قربانی گرفته.منم نمیدونم چرا این حرفا رو تحویل تون میدم، شاید دلم براتون میسوزه یا هر چیزه دیگه. ازتون میخوام زودتر از ایران برین.
_وَ... ولی من تموم مدارکم توی کیفم بود.
🔥_شما نگران کیفتون نباشین، من پسش میگیرم. مخفیانه بهتون میدم، شما فقط برید!
مرگ اطراف من پرسه میزند و برایم دندان تیز میکند، پیشنهاد خوبی ست و تصمیم میگیرم قبول کنم.🔥پیمان🔥 میگوید چون ردی از من نباید داشته باشند، حتما این چند روز را در هتل بگذرانم. خودش بعدا وسایلم را می آورد.
به تهران که میرسیم مرا به بیمارستان میرساند اما همراهم نمی آید. او دم در بیمارستان پارک میکند و چند ریالی کف دستم میگذارد.
واقعا برایم عجیب است، من هنوز هیچ چیز نمیدانم. اصلا پیمان چه کاره است؟چرا آن ها میخواستند کسی را بکشند؟نکند قاتل و زورگیرند؟
رفتارهای 🔥پیمان🔥 و آن مردی که یکبار در خانهشان دیده بودم را مرور میکنم. اما به #قیافه_شان نمیخورد و زیادی پاستوریزه هستند!
دکتر بعد از دیدن پایم می گوید تاندون پایم کشیده شده و چند روزی استراحت کنم و حرکتش ندهم.لنگان لنگان خودم را به ماشین میرسانم.
پیمان سوال میکند و میگویم کمی استراحت کنم خوب میشود. مرا به هتل میرساند و کمی بعد ماشین را هم دم هتل پارک میکند.
پشت میز مینشینم و پایم را بالا میآورم و آهسته روی صندلی میگذارم. دست نوازشم را به فنجان چای میکشم. نگاهم خیره به فنجان است و ذهنم خیره به فکرهایی توی سرم که ول می خورد.
بازدم تنفسم را به بیرون هول میدهم و دستم را زیر چانه فرو میبرم.از خودم می پرسم چه شد؟ اصلا چه دارد میشود؟ من که زندگی راحتم را داشتم و آن سر دنیا کیف می کردم چطور شد که وارد بازی شدم؟
اصلا چه بازی؟ من که بازیکن خوبی نیستم. من توی جهان تابلوها و رنگها سیر میکنم و چیزی از این دنیا سرم نمیشود!
ای کاش میدانستم این آغاز چه بازی است.
وقتی به خودم میآیم که دیگر برای چای رمقی نمانده. چای را سرد مینوشم.مزهی تلخیاش میان دهانم میچرخد. تلخی چای را میتوان با قندی شیرین کرد اما با وجود مزه تلخ زندگی چگونه میتواند کام آدم شیرین باشد؟
در این مواقع پدر همیشه کنارم بود و دلداری ام میداد. همیشه میگفت تا من هستم غمت نباشد، حالا که او نیست غم عالم در دلم تلنبار شده. روی تخت ولو می شوم و از پشت شیشه، دامن شب را نظاهره میکنم.
مشغول خیالپردازی هستم که ندایی از وجودم برمیخیزد و میگوید رویا!...
ستارهها از #دور زیبا و نورانی به نظر میرسند اما همین که اندکی از #خورشید فاصله بگیرند #ظلمات هستند. تو سعی کن #خودت باشی و #نور_وجودت تو را نورانی نگه دارد نه خورشید! میان بگو و مگویی افکارم هستم که خوابم میبرد.
صبح با صدای تق تق در بیدار میشوم.
خدمتکار هتل است و آمده تا سفارش صبحانه را بگیرد.
آب پرتقال و مربای تمشک سفارش میدهم و او میرود. دستی به صورتم می کشم و موهایم را با کش مرتب میکنم.
نمیدانم تکلیفم چیست، میترسم پایم را از هتل بیرون بگذارم و کسی قصد جانم را بکند.با خودم میگویم لابد فکر میکنند آن ها را به ژاندارمی لو میدهم.
صدایی دستی میشود و مرا از افکارم نجات می دهد. در را باز میکنم و 🔥پیمان🔥 را میبینم.
لبخند ملایمی روی لبش جا داده و میگوید:
🔥_میشه بیام داخل؟
چند باری سر تکان میدهم:
_آره، حتما!
به اطرافش نگاه می اندازد و داخل میشود. به صندلی اشاره میکنم و پیشنهاد میدهم چای برایش بیاورند. میپذیرد و روی صندلی مینشیند. چمدان وسایلم به همراه لوازم نقاشی را آورده و روی میز میگذارد.
شکر میکنم و درش را باز میکنم. رنگهایم را بو میکشم و عطر رنگارنگ شان مشامم را پر میکند. چای اش را می آورند و مقابلش میگذارم. سعی دارم محترمانه با او برخورد کنم.
نگاهش به فنجان چای است و خجالت زده میگوید:
🔥_من نتونستم هنوز پولتونو جور کنم.
_مشکلی نیست، تا زمانیکه..
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛