🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۴
آقام ڪه رفت سیده خانومم رفت….
غیر از پیش نماز اون سالها، فقط آقام بود ڪه سیده خانوم صدام میڪرد.
بقیه صدام میڪردن رقی(مخفف اسم رقیه)
اینقدر منو با این اسم صدا زدند ڪه دیگہ از اسمم بدم میومد.
هرچقدر هم آقام میگفت این اسم مبارڪه نباید شڪستش ڪسے براے حرفش تره خورد نمیڪرد.
البتہ در حضور خودش رقیہ خطابم میڪردند ولے در زمان غیبتش من رقے بودم
و دلیل میاوردن ڪه ما عادت ڪردیم به رقی.
رقیہ تو دهنمون نمیچرخہ!!
🍃🌹🍃
اول دبیرستان بودم ڪه بہ پیشنهاد دوست’ صمیمیم اسمم رو عوض ڪردم و تو مدرسه همہ صدام میزدند عسل!!!
دوستم عاطفه،عاشق این اسم بود و چون بہ گفتہ ی خودش عاشق منم بود دلش میخواست همه منو به این اسم صدابزنند.
عاطفہ بهترین دوست وهمدم من بعد ازمرگ آقام بود.
🍃🌹🍃
من فقط سیزده سال داشتم که آقام تصادف کرد و مرد.
مامانمم که تو چهارسالگے بخاطر هپاتیت ترڪم ڪرد
و از خودش براے من فقط یڪ مشت خاطره ے دست به دست چرخیده و یڪ آلبوم عڪس بجا گذاشت ڪه نصف بیشتر عڪسهاش دست بدست بین خالہ هام و داییهام پخش شد واسہ یادگاری! !!
از وقتی ڪه یادم میاد واقعا جاے خالی مادرم محسوس بود.
هرچند ڪه آقام هوامو داشت و نمیذاشت تو دلم آب تڪون بخوره.
🌹🍃🌹
ولے شاید بزرگترین اشتباه آقام این بود ڪه واسه ترو خشڪ ڪردن من، دست به دامن دخترعموی ترشیده ش شد
وگول مهربونیهای الکیشو خورد و عقدش کرد.
تا وقتی که مهری بچہ نداشت برام یکمی مادرے میکرد
ولے همچین ڪه بچہ ش بدنیا اومد بدقلقے هاش شروع شد و من تبدیل شدم به هووش.
مخصوصا وقتے میدید آقام از درڪه تو میاد برام تحفہ میاره آتش حسادت توچشمش زبونہ میڪشید
ولے جرات نداشت به آقام چیزے بگہ
چون شرط آقام واسہ ازدواج احترام ومحبت به من بود.
🌻🍁ادامہ دارد......
نویسنده؛
#ف_مقیمے
#کپی_فقط_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
کلی رمان جذاب داریم براتون ☺️👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄
قسمت ۵
مرگ آقام برخلاف یتیمے وبے پناه شدن من براے مهرے خالے از لطف نبود. میتونست با حقوق بازنشستگی و سود ڪرایه بدست اومده از حجره ے پدرے آقاے خدابیامرزم
هرچقدر دلش خواست خرج خودش ودوتا پسراش کنہ
و با من عین یڪ کلفتے ڪه همیشہ منت نگهداریمو تو سر فامیل میڪوبوند رفتار کنہ!
🌹🍃🌹
بہ اندازه ی تمام این سی سال عمرم از مهری متتفرم.
اون منو تبدیل به یڪ دختر #منزوی تو اون روزگار و یڪ موجود #ڪثیف تو امروزڪرد.
اون ڪارے ڪرد تو خونہ ی خودم احساس خفگے ڪنم
و مجبورم ڪرد در زمان دانشجوییم از اون خونہ برم و در خوابگاه زندگے ڪنم.
🍃🌹🍃
اما من ڪم ڪم یاد گرفتم چطورے حقمو ازش بگیرم.
بہ محض بیست ودو سالہ شدنم ادعاے میراثم رو ڪردم و سهم خودم رو از اموال و املاڪ پدرم گرفتم
وبا سهمم یڪ خونه نقلے خریدم تا دیگہ مجبور نباشم جایے زندگے ڪنم ڪه بهترین خاطراتم رو به بدترین شرایط بدل ڪرد.
اما در دوران نوجوانے خوشبختیهاے من زمانے تڪمیل شد ڪہ عاطفہ هم بہ اجبار شغل پدرش بہ اروپا مهاجرت ڪرد
و من رو با یڪ دنیا درد و رنج وتنهایے تنها گذاشت.
🍃🌹🍃
بے اختیار با بیاد آوردن روزهاے با او بودنم اشڪم سرازیر شد
و آرزو ڪردم ڪاش بازهم عاطفہ را ببینم.
🌹🍃🌹
غرق در افڪارم بودم ڪه متوجہ شدم جلوے محوطہ ےمسجد دیگر ڪسے نیست.
نمیدونم پیش نماز جوون وجدید مسجد و جوونهاے دوروبرش ڪے رفتہ بودند.
دلم به یکباره گرفت.باز احساس #تنهایے ڪردم.
🌹🍃🌹
از رو نیمڪت بلند شدم و مانتوے ڪوتاهمو ڪه غبار نیمڪت بروش نشسته بود رو پاک ڪردم.
هنوز رطوبت اشڪ رو گونہ هام بود.
با گوشہ ے دستم صورتم رو پاڪ ڪردم و بے اعتنا بہ #نگاه_ڪثیف_و_هرز یڪ مردڪ بے سروپا و بدترڪیب
راهمو ڪج ڪردم و بسمت خیابون راه افتادم.
🍁🌻ادامہ دارد…
نویسنده:
#ف_مقیمے
#کپی_فقط_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
کلی رمان جذاب داریم براتون☺️👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄
قسمت ۶
در راه گوشیم زنگ خورد.
با بے حوصلگی جواب دادم:
_بله؟!
صداے ناآشنا و مودبے از اونور خط جواب داد:
_سلام عزیزم.خوبید؟! من ڪامرانم. دوست مسعود.خوشحال میشم بهم افتخار هم صحبتے بدید.
🍃🌹🍃
با اینڪه صداش خیلے محترم بود ولے دیگہ تو این مدت دستم اومده بود ڪه ڪی واقعا محترمہ.
اعتراف میڪنم ڪه در این مدت و #پرسہ_زدن میون اینهمہ مرد وپسر مختلف حتے یڪ فرد #محترم ندیدم.
همشون #بظاهر اداے آدم حسابے ها رو در میارن
ولے تا میفهمن ڪه طرفشون همہ چیشو ریخته تو دایره و دیگہ چیزے براے ارایہ دادن نداره
#مثل_یڪ_آشغال باهاش رفتار میڪنند.
صداے دورگہ و بظاهر محترمش دوباره تو گوشم پیچید:
_عسل خانوم؟ دارید صدامو؟
با بے میلے جواب دادم:
_بله خوبے شما؟ مسعود بهم گفتہ بود شما دنبال یڪ دختر خاص هستید و شماره منو بهتون داده ولے نگفت ڪه خاص از منظر شما یعنے چے؟
یڪ خنده ے لوس و از دید خودشون دخترڪش تحویلم داد و گفت:
-اجازه بده اونو تو قرارمون بهت بگم! فقط همینو بگم ڪه من احساسم میگہ این صدای زیبا واقعا متعلق به یڪ دختر خاصہ! واگر من دختر خاص و رویایے خودمو پیداڪنم خاص ترین سورپرایزها رو براش دارم.
🍃🌹🍃
تو این ده سال خوب یاد گرفتم چطورے براے این جوجہ پولدارها #ناز_و_عشوه بیام و چطورے بے تابشون ڪنم.
با یڪے از همون فوت وفن ها جواب دادم:
_عععععععههههههه؟!!!! پس خوش بحال خودم!!! چون مطمئن باش خاص تر از من پیدا نخواهے ڪرد. فقط یڪ مشڪل ڪوچیڪ وجود داره.واون اینه کہ منم دنبال یڪ آدم خاصم.حتما مسعود بهت گفتہ ڪه من چقدر…
وسط حرفم پرید و گفت:
-بلہ بلہ میدونم و بخاطر همین هم مشتاق دیدارتم مسعود گفتہ ڪه هیچ مردے نتونستہ دل شما رو در این سالها تور ڪنہ و شما به هرکسے نگاه خریدارانه نمیکنے!
یڪ نفس عمیق ڪشید و با اعتماد بہ نفس گفت:
_من تو رو به یڪ مبارزه دعوت میڪنم!
_بهت قول میدم من خاص ترین مردے هستم ڪه در طول زندگیت دیدے!!
پوزخندے زدم و بهہ تمسخر گفتم:
_و با اعتماد بہ نفس ترینشون…
🍃🌹🍃
داشت میخندید.
از همون خنده ها ڪه براے منے ڪه دست اینها برام رو شده بود #درهمے_ارزش_نداشت ڪه به سردے گفتم:
_عزیزم من فعلا جایے هستم بعد باهم صحبت میکنیم.
گوشے رو قطع ڪردم و با کلے احساسات دوگانه با خودم ڪلنجار میرفتم ڪه چشمم خورد
به اون مردے ڪه ساعتها بخاطرش رو نیمڪت نشستہ بودم!!
🍁🌻ادامہ دارد...
نــویـسـنــده:
#فـــ_مــقــیــمے
#کپی_فقط_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
#زود_قضاوت_نکنین_تا_اخر_رمان_بخونین
#برا_نظردادن_زوده
کلی رمان جذاب داریم براتون☺️👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄 رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄
قسمت ۷
او بہ آرامے مے آمد و درست در ده قدمے من قرار داشت..
در تمام عمرم هیچ وقت همچین حسے رو نداشتم.
قلبم تو سینہ ام سنگینے میڪرد..
ضربان قلبم اینقدر بہ شمارش افتاده بود ڪه نمیدونستم باید چہ ڪار ڪنم. خداے من چہ اتفاقے برام افتاده بود.
نمیدونستم خدا خدا ڪنم اوهم منو ببینہ یا دعا ڪنم چشمش بہ
#حجاب_زشت_و_آرایش_غلیظم نیفتہ..!!
اوحالا با من چند قدم فاصلہ داشت..
عطر گل محمدے میداد..
عطر پدرم…عطر صف اول مسجد! گیج ومنگ بودم.
🍃🌹🍃
ڪنترل حرڪاتم دست خودم نبود.
چشم دوختہ بودم بہ صورت روحانے و زیباش.
هرچہ نزدیڪ تر میشد بہ این نتیجہ میرسیدم ڪه دیدن من اون هم در این لباس وحجاب اصلن چیزی نبود ڪه میخواستم.
اما دیگر دیر شده بود.نگاه محجوب اوبہ صورت آرایش ڪرده و موهاے پریشونم افتاد.
ولے بہ ثانیه نڪشید #نگاهش_رو_بہ_زیرانداخت .
دستش رو روے عباش کشید و از ڪنارم رد شد.
🌹🍃🌹
من اما همونجا ایستادم.
اگر معابر خالے از عابر بود حتما همونجا مینشستم و در #سکوت_مرگبارم فرو میرفتم و تا قیامت اون لحظہ ے تلاقے نگاه و عطر گل محمدے رو مرور میڪردم.
شاید هم زار زار بہ حال خودم #میگریستم.
🍃🌹🍃
ولے دیگہ من اون آدم سابق نبودم ڪه این نگاه ها #متحولم ڪنہ.
من تا گردن تو #ڪثافت بودم.!!!!!!!!
شاید اگر #آقام زنده بود
من الان #چادر_بہ_سر از ڪنار او رد میشدم و بدون شرم از نگاه ملامت بارش با افتخار از مقابلش میگذشتم.
سرمو بہ عقب برگردوندم.
و رفتن او راتماشا ڪردم.
او که میرفت انگار #ڪودڪیهامو با خودش میبرد..
#پاڪیهامو.. #آقامو..
#بغض_سنگینے راه گلومو بست و قبل از شڪستنش مسیر خونہ رو پیمودم .
🍃🌹🍃
روز بعد با ڪامران قرار داشتم.
طبق درخواست خودش از محل قرار اطلاعے نداشتم فقط بنا بہ شرط من قرار شد ڪه ملاقاتمون در #جاے_آزاد باشہ.
اوخیلے اصرار داشت ڪه خودش دنبالم بیاد ولے از اونجایے ڪه #دلم_نمیخواست آدرس خونم رو داشتہ باشہ خودم یڪی از ایستگاههاے مترو رو مشخص ڪردم
و او طبق قرار وسر ساعت با ماشین شاسے بلند جلوے پام توقف ڪرد.
🍁🌻ادامہ دارد…
نویسنده:
#ف_مقیمـے
#کپی_فقط_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
#زود_قضاوت_نکنین_تا_اخر_رمان_بخونین
کلی رمان جذاب داریم براتون☺️👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄
قسمت ۸
مسعود ڪنارش نشستہ بودو من از همونجا ڪامران رو شناختم.
لبخند تصنعی بہ روے لب آوردم و وایستادم تا اونها خودشون بہ استقبالم بیان.
هردو از ماشین پیاده شدند.
مسعود با اشاره دست منو بہ ڪامران نشون داد.
ڪامران با نگاه خریدارانہ بہ سمت من قدم برداشت و وقتے بهم رسید دستش رو جلو آورد براے سلام و احوالپرسے.
عینڪ دودیمو از چشمام در آوردم و با لبخند مغرورانه اے گفتم:
– سلام!!مسعود بهت نگفتہ ڪه من عادت ندارم در اولین دیدار با هرکسے صمیمے بشم؟
او خنده ی عصبے ڪرد و گفت:
-خب من صمیمے نشدم ڪه؟!بابا فقط قراره با هم سلام ڪنیم و دست بدیم همین! نگران نباش من ایدز ندارم!
مسعود بجاے من ڪه بہ زور میخندیدم جواب داد:
-ڪامران جان همونطور ڪه گفتم عسل خانوم خیلے سخت گیر و سخت پسنده. یڪ سرے قوانین خاصے هم داره.ولی هر مردے آرزوش داشتن اونه. ما ڪه نتونستیم دلشو تصاحب ڪنیم چون تو گفتے دنبال یڪ ڪیس خاصے من فقط عسل بہ فڪرم رسید.
🍃🌹🍃
در زمان صحبت مسعود فرصت خوبے بود تا بہ جزییات صورت ڪامران دقت ڪنم.
تنها عضو صورتش ڪه مشخص بود مال خودشہ ودستڪارے نشده چشمهاے درشت و روشنش بود.
روے هم رفتہ چهره ے زیبایی داشت ولے ابروهاے مرتب وتمیزش با سلیقہ ے من جور در نمیومد.
نمیدونم چے موجب شده بود ڪه اون فڪر ڪنہ خاصہ چون همہ چیزش شبیہ موردهای قبل بود.
از دور بازوش گرفته و چشم وابروش تا ماشینش و طرز حرف زدنش!!
ڪامران خطاب بہ مسعود ولے خیره بہ چشمان من جواب داد:
-من مرد ڪارهاے سختم.اتفاقا در برخورد اول ڪه نشون دادند واقعا خاصن!
بعد سعے ڪرد با لحن دلبرانہ اے بهم بگہ:
-افتخار میدید مادموازل تا در رڪابتون باشم؟
با لبخندے دعوتش رو پذیرفتم و بہ سمت ماشینش حرڪت ڪردم.
او برایم در ماشین رو باز ڪرد و با احترام بہ روے صندلے هدایتم ڪرد.
🍃🌹🍃
مسعود بیرون ماشین ازمون خداحافظے ڪرد
و برامون روزخوبے رو آرزو ڪرد.
او یڪی از هم دانشڪده اے هام بود ڪه چندسالے میشد با نسیم ڪه از خودش چندسال بزرگتر بود و هم ڪلاسے من، دوست بود.
ڪار مسعود تو یڪی از شرکتهاے بزرگ وارداتے بود و در ڪارش هم موفق بود.
اما ڪامران صاحب یڪی از بزرگترین و معروف ترین ڪافے شاپ هاے زنجیره اے تهران بود.
وحدسم این بود ڪه منو به یکے ازهمون شعبه هاش ببره.اتفاقا حدسم درست در اومد و
اولین قرارمون در ڪافے شاپ خودش بود.
🍁🌻ادامہ دارد…
نویسنده؛
#فـــ_مــقــیــمے
#کپی_فقط_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
#زود_قضاوت_نکنین_تا_اخر_رمان_بخونین
کلی رمان جذاب داریم براتون☺️👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄
قسمت ۹
اوتمام سعیش رو میڪرد ڪه بہ من خوش بگذره.
از خانوادش و زندگیش پرسیدم. فهمیدم ڪه یڪ خواهر بزرگتر از خودش داره ڪه متاهلہ و حسابدار یڪ شرڪت تجاریہ.
وقتے او هم ازمن راجع بہ خانوادم پرسید مثل همیشہ جواب دادم ڪه من تنها زندگے میڪنم و دیگر توضیحے ندادم.
ڪامران برعڪس پسرهاے دیگہ زیاد در اینباره ڪنجکاوے نڪرد و من ڪاملا احساس میڪردم ڪه تنها عاملے ڪه او را از پرسیدن سوالهاے بیشتر منع میکنہ ادب و محافظہ کاریشہ.
🍃🌹🍃
ازش پرسیدم ڪه هدفش از پیدا ڪردن یڪ دختر خاص چیہ؟
او چند لحظہ اے بہ محتوے فنجون قهوه ش نگاه ڪرد و خیلے ساده جواب داد:
-براے اینڪه از زنهاے دورو برم خستہ شدم.همشون یک جور لباس میپوشن یڪ مدل رفتار میڪنن.حتی قیافہ هاشونم شبیہ هم شده .
هردو باهم خندیدیم. پرسیدم:
_وحالا ڪه منو دیدے نظررررت …راجب… من چیہ؟
چشمان روشنش رو ریز ڪرد وخیره بہ من گفت:
-راستش من خشگل زیاد دیدم. دخترایی ڪه با دیدنشون فڪر میڪنی دارے یڪ تابلوی باشکوه میبینے. تو اما حسابت سواست.چهره ے تو یڪ جذابیت منحصر بہ فرد داره.
🍃🌹🍃
ڪامران جورے حرف میزد ڪه انگار داره یڪ قصہ ے مهیج رو تعریف میکنه.
اصولا او از دستها و تمام عضلات صورتش در حرف زدن استفاده میڪرد.
واین براے من جالب بود.
شیطنتم گل کرد .گوشیمو گذاشتم ڪنار گوشم ووانمود ڪردم با ڪسے حرف میزنم:
-الو سلام عزیزم.خوبے؟! چے؟! درباره ے تو هم همین حرفها رو میزد؟! نگران نباش خودمم فهمیدم.حواسم هست.اینا ڪارشون همینہ! به همه میگن تو فرق دارے تا ما دختراے ساده فریبشون رو بخوریم.
و با لبخند معنے دارے گوشے رو از ڪنار گوشم پایین آوردم و رو میز گذاشتم.
خنده ے تلخی ڪرد و با مڪث ادامه داد:
-شاید حق با تووباشہ. حتما زیادند همچین مردهایے. ولے من مثل بقیہ نیستم. من در مورد تو واقعیت رو گفتم. میتونے از مسعود بپرسے ڪه چندتا دختر رو فقط در همین هفتہ بهم معرفے کرده ومن با یڪ تلفنے حرف زدن ردشون ڪردم. باور ڪن من اهل بازے با دخترها نیستم. ونیازے ندارم بخاطر دخترها دروغ بگم و الڪی ازشون تعریف کنم.من با یڪ اشاره بہ هردخترے میتونم ڪل وجودش رو مال خودم بکنم.خیلے از دخترها آرزو دارن فقط یڪ شب با من باشن!!!
🍃🌹🍃
از شنیدن جملاتش ڪه با خود شیفتگے وتڪبر گفتہ میشد احساس تهوع بهم دست داد.
با حالت تحقیر یڪ ابرومو بالا دادم و گفتم:
_باورم نمیشہ ڪه اینقدر دخترها پست وحقیر شده باشن کہ چنین #آرزوے_احمقانه اے داشته باشن!!! و در مورد تو بازهم میگم خاص بودن تو فقط در اعتماد بہ نفس ڪاذبته!!
حسابے جاخورد ولے سریع خودش رو ڪنترل ڪرد و زل زد به نگاه تمسخرآمیز من و بدون مڪث جملات رو ڪنار هم چید:
_وخاص بودن تو هم در صراحت ڪلام و غرورتہ.تو چه بخواے چہ نخواے من و شیفتہ ے خودت ڪردے.ومن تمام سعیمو میڪنم تو رو مال خودم کنم.
یڪ خنده ے نسبتا بلند و البتہ مخصوص خودم ڪردم و میون خنده گفتم:
_منظورت از تصاحب من یعنے چے؟ احتمالا منظورت ڪه ازدواج نیست؟!
شانه هاش رو بالا انداخت و با حالت چشم وابروش گفت:
_خدا رو چہ دیدے؟ !شاید بہ اونجاها هم رسیدیم.البته همہ چیز بستگے بہ تو داره!
واگہ این گنده دماغیهات فقط مختص امروز باشہ!!!!!
🍁🌻ادامہ دارد..
نــویــســنـده:
#فــــ_مــقـــیــمــے
#کپی_فقط_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
#زود_قضاوت_نکنین_تا_اخر_رمان_بخونین
کلی رمان جذاب داریم براتون ☺️👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄
قسمت ۱۰
دیگہ حوصلہ ام از حرفهاش سر رفتہ بود.
با جملہ ی آخرش متوجہ شدم اینم مثل مردهاے دیگہ فقط بہ فڪر هم خوابے و تصاحب تن منہ.
تو دلم خطاب بهش گفتم:
-آرزوے اون لحظہ رو بہ گور خواهے برد. جورے به بازے میگیرمت ڪه خودشیفتگے یادت بره.
منتظر جواب من بود.با نگاه خیره اش وادارم ڪرد بہ جواب.
پرسید:
- خب؟! نظرت چیہ؟ !
قاشقم رو بہ ظرف زیباے بستنیم مالیدم و با حالت خاص و تحریڪ ڪننده ای داخل دهانم بردم.و پاسخ دادم:
-باید بیشتر بشناسمت.تا الان ڪه همچین آش دهن سوزے نبودے!!
اون خندید و گفت:
-عجب دخترے هستے بابا! تو واقعا همیشہ اینقدر بداخلاق و رکے؟! رامت میڪنم عسل خانوم…
گفتم:
_فقط یڪ شرط دارم!
پرسید:
_چہ شرطے؟!
گفتم:
_شرطم اینہ ڪہ تا زمانیڪہ خودم اعلام نڪردم منو بہ ڪسے دوست دختر خودت معرفے نمیکنے.
با تعجب گفت:
_باشہ قبول اما براے چی چنین درخواستے دارے؟ !
🍃🌹🍃
یڪے از خصوصیات من در جذب مردان ،مرموز جلوه دادن خودم بود.
من در هرقرار ملاقاتے ڪہ با افراد مختلف میگذاشتم با توجہ با شخصیتی ڪہ ازشون آنالیز میڪردم
شروط و درخواستهایے مطرح میڪردم ڪه براشون سوال برانگیز و جذاب باشہ.
در برخوردم با کامران اولین چیزے ڪہ دستگیرم شد غرور و خودشیفتگے ش بود و این درخواست اونو بہ چالش میڪشید ڪہ چرا من دلم نمیخواد کسے منو بہ عنوان دوست او بشناسہ!!
ومعمولا هم در جواب چراهای طعمه هام پاسخ میدادم :
_دلیلش ڪاملا شخصیہ.شاید یڪ روزے ڪہ اعتماد بینمون حاڪم شد بهت گفتم!
و طعمہ هام رو با یڪ دنیا سوال تنها میگذاشتم.
من اونقدر در ڪارم خبره بودم ڪہ هیچ وقت طعمہ هام دنبال گذشته وخانواده م نمیگشتند.
اونها فقط به فڪر تصاحب من بودند و میخواستند بہ هر طریقے شده اثبات ڪنند ڪہ با دیگرے فرق دارند و من هم قیمتے دارم!
🍃🌹🍃
ڪامران آه ڪوتاهی ڪشید و دست نرم وسردش رو بروے دستانم گذاشت. و نجوا ڪنان گفت:
-یه چیزے بگم؟!.
دستم رو بہ آرامے وبا اکراه از زیر دستاش خارج ڪردم و بہ دست دیگرم قلاب کردم.
-بگو
-بہ من اعتماد ڪن.میدونم با طرز حرف زدنم ممکنہ چہ چیزهایی درباره م فڪر ڪرده باشے. ولے بهت قول میدم من با بقیہ فرق دارم.از مسعود ممنونم ڪہ تو رو بہ من معرفے ڪرده.در توچیزے هست ڪہ من دوستش دارم.نمیدونم اون چیہ؟ ! شاید یک جور بانمکے یا یڪ …نمیدونم نمیدونم. .فقط میخوام داشتہ باشمت.
لبخند خاص خودمو زدم و گفتم:
-اوڪے.ممنونم از تعریفاتت…
واین آغاز گرفتارے ڪامران بود….
ادامہ دارد....
نویسنده:
#ف_مقیمـے
#کپی_فقط_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
#قرار_بود_قضاوت_نکنی
#تا_اخر_رمان_رو_بخون
کلی رمان جذاب داریم براتون ☺️👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄
قسمت ۱۱
بہ ساعتم نگاه ڪردم یڪ ساعت مونده بود بہ اذان مغرب.
بازهم یڪ حس عجیب منو هدایتم میڪرد بہ سمت مسجد محلہ ی قدیمے!
نشستن روے اون نیمڪت و دیدن طلبہ ے جوون و دارو دستہ اش براے مدتی منو از این برزخے ڪه گرفتارش بودم رها میڪرد.
با ڪامران خداحافظے ڪردم و در مقابل اصرارش به دعوت شام گفتم باید یڪ جاے مهم برم وفردا ناهار میتونم باهاش باشم.
اوهم با خوشحالے قبول ڪرد و منو تا مترو رسوند.
دوباره رفتم بہ سمت محلہ ی قدیمے و میدان همیشگے.
🍃🌹🍃
ڪمے دیر رسیدم.
اذان رو گفتہ بودند و خبرے ازتجمع مردم جلوے حیاط مسجد نبود.
دریافتم ڪہ در داخل ،مشغول اقامہ ے نماز هستند.یڪ بدشانسی دیگہ هم آوردم.
روے نیمڪت همیشگے ام یڪ خانوم بهمراه دو تا دختربچہ نشسته بودند و بستنی میخوردند.
جورے بہ اون نیمکت وآدمهاش نگاه میڪردم ڪه گویے اون سہ نفر غاصب دارایی هاے مهمم بودند.
اونشب خیلے میدون و خیابانهاش شلوغ بود.شاید بخاطر اینڪہ پنج شنبه شب بود.
ڪمے در خیابان مسجد قدم زدم تا نیمڪتم خالے شہ ولے انگار قرار نبود امشب اون نیمڪت براے من باشہ.
چون بہ محض خالے شدنش گروه دیگرے روش مے نشستند.
🍃🌹🍃
دلم آشوب بود....
یڪ حسے بهم میگفت خدا از دستم اونقدر عصبانیہ ڪه حتی نمیخواد من بہ گنبد ومناره هاے خونہ ش نگاه ڪنم. وقتے بہ این محل میرسیدم از خودم متنفر میشدم.
آرزو میڪردم اینی نباشم ڪه هستم. صداے زیبا و ارامش بخش یڪ سخنران از حیاط مسجد به گوشم رسید.
سخنران درباره ے اهمیت عفاف در قرآن و اسلام صحبت میڪرد.
پوزخند تلخے زدم و رو بہ آسمون گفتم :
_عجب! پس امشب میخواے ادبم ڪنی و توضیح بدے چرا لیاقت نشستن رو اون نیمڪت و نداشتم؟!بخاطر همین #چند_تا_زلف و شکل و قیافہ م؟!یا بخاطر #سواستفاده_از_پسرهاے دورو برم؟
🍃🌹🍃
سخنران حرفهاے خیلے زیبایے میزد.
حجاب رو خیلی زیبا بہ تصویر میڪشید.
حرفهاش چقدر آشنا بود.
او حجاب را از منظر اخلاق بازگو میکرد.
و ازهمہ بدتر اینڪہ چندجا دست روے #نقطہ_ضعف_من گذاشت
و اسم حضرت فاطمه رو آورد.تا اسم این خانوم میومد چنان #شرمے #هیبتم رو فرا میگرفت ڪه نمیتونستم نفس بڪشم.
از شرم اسم خانوم اشڪم روونہ شد.
به خودم ڪه اومدم دیدم درست ڪنار حیاط مسجد ایستادم.اون هم خیره بہ بلندگوی بزرگی ڪه روی یڪ میله بلند وصل شده بود.
ڪه یڪ دفعہ صدای محجوب وآسمانی از پشت سرم شنیدم :
_قبول باشه بزرگوار.چرا تشریف نمیبرید داخل بین خانمها. ؟!
🍃🌹🍃
من ڪه حسابی جا خورده بودم سرم رو بہ سمت صدا برگردوندم ودر ڪمال ناباورے همون طلبہ ے جوون رو مقابلم دیدم.!!!!!
🍁🌻ادامہ دارد….
نویسنده؛
#فــــ_مــقـــیــمــے
#کپی_فقط_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
کلی رمان جذاب داریم براتون☺️👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄
قسمت ۱۲
من ڪه حسابے جا خورده بودم سرم رو بہ سمت صدا برگردوندم ودر ڪمال ناباورے،همون طلبہ ے جوون رو مقابلم دیدم.
زبونم بند اومده بود.
روسریمو جلو ڪشیدم و من من ڪنان دنبال ڪلمہ ی مناسبے میگشتم.
طلبہ اما نگاهش بہ موزاییڪ هاے حیاط بود.با همون حالت گفت:
_دیدم انگارمنقلب شدید.گفتم جسارت ڪنم بگم تشریف ببرید داخل.امشب مراسم دعای ڪمیل هم برگزار میشہ.
نفس عمیقے ڪشیدم تا بغضم نترڪہ.
اما بے فایده بود اشڪهام یڪے از پے دیگرے بہ روے صورتم میریخت …
چون نفسم عطر گل محمدے گرفت.
بریده بریده گفتم:
_من …واقعا..ممنونم ولے فڪر نکنم لیاقت داشته باشم. در ضمن چادرم ندارم.
🍃🌹🍃
دلم میخواست روم میشد اینم بهش میگفتم
ڪه اگہ آقام باشہ ومنو ببره صف اول ڪنار خودش بنشونہ واین عطر گل محمدے پرخاطره هم اونجا باشہ حتما میام
ولے اونجا بین اون خانمها و #نگاههاے_آزار_دهنده_و_ملامتگرشون راحت نیستم.
اونها با رفتارشان منو از #مسجدے ڪہ #عاشقش بودم #دور ڪردند و سهم اونها در زندگے من بہ اندازه ے سهم مهری دربدبختیمہ!!!!
🍃🌹🍃
مرد نسبتا میانسالے بسمت طلبہ ی جوان اومد و نفس زنان پرسید:
-حاج آقا ڪجا بودید؟! خیره ان شالله.. چرادیر ڪردید؟
ڪہ وقتی متوجہ منو ظاهرم شد نگاه عاقل اندر صفیحے ڪرد و زیر لب گفت:
-استغفراللہ.
طلبہ به اون مرد ڪہ بعدها فهمیدم آقاے عبادے از هییت امناے مسجد بود ڪوتاه گفت:
_یڪ گرفتارے ڪوچڪ..چند لحظہ منو ببخشید
وبعد خطاب به من گفت:
-نگران نباشید خواهرم.اونجا چادر هم هست.وبعد با اصرار در حالیڪہ با دستش منو به مسیرے هدایت میڪرد گفت:
_تشریف بیارید..اتفاقا بیشتر بچہ های مسجد مثل خودتون جوان هستند ومومن.وبعد با انگشترش به در شیشه اے قسمت خواهران چند ضربہ ای زد و صدازد:
_خانوم بخشے؟ !
چند دقیقہ ے بعد خانوم بخشے ڪہ یڪ دختر جوان ومحجبہ بود بیرون اومد و با احترام وسر بہ زیر سلام ڪرد وبا تعجب بہ من چشم دوخت.
🍃🌹🍃
نمیدونستم داره چہ اتفاقے مے افتہ.
در مسیرے قرار گرفته بودم ڪہ هیچ چیز در سیطره ے من نبود.
منے ڪہ تا #همین_چند_ساعت_پیش بہ نوع پوششم افتخار میڪردم ونگاههاے #خریدارانہ مردم در مترو و خیابان بهم #احساس_غرور میداد
#حالا اینقدر احساس #شرم و #حقارت میڪردم که دلم میخواست، زمین منو در خودش ببلعد.
طلبہ بہ خانوم بخشے گفت:
-خانوم بخشے این خواهرخوب ومومنمون رو یڪ جاے خوب بنشونیدشون . ویڪ چادر تمیز بهشون بدید.ایشون امشب میهمان مسجد ما هستند. رسم مهمان نوازے رو خوب بجا بیارید.
🍃🌹🍃
از احترام و ادب فوق العاده ش دهانم وامانده بود..
او بدون در نظر گرفتن شرایط ظاهری من با زیباترین ڪلمات من گنهکار رو یڪ فرد مهم معرفے ڪرد.!!!
خانوم بخشے لبخند زیبایے سراسر صورتش رو گرفت
و درحالیڪہ دستش رو بہ روے شانہ هایم میگذاشت و به سمت داخل با احترام هل میداد خطاب به طلبہ گفت:
-حتما حتما حاج اقا ایشون رو چشم ما جا دارند.التماس دعا.
طلبہ سری به حالت رضایت تڪون داد و خطاب بہ من گنهکار روسیاه گفت: _خواهرم خیلے التماس دعا.ان شالله هم شما بہ حاجت قلبیتون برسید هم براے ما دعا میڪنید.
اشڪم جارے شد از اینهمہ محبت واخلاص. ! سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم.
_محتاجیم بہ دعا.خدا خیرتون بده
🍁🌻ادامہ دارد..
نـــویــســنــده:
#فــــ_مــقــیـــمے
#کپی_فقط_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
کلی رمان جذاب داریم براتون☺️👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄
قسمت ۱۳
طلبہ با عجلہ بہ سمت درب آقایان رفت
و من بهمراه خانوم بخشے ڪہ بعدها فاطمہ صداش میڪردم
پس از سالها داخل مسجد شدم.
فاطمہ چادر نماز خودش رو بہ روی سرم انداخت و در حالیڪہ موهامو بہ زیر روسریم هل میداد با لبخند دوست داشتنے گفت:
_چادر خودمو سرت انداختم چون حاج آقا گفتن چادر تمیز سرت ڪنم.نہ ڪه چادرهاے مسجد ڪثیف باشنا نہ!! ولے چادر خودم رو امروز از طناب برداشتم ومعطرش ڪردم.
بعد چشمهاے زیباشو ریز ڪرد و با لحن طنزالودے گفت:
_موهاتو ڪجا رنگ ڪردے ڪلڪ؟! خیلے رنگش قشنگہ!
🍃🌹🍃
در همون برخورد اول شیفتہ ے اخلاق و برخورد فاطمہ شدم.
او با من طورے رفتار میڪرد ڪه انگار نہ انگار من با اون فرق دارم.
و این دیدار اول ماست.
وبجاے اینڪه بهم بگہ موهات رو بپوشون از رنگ زیباے موهام تعریف ڪرد ڪه خود این جملہ شرمنده ترم ڪرد و سرم رو پایین انداختم.
اوطبق گفتہ ے طلبه ی جوان منو بسمت بالاے مسجد هدایتم ڪرد وبہ چند خانومے ڪه اونجا نشسته بودند ومعلوم بود همشون فاطمه رو بخوبے مےشناسند ودوستش دارند با لحن بامزه اے گفت :
– خواهرها ڪمے مهربونتر بشینید جا باز ڪنید مهمون خارجے داریم.
از عبارت بانمڪش خنده ام گرفت
و حس خوبے داشتم.
خانم ها با نگاه موشڪافانه و سوال برانگیز بہ ظاهر من برام جا باز ڪردند و با سلام و خوش امدگویے منو دعوت بہ نشستن ڪردند.
🍃🌹🍃
از #بازے_روزگار خنده ام گرفت.
روزے منو خانمی از جایگاهم بلند ڪرد و بہ سمت عقب مسجد تبعیدم ڪرد
و امروز یڪ خانوم دیگہ با احترام منو در همون جا نشوند!!
وقتے دعای ڪمیل وفرازهاے زیباش خونده میشد
باورم نمیشد کہ من امشب در چنین جایے باشم و مثل مادر مرده ها ضجہ بزنم!!!!!!
میون هق هق تلخم فقط از خدا میپرسیدم
که چرا اینجا هستم؟ !
چرا بجاے ریختن آبروم اینطورے عزتم داد؟!
من ڪه امروز اینهمہ ڪار بد ڪردم چرا باید اینجا میبودم وڪمیل گوش میدادم؟
یڪ عالمہ چراے بے جواب تو ذهنم بود و به ازاے تڪ تڪش زار میزدم.
اینقدر حال خوبے داشتم ڪه فڪر میڪردم وقتے پامو از در مسجد بیرون بزارم میشم یڪ آدم جدید!
اینقدر حال خوبے داشتم ڪہ دلم میخواست بلندشم و نماز بخونم!
ولے میون اینهمہ حال واحوال منفعل یڪ حال خاص و عجیب دیگرے درگیرم کرده بود..
یک عطر آشنا و یڪ صدای ملکوتی!!ونگاهی محجوب و زیبا که زیر امواجش میسوختم.
با اینڪه فقط چند جملہ از او شنیده بودم ولے خوب صداے زیباشو از پشت میڪروفون ڪه چندفرازآخر رو با صوتے زیبا و حزین میخوند شناختم.
وبا هر فرازے ڪه میخوند انگار تڪه ای از قلبم ڪنده میشد..
اینقدر مجذوب صداش شده بودم ڪه در فرازهاے آخر، دیگہ گریه نمےکردم و مدام صحنہ ے ملاقاتمون رو
از حیاط مسجد تالحظہ ے التماس دعا گفتنش مقابل ورودے درب بانوان مجسم میڪردم.
🍁🌻ادامہ دارد…
نویسنده؛
#فــــ_مــقـــیــمــے
#کپی_فقط_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
#زود_قضاوت_نکنین_تا_اخر_رمان_بخونین
کلی رمان جذاب داریم براتون☺️👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5