🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۲۹
#چگونه مى توان این حلقه ها را گشود؟
اما اینگونه هم که حسین نمى تواند تا قیام قیامت قدم از قدم بردارد.
کارى باید کرد زینب!
اگر دیر بجنبى ، دشمن سر مى رسد و همینجا پیش چشم بچه ها کار را تمام مى کند.
کارى باید کرد زینب !
🌟حسین کسى نیست که بتواند #اندوه هیچ دلى را تاب بیاورد،
🌟که بتواند #هیچکسى را از آغوش خود بتاراند،
🌟که بتواند هیچ #چشمى راگریان ببیند.
#حسین_عصاره_رحمت_خداونداست.
( #نه) گفتن به هیچ #خواهش و #درخواست و التماسى در سرشت حسین #نیست.
تو کى به یاد دارى که سائلى دست خالى از در خانه حسین بازگشته باشد؟
نه ، اگر به حسین باشد گره هیچ بازوانى را از دور گردن خویش باز نمى کند،
اگر به حسین باشد، هیچ نگاه تضرعى را بى پاسخ نمى گذارد،
اگر به حسین باشد روى از هیچ چشم خواهشى بر نمى گرداند،
گره این تعلق تنها با سرانگشتان صلابت تو گشوده مى شود.
مگر نه حسین تو را به این کار، فرمان داده است ،
از هم او مدد بگیر و بار این معجزه را به منزل برسان.
#سکینه هم که حال پدر و استیصال تو را دریافته است ، به یاورى ات ، خواهد آمد.
او که هم اکنون بیش از همه نیاز به آغوش پدر دارد، از خود گذشته است ،
به تمامى پدر شده است و کمر به سامان
فرزندان بسته است.
این است که حسین وقتى به سر تا پاى سکینه نگاه مى کند...
و به رفتار و گفتار او، در دلش حضور این معنا را مى بینى که :
🌟( #سکینه هم دارد #زینبى مى شود براى خودش .)
اما بلافاصله این معنا از دلش عبور مى کند و جاى آن این جمله مى نشیند که :
🌟(زینب یکى است در عالم و هیچ کس زینب نمى شود.)
با نگاهت به حسین پاسخ مى دهى که :
🌟(اگر هزار هم بودم همه را پیش پاى یک نگاه تو سر مى بریدم.)
و دست به کار مى شوى؛...
تو از سویى و سکینه از سوى دیگر.
یکى را به ناز و نوازش ،
دیگرى را به قربان و تصدیق ،
سومى را به وعده هاى شیرین ،
چهارمى را به وعیدهاى دشمن ،
پنجمى را به منطق و استدلال ،
ششمى را به سوگند و التماس ،
هفتمى را و...
همه را یکى یکى به زحمت ستاندن کودك ازسینه مادر، از #حسینشان جدا مى کنى ،
به درون خیمه مى فرستى...
و خود میان آنها و حسین حائل مى شوى.
نفسى عمیق مى کشى و به خدا مى گویى :
_✨تو اگر نبودى این مهم به انجام نمى رسید.
و چشمت به سکینه مى افتد که شرار عاطفه دخترانه در وجودش شعله مى کشد اما از جا تکان نمى خورد...
محبوب را در چند قدمى مى بیند،
تنها و دست یافتنى ،
بوسیدنى و به آغوش کشیدنى ،
سر بر شانه گذاشتنى و تسلى گرفتنى ، اما به ملاحظه خود محبوب پا پیش نمى گذارد
و دندان صبورى بر جگر عاطفه مى فشرد.
چه بزرگ شده است این #سکینه ،
چه #حسینى شده است!
چه #خدایى شده است این سکینه!
چشمت به حسین مى افتد که همچنان ایستاده است...
و به تو و سکینه و بچه ها خیره مانده است.
انگار اکنون این #اوست که #دل_نمى_کند...
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۳۷
مرضیه خانم_ شرمنده آقایوسف نمیتونم.
_خب... چرا!! ؟؟
علی_مرضیه خانم راست میگه. اگه ما کاری کنیم برا هردوتون بد میشه.
مرضیه خانم_ به اندازه کافی حرف و حدیث پشت سرشما دوتا هست. با پشتیبانی من هم کار برا شما سخت تر میشه و هم تهمت ها و حرفها بیشتر میشه.
یوسف رویش را برگرداند. بسمت در رفت.
علی_حالا خدابزرگه. نگران نباش.
با ناراحتی از پایگاه بیرون زد...
اولین تاکسی به مقصد خانه، سوار شد.
حوصله پیاده روی نداشت. زودتر از چیزی که فکر میکرد به خانه رسید.
باید تکلیفش را یک سره میکرد. نمیتوانست ببیند، حتی تصورش هم امکان نداشت که...
ریحانه اش همسر کسی دیگر شود.
پدرومادرش، خانه بودند...
سلامی کرد. کوروش خان روی مبل مقابل تلویزیون نشسته بود به تماشا. فخری خانم در آشپزخانه بود. چای میریخت.
یوسف رو به پدرش کرد.
_بابا
_بگو
_میخام باهاتون حرف بزنم
کوروش خان، بدون اینکه نگاهش را تغییر دهد. گفت:
_میشنوم
_بابا از اول من بهتون گفته بودم فقط ریحانه. شما گفتین #نه. #شرط گذاشتین. از ارث #محرومم کردین.حالا دیگه چرا نمیذارین...؟!
فخری خانم سینی چای را روی میز مقابل همسرش، گذاشت. روی مبل نشست.
_خب معلومه چون هنوز دلمون راضی نیست. چون خوشم نمیاد ریحانه عروسم باشه. زوره؟؟
_ولی مامان با این کارتون دارین آینده منو خراب میکنین!
باغصه گفت:
_اگه ریحانه نشد.دیگه تا اخر عمر ازدواج نمیکنم.اینو خودتون هم میدونین. ولی فقط یه سوال دارم اگه قانعم کردید قبوله منم حرفی ندارم.
فخری خانم خوشحال شد. که یوسف از موضع خود پایین آمده.
_خب بگو
_از چه اخلاقی، از چه حرکتی از ریحانه دلگیر شدین.اصلا مگه چکار کرده که شما اینهمه ازش بیزارید..!؟
فخری خانم حرفی برای گفتن نداشت. سوال پسرکش، منطقی بود و بجا. سکوت کرد... کوروش خان، فنجان چای را برداشت. نگاهی به یوسف کرد.
_تصمیمت قطعیه!؟
_خب معلومه. یعنی شما تو این مدت ندیدید؟؟ قبل از عید تا حالا..!!!
_خب پس خوب گوش کن ببین چی میگم... اینو که میگم خوب روش فکر کن الان نمیخاد جوابمو بدی.
_باشه چشم. بفرمایین.
_من راضی میشم. مادرتم با من. ولی به دوشرط..
کوروش خان، نگاه از تلویزیون گرفت، با عتاب، انگشتهایش را بالا آورد.
✓یک} حق پول گرفتن نداری نه از #من و نه از #مادرت.و تمام خرج و مخارج خودت و زنت با خودت از وقتی #محرم میشی #تاآخرعمرت..! ✓دو} خاستی خونه اجاره کنی، زنتو ببری شیراز، هرکاری میخای بکن ولی روی کمک ما #هیچ حسابی باز نکن...!!
با نگاهی پر از غصه به دهان پدرش زل زده بود.
_فهمیدی کامل... یا تکرار کنم؟
_ولی بابا این بی انصافیه..!! مگه منـ...
_همینی که هست..!
_ماشینم چی... اونمـ...!!! ؟؟
فخری خانم_ ماشینت برا خودت. با پول خودت خریدی.
یوسف _باشه قبول... چشم هرچی شما بگین... فقط مامان الان یه زنگ بزنین به طاهره خانم، یه قرار بذارین.
_الان نمیزنم.. بذار برا بعد.!
کوروش خان _نمیخوای بیشتر فکر کنی؟! الان ببین #یاشار تو #نازونعمت داره زندگی میکنه.. اونوقت #تو..!!
کوروش خان سری با تاسف برای پسرش تکان داد. و یوسف بدون جوابی به پدرش، خودش بلند شد. تلفن را آورد و بدست مادرش داد.
_مامان...بزنین دیگه..!
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊رمان جذاب و تلنگری #هادی_دلها
🕊قسمت ۳۲
قرار بود..
برای دیدار برای خانواده شهید علی بریری به بابلسر بریم
اما با بهار تماس گرفتن و اطلاع دادن به قرار استقبال از چند شهید گمنام.برای همین فرصت شناخت شهید به زمان دیگری واگذارشد.
بابرگشت از سفری که بازهم به وجودم #صبری_زینبی تزریق شده بود باخبری عجیب روبرو شدیم
#خواستگاری آقای علوی و لشگری از طریق خانواده عطیه و من رو خواستگاری کرده بودن.
عطیه بعد از یک هفته فکر کردن تصمیم گرفت به دلش فرصت شناخت آقای علوی رو بده
اما من پی شناخت مردان از جنس #ایثار بودم
هنوز دلم آروم نشده بود واسه برادری که پیکرش برنگشته... برای همین گفتم #نه
بابهار تومعراج قرار داشتم .
عکسهای #شهیدکمیل رو ریخته بود توفلش رو قرار بود به دستش برسونم.
تصمیم داشتم به بهشت زهرا هم بروم خیلی دلم هوای شهدا رو کرده بود
تا وارد حسینیه معراج الشهدا شدم صدایی مانع حرکتم شد
آقای لشگری:
_خانم عطایی فرد یه لحظه کارتون داشتم
_سلام بفرمایید؟
آقای لشگری:
_شرمنده ام میخواستم ببینم چرا به خواستگاری من جواب منفی دادین؟
_آقای لشگری شما تا لحظه آخر برادرمو دیدین؟
آقای لشگری:
_بله.چطور؟چه ربطی به در خواست من داشت؟
_من هنوز نصفه نیمه فهمیدم شهادت یعنی چی!.. بهم حق بدید بعداز چهارماه گم شدن برادرم خیلی زوده تا من مرد دیگه ای رو درکنارم قبول کنم بااجازه یاعلی.
به داخل حسینیه رفتم..
کارم با بهار که تموم شد باهم راهی بهشت زهرا شدیم.
هنوز وارد قطعه ۵۰نشده بودیم که چشمم به یک مزاری افتاد
انگار زیر پام خالی شد باچیزی که دیدم روش نوشته بود..
شهیدگمنام..شهیدمدافع حرم
کد شناسایی__________
روی مزار غش کردم
وقتی چشمامو باز کردم بیمارستان بودم..
🕊ادامه دارد....
🕊 نویسنده؛ بانو مینودری
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحلما
°قسمت ۲۲
°°امتحان
پایین آمد.
صورتش را به صورت پسرش نزدیک کرد. نفس به نفسش، خیره در چشم هایی که او را نمی دید، گفت:
_هیچ وقت بهت نگفتم چشمات چقدر شبیه چشمای مامانته و من چقدر این پاکی که تو نگاهتونه رو دوست دارم!
به همسرش نگاه کرد..
که تند تند قرآن میخواند و تمام تلاشش را میکرد جام لبریز اطلسی چشم هایش، اضطراب وجودش را برملا نکند.
حسین لبخندی زد
و همینکه اراده کرد، اوج گرفت.
از بیمارستان گذشت.
از شهر گذشت.
بالا رفت بالاتر...
دنیا چقدر برایش کوچک شده بود!
تا اینکه ذرات نور را دید که دل ابرها را شکافتند و به یکدیگر پیوستند.
در کمتر از لحظه ای راهی ابریشمی و درخشان تا انتهای افق مقابلش پدیدار شد. روی ذره های معلق و سبک نور، قدم گذاشت و پله پله بالا رفت.
در همین هنگام به اسم کوچک صدایش زدند.
سرش را بلند کرد.
هم سنگرش بود، با همان لباس خاکی بسیج در اوج جوانی و شادابی مقابلش ایستاده بود.
دوید بغلش کرد گفت:
-سید کجا بودی این همه وقت؟
+منکه همش کنارت بودم مرد مومن
-دلم برات تنگ شده بود...سید نمیدونی چقدر...
+میدونم... #آقا رو که تنها نذاشتید؟
-به مولا قسم #نه
+ #حق هم همینه، حق با #سیدعلیِ ما #باخونمون گواهی دادیم
-مرتضی
+جونم حاج حسین
-منم بلاخره اومدم
سیدمرتصی خندید.
صدای خنده های معصومانه اش آسمان را پرکرد. آمد جلو، دهانش را نزدیک گوش حسین آورد و گفت:
_هنوز نه، یه کاری هست که باید انجام بدی حاج حسین
بغض حسین در کلامش جوانه زد:
-عباس هست...من میخوام بیام
+هزاران حسین و عباس باید تو #راه_حق #سربدن تا #حقیقت جهانی برپا بشه
-نمیتونم دیگه طاقت دوری ندارم
+مگه نمی خواین زمینه رو برای #ظهور امام زمان(عج) آماده کنین؟ باید این #انقلاب و جمهوری اسلامی رو حفظ کنین، فقط اینجوری میتونین زمینه حکومت #عدل و #حقیقت جهانی امام زمان(عج) رو آماده کنین.
کم کم تاریکی از اطراف به سمت حسین آمد.
سیاهی نور را بلعید و همه چیز محو شد تا اینکه باز نور عمق نیستی را با تلالو هستی، شکافت و حسین چشم هایش را آهسته از هم باز کرد.
اولین صدایی که شنید صدای اذان بود:
" اشهد ان علی ولی الله"
🇮🇷ادامه دارد...
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🕊🕊
🌟رمان باستانی #نیمه_شبی_درحلّه🌟
🌌قسمت #نه
بدون آنکه به من نگاه کند، گفت:
_بسیار اتفاق می افتد که به خواستگار جواب رد می دهند. اگر چنین شود چاره ای جز صبر نیست.
ظرف انگور را کنار گذاشتم و ایستادم.
حرف هایمان به جای حساسی رسیده بود. حدس زده بودم که این موضوع، از دید ابوراجح، مشکلی اساسی و جدی باشد.
شاید مسرور ترجیح داده بود ,
که در اتاقک بماند و از ماجرا سر در بیاورد.بعید نبود که از آخرین حرف ابوراجح، فکر کرده باشد در باره ریحانه صحبت می کنیم.
به لبه سکو نزدیک شدم.
چون صدا در فضای زیر گنبد می پیچید،آهسته گفتم:
_من از همان کودکی متوجه فاصله هایی که میان شیعیان و دیگر مسلمانان وجود دارد، شده ام. چرا وقتی همه مسلمانیم و خدا و پیامبر و کتابمان یکی است باز هم باید فاصله هایی بین ما باشد؟
ابوراجح برگشت، با لبخند به من نگاه کرد و گفت:
_سوال خیلی مهمی است.
پس از چند لحظه ایستاد و آمد لبه سکو نشست.
_و مهم تر این است که جواب درستی برای این سوال پیدا کنی.
کنارش نشستم.
_شما به کسی که محتاج کمک باشد یاری می کنید. به من هم کمک کنید تا بفهمم چرا این گونه است.
_البته فاصله هایی هست؛ اما نه آن گونه که تبلیغ می کنند. حکومت، شخص پلیدی مانند «مرجان صغیر» را حاکم این شهر قرار داده که #ناصبی (دشمن ائمه اطهار-ع- و شیعیان) است.
سیاهچال های دارالحکومه اش انباشته از شیعیان بیگناه است. قبل از این، همه با هم در صلح و صفا زندگی می کردیم؛ ولی اکنون می خواهند وضعیت را به گونه ای در آورند که تو فکر کنی من دشمن تو هستم. برخوردی که با ما دارند با یهودی و مسیحی ندارند. می بینی که ما از این فاصله انداختن ها بیشتر از شما رنج می بریم.
_در زمان پیامبر، این همه مذهبهای متعدد نبود. حالا چرا باید باشد؟ شاید «مرجان صغیر» می خواهد کاری کند که همه دوباره یکی شویم.
_من خیلی دوست دارم در این باره حرف بزنم تا حقیقت آشکار شود؛ ولی شنیده ام که دارالحکومه مرا زیر نظر دارد و از ساده ترین حرفهایی هم که می زنم ناراضی است.
به مسرور نگاه کردم.
با قاشقی چوبی از توی دو کیسه، سدر و حنا بر می داشت و در کاسه هایی کوچک می ریخت.
_یعنی چه کسی خبر می برد؟
_نمیدانم. ممکن است کسانی با ظاهر مشتری بیایند و بروند و به نقل از من حرفهای نامربوطی بزنند.
مشتری محترمی از صحن بیرون آمد.
ابوراجح سه قطیفه گلدار و اعلا را به او داد تا دور کمر ببندد و روی شانه و سرش بیندازد. او سرش را تراشیده و ریش انبوهش را خضاب (حنا گذاشتن) کرده بود.
ابوراجح شانه و بازوهای اورا مالش داد.
در همین فاصله مسرور، ظرف انگور را مرتب کرد و جلوی آن مرد گذاشت و بعد کمک کرد تا لباس بپوشد.
توجهم به مسرور جلب شد ,
و فکری ناراحت کننده ، ذهنم را مشغول کرد.
شاید ابوراجح قصد داشت ریحانه را به مسرور بدهد.
لابد اگر مسرور ریحانه را خواستگاری می کرد، ابوراجح به او جواب رد نمی داد.از کودکی نزدش کار کرده بود و ابوراجح به او اطمینان داشت.
بارها دیده بودم که مسرور،
مانند شیعیان، با دست های افتاده نماز می خواند. با خود فکر کردم که بی گمان ابوراجح نیز ترجیح می دهد دخترش را به مسرور بدهد تا زمانی که ضعف و پیری او را از پا می اندازد، دامادش به اداره حمام بپردازد و سرانجام نوه هایش وارث حمام شوند.
همه چیز علیه من بود؛
گویی زمین و آسمان دست به دست هم داده بودند تا ریحانه را از من دور کنند.
آن مشتری محترم، موقع رفتن،
مدتی به قوها نگاه کرد و انعام خوبی به مسرور داد. مسرور با خوشحالی کفش های او را جلوی پایش جفت کرد و چند قدمی هم او را همراهی کرد و باز گشت.
از مسرور شنیده بودم ،
که پدربزرگ زمینگیری دارد.
ابوراجح هوای او را هم داشت ,
و کمک هایی به او می کرد. گاهی هم در نبود مسرور، ریحانه و همسرش را به خانه شان می فرستاد تا آنجا را خوب تمیز کنند.
یک بار هم شاهد بودم که ابوراجح نیمی از غذایی را که ریحانه آورده بود کنار گذاشت تا مسرور به خانه ببرد. بیتردید مسرور در انتظار روزی بود که ریحانه را بانوی خانه شان ببیند.
مسرور ظرف انگور را دوباره آورد....
💞ادامه دارد....
🌟نویسنده؛ مظفر سالاری
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۷۵ و ۷۶
فضه خیره به صحنهٔ روبرویش، همانطور که اشک چشمانش را با گوشهٔ چادرش میگرفت، گوشهایش را تیز کرد تا تمام کلام پیامبر را بشنود و به گوش جان بسپرد، کلامی که یک پدر به فرزندش میفرمود، سخنی که پیامبر به مریدش میگفت..
پیامبر با نوای روحانی اش ادامه داد:
_ای پاره ی تنم؛ نخستین اوصیا پس از برادرم #علی علیهالسلام، #حسن، بعد از او #حسین، سپس #نه تن از #فرزندان_حسیناند که همه در بهشت، دریک مقام هستند و منزل و مقامی از منزل من به خدا نزدیک تر نیست. بعد از من مقام ابراهیم و آل ابراهیم به خدا نزدیکتر است...دخترم، مگر نمیدانی که یکی از هدیههای خداوند نسبت به تو آن است که شوهر تو بهترین فرد امت و بهترین شخص اهل بیت من است. از حیث #اسلام از همه پیشتر، #حلمش عظیمتر، #علمش بیشتر، شخصیتش #بزرگوارتر، زبانش #راستگوتر،قلبش #شجاعتر،دستش #بخشندهتر، به دنیا #بیمیلتر و از لحاظ جدیت و فعالیت #کوشاترین مردم است.
حضرت فاطمه زهرا سلاماللهعلیها با شنیدن این سخنان،مسرور گشت...
پیامبر صلیاللهعلیهواله لبخندی زد و نگاهی به سیمای مبارک علی علیهالسلام انداخت و رو به فاطمه سلاماللهعلیها گفت :
_این علی، شوهر تو ، برادر و داماد من ، هشت امتیاز بُرنده و شکننده دارد، برتریهایی که هیچ کس جزء علی ندارد... و شروع به شمردن آن امتیازها نمود:علی #اولین کسی بود که به خدا و فرستاده اش ایمان آورد و هیچ کس در این امر بر او پیشی نگرفت..جز علی کسی به تمام کتاب خدا و سنت من علم ندارد و غیر از شوهرت کسی تمام علم مرا نمیداند. چون خدا به من علمی داد که به هیچ کس یاد نداده و خداوند به من دستور داد تا تمام علم را به علی بیاموزم و من هم اطاعت کردم ، پس غیر از او هیچ کس از امتم تمام علم و فهم و فقه مرا نمی داند..سومین امتیاز آنکه ،تو، دختر و پاره ی تن من، همسر او هستی..دو نوه ام حسن و حسین فرزندان من اند و بزرگواران امت اند..امتیاز دیگر علی آن است که او آمربهمعروف و ناهیازمنکر است..برتری دیگرش این است که خداوند به علی،حکمت آموخت و بدان ،علی فصل الخطاب است ، یعنی خداوند علم فیصله دادن به خصومت ها، علم شناختن حق و باطل را نیز به علی آموخت....
در این هنگام حضرت زهرا(س) با نگاهی سرشار از مهربانی به سیمای مبارک شوهرش نظر افکند...
و همزمان فضه هم این جمع نورانی را از نظر گذراند و خیره به مولایی شد که آسمان و زمین بر سیادت و امامتش گواهی میدادند...
اما دنیای بعد از رسول الله صلیاللهعلیهواله نشان داد که امت بعداز پیامبر صلیاللهعلیهواله لیاقت این گوهر هستی را نداشتند...رسول الله که خوب میدانست چند روزی دیگر میهمان این جمع پر از دلدادگی نیست، شروع به سخن گفتن از فضائل اهل بیت علیه السلام نمود...
فضه غرق در گفتگوی این پدر و دختر آسمانی بود، همانها که این عالم به بهانه وجودشان خلق شد و مدار آرامش این زمین جز زهرا و پدرش و همسرش و فرزندانش نبوده و نیستند..
رسول الله نفسی تازه کرد و فرمود:
_دخترم، خداوند به ما اهلبیت هفت خصلت عطا کرده که به هیچ کس از #پیشینیان و #آیندگان غیر از ما عنایت نفرمود...اول اینکه من رئیس پیامبران و فرستادگان خدا و بهترین آنهایم..دوم اینکه جانشین من، بهترین خلفاست..سوم اینکه وزیر من، شوهر توست...چهارم اینکه شهید ما بهترین شهداست.
در این هنگام حضرت زهرا سلاماللهعلیها به سخن درآمد و پرسید :
_بهترین شهدایی که با شما شهید شده اند؟
پیامبر (ص) فرمود :
_نه،بلکه سرور شهدا از اولین و آخرین ،غیر از پیامبران و جانشینان آنها.و جعفربنابیطالب که دوبار هجرت کرد(یکی به حبشه و یکی به مدینه) او دو بال دارد که با آنها در بهشت و با ملائکه پرواز میکند،او از ماست...فرزندانت حسن وحسین دو سبط این امت اند و آقای اهل بهشتند.و قسم به آنکه جانم در دست اوست، #مهدی امت از ماست که خداوند به وسیله ی او زمین را پر از عدل و داد میکند ،پس از آنکه ظلم و زورگویی آن را فراگرفته باشد.
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲
_...اون این روزا یکم حساس شده، امروز دیدم خیلی توی خودش بود.
باورم نمیشود! چیزهایی که میشنوم انگار رویاست! او در انتظار جواب نه گوشهایش را تیزمیکند.
_رویا جانم؟ اگه رودربایستی داری توی کاغذی برام بنویس. نمیخوام توی رودربایستی گیر کنی و نتونی تصمیم بگیری.
کاغذ و خودکار را درمیآورد و میگوید بنویسم. لرزش دستم مشهود است. تصوراتش از من کاملا برعکس است. میگوید و بیرون میرود.در را میبندد و من میمانم و یک کوه احساسات و یک خودکار.دو راهی یعنی اینکه با #نه یا #بله تمام #مسیر_زندگیت تغییر کند.اخرین ذرهی شجاعت را روی کاغذ به کلمهی "بله" ختم میکنم! پری به در میزند و وارد میشود.کاغذ را روی تخت میگذارم و به بهانهی لیوانهای چای به آشپزخانه میروم.درحال شستن لیوانها هستم که دستی دور گردنم پیچیده میشود و زیر گوشم جیغ میکشد:
_زن داداش!
لیوان به دیگر لیوانها میخورد و کف سینک زنگ زده مینشیند.سرم پایین میافتد
_پس بگو! یه عاشق بیخ ریشمون بوده و ما خبر نداشتیم. والا که هردوتاتون دیوونهین! پیمانو نگو که چه حالی میشه.
با دیدن سرخ شدن گونه هایم چشمک میزند.
_اوه اوه! اینجوری سرتو ننداز پایین. فکر میکنی من نمیشناسمت!؟
ناخودآگاه خنده ام میگیرد.مرا به طرف اتاق میکشد و کشان کشان میبرد. آهسته به در اتاق احمد و رضا اشاره میکند.بعد هم به علامت سکوت دستش را روی بینیاش میگذارد.به اتاق میرویم.
_لباس خوشگلتو بپوش که باید بری.
اخم میکنم و میپرسم:
_کجا؟
_پیمان بهم گفت اگه جوابت مثبته برو به اون کافهای که منو تو و اون یه بار باهم رفتیم. فکر کنم باهات حرف داره.
_ تو نمیای؟
_من که نمیتونم. شما حرفاتونو بهم بزنین اگه تصمیمتون جدی شد اون وقت کارا رو انجام بدیم.
به ساعت اشاره میکند.
_برو دیر شد!
سر تکان میدهم.از او خداحافظی میکنم
تاکسی نارنجی کنارم میایستد و از خدا خواسته سوار میشوم.تاکسی میگوید: _خانم رسیدیم!
متعجب به دور و برم نگاه میکنم.کرایه را حساب میکنم.وارد کافه میشوم.او را نشسته بر روی میز کناری میبینم.سلام میکند و احوالم را میپرسد.
_خب...من فکر نمیکردم شما بیای.به پری هم گفته بودم. فکراتون رو کردین؟
چند سرفهای میکنم تا صدایم صاف شود.
_شما گفته بودین بیام تا حرف بزنیم.
_آ.. آره! ولی من فکر میکنم ما با هم تفاهم داریم.من همیشه کسی رو میخواستم که درکم کنه و در کنارم توی مسیری که هستم حرکت کنه.. ولی خب همچین کسی رو پیدا نکردم.من فکر میکردم تو هم از قماش آدمایی هستی که مردم رو درک نمیکنن اما اینجور نبودی. برخلاف تمام محاسباتم که میگفتم خیلی زود جمعمون رو ترک میکنی تو موندی و کار بزرگی انجام دادی! باعث شدی چندین جعبهی اسلحه رو بتونیم قاچاقی از شوروی بگیریم و بین اعضا تقسیم کنیم.این کار رو هر کسی نمی تونست.
_من وظیفهی سازمانیم رو انجام دادم فقط!
_خیلی از همین سازمانیا حاضر همچین ریسکی نمیکنن.من از اونجا فهمیدم تو همونی که من میخوام! شجاع و به فکر مردم..من با تو توی این راه موفقترم.با هم میتونیم فعالیت کنیم...نمیخوای چیزی بگی؟
_خُ... خب چی بگم؟
صدای گارسون را میشنویم.برای هر دوتامان قهوه سفارش میدهد.از سکوت بینمان عصبی است و میگوید:
_حق داری. تو گذشتهی درخشانی داشتی اما من چی؟ من یه پسرم که درسشو تو بهترین دانشگاه ایران ول کرد و رفت دنبال کارای دیگه.
حرفهایش برخلاف آنچه است که من حس میکنم.بیهوا میان صحبتش میپرم:
_نه!
چشمانش پر از تعجب میشود
_این یعنی آره؟
_خب... چی بگم.
لبخندش پر رنگ میشود.
_تو بگو آره بقیه اش با من!کاری میکنم که همه حسرت ما رو بخورن. ما توی #سازمان پیشرفت میکنیم. رژیم که برگرده ما میشیم یه کاره این مملکت.قول میدم دوباره مثل زمان خونهی پدرت زندگی کنی.فقط باید تحمل کنیم این روزا بگذره و همین!
با این #وعده_وعیدها مرا مشتاقتر میکند. قهوه را میآورند. سر پایین میاندازم و میگویم:
_من موافقم به شرطی که همیشه باهم باشیم. دوست ندارم اگر بنا بر ازدواج شد #سازمان ما رو #جدا کنه. درضمن من الان مسول دونفر هستم. و انتقالم ساده نیست.
سرش را اندکی تکان میدهد.
_نمیتونم قول بدم اما ما باهم این مسرو طی میکنیم. در این موضوع هم نگران نباش. من صحبت میکنم تا یکی دیگه رو جات بفرستن. الانم قهوهتو بخور.
پول کافه را حساب میکند. و از آنجا بیرون میرویم و مرا میرساند.
_فرداصبح میام دنبالت. امروزم راجب این خونه و اون دوتا با کیوان صحبت میکنم.
تشکر میکنم و داخل میروم. با بستن در پشتم را به آن تکیه میدهم و به چند ساعت پیش فکر میکنم. کیلو کیلو قند در دلم آب میشود.گمان میبرم که خواب هستم. شب عجیبی بر من گذشت.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۲۵ و ۲۲۶
گاه به صراحت در مصاحبههایشان ازشان سوال میشد اگر مردم بخواهند #اسلحههایتان را تحویل دهید، میدهید؟آنها هم بعد از طفرههای طولانی میگفتند #نه! #حب_واقعی را نمیبینند.سازمان نه تنها به قدرت بلکه به این محبوبیت هم حسودیاش میشود.
●●بیست و هشتِ خرداد شصت●●
ماههای پر تنشی را از سر گذراندهایم که آخرینش نیست! هنوز وحشت خشونت چهارده اسفند در وجودم است....
خبر حصر آبادان و پیش روی روز افزون بعث را به خاطر دارم.نمیتوانم سکوت کنم.صبح بود به دستور مینا حاضر شدم و خودم را به خیابان رساندم.بعد از عوض کردن شکل و شمایل وارد دانشگاه تهران شدیم.غوغایی بر پا بود.قریب به هزاران نفر در دانشگاه شعارهای تند دادند. بنیصدر پشت تریبون ایستاد و از مصدق سخن گفت.جوری حرف زد که انگار مصدق بود از پاریس به تهران آمد، در بهشت زهرا سخنرانی کرد،بار انقلاب به دوش کشید و برای آزادی راهی غربت شد!شعارهای مرگ بر بهشتی یک جاهایی زیاد شد. #نمیتوانستم همچین شعاری بدهم!اصلا مگر #بهشتی چه کرده؟ چرا الکی بارگناهم را سنگین کرده باشم؟هرچہ هم مینا با مفهوم نگاهم کرد خودم را به آن در زدم.بعد هم بنیصدر گفت "اینهایی که ظاهر #مذهبی دارند را بیاندازید بیرون!" انگار بنیصدر جز #خون و خونریزی، #تفرقه کاری برای این کشور نداشت!
چهارده اسفند هرچه بود گذشت.ولی ترکشهای آن به شدت در گوشه و کنار مطبوعات به چشم میخورد. انگار گزارشها و پاپوشهایی را که برای #مطبوعات لازم بود او مینوشت!👈به #اسم و #لباس سپاه مردم را خونین میکردند و همهاش به نام سپاه تمام شد.حال ۲۸خرداد سازمان به #همه دستور میدهد با خود #سلاح سرد داشتہ باشند حتی اعضای عادی....
بین جنگ و خشونتها روی پلهها مینشینم و به #خدا میاندیشم.به خدای که تنها #اسم و #وصفش را شنیده بودم و بس...خوب و بد را نمیدانم اما همین را میدانم که سازمان #بر_حق نیست.خدا...کاش میتوانستم از او بخواهم به من راه درست را نشان دهد.بغض میکنم و میگویم: " خدایی که نمیدونم هستی یا نه. اگه صدام رو میشنوی بهم #کمک کن. خدایا! #خسته شدم از این همه #حماقت و #بلاهت. خدایا! خسته شدم از راه #بنبست. خدایا! کلافم کرد این #دورویی. چیکار کنم؟ در خونهی کیو بزنم..؟؟ " بغضم میترکد.. "رویا! شاید به پوچی رسیدی و دنیا همینه که هست.شاید اصلا جای دیگهای وجود نداره..." اما با خود میگویم: "نه نه! حتما راهی هست. مگه میشه تموم این #عالم به بنبست برسه؟مگه حرفای حاج رسول رو یادت رفته؟ مگه میشه همه چیز رو اتفاقی دونست؟"
یکهو بدنم یخ میکند.در هوای گرم خردادماه سردم میشود.از کجا ذهنم به یاد حاج رسول گشت را نمیدانم!خیال از ذهن عبورکرده دوباره آمده! امانتی را میگویم! هروقت که به یادش میافتم حالم دگرگون میشود و حس #عذابوجدان پیدا میکنم.آن اوایل #بهانهی سازمان را داشتم و زوم شدنشان روی من اما حال چه؟ شاید حال وقتش شده راز آن امانتی را فاش کنم." آره... حالا دیگه وقتشه." پیمان هم تا شب به خانه نمیآید. از ذوق و هیجان نمیفهمم کی چادر به سر میکنم. در ذهن دنبال نشانی آن میگردم. به آدرس.... به خانم عطاری! صندوقچه و گلهای بابونه! در آخر هم تجریش و بازارش...باورم نمیشود!انگار یکی اینها را جلوی پایم قرار میدهد و مرا به خود میخواند.
به بازار عریض و طویل تجریش نگاه میکنم.پیدا کردن یک عطاری در اینجا مثل پیدا کردن سوزن در انبار کاه است! دوباره ناامیدی بر من غلبه میکند.. #خدایا چه کنم؟
خود را کنار میکشم. سر در مغازهها را نگاه میکنم.با دیدن گونیهای گردو و گیاه دارویی به طرف مغازه میروم.
_سلام. شما عطارے هستین؟
_بله دیگه.
_یعنے خود خود عطاری؟
انگار متوجه منظورم نیست و میگوید:
_عطار هستیم دیگه.
وا میروم!
_نه آقا. منظور من فامیلتونه.شما خانم عطاری میشناسین؟ فامیلشون عطاری باشه و عطار باشن.
_آها...بلہ خانم عطاری هستن. منتهی جلوتر از ما.
_میشه بگید کجا میتونم پیداشون کنم؟
_اسم عطاریشون "شفاست". همین راسته رو بگیرید و برین اولین عطاری هستش.
تشکر میکنم. هیجان زده شدهام.بوی خوش بابونه و گل محمدی!با دیدن تابلوی مغازه بغض میکنم.خانم مسنی روی صندلی نشسته.به زور سلام میدهم.لبخندش بسیار شبیه لبخند حاج رسول است.حاصل بغض از دیدگانم روان میشود.
_سَ.. سلام.
متوجه حالم میشود.دستم را به طرف خودش میگیرد نوازش میدهد.
_عیلکسلام.چیشده عزیزدلم؟چرا گریه؟چرا بغض؟
_خنده هاتون...خیلے قشنگه منو یاد کسی میندازه.
_وای ممنون عزیزم.قربونت برم مادر.. چشمات قشنگه.
_شما خانم عطاری هستین؟
_آره. چطور مادر؟
_من از طرف حاج رسول اومدم. #امانتی هست که باید از شما تحویل بگیرم.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛