✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷رمان عاشقانه، شهدایی و محتوایی
#هرچی_توبخوای
🌷قسمت ۶۹
بعد از صحبت های معمول گفتن ما بریم تو حیاط صحبت کنیم.تابستان بود.هوا خیلی خوب بود. روی تخت نشستیم.سرم پایین بود و حرفی برای گفتن نداشتم.
اما در عوض آقای موحد معلوم بود هم حرف زیادی برای گفتن داره هم خجالتی نیست و راحت میتونه حرف بزنه.بعد از یه کم توضیح در مورد خودش، گفت:
_حتی نمیخواین سعی کنین منو بشناسین؟
گفتم:
_نیازی نمیبینم.
-من نمیخوام جای امین رو برای شما بگیرم. میدونم نمیتونم.فقط میخوام منم جایی هر چند کوچیک تو زندگی شما داشته باشم. حتی اگه بتونید یک درصد از اون حسی که به امین داشتین به من داشته باشین برای من کافیه.
-شما خیلی راحت میتونید با کسی ازدواج کنید که بهتون علاقه داشته باشه.
-من ترجیح میدم با کسی زندگی کنم که من نسبت بهش همچین حسی داشته باشم.
از حرفش تعجب کردم.
-شما مگه چقدر منو میشناسید؟؟!!!!
-خیلی بیشتر از اون چیزی که شما فکر میکنید.
محکم گفتم:
_من نمیخوام بهش فکر کنم
سکوت کرد.
گفتم:
_من برای زندگی با شما مناسب نیستم. من ترجیح میدم بقیه ی عمرمو تنها بگذرونم.
بلند شدم و گفتم:
_بهتره این موضوع رو همینجا تمومش کنید.
رفتم سمت پله ها.بدون اینکه برگردم گفتم:
_دیگه بریم داخل.
از سه تا پله دو تا شو رفتم.منتظر شدم که بیاد.خیلی طول کشید تا اومد.در که باز شد، همه نگاه ها برگشت سمت ما.از چهره ما همه چیز مشخص بود.بیشتر از همه چهره علی نظرمو جلب کرد،نفس راحتی کشید.
وقتی همه رفتن،بابا اومد تو اتاقم.روی مبل نشست و به من نگاه کرد.
-زهرا
نگاهش کردم.
-درموردش فکر کن.
قلبم تیر کشید.گفتم:
_بابا،چرا شما مرحله به مرحله پیش میرید؟چرا اصرار دارید من ازدواج کنم؟ بابا من امین رو دارم.خیلی هم دوسش دارم.
بعد چند لحظه سکوت گفت:
_سید وحید پسر خوبیه.من سال هاست میشناسمش.خودشو،پدرشو.اونم تو رو میشناسه. بهت علاقه داره.میتونه خوشبختت کنه.
بابغض گفتم:
_خوشبخت؟!!
نفس غمگینی کشیدم.
-منم فکر میکنم پسر خوبی باشه.حقشه تو زندگی خوشبخت باشه ولی من نمیتونم کسی رو خوشبخت کنم.
-دخترم نگو نمیتونم.تو نمیخوای وگرنه اگه بخوای مطمئنم که میتونی،خدا هم کمکت میکنه.
مدت ها بود از کلمه نمیتونم استفاده نکرده بودم.بابا بلند شد.رفت سمت در.به من نگاه کرد.گفت:
_درموردش فکر میکنی؟
گفتم:
_....چشم....ولی شاید خیلی طول بکشه. پسر مردم رو امیدوار نکنید.
بابا لبخند زد و رفت...
ولی من گریه کردم،خیلی.نماز خوندم. دعا کردم.از خدا کمک خواستم.هر چقدر هم که میگذشت حس من به امین و اون پسر تغییر نمیکرد.#دوست_نداشتم اینقدر ذهنم مشغول نامحرم باشه.
رفتم پیش بابا نشستم. گفتم:
_بابا،من درمورد حرفهای شما فکر کردم.
بابا نگاهم کرد.
-هنوز همه ی قلب من مال امینه.من نمیخوام به کس دیگه ای فکر کنم.شاید بعدا بتونم ولی الان نمیخوام.
بابغض حرف میزدم.بابا چیزی نگفت.منم رفتم تو اتاقم.
دیگه کسی درمورد آقای موحد حرفی نمیزد. فکر کردم دیگه همه چیز تموم شده.احساس کردم...
ادامه دارد..
💓💓💓🌷🌷💓💓💓
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
اولین اثــر از؛
✍بانـــومهدی یار منتظرقائم
🌷🌷🌷💓💓🌷🌷🌷
📳📵📵📵📴📵📵📵📳
❤️🔥رمان تلنگری، عبرتآموز، آموزنده و ویژه متاهلین
📵 داستان کوتاه #دایرکتی_ها
🤳قسمت ۱ و ۲
از بچگی درس خوندن رو دوست نداشتم
بخاطر پدر و مادرم مجبور شدم تا لیسانس ادامه بدم... بعدش رفتم سراغ کلاسهای هنری، خیاطی، خطاطی...
هر هنری رو که یاد میگرفتم برا خودم و اطرافیانم انجام میدادم.
اما دوست نداشتم برم سرکار.. آرامشی که تو خونه بود رو دلم نمیخواست با هیچ چیز دیگه ای عوض کنم.
هر روز بعد از انجام کارهای روزانه میرفتم سراغ گوشی.. تقریبا تا عصر سرگرم مجازی میشدم..
فعالیتم توی #اینستا بیشتر بود، راه به راه پست میذاشتم، استوری که خوراکم بود..!
یه روز یکی از فالورام به اسم «افشین» پستی در مورد داروهای گیاهی برای پوست گذاشته بود
پست خیلی خوبی بود،
میخواستم دارو رو برای صورتم استفاده کنم
نحوه استفاده رو خوب متوجه نشدم، براش #کامنت گذاشتم و سوالمو پرسیدم
یه روز گذشت اما جواب نداد..
تعداد لایکاش زیاد بود و خیلیا کامنت گذاشته بودند
گفتم لابد هنوز وقت نکرده جواب بده
روز بعدش دیدم اومده تو دایرکت و پیام گذاشته..
🔥_سلام، حال شوما؟ عذر میخوام تو خصوصی مزاحم شدم و خیلی بیشتر عذر میخوام که شما بانوی محترم رو در انتظار جواب گذاشتم..
بعدش نحوه استفاده رو خیلی خوب و کامل توضیح داده بود...نمیدونم چرا اومده بود دایرکت...
خواستم جوابشو ندم..
اما دیدم دور از ادبه جواب کسی رو که انقدر محترمانه صحبت کرده رو ندم! خلاصه مجبور شدم براش پیام بذارم
تا گفتم سلام!
آنلاین بود و جوابمو داد
🔥_سلام خانومم
+ممنون بابت جواب سوالم،خیلی لطف کردید
🔥_خواهش بانوی محترم
+خدانگهدار
🔥_عه چه زود خداحافظی! سوالی نداری؟!
+نه دیگه..متوجه دستور استفاده شدم
🔥_اگه سوالی برات پیش اومد حتما ازم بپرس، خوشحال میشم کمکت کنم
+بله، ممنون، خداحافظ
🔥_قطعا که پوست بانو خوب و زیبا هست، اما امیدوارم پوستتون شفاف تر از همیشه بشه، خدانگهدار
اینبار حس خوبی نسبت به طرز صحبتش نداشتم...
چند روزی گذشت
یه روز توی اینستا استوری گذاشتم
دیدم سریع اومد دایرکت...
" شکلک ذوق " فرستاده بود. دیدم اما جوابشو ندادم..
یعنی نمیدونستم چی باید جواب بدم!
پیام فرستاد
🔥_جواب شکلک سکوته بانو؟
+کامنتای مربوط به استوری رو اکثرا جواب نمیدم...
🔥_من فرق دارم خب
+ببخشید؟!!!؟؟
_عصبی نشو دیگه...منظورم اینکه من یه جورایی دکتر پوستتم..
سریع خواستم بپیچونمش و از دستش در برم..گفتم :
_عذر میخوام من باید برم خدانگهدار!
خداحافظی کرد و " استیکر قلب " فرستاد
با دیدن استیکر قلب و جمله من فرق دارم، با خودم کلنجار رفتم،بلاکش کنم یا نه؟!
توی فکر بودم که مدیر ساختمون برا گرفتن شارژ اومد..
بعدش کلا داستان افشین و قلب و بلاک یادم رفت!
هر سری که استوری میذاشتم،
افشین بدو بدو میومد دایرکت..حرف خاصی نمیزد، منتها به هیچ وجه #دوست_نداشتم بیاد دایرکت..
اما روم نمیشد بهش بگم!
هر چقدر من #خشک و #رسمی جواب میدادم، برعکس افشین خیلی راحت و خودمونی حرف میزد..
صحبتاش در مورد داروهای گیاهی بود و انصافا حرف دیگه ای در میون نبود..فقط #نوع_بیانش طوری بود که انگار نه انگار داره با یه #نامحرم صحبت میکنه..
توی بیوی اینستا نوشته بودم
دایرکت آقایون=بلاک!
نمیدونم چرا نمیتونستم بلاکش کنم!
از یه طرف لحن بیانش اذیتم میکرد...
از طرفی میگفتم چقدر منفی فکر میکنی. بنده خدا حرفی نزد که...فقط داره بهت کمک میکنه!
الکی الکی خودمو با این #توجیه #گول میزدم..
چند روزی کامنت استوری رو بستم تا افشین نیاد دایرکت...
یه روز عصر،
عکس نیم رخ از خودم با خواهرزاده ام که تازه بدنیا اومده بود رو گذاشتم استوری...
کامنت رو هم بسته بودم
اما باز سروکله افشین خان پیدا شد..
🔥_به به! بانو قدم نو رسیده مبارک! دختر خودته؟
+نه...خواهرزادمه،..ببخشید اما من کامنت استوری رو بستم که کسی دایرکت نیاد!
" شکلک دلخوری " فرستاد
گفتم :
+معذرت میخوام اما لطف کنید دیگه پیام ندید!
🔥_مگه من حرف خاصی بهت میزنم؟
+نه
🔥_پس چرا عصبی شدی؟!
+عصبی نیستم! اما من #متاهلم...
🤳ادامه دارد....
❤️🔥نویسنده؛ فاطمه-قاف
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
📵📵📴📳📴📵📵