🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۱۳
مى آمدند، #همه_گونه مردم مى آمدند،... از مهترین قبایل #اشراف تا کهترین مردم اطراف و اکناف .
و همه تو را از #على ، طلب مى کردند و دست تمنا درازتر از پاى طلب بازمى گشتند....
پست ترین و فرومایه ترین آنها، #اشعث_بن_قیس_کندى بود.
همان که در سال دهم هجرت ایمان آورد، اما بعد از ارتحال رسول ، آشکارا #مرتد شد و تا ابوبکر بر او چیره نشد، ایمان
#مجدد نیاورد.
ابوبکر پس از این پیروزى ، #خواهرنابینایش را به او داد و او دو فرزند براى اشعث به ارمغان آورد.
یکى #اسماء که #زهر در جام برادرت #حسن ریخت و او را به شهادت رساند... و دیگرى #محمد که اکنون در لشگر #عمرسعد، مقابل برادر تو ایستاده است.
هرچه از پدرت ، کلام رد و تلخ مى شنید، رها نمى کرد.
گویى در نفس این طلب ، تشخصى براى خود مى جست.
بار آخر در مسجد بود که ماجرا را پیش کشید، در پیش چشم دیگران.
و #على برآشفته و غضب آلود فریاد کشید:
_✨ابوبکر تو را به اشتباه انداخته است اى پسر بافنده ! به خدا اگر بار دیگر نام دختر من بر #زبان_نامحرم_تو جارى شود و #گوش_نامحرم_دیگران بشنود، از شمشیرم پاسخ خواهى گرفت.✋
این غریو غیرت الله، او را خفه کرد و دیگران را هم سر جایشان نشاند.
اما یک خواستگار بود که با همه دیگران فرق مى کرد و او✨ #عبداالله،✨ پسر #جعفر_طیار شهید مؤته بود، مشهور به بحر جود و دریاى سخاوت .
هم #فرزندشهیدى با آن مقام و عظمت بود و هم #پسرعمو و از افتخارات بنى هاشم.
پیامبر اکرم بارها در حضور امیر مؤ منان و او و دیگران گفته بود:
_✨دختران ما براى پسران ماو پسران ما براى دختران ما.
و این کلام پیامبر، پروانه خوبى بود براى طلب کردن #شمع خانه #على.
اما #عبداالله #شرم مى کرد از طرح ماجرا.....
نگاه کردن به #ابهت چشمهاى على و #خواستگارى کردن دختر او کار آسانى نبود...
هرچند که خواستگار، #عبداالله_جعفر، برادر زاده على باشد و نزدیکترین کس به خاندان پیامبر.
عاقبت کسى را #واسطه کرد که این پیام را به گوش على برساند و این مهم را از او طلب کند....
#ریش_سپید واسطه ، #متوسل شده بود به همان #کلام_پیامبر که پیامبر با اشاره به فرزندان جعفر فرموده است :
_✨دختران ما از آن پسران ما و پسران ما از آن دختران ما.
و براى برانگیختن #عاطفه_على ، گفته بود:
_✨در مهر هم اگر صلاح بدانید، تبعیت کنیم از مهریه صدیقه کبرى سلام االله علیها.
ازدواج اما براى تو مقوله اى نبود مثل دیگر دختران.
تو را فقط یک #انگیزه ، حیات مى بخشید و یک #بهانه زنده نگاه مى داشت و آن #حسین بود.
فقط گفتى :
_✨به این شرط که ازدواج ، مرا از حسینم جدا نکند.
گفتند: _✨نمى کند.
گفتى :
_✨اقامت در هر دیار که حسین اقامت مى کند.
گفتند:_✨قبول.
گفتى :
_✨به هر سفر که حسین رفت ، من با او همراه و همسفر باشم.
گفتند:_✨قبول.
گفتى :_✨قبول.💖
و على گفت :
_✨ #قبول_حضرت_حق.
پیش و بیش از همه ، #فقرا و #مساکین شهر از این خبر، #مطلع و #مسرور شدند....
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊رمان جذاب و تلنگری #هادی_دلها
🕊قسمت ۳۲
قرار بود..
برای دیدار برای خانواده شهید علی بریری به بابلسر بریم
اما با بهار تماس گرفتن و اطلاع دادن به قرار استقبال از چند شهید گمنام.برای همین فرصت شناخت شهید به زمان دیگری واگذارشد.
بابرگشت از سفری که بازهم به وجودم #صبری_زینبی تزریق شده بود باخبری عجیب روبرو شدیم
#خواستگاری آقای علوی و لشگری از طریق خانواده عطیه و من رو خواستگاری کرده بودن.
عطیه بعد از یک هفته فکر کردن تصمیم گرفت به دلش فرصت شناخت آقای علوی رو بده
اما من پی شناخت مردان از جنس #ایثار بودم
هنوز دلم آروم نشده بود واسه برادری که پیکرش برنگشته... برای همین گفتم #نه
بابهار تومعراج قرار داشتم .
عکسهای #شهیدکمیل رو ریخته بود توفلش رو قرار بود به دستش برسونم.
تصمیم داشتم به بهشت زهرا هم بروم خیلی دلم هوای شهدا رو کرده بود
تا وارد حسینیه معراج الشهدا شدم صدایی مانع حرکتم شد
آقای لشگری:
_خانم عطایی فرد یه لحظه کارتون داشتم
_سلام بفرمایید؟
آقای لشگری:
_شرمنده ام میخواستم ببینم چرا به خواستگاری من جواب منفی دادین؟
_آقای لشگری شما تا لحظه آخر برادرمو دیدین؟
آقای لشگری:
_بله.چطور؟چه ربطی به در خواست من داشت؟
_من هنوز نصفه نیمه فهمیدم شهادت یعنی چی!.. بهم حق بدید بعداز چهارماه گم شدن برادرم خیلی زوده تا من مرد دیگه ای رو درکنارم قبول کنم بااجازه یاعلی.
به داخل حسینیه رفتم..
کارم با بهار که تموم شد باهم راهی بهشت زهرا شدیم.
هنوز وارد قطعه ۵۰نشده بودیم که چشمم به یک مزاری افتاد
انگار زیر پام خالی شد باچیزی که دیدم روش نوشته بود..
شهیدگمنام..شهیدمدافع حرم
کد شناسایی__________
روی مزار غش کردم
وقتی چشمامو باز کردم بیمارستان بودم..
🕊ادامه دارد....
🕊 نویسنده؛ بانو مینودری
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۶۵ و ۶۶
احساس کرد #حریمش خدشهدار شدهاست. #چادری که سرش گذاشته بود این تفاوت را نشان میداد. او اهل این مدل ابراز احساسات، آنهم از یک نامحرم، نبود.حتی اگر سیاوش به او علاقه هم داشت نباید اینگونه بیپرده ابراز میکرد.چرا مردها اینقدر بیفکرند؟!؟تمام این فکرها در کسریازثانیه از ذهنش گذشت. برای همین، راحت تصمیم گرفت. بدون اینکه برگردد گفت:
-اما من و شما هیچ شباهتی بهم نداریم. نه در ظاهر و نه در اعتقاد. یه حس زودگذره، بهش بها ندید، خداحافظ!!
و رفت...رفت و سیاوش را با لبخندیخشکیده بر لبانش تنها گذاشت..جناب استاد توقعهر برخوردی را داشت الا این یکی!!همیشهفکر میکرد با موقعیتی که او دارد ازهرکسخواستگاری کند طرف همانجا از ذوق دستهایش را به هم میکوبد و بله را میگوید.
لااقل خیلی از دخترهایی که اطراف او بودند اینگونه بودند.از طرفی این مدل جواب دادن اصلا شبیه نه مصلحتی که برای ناز کردن باشد نبود. خیلی قاطع و بیرحمانه بیان شده بود.همه معادلاتش به هم ریخت.کمکم اخمهایش در هم رفت. با قدمهایی سنگین به راه افتاد.
چه افتضاحی!جواب نه!!.احساس کرد همه غرورش له شده! اصلا همهاش تقصیر سید بود.این چه پیشنهادی بود!؟ او عاشق بود و حواسپرت، چرا سید فکر نکرده بود که این دختر به جوانی قرتی مسلک جواب مثبت نخواهد داد؟
بله همه اش تقصیر سید بود.در ماشین را محکم بست و زیر لب غرغر کرد:میکشمت صادق و یکراست رفت به سمت بیمارستانی که صادق شیفت داشت...بیچاره سید! بدون جرم مجازات شده بود. خب، تصور اینکه سیاوش با چه حالی سر سید خراب شده بود.
و چقدر غرغر کرده بود و صادق ساکت نشسته بود تا غر زدن های سیاوش تمام شود تا بتواند توضیح دهد سخت نیست. وقتی نقهای سیاوش تمام شد،سید همانطور که گوشیاش را از روی میز برمیداشت و به گردنمیانداخت، چشم در چشم سیاوش تنها یک جمله گفت:
-من گفتم برو #خواستگاری، نگفتم برو چشم تو چشم دختره بگو دوستت دارم، گفتم؟!؟..میرم یه سر به مریضا بزنم.
و بعد همانطور که از در بیرون میرفت گفت:
-اون دکمه بالای یقهت رو هم باز کن که اکسیژن برسه به مغزت.قرار نیست خودت رو #گول بزنی.اگه از یه زنجیر نمیتونی بگذری پس بیخیالش شو
و درحالیکه که از این خودشیرینی سیاوش برای جلب توجه خانم شکیبا خندهاش گرفته بود سری تکان داد و بیرون رفت... رفت و سیاوش هم درماندهتر از قبل فکر کرد. حق با صادق است!!
چند روزی گذشت. راحله حس کرد حالا که قطعات پازل کنار هم چیده شده و سوالهایش جواب داده شد و ابهامات برطرف، آرامش بیشتری پیدا کرده است. خصوصا با جواب منفی که به جناب پارسا داده بود.دیگر همه چیز را تمام شده میدانست.و فکر کرد قرار است بالاخره بعد از چندین ماه تلاطم با خیال راحت از زندگیاش لذت ببرد.
مخصوصا که عید نزدیک بود و برای مراسم عقدخواهرش اینقدر کار داشتند و سرشان شلوغ بود که دیگر وقت نمیکرد به استاد نگونبختی که آب سرد روی آتش عشقش ریخته بود فکر کند.با خودش فکر میکرد تعطیلات و دوری، آقای پارسا را هم از تب و تاب خواهد انداخت.
صبح روز دوشنبه قبل از عیدبود.روز غافلگیری راحله.همانطور که دور کرسیداشتندصبحانهشان را میخوردند پدر رو به مادر کرد و پرسید:
- خانم جان؟ به نظرت آقای پارسا رو هم دعوت کنیم برای مراسم؟
گوشهای راحله زنگ زدند:پارسا؟کدوم پارسا؟ مادر کمی شیر برای شیما ریخت و جواب داد:
-نمیدونم! ما مدیون ایشون هستیم و فرصت هم نشد درست حسابی ازشون تشکر کنیم.ولی هرچی باشه استاد راحله ست. به نظرم بهتره نظر راحله رو هم بپرسیم.
استاد راحله! اشتباه نشنیده بود.پدر و مادرش داشتند در مورد آقای دکتر صحبت میکردند. آخر چرا این ماجرا تمام نمیشد؟مادر رو کرد به راحله و پرسید:
-نظر تو چیه دخترم؟ به نظرت اشکالی نداره دعوتشون کنیم؟
راحله که نزدیک بود قطره آبی که در گلویش پریده بود خفهاش کند سرفهای کرد و گفت:
-اشکال که نه..ولی خب بابا که ازشون تشکر کردن!
راحله جریان پیش آمده را به خانواده نگفته بود.برای همین پدر و مادرش نمیدانستند او چه تقلایی میکند در این میان.جواب مثبت او دیدارش با پارسا را در پی داشت.دیداری که از آن فراری بود.با خودش فکر کرد او که جواب منفی را به پارسا داده است پس حتی اگر دعوت شود مشکلی پیش نخواهد آمد برای همین مخالفتی نکرد.اصلا شاید به خاطر همان جواب منفی،جناب استاد بهشان برخورده باشد و از آمدن امتناع کند.خدا کند اینطور شود..
آن روز،جناب پارسا،همینطور که پکر رانندگی میکرد گوشیاش زنگ خورد.شماره ناشناس بود.با بیمیلی جواب داد:
-بله؟
ولی وقتی صدای پشت گوشی خودش را معرفی کرد جا خورد.برای لحظهای فکر کرد نکند راحله جریان رابه پدرش گفته باشد و پدر برای حسابرسی زنگ زده باشد!
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─