❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی
💝 #پلاک_پنهان
💝قسمت ۵۴
پوزخندی زد و گفت:
ــ از همه رودست خوردم یه بارم از شما به جایی برنمیخوره.
چهره اش درهم رفت وبا ناراحتی ادامه داد:
رویا_ فقط بدونید من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم، خودمم اواخر میخواستم غیر مستقیم همه چیزو لو بدم، اما شما زودتر دست به کار شدید، دیگه برام مهم نیست قراره چه اتفاقی بیفته، فقط انتقام من که نه، اما انتقام بشیری و سمانه و اونایی که #گول این گروهو خوردنو بگیرید!
کمیل بدون حرف از اتاق بیرون رفت.
رویا سرش را روی میز گذاشت،
باید اعتراف می کرد تا آرام می گرفت، می دانست چیز خوبی در انتظارش نیست، اما هر چه باشد، بی شک بهتر از زندگی برزخی اش است. باورش نمی شد، همه چیز تمام شد،
در باز شد،
با دیدن خانمی که با دستبند به او نزدیک می شد زیر لب زمزمه کرد:
ــ همه چیز تموم شد همه چیز
امیر علی با خوشحالی روبه کمیل گفت:
ــ اینکه عالیه،الان خانم حسینی بی گناهه اگه حکمشو الان بزنیم فردا آزاده
کمیل که باورش نمی شد،
روی صندلی نشست و نفس عمیقی کشید و لبخندی بر لبش نشست:
ــ باورم نمیشه امیرعلی ،باورم نمیشه
ــ باورت بشه پسر
ــ باید هر چه زودتر از اینجا دورش کنم، این قضیه پیچیده تر از اون چیزی هست که فکرشو میکردم،
ــ الان خداروشکر یه قسمتی از قضیه حل شد، از این به بعد میتونی با آرامش به بقیه پرونده رسیدگی کنی
ــ خداروشکر، فقط کارای آزادی خانم حسینی رو انجام بده ،میخوام هر چه زودتر از اینجا بره
ــ چشم قربان همین الان میرم
چشمکی برای کمیل زد و از اتاق بیرون رفت.
کمیل سریع پیامکی برای محمد نوشت "سلام،سمانه فردا آزاد میشه"
سریع ارسال کرد .
سرش را به صندلی تکیه داد و زیر لب زمزمه کرد:
ــ خدایا شکرت...
💝ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❂◆◈○•------------💠-------------❂◆◈○•
📲💝💝📲📲💝
✍رمان آموزنده، طنز و کوتاه #عشق_مجازی
✍قسمت ۹
چندروزی ,علی رغم میل درونی ام هیچ جوابی به پیامهاش ندادم.
تااینکه امروز,برام نوشته بود
_عزیز دلم,قربون اون چشای قشنگت بشم من, الهی سهند قربون اون دل مهربونت بشه که از دست من گرفته...جوابم رابده ,نزار تو این آتش هجران وبی خبری بسوزم...جان مادرت,جان خاله خانمت , جوابم را بده لااقل دعوام بکن......
راستش از قربون صدقه هاش دلم غنج میرفت... خودمم دلم تنگ شده بود...
پس طاقت ازکف دادم و....
_سلام...از دستت خیلی ناراحتم,دلم میخواست سر به تنت نباشه,اما چون نیتت خیره و اینقد منت کشی کردی بخشیدمت, فقط به یک شرط...
سهند:
_قربون گل خودم بشم من .....هرشرطی باشه, روجفت چشام قبوله...
من:
_میخوام مثل بقیه ی خواستگارها تودنیای #واقعی ببینمت نه دنیای مجازی,هرچه زودتر قرار خواستگاری رابگذار تا همه چی شکل رسمی به خودش بگیرد ,من از رابطه های پنهانی خوشم نمیاد ,دوست دارم بزرگترا هم درجریان باشند.
سهند:
_وااای خدای من چه راحت جواب بله را گرفتم...من که از خدامه هرچه زودتر از نزدیک ببینمت و...اما الان بابام برای یه قرارداد رفته خارج از کشور,مامانم هم باهاش رفته ,برای همین موقعیتش نیست اما هر زمان که برگشتند ,فورا اقدام میکنم.
من که یک بار #گول حرفاش راخورده بودم,.... بازهم درس,نگرفتم و اینبار هم از روی سادگیم حرفهای قشنگش راباور کردم...
ولی نمیدانستم چه دامها برایم چیده این مار خوش خط وخال...😭
✍ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
📲📲📲💝📲💝💝📲
📲💝💝📲📲💝
✍رمان آموزنده، طنز و کوتاه #عشق_مجازی
✍قسمت ۱۱
_سلام گلم....ممنون...الان رسیدم ,هنوز عرقم خشک نشده....بگووو خبر مهمت چیه؟؟...
خودم فکرمیکردم حتما پدرومادرش ازخارج برگشتن و میخواد مژده ی خواستگاری رابهم بده
اما سهندجواب داد...
_نسیم دیروز یکی ازدوستام را دیدم میدونی چی میگفت؟
من:
_نه ,علم غیب که ندارم,چی میگفت؟؟
سهند:
_میگفت بایه دختره #دوست شده و #ادای عاشقا را درآورده دختره #گول خورده براش عکس فرستاده,الانم با همون عکسا کلی از دختره اخاذی کرده...
من:
_چقددد نامررررد,سهند بااین دوستات قطع رابطه کن خوب,خوشم نمیاد فاز منفی میدن... سهند دیشب خیلی دلتنگت شدم .....
سهند:
_میخوای یه کاری کنم دیگه دلتنگم نشی....
من که فکرمیکردم الان مژده ی خواستگاری را میده گفتم:
_آره دیووونه.....
گفت :
_میخوام مثل همون دوستم رفتار کنم , اونموقع دلتنگم نمیشی هیچ ,سایه ام هم با تیر میزنی😏
پشتم یخ کرد ,خدامرگم بده این چی داشت میگفت😱😰
نوشتم:
_شوخیت بی مزه بود,خبرت رابگو لووس...
سهند:
_اتفاقا اصلا شوخی نبود دختره ی ساده ی الاغ...
چشام تیرکشید ,همه جا سیاه شده بود,این چی میگفت؟؟؟😰😭
ولی سهند ادامه داد...
_یادته وقتی دوستت آرزو بودم کلی عکس برام فرستادی؟؟؟ برام کاری نداره با یک فتوشاپ بیاندازمت کنار یک پسر و عکس را پخش کنم تو کل دنیا...توی تمام شبکههای مجازی ...و تا توبیای ثابت کنی گول خوردی و این عکس فتوشاپه ,آبروت رفته.!!
من:
_توغلط میکنی پسرهی بی شرف روباه صفت و....😡😭
هرچی از دهنم درمیامد براش,....نوشتم و نشون دادم نمیترسم از تهدیدش,امادرواقع کل بدنم رعشه گرفته بود.😭😭😰
جواب داد:
_درکت میکنم,من نامردم نامرد ,اما چه کنم جیبم خالیست و قراره باپولهای خاله خانم تو پربشه....یه پیشنهاد دارم ,اگر به پیشنهادم پاسخ مثبت بدهی,به شرافتم قسم هرچی عکس ازت دارم حذف میکنم...
من:
_شراففففت؟؟؟؟توی بی شرف دم از چیز دیگری بزن ,نامرد راچه به شرافت!!!😭😡
سهند:
_خوددانی,برخلاف همیشه صادقانه حرف زدم و تو در موقعیت انتخاب نیستی, مجبوری... مجبور...میفهمی؟؟!!😏😏
گفتم:
_من هیچی ندارم که تو به نوایی برسی,به کاهدون زدی
گفت:
_توراکه میدونم ازمنم آس وپاس تری,اما خاله خانم خیلی چیزا داره...
گفتم:
_من نه دزدم ونه خیانت کار😡😨
سهند:
_مجبوری هردو راانجام بدی...والسلام, دختره ی ابله....فردا انلاین باش ,پیشنهادم رامیگم....
✍ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
📲📲📲💝📲💝💝📲
📳📵📵📵📴📵📵📵📳
❤️🔥رمان تلنگری، عبرتآموز، آموزنده و ویژه متاهلین
📵 داستان کوتاه #دایرکتی_ها
🤳قسمت ۱ و ۲
از بچگی درس خوندن رو دوست نداشتم
بخاطر پدر و مادرم مجبور شدم تا لیسانس ادامه بدم... بعدش رفتم سراغ کلاسهای هنری، خیاطی، خطاطی...
هر هنری رو که یاد میگرفتم برا خودم و اطرافیانم انجام میدادم.
اما دوست نداشتم برم سرکار.. آرامشی که تو خونه بود رو دلم نمیخواست با هیچ چیز دیگه ای عوض کنم.
هر روز بعد از انجام کارهای روزانه میرفتم سراغ گوشی.. تقریبا تا عصر سرگرم مجازی میشدم..
فعالیتم توی #اینستا بیشتر بود، راه به راه پست میذاشتم، استوری که خوراکم بود..!
یه روز یکی از فالورام به اسم «افشین» پستی در مورد داروهای گیاهی برای پوست گذاشته بود
پست خیلی خوبی بود،
میخواستم دارو رو برای صورتم استفاده کنم
نحوه استفاده رو خوب متوجه نشدم، براش #کامنت گذاشتم و سوالمو پرسیدم
یه روز گذشت اما جواب نداد..
تعداد لایکاش زیاد بود و خیلیا کامنت گذاشته بودند
گفتم لابد هنوز وقت نکرده جواب بده
روز بعدش دیدم اومده تو دایرکت و پیام گذاشته..
🔥_سلام، حال شوما؟ عذر میخوام تو خصوصی مزاحم شدم و خیلی بیشتر عذر میخوام که شما بانوی محترم رو در انتظار جواب گذاشتم..
بعدش نحوه استفاده رو خیلی خوب و کامل توضیح داده بود...نمیدونم چرا اومده بود دایرکت...
خواستم جوابشو ندم..
اما دیدم دور از ادبه جواب کسی رو که انقدر محترمانه صحبت کرده رو ندم! خلاصه مجبور شدم براش پیام بذارم
تا گفتم سلام!
آنلاین بود و جوابمو داد
🔥_سلام خانومم
+ممنون بابت جواب سوالم،خیلی لطف کردید
🔥_خواهش بانوی محترم
+خدانگهدار
🔥_عه چه زود خداحافظی! سوالی نداری؟!
+نه دیگه..متوجه دستور استفاده شدم
🔥_اگه سوالی برات پیش اومد حتما ازم بپرس، خوشحال میشم کمکت کنم
+بله، ممنون، خداحافظ
🔥_قطعا که پوست بانو خوب و زیبا هست، اما امیدوارم پوستتون شفاف تر از همیشه بشه، خدانگهدار
اینبار حس خوبی نسبت به طرز صحبتش نداشتم...
چند روزی گذشت
یه روز توی اینستا استوری گذاشتم
دیدم سریع اومد دایرکت...
" شکلک ذوق " فرستاده بود. دیدم اما جوابشو ندادم..
یعنی نمیدونستم چی باید جواب بدم!
پیام فرستاد
🔥_جواب شکلک سکوته بانو؟
+کامنتای مربوط به استوری رو اکثرا جواب نمیدم...
🔥_من فرق دارم خب
+ببخشید؟!!!؟؟
_عصبی نشو دیگه...منظورم اینکه من یه جورایی دکتر پوستتم..
سریع خواستم بپیچونمش و از دستش در برم..گفتم :
_عذر میخوام من باید برم خدانگهدار!
خداحافظی کرد و " استیکر قلب " فرستاد
با دیدن استیکر قلب و جمله من فرق دارم، با خودم کلنجار رفتم،بلاکش کنم یا نه؟!
توی فکر بودم که مدیر ساختمون برا گرفتن شارژ اومد..
بعدش کلا داستان افشین و قلب و بلاک یادم رفت!
هر سری که استوری میذاشتم،
افشین بدو بدو میومد دایرکت..حرف خاصی نمیزد، منتها به هیچ وجه #دوست_نداشتم بیاد دایرکت..
اما روم نمیشد بهش بگم!
هر چقدر من #خشک و #رسمی جواب میدادم، برعکس افشین خیلی راحت و خودمونی حرف میزد..
صحبتاش در مورد داروهای گیاهی بود و انصافا حرف دیگه ای در میون نبود..فقط #نوع_بیانش طوری بود که انگار نه انگار داره با یه #نامحرم صحبت میکنه..
توی بیوی اینستا نوشته بودم
دایرکت آقایون=بلاک!
نمیدونم چرا نمیتونستم بلاکش کنم!
از یه طرف لحن بیانش اذیتم میکرد...
از طرفی میگفتم چقدر منفی فکر میکنی. بنده خدا حرفی نزد که...فقط داره بهت کمک میکنه!
الکی الکی خودمو با این #توجیه #گول میزدم..
چند روزی کامنت استوری رو بستم تا افشین نیاد دایرکت...
یه روز عصر،
عکس نیم رخ از خودم با خواهرزاده ام که تازه بدنیا اومده بود رو گذاشتم استوری...
کامنت رو هم بسته بودم
اما باز سروکله افشین خان پیدا شد..
🔥_به به! بانو قدم نو رسیده مبارک! دختر خودته؟
+نه...خواهرزادمه،..ببخشید اما من کامنت استوری رو بستم که کسی دایرکت نیاد!
" شکلک دلخوری " فرستاد
گفتم :
+معذرت میخوام اما لطف کنید دیگه پیام ندید!
🔥_مگه من حرف خاصی بهت میزنم؟
+نه
🔥_پس چرا عصبی شدی؟!
+عصبی نیستم! اما من #متاهلم...
🤳ادامه دارد....
❤️🔥نویسنده؛ فاطمه-قاف
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
📵📵📴📳📴📵📵
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۶۵ و ۶۶
احساس کرد #حریمش خدشهدار شدهاست. #چادری که سرش گذاشته بود این تفاوت را نشان میداد. او اهل این مدل ابراز احساسات، آنهم از یک نامحرم، نبود.حتی اگر سیاوش به او علاقه هم داشت نباید اینگونه بیپرده ابراز میکرد.چرا مردها اینقدر بیفکرند؟!؟تمام این فکرها در کسریازثانیه از ذهنش گذشت. برای همین، راحت تصمیم گرفت. بدون اینکه برگردد گفت:
-اما من و شما هیچ شباهتی بهم نداریم. نه در ظاهر و نه در اعتقاد. یه حس زودگذره، بهش بها ندید، خداحافظ!!
و رفت...رفت و سیاوش را با لبخندیخشکیده بر لبانش تنها گذاشت..جناب استاد توقعهر برخوردی را داشت الا این یکی!!همیشهفکر میکرد با موقعیتی که او دارد ازهرکسخواستگاری کند طرف همانجا از ذوق دستهایش را به هم میکوبد و بله را میگوید.
لااقل خیلی از دخترهایی که اطراف او بودند اینگونه بودند.از طرفی این مدل جواب دادن اصلا شبیه نه مصلحتی که برای ناز کردن باشد نبود. خیلی قاطع و بیرحمانه بیان شده بود.همه معادلاتش به هم ریخت.کمکم اخمهایش در هم رفت. با قدمهایی سنگین به راه افتاد.
چه افتضاحی!جواب نه!!.احساس کرد همه غرورش له شده! اصلا همهاش تقصیر سید بود.این چه پیشنهادی بود!؟ او عاشق بود و حواسپرت، چرا سید فکر نکرده بود که این دختر به جوانی قرتی مسلک جواب مثبت نخواهد داد؟
بله همه اش تقصیر سید بود.در ماشین را محکم بست و زیر لب غرغر کرد:میکشمت صادق و یکراست رفت به سمت بیمارستانی که صادق شیفت داشت...بیچاره سید! بدون جرم مجازات شده بود. خب، تصور اینکه سیاوش با چه حالی سر سید خراب شده بود.
و چقدر غرغر کرده بود و صادق ساکت نشسته بود تا غر زدن های سیاوش تمام شود تا بتواند توضیح دهد سخت نیست. وقتی نقهای سیاوش تمام شد،سید همانطور که گوشیاش را از روی میز برمیداشت و به گردنمیانداخت، چشم در چشم سیاوش تنها یک جمله گفت:
-من گفتم برو #خواستگاری، نگفتم برو چشم تو چشم دختره بگو دوستت دارم، گفتم؟!؟..میرم یه سر به مریضا بزنم.
و بعد همانطور که از در بیرون میرفت گفت:
-اون دکمه بالای یقهت رو هم باز کن که اکسیژن برسه به مغزت.قرار نیست خودت رو #گول بزنی.اگه از یه زنجیر نمیتونی بگذری پس بیخیالش شو
و درحالیکه که از این خودشیرینی سیاوش برای جلب توجه خانم شکیبا خندهاش گرفته بود سری تکان داد و بیرون رفت... رفت و سیاوش هم درماندهتر از قبل فکر کرد. حق با صادق است!!
چند روزی گذشت. راحله حس کرد حالا که قطعات پازل کنار هم چیده شده و سوالهایش جواب داده شد و ابهامات برطرف، آرامش بیشتری پیدا کرده است. خصوصا با جواب منفی که به جناب پارسا داده بود.دیگر همه چیز را تمام شده میدانست.و فکر کرد قرار است بالاخره بعد از چندین ماه تلاطم با خیال راحت از زندگیاش لذت ببرد.
مخصوصا که عید نزدیک بود و برای مراسم عقدخواهرش اینقدر کار داشتند و سرشان شلوغ بود که دیگر وقت نمیکرد به استاد نگونبختی که آب سرد روی آتش عشقش ریخته بود فکر کند.با خودش فکر میکرد تعطیلات و دوری، آقای پارسا را هم از تب و تاب خواهد انداخت.
صبح روز دوشنبه قبل از عیدبود.روز غافلگیری راحله.همانطور که دور کرسیداشتندصبحانهشان را میخوردند پدر رو به مادر کرد و پرسید:
- خانم جان؟ به نظرت آقای پارسا رو هم دعوت کنیم برای مراسم؟
گوشهای راحله زنگ زدند:پارسا؟کدوم پارسا؟ مادر کمی شیر برای شیما ریخت و جواب داد:
-نمیدونم! ما مدیون ایشون هستیم و فرصت هم نشد درست حسابی ازشون تشکر کنیم.ولی هرچی باشه استاد راحله ست. به نظرم بهتره نظر راحله رو هم بپرسیم.
استاد راحله! اشتباه نشنیده بود.پدر و مادرش داشتند در مورد آقای دکتر صحبت میکردند. آخر چرا این ماجرا تمام نمیشد؟مادر رو کرد به راحله و پرسید:
-نظر تو چیه دخترم؟ به نظرت اشکالی نداره دعوتشون کنیم؟
راحله که نزدیک بود قطره آبی که در گلویش پریده بود خفهاش کند سرفهای کرد و گفت:
-اشکال که نه..ولی خب بابا که ازشون تشکر کردن!
راحله جریان پیش آمده را به خانواده نگفته بود.برای همین پدر و مادرش نمیدانستند او چه تقلایی میکند در این میان.جواب مثبت او دیدارش با پارسا را در پی داشت.دیداری که از آن فراری بود.با خودش فکر کرد او که جواب منفی را به پارسا داده است پس حتی اگر دعوت شود مشکلی پیش نخواهد آمد برای همین مخالفتی نکرد.اصلا شاید به خاطر همان جواب منفی،جناب استاد بهشان برخورده باشد و از آمدن امتناع کند.خدا کند اینطور شود..
آن روز،جناب پارسا،همینطور که پکر رانندگی میکرد گوشیاش زنگ خورد.شماره ناشناس بود.با بیمیلی جواب داد:
-بله؟
ولی وقتی صدای پشت گوشی خودش را معرفی کرد جا خورد.برای لحظهای فکر کرد نکند راحله جریان رابه پدرش گفته باشد و پدر برای حسابرسی زنگ زده باشد!
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─