🌺🍃رمـــان #ازمن_تافاطمه.. 🌺🍃
قسمت ۱۱
#هوالعشق
#حضرت_زهرا
صدای مداحی می آمد٬
تازه یادم امد امشب شب شهادت #حضرت_زهرا س است. جلوی ضریح زانو زدم٬درفکر بودم اما نمیدانم چه فکری!صدای مداحی می آمد٬نمیدانم چه میگفت فقط یک کلمه شنیدم و آن این بود: #مادر
و احساس کردم جمعیت کم کم پراکنده میشوند و مراسم تمام میشود٬
کم کم چشم هایم سنگین شد و روی هم رفت٬دوباره خواب دیدم٬هیچ چیز نمیدیدم فقط صداهارا میشنیدم
٬صدای ارامی امد٬دخترم پاشو ٬مادرت همیشه کنارت هست بلند شو پسرم منتظرته٬این هدیه من به توعه ازش مواظبت کن...
و احساس کردم پارچه ای روی چشمانم امد و به کنار رفت
٬عطر گل نرگس نوازش روحم شد٬دستی به شانه ام خورد که بیدار شدم.
-دخترم پاشو ٬نماز صبح نزدیکه ها خواب نمونی مادر
پیرزن مهربانی بود که مرا از خواب بیدار کرد٬
خوابم را به یاد اوردم ٫#دخترم٬#مادرت؟مادر من؟او که بود؟
هنوز نوای دلنشینش در ذهنم چرخ میزد٬هدیه؟چه هدیه ای؟
به نماز ایستادم
تعجب کردم که چه روان خواندم !اخر من نماز خواندن بلد نبودم٬دست هایم را به حالت قنوت گرفتم
و از خدایی که تنها نامش را میدانستم کمک خواستم٬از او خواستم مرا در آغوش بگیرد٬نوازشم کند تا ارام بگیرم٬نمیدانم این راز و نیازها چگونه برزبانم می آمد..
بعد از اتمام نمازم به سرجایم برگشتم که از دور چشمم به پارچه مشکی که کنار کیفم بود افتاد٬سریع به سمتش دویدم ٬نه ممکن نیست٬از کجا امده بود؟
من چادر مشکی نداشتم
٬#هدیه٬اری هدیه!روبه روی صورتم گرفتم عطر نرگس میداد تا اعماق وجودم را با ان عطر پر کردم٬هربار اطرافم را نگاه کردم چیزی ندیدم
٬فقط٬فقط یک خانم چادری دیدم که از سمت من درحال بازگشت بود٬سریع صدایش زدم و به سمتش دویدم.
-خانم٬خانم صبر کنید
-جانم؟
چقدر چهره اش زیبا و دلنشین بود
لحظه ای محوش شدم انگار فرشته بود٬
-شما این چادرو برام گذاشتید؟فکر کنم به خاطر این بوده که حجابم مناسب نبوده درسته؟خیلی ببخشید الان درستش میکنم اما نیازی به چادر نیست ممنو..
-دختر گل٬یه خانومی این چادر رو به من دادن و گفتن به شما بدم و #هدیه است ٬گفت حتما بهش برسون خودش میدونه ٬هدیه رو که پس نمیدن.
از کلماتش دلم ریخت
زانوهایم خم شد و روی زمین افتادم٬به پهنای صورتم اشک میریختم نمیدانم برای چه؟
-خانوم بهت نظر کرده گلم٬خوش به سعادتت
دیگر چیزی نفهمیدم
و از اعماق وجودم گریه کردم وچادر را ناخودآگاه در اغوش گرفته بودم و میگریستم٬بوی گل نرگس میداد چه هدیه ای بود چه ساده اما دلربا ٬این چه بود؟آن خانم چه کسی بود؟
چادر را روی سرم انداختم
لطیف بود٬مانند برگ گل٬تا روی سرم امد سرتاسر وجودم غرق لذت شد منشأ این حس را نمیدانستم
٬دوباره سوال ها به سمت مغزم هجوم اورد٬#پسرم منتظرت هست!!!پسرش کیست؟
قدم هایم به حیاط کشیده شد
در هوای بی هوایی به سر میبردم به سمت انسوی خیابان قدم برمیداشتم و درفکر اتفاقات بودم که کامیونی به سمتم میامد چراغش را چندبار روشن و خاموش کرد از ترس درجایم میخکوب شده بودم و چشم هایم را که بستم تمامم اتفاقات جلوی چشمانم رژه رفت٬
صدای من بود که با جیغ علی را صدازدم...
-علییییییییی
ماشین ترمز شدیدی زد اما به من برخورد نکرد که دست هایم داغ شد٬
-جانم فاطمه
وسط خیابان راه را سد کرده بودیم٬
دست هایم در دست های علی بود و چشم هایمان تنها هم را میدید٬همه چیز را به یاد اوردم ٬علی٬علی٬علی و
از حجوم افکار و خاطرات قبل مغزم فشرده شد
و بیهوش شدم....
🌺🍃ادامه دارد...
نویسنده: نهال سلطانی
@nahalnevesht
#فاطمه_فاطمه_است
با ما همـــراه باشیـــــن 😊👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۱
🏴پرتو اول🏴
پریشان و آشفته از خواب پریدى و به سوى #پیامبر دویدى...
بغض، راه گلویت را بسته بود،
چشمهایت به سرخى نشسته بود،
رنگ رویت پریده بود، تمام تنت عرق کرده بود وگلویت خشک شده بود....
دست و پاى کوچکت مى لرزید
و لبها و پلکهایت را بغضى کودکانه ، به ارتعاشى وامى داشت.
خودت را در آغوش پیامبر انداختى و با تمام وجود #ضجه زدى.
پیامبر، تو را سخت به سینه فشرده و بهت زده پرسید:
_✨چه شده دخترم ؟
تو فقط گریه مى کردى...
پیامبر دستش را لابه لاى موهاى تو فرو برد، تو را سخت تر به سینه فشرد، با لبهایش موهایت را نوازش کرد و بوسید و
گفت :
_✨حرف بزن زینبم! عزیزدلم! حرف بزن!
تو همچنان گریه مى کردى.
پیامبر موهاى تو را از روى صورتت کنار زد، با دستهایش اشک چشمهایت را سترد، دو دستش را قاب صورتت کرد، بر
چشمهاى خیست بوسه زد و گفت:
_✨یک کلام بگو چه شده دخترکم! روشناى چشمم! گرماى دلم!
هق هق گریه به تو امان سخن گفتن نمى داد...
پیامبر یک دستش را به روى سینه ات گذاشت تا تلاطم جانت را درون سینه فرو بنشاند و دست دیگرش را زیر سرت و بعد لبهایش را گرم به روى لبهاى لرزانت فشرد تا مهر از لبانت بردارد و راه سخن گفتنت را بگشاید:
_✨حرف بزن میوه دلم ! تا جان از تن جدت رخت برنبسته حرف بزن!
قدرى آرام گرفتى، چشمهاى اشک آلودت را به پیامبر دوختى، لب برچیدى وگفتى:
_✨خواب دیدم ! خواب پریشان دیدم. دیدم که #طوفان به پا شده است. طوفانى که دنیا را تیره و تاریک کرده است. طوفانى که مرا و همه چیز را به اینسو و آنسو پرت مى کند. طوفانى که خانه ها را از جا مى کند و کوهها را متلاشى مى کند، طوفانى که چشم به بنیان هستى دارد.ناگهان در آن وانفسا چشم من به#درختى_کهنسال افتاد و دلم به سویش پرکشید. خودم را سخت به آن چسباندم تا مگر از تهاجم طوفان در امان بمانم . طوفان شدت گرفت و آن درخت را هم ریشه کن کرد و من میان زمین و آسمان معلق ماندم. به شاخه اى محکم آویختم. باد آن شاخه را شکست. به شاخه اى دیگر متوسل شدم. آن شاخه هم در هجوم بیرحم باد دوام نیاورد.... من ماندم و دو شاخه به هم متصل. دو دست را به آن دو شاخه آویختم و سخت به آن هر دو دل بستم . آن دو شاخه نیز با فاصله اى کوتاه از هم شکست و من حیران و وحشتزده و سرگردان از خواب پریدم...
کلام تو به اینجا که رسید، #بغض_پیامبر ترکید.
حالا او گریه مى کرد و تو #مبهوت و متحیر نگاهش مى کردى.
بر دلت گذشت #تعبیر این خواب مگر چیست که
پیامبر، سؤ ال #نپرسیده تو را در میان گریه پاسخ گفت:
_✨آن درخت کهنسال ، #جد توست عزیز دلم که به زودى تندباد اجل او را از پاى در مى آورد و تو ریسمان عاطفه ات را به شاخسار درخت #مادرت فاطمه مى بندى و پس از مادر، دل به #پدر، آن شاخه دیگر خوش مى کنى و پس از پدر، دل به #دو_برادر مى سپارى که آن دو نیز در پى هم ، ترك این جهان مى گویند و تو را با یک دنیا #مصیبت و #غربت ، تنها مى گذارند.
***
اکنون که صداى گامهاى دشمن ، زمین را مى لرزاند،...
اکنون که چکاچک شمشیرها بر دل آسمان ، خراش مى اندازد،...
اکنون که صداى شیهه اسبها، بند دلت را پاره مى کند،...
اکنون که هلهله و هیاهوى سپاه ابن سعد هر لحظه به خیام حسین تو نزدیکتر مى شود،...
یک لحظه #خواب_کودکى_ات را دوره مى کنى و احساس مى کنى که لحظه موعود نزدیک است... و طوفان به قصد شکستن آخرین امید به تکاپو افتاده است.
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۳۴
این فریاد، دل ابن سعد را مى لرزاند و ناخودآگاه فریاد مى کشد:
_✨دست بردارید از خیمه ها.
و همه پا پس مى کشند از #خیمه ها و به #حسین مى پردازند.
حسین دوست دارد به تو بگوید:
_✨خواهرم به خیمه برگرد.
اما #حنجره اش دیگر یارى نمى کند.
و تو #دوست دارى کلام نگفته اش را #اطاعت کنى ، اما زانوهایت تو را راه نمى برد.
مى دانستى که کربلایى هست ،
مى دانستى که عاشورایى خواهد آمد.
آمده بودى و مانده بودى براى همین روز.
اما هرگز گمان نمى کردى که فاجعه تا بدین حد #عظیم و #شکننده باشد.
مى دانستى که حسین به هر حال در آغوش خون خواهد خفت...
و بر محمل شهادت سفر خواهد کرد...
اما گمان نمى کردى...
که کشتن پسر پیامبر پس از گذشت چند ده سال از ظهور او این همه داوطلب داشته باشد....
شهادت ندیده نبودى .
مادرت عصمت کبرى و پدرت على مرتضى و برادرت حسن مجتبى همه هنگام سفر رخت شهادت پوشیدند.
چشمت با زخم و ضربت و خون ناآشنا نبود.
این همه را در پهلو و بازوى مادر،
فرق سر پدر
و طشت پیش روى برادر دیده بودى
اما هرگز تصور نمى کردى که دامنه #قساوت تا این حد، #گسترده باشد.
تصور نمى کردى که بتوان پیکرى به آن قداست را آنقدر تیر باران کرد...
که #بلاتشبیه شکل #خارپشت به خود بگیرد.
مى دانستى که روزى #سخت_تر از روز اباعبداالله نیست .
این را از #پدرت ، #مادرت و از خود #خدا شنیده بودى...
اما گمان مى کردى که روز حسین ممکن است از روز فاطمه و روز على ، کمى سخت تر باشد
یا خیلى سخت تر....
اما در مخیله ات هم
نمى گنجید که ممکن است جنایتى به این #عظمت در #عالم اتفاق بیفتد...
و همچنان آسمان و زمین برپا و برجا بماند.
به همین دلیل این سؤ ال از دلت مى گذرد که
_✨چرا آسمان بر زمین نمى آید و چرا کوهها تکه تکه نمى شوند...
مبادا که این سؤ ال و حیرت ، رنگ نفرین و نفرت به خود بگیرد. زینب!
دنیا به آخر نرسیده است .
به ابتداى خود هم بازنگشته است .
اگر چه ملائک یک صدا مویه مى کنند:
_✨اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الماء. و خدا به مهدى منتقم اشاره مى کند و مى گوید: انى اعلم ما لا تفعلون. ✨
اما این #رجعت به ابتداى عالم نیست . این بلندترین نقطه تاریخ است.
حساسترین مقطع آفرینش است .
خط استواى خلقت است .
حیات در این مقطع از زمان ، دوباره متولد مى شود و تو نه
فقط شاهد این خلق جدید که قابله آنى . پس صبور باش و لب به شکوه و نفرین باز مکن !
صبور باش و و رى مخراش !
صبور باش و گیسو و کار خلق پریشان مکن.
بگذار #شمر با دست و پاى خونین از قتلگاه بیرون بیاید،
سر برادرت را با افتخار بر سر دست بلند کند...
و به دست خولى بسپارد و زیر لب به او بگوید:
_✨یک لحظه #نور چهره او و #جمال صورت او آنچنان مرا به خود #مشغول کرد که داشتم از #کشتنش غافل مى شدم . اما به خود آمدم و کار را تمام کردم . این سر! به امیر بگو که کار، کار من بوده است....
بگذا ر این ندا در آسمان بپیچد که :
_✨قتل الامام ابن الامام(17)
اما حرف از فرو ریختن آسمان نزن!
سجاد را ببین که چگونه مشت بر زمین مى کوبد...
و هستى را به آرامش دعوت مى کند. #سجاد را ببین که چگونه بر سرکائنات فریاد مى کشد که
_✨این منم حجت خدا بر زمین !
و با دستهاى لرزانش تلاش مى کند که ستونهاى آفرینش را استوار نگه دارد.
#شکیبایى ات را از دست مده زینب ! که آسمان بر ستون صبر تو استوار ایستاده است .
اینک این ملائکه اند که صف به صف پیش روى تو زانو زده اند...
و تو را به صبورى دعوت مى کنند.
این تمامى پیامبران خداوندند که به تسلاى دل مجروح تو آمده اند.
جز اینجا و اکنون ، زمین کى تمام پیامبران را یک جا بر روى خویش دیده است.
این صف اولیاست ، تمامى اولیاءاالله و این خود محمد (صلى االله علیه و آله و سلم ) است .
این پیامبر خاتم است که در میانه معرکه ایستاده است ،
محاسنش را در دست گرفته است و اشک مثل باران بهارى بر روى گونه هایش فرو مى ریزد.
🌟 یا جداه ! یا رسول االله ! یا محمداه ! این حسین توست که...
نگاه کن زینب !
این خداست که به تسلاى تو آمده است.
خدا!...
ببین که با فرزند پیامبرت چه مى کنند! ببین که بر سر عزیز تو چه مى آورند؟ ببین که نور چشم على را...
نه . نه ، شکوه نکن زینب !
با خدا شکوه نکن !
از خدا گلایه نکن .
فقط سرت را بر روى شانه هاى آرام بخش خدا بگذار
و هاى هاى گریه کن.
خودت را #فقط_به_خدا بسپار..
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۷۵
انگار مصیبت تو #تازه آغاز شده است....
همه #کربلا و #کوفه و #شام ، یک طرف ،...
و این #خرابه یک طرف.
همه غمها و دردها و غصه ها یک طرف
و #غم_رقیه یک طرف.
نه زنان و کودکان کاروان و نه سجاد و نه حتى فرشتگان آسمان ، نمى توانند تو را در این غم تسلى ببخشد....
و چگونه تسلى دهند فرشتگانى که خود صاحب عزایند...
و پر و بالشان به قدرى از #اشک سنگین شده است...
که پرواز به سوى آسمان را نمى توانند.
تنها حضور مادرت #زهرا مى تواند تسلى بخش جان سوخته تو باشد.
پس خودت را به آغوش #مادرت بسپار و عقده فروخورده همه این داغها و دردها رابگشا...
🏴پرتو هیجدهم🏴
مگر نه بزرگترین آرزوى هر #غریب، رسیدن به #موطن خویش است ؟
و مگر نه مقصد #مدینه در پیش است ؟
پس چرا تو مدام تداعى خاطرات گذشته را مى کنى...
و در کجاوه تنهایى خودت ، اشک مى ریزى ؟
نمى توان گفت که هر چه بود، گذشت .
ولى مى توان گفت که #فصل_مصیبت ، سپرى شد....
اگر چه این فصل به اندازه تمام سالهاى عمر، کش آمد...
و اگرچه این فصل ، خزانى جاودانه براى عالم ، رقم زد....
نمى توان توقع کرد که تو اکنون که به مدینه باز مى گردى،
تمام خاطرات این سفر را، این سفر پر رنج و راز و خطر را #تداعى نکنى...
و براى لحظه لحظه آن ، #درخلوت کجاوه خودت ، #اشک نریزى.
اما تو باید خودت را هم حفظ کنى زینب !
چرا که #کارتو هنوز به #اتمام نرسیده است.
پس به یاد بیاور اما گریه نکن....
یزید شما را میان اقامت در شام و مراجعت به مدینه، مخیر ساخت....
و تو و امام، مراجعت به مدینه را برگزیدید.
تو گفتى :
_✨ما را به مدینه برگردان . ما به سوى جدمان هجرت مى کنیم
به هنگام خروج از شام، یزید #پول_زیادى براى تو پیشکش آورد و گفت :
_این را به عوض #خون_حسین بگیرید.
و تو بر سرش فریاد زدى که :
_✨واى بر تو اى یزید که چقدر #وقیح و #سنگدل و #بى_حیایى. برادرم را مى کشى و در عوض آن به من مال مى دهى ؟!
یزید شرمگین سرش را به زیر افکند و پولهایش را پس کشید.
یزید به جبران گذشته، #نعمان_بن_بشیر را که مسن تر و مهربانتر و نرمخوتر بود به سرپرستى کاروان برگزید...
و به او سفارش کرد که همه گونه با اهل کاروان مدارا کند.
کاروان را از کناره شهرها بگذارند...
و در جاى خوب مقام دهد.
و ماموران و محافظان را از اطراف کاروان ، دورتر نگاه دارد تا اهل کاروان معذب نشوند....
و نیز دستور داد که بر شترها #کجاوه بگذارند و کجاوه ها را با پارچه هاى #ابریشمین و #زربفت ، زینت دهند و...
و تو وقتى چشمت به این پارچه هاى رنگارنگ افتاد،...
خشمگین شدى و فریاد زدى :
_✨این پارچه هاى الوان و این زینتها را
فرو بریزید. این کاروان ، #عزادار فرزند رسول االله است. کاروان را #سیاه بپوشانید تا مردم #همه بدانند که این کاروان #مصیبت_زده شهادت اولاد زهر است.
و دستور دادى که علاوه بر آن ، در پس و پیش و میان کاروان #پرچمهاى_سیاه برافرازند...
تا هر کس به این کاروان بر مى خورد،.. بفهمد که چه اتفاق بزرگى در عالم افتاده است...
و بفهمد که باعث و بانى این اتفاق که بوده است و بفهمد که...
و براى دستگاه یزید #حیثیتى نماند.
با #خطبه اى که تو در مجلس یزید خواندى ،...
با #تعزیتى که تو در شام بر پا کردى
و با خطبه تکان دهنده اى که #سجاد درمسجدشام خواند،...
#یزید بر حکومت خود ترسید..
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۷۶
#یزید بر حکومت خود ترسید...
واگر چه به دروغ ، اظهار ندامت کرد. به تو گفت:
_خدا لعنت کند #ابن_زیاد را که حسین را به قتل رساند. من هرگز به قتل حسین ، راضى نبودم.
تو پاسخ دادى :
_✨اى یزید به خدا قسم که برادرم حسین را #جزتو کسى نکشت. و اگر #فرمان_تو نبود، ابن زیاد کوچکتر و حقیرتر از آن بود که به چنین #کاربزرگى دست بزند. تو #ازخدا نترسیدى؟ به قتل کسى دست یازیدى که پیامبر درباره اش فرموده بود:
"حسن و حسین جوانان بهشتى اند."
اگر بگویى رسول خدا چنین نگفته است، دروغ گفته اى و مردم تو را تکذیب خواهند کرد و اگر بگویى گفته است ، خصم خودت شده اى.
و #یزید سر فرو انداخت و به این آیه از قرآن، #اعتراف کرد که:
«ذریۀ بعضها من بعض .(43)»
به #آینده فکر کن زینب!
به #رسالتى که بر دوش توست !
به #مدینه اى که پیش روى توست.
تا ساعتى دیگر،...
قاصدى #خبرشهادت حسین و دوفرزندت را به #شویت_عبدالله خواهد داد....
و عبدالله گریه کنان خواهد گفت :
_اناالله و اناالیه راجعون.
#غلامى که نامش #ابوالسلاس است به طعنه خواهد گفت :
_این مصیبت از حسین به ما رسید.
و #عبداالله کفش خود را بردهان او خواهد کوبید که :
_اى حرامزاده! درباره حسین چنین جسارتى مى کنى؟ به خدا قسم که اگر در آنجا #حضور داشتم ، دست از دامنش بر نمى داشتم تا در رکابش #کشته شوم.
سوگند به خدا که آنچه تحمل این مصیبت را بر من ممکن مى کند و #آرامشم مى بخشد این است که این دو فرزند، #همراه حسین و #درراه حسین کشته شدند.
و سپس روى به آسمان خواهد کرد و خواهد گفت :
_خدایا! #مصیبت_حسین ، جانم را گداخت اما تو را سپاس مى گویم که اگر خودم نبودم تا جانم را فدایش کنم ، #دوفرزندم را قربانى خاك پایش کردم.
زیر لب زمزمه مى کنى:
_✨کاش #هزار فرزند مى داشتم و همه را فداى #یک_تارموى حسین مى کردم.
و نام آرام بخش حسین را زیر لب ترنم مى کنى:
حسین ! حسین ! حسین!
حسین اگر بود، تحمل همه این رنجها و دردها و داغها اینقدر مشکل نبود....
حتى داغ على اکبر، حتى مصیبت قاسم ، حتى شهادت على اصغر، حتى عروج عباس!...
عباس ؟ ! تو با خواهرت چه کردى عباس ؟! تو از کجا آمده بودى عباس؟
تو چگونه خودت را با جگر زینب ، پیوند زدى؟
هم اکنون که به #مدینه مى رسیم، من به #مادرت چه بگویم ؟
بگویم ام البنین !
مادر پسران مادر کدام پسران ؟
کجایند آن چهار سروى که تو روانه کربلا کردى ؟
بگویم : ام البنین ! همه مادران عالم باید تربیت پسر را از تو یاد بگیرند، همه مردان عالم باید پیش تو درس ادب بخوانند.
حسین ! حسین ! حسین!
جاذبه عشق تو با این چهار جوان چه کرد؟
با پیران و سالخوردگان چه کرد؟
با حبیب چه کرد؟
با مسلم چه کرد؟
حسین ! حسین ! حسین!
تو اگر بودى،
سینه تسلاى تو اگر بود،
نگاه آرام بخش تو اگر بود،
همه غمهاى عالم ، قابل تحمل بود.
پدرم فداى آنکه عمود خیمه اش شکسته شد....
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۷۸ (قسمت آخر)
اکنون #تورا به جا نمى آورند....
باور نمى کنند که تو همان #زینبى باشى که چند ماه پیش، از مدینه رفته اى....
باور نمى کنند که درد و داغ و مصیبت ، در عرض #چندماه...
بتواند همه موهاى زنى را یک دست سپید کند،..
بتواند چشمها را اینچنین به گودى بنشاند،...
بتواند رنگ صورت را برگرداند...
و بتواند کسى را اینچنین ضعیف و زرد و نزار گرداند....
تازه آنها #چگونه مى توانند بفهمند که هر مو چگونه سپید گشته است...
و هر چروك با کدام داغ ، بر صورت نقش بسته است.
#امام در میان ازدحام مردم ،...
از خیمه بیرون مى آید،.. بر روى بلندى اى مى رود. و درحالى که با دستمالى، مدام اشکهایش را مى سترد،...
براى مردم #خطبه مى خواند،...
خطبه اى که در اوج حمد و سپاس و رضایت و اقتدار،...
آنچنان ابعاد فاجعه را براى مردم مى شکافد که ضجه ها و ناله هایشان ، بیابان را پر مى کند:
_✨همینقدر بدانید مردم که پیغمبر به جاى اینکه سفارش ما را کرد، اگر توصیه کرده بود که با ما #بجنگند، بدتراز آنچه که کردند #درتوانشان نبود.
مردم ، کاروان را بر سر دست و چشم خویش به سوى مدینه پیش مى برند....
وقتى چشم تو به #دروازه_مدینه مى افتد،
زیر لب با مدینه سخن مى گویى و به پهناى صورت ، اشک مى ریزى:
_✨مدینۀ جدنا لا تقبلینا خرجنا/فبا الحسرات و الاحزان جئنا
خرجنا منک بالاهلین جمعا/رجعنا لا رجال و لا بنینا
«ما را به خود راه مده اى مدینه جد ما که با کوله بارى از حزن و حسرت آمده ایم.... همه با هم بودیم وقتى که از پیش تو مى رفتیم اما اکنون بى مرد و فرزند، بازگشته ایم.»
به حرم پیامبر که مى رسى ،...
داخل نمى شوى ، دو دست بر چهارچوبه در مى گذارى و فریاد مى زنى :
_✨یا جداه ! من خبر شهادت برادرم حسین را برایت آورده ام.
و همچون آفتابى که در آسمان عاشورا درخشید. و در کوفه و شام به شفق نشست ، در مغرب قبر پیامبر، غروب مى کنى...
افتان و خیزان به سمت قبر پیامبر مى دوى ،...
خودت را روى قبر مى اندازى
و درد دلت را با پیامبر، آغاز مى کنى .
شایدبه اندازه همه آنچه که در طول این سفر گریسته اى ، پیش پیامبر، گریه مى کنى...
و همه مصائب و حوادث را موبه مو برایش نقل مى کنى..
و به یادش مى آورى #آن_خواب را که او براى تو تعبیر کرد...
انگار که تو هنوز همان کودکى که در آغوش پیامبر نشسته اى
و او اشکهاى تو را با لبهایش مى سترد
و خواب تو را تعبیر مى کند:
_✨آن درخت کهنسال، #جد توست عزیز دلم که به زودى تندباد اجل او را از پاى در مى آورد و تو ریسمان عاطفه ات را به شاخسار درخت #مادرت فاطمه مى بندى و پس از مادر، دل به #پدر، آن شاخه دیگر خوش مى کنى و پس از پدر، دل به #دوبرادر مى سپارى که آن دو نیز در پى هم،
ترك این جهان مى گویند و تو را با #یک_دنیامصیبت_وغربت ، تنها مى گذارند.
- #تعبیرشد خواب کودکى هاى من پیامبر! و من اکنون با یک دنیا مصیبت و غربت تنها مانده ام...
✨✨پايان✨✨
✨✨تقديم به خاك پای پيامبر كربلا، حضرت زينب سلام الله عليها✨✨
🌴پایان🌴
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۳۷
مرضیه خانم_ شرمنده آقایوسف نمیتونم.
_خب... چرا!! ؟؟
علی_مرضیه خانم راست میگه. اگه ما کاری کنیم برا هردوتون بد میشه.
مرضیه خانم_ به اندازه کافی حرف و حدیث پشت سرشما دوتا هست. با پشتیبانی من هم کار برا شما سخت تر میشه و هم تهمت ها و حرفها بیشتر میشه.
یوسف رویش را برگرداند. بسمت در رفت.
علی_حالا خدابزرگه. نگران نباش.
با ناراحتی از پایگاه بیرون زد...
اولین تاکسی به مقصد خانه، سوار شد.
حوصله پیاده روی نداشت. زودتر از چیزی که فکر میکرد به خانه رسید.
باید تکلیفش را یک سره میکرد. نمیتوانست ببیند، حتی تصورش هم امکان نداشت که...
ریحانه اش همسر کسی دیگر شود.
پدرومادرش، خانه بودند...
سلامی کرد. کوروش خان روی مبل مقابل تلویزیون نشسته بود به تماشا. فخری خانم در آشپزخانه بود. چای میریخت.
یوسف رو به پدرش کرد.
_بابا
_بگو
_میخام باهاتون حرف بزنم
کوروش خان، بدون اینکه نگاهش را تغییر دهد. گفت:
_میشنوم
_بابا از اول من بهتون گفته بودم فقط ریحانه. شما گفتین #نه. #شرط گذاشتین. از ارث #محرومم کردین.حالا دیگه چرا نمیذارین...؟!
فخری خانم سینی چای را روی میز مقابل همسرش، گذاشت. روی مبل نشست.
_خب معلومه چون هنوز دلمون راضی نیست. چون خوشم نمیاد ریحانه عروسم باشه. زوره؟؟
_ولی مامان با این کارتون دارین آینده منو خراب میکنین!
باغصه گفت:
_اگه ریحانه نشد.دیگه تا اخر عمر ازدواج نمیکنم.اینو خودتون هم میدونین. ولی فقط یه سوال دارم اگه قانعم کردید قبوله منم حرفی ندارم.
فخری خانم خوشحال شد. که یوسف از موضع خود پایین آمده.
_خب بگو
_از چه اخلاقی، از چه حرکتی از ریحانه دلگیر شدین.اصلا مگه چکار کرده که شما اینهمه ازش بیزارید..!؟
فخری خانم حرفی برای گفتن نداشت. سوال پسرکش، منطقی بود و بجا. سکوت کرد... کوروش خان، فنجان چای را برداشت. نگاهی به یوسف کرد.
_تصمیمت قطعیه!؟
_خب معلومه. یعنی شما تو این مدت ندیدید؟؟ قبل از عید تا حالا..!!!
_خب پس خوب گوش کن ببین چی میگم... اینو که میگم خوب روش فکر کن الان نمیخاد جوابمو بدی.
_باشه چشم. بفرمایین.
_من راضی میشم. مادرتم با من. ولی به دوشرط..
کوروش خان، نگاه از تلویزیون گرفت، با عتاب، انگشتهایش را بالا آورد.
✓یک} حق پول گرفتن نداری نه از #من و نه از #مادرت.و تمام خرج و مخارج خودت و زنت با خودت از وقتی #محرم میشی #تاآخرعمرت..! ✓دو} خاستی خونه اجاره کنی، زنتو ببری شیراز، هرکاری میخای بکن ولی روی کمک ما #هیچ حسابی باز نکن...!!
با نگاهی پر از غصه به دهان پدرش زل زده بود.
_فهمیدی کامل... یا تکرار کنم؟
_ولی بابا این بی انصافیه..!! مگه منـ...
_همینی که هست..!
_ماشینم چی... اونمـ...!!! ؟؟
فخری خانم_ ماشینت برا خودت. با پول خودت خریدی.
یوسف _باشه قبول... چشم هرچی شما بگین... فقط مامان الان یه زنگ بزنین به طاهره خانم، یه قرار بذارین.
_الان نمیزنم.. بذار برا بعد.!
کوروش خان _نمیخوای بیشتر فکر کنی؟! الان ببین #یاشار تو #نازونعمت داره زندگی میکنه.. اونوقت #تو..!!
کوروش خان سری با تاسف برای پسرش تکان داد. و یوسف بدون جوابی به پدرش، خودش بلند شد. تلفن را آورد و بدست مادرش داد.
_مامان...بزنین دیگه..!
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۲۹ و ۳۰
صدرا فکر کرد :
"معصومه هم اینقدر بیتابی کرد؟
اگر خودش بمیرد، رویا
هم اینگونه بیتابی میکند؟
رها چه؟
رها برایش اشک میریزد؟
یا از آزادیاش غرق لذت میشود و مرگش برای او نجات است؟"
نگاهش روی تابلوی «وَ إِن یَکاد» خانه ماند، خانهای که روزی زندگی در آن جریان داشت و امروز انگار خاک مرده بر آن پاشیدهاند...
صدرا قصد رفتن کرده بود.
با حاج علی خداحافظی کرد و خواست رها را صدا کند.
رها، آیه را به اتاقش برده بود تا اندکی استراحت کند. اینهمه فشار برای کودکش عجیب خطرناک است. حاج علی تقهای به در زد و با صدای بفرمایید رها، آن را گشود.
_پاشو دخترم، شوهرت کارت داره؛ مثل اینکه میخواد بره.
دل رها در سینهاش فرو ریخت؛
حتما میخواهد او را ببرد؛ کاش بگذارد بماند!
وقتی مقابل صدرا قرار گرفت، سرش را پایین انداخت و منتظر ماند تا او شروع کند . و انتظارش زیاد طولانی نشد:
_من دارم میرم، تو بمون پیش آیه خانم. هر روز بهت زنگ میزنم، شماره موبایلت رو بهم بده؛ شمارهی منم داشته باش، اگه اتفاقی افتاد بهم بگو. سعی میکنم هر روز یه سر بزنم که اگه کاری بود انجام بدم. خبری شد فوری بهم زنگ بزن، هر ساعتی هم که بود مهم نیست؛ متوجه شدی؟
لبخند بر لب رها آمد.چقدر خوب بود که میدانست رها چه میخواهد.
_چشم حتما...
شمارهاش را گرفت و در گوشیاش ذخیره کرد.
صدرا رفت... رها ماند و آیهی شکستهی حاج علی.
رها شام را زمانی که آیه خواب بود آماده کرد. میدانست آیهی این روزها به خودش بیاعتناست. میدانست آیهی این روزها گمشده دارد. میدانست مادرانه میخواهد این آیهی شکسته؛ دلش برای آن کودک در بطن مادر میسوخت؛ دلش برای تنهاییهای آیهاش میسوخت.
با اصرار فراوان اندکی غذا به آیه داد. حاج علی هم با غذایش بازی میکرد
آیه در پیچ و تاب مردش بود....
کجایی مرد روزهای تنهاییام؟
کجایی هم نفس من؟ کجایی تمام قلبم؟ و سخت جای خالیاش درد داشت. و سخت بود نبود این روزها... سخت بود که کودکی داشته باشی مردت نباشد برای پرستاری.
سخت بود سختی روزگار او.
سخت بود که مرد شود برای کودکش؛ سخت بود #مادر و #پدر شدن. جواب مادرشوهرش
را چه میداد؟
💭به یاد آورد آن روز را:
فخر السادات: _من اجازه نمیدم بری! اون از پدرت اینم از تو... آیه تو یه چیزی بگو!
🕊_آیه رو راضی کردم مادر من، چرا اذیت میکنی؟ خب من میخوام برم!
دل در سینهی آیه بیقراری میکرد.
دلش راضی نمیشد؛ اما مانع رفتن مردش نبود. مردش برای #دین_خدا میجنگید.
مردش گفته بود اگر در #کربلا بودی چه میکردی؟ جزو #زنان_کوفی بودی یا نه؟ مردش گفته بود الان وقت #انتخاب است آیه. آیه سکوت کرد و مردش سکوت علامت رضایت دانست.
حال #مادرت چه میگوید مرد من؟
من #مانعت شوم؟ من #زنجیر پایت شوم؟مگر قول و قرار اول زندگیمان #بال_پرواز بودن نیست؟ مگر قول و قرار ما نبود که زنجیر پای هم نشویم؟
زیر لب زمزمه کرد:
" یا زینب کبری (سلاماللهعلیها)..."
مردش زمزمهاش را شنید.
لبخند به تمام اضطرابهایش زد، قلبش آرام گرفت.
دستهای لرزانش را مشت کرد؛ مردش #حمایت خواست:
_مامان! اجازه بدید بره! میگن بهترین محافظ آدم، اجلشه، اگه برسه، ایران و سوریه نداره!
لبخند مردش عمیقتر شد
"راضی شدی مرد من..!؟ "
مادرشوهرش ابرو در هم کشید:
_اگه بلایی سرش بیاد تقصیر توئه! من که راضی نیستم.
چقدر آنروز تلاش کردی برای رضایت مادرت مرد!
_مادرش چرا نیومده؟
حاج علی قاشق را درون بشقاب رها کرد، حرف را در دهانش مزمزه کرد:
_حاج خانم که فهمید، سکته کرد. الان حالش خوبه ها، بیمارستانه؛ به «محمد» گفتم نیاد تهران، مادرش واجبتره! گفتم کارای قم رو انجام بده که برای تدفین مهمون زیاد داریم.
آیه آهی کشید.
میدانست این دیدار چقدر سخت است. دست بر روی شکمش گذاشت :
"طاقت بیار طفلکم! طاقت بیار حاصل عشقم! ما از پسش بر میایم! ما از پس این روزا برمیایم! به خاطر پدرت، به خاطر من، طاقت بیار!"
-آیه!
پدر صدایش میکرد.
نگاهش را به پدر دوخت:
+جانم؟
_تو از پسش بر میای!
+برمیام؛ باید بربیام!
_به خاطر من..به خاطر اون بچه... به خاطر همه چیزایی که برات مونده از پسش بربیا! تو تکیهگاه خیلی ها هستی. یه عالمه آدم اون بیرون، توی اون مرکز به تو نیاز دارن! دخترت بهت نیاز داره!
+شما هم میگید دختره؟
_باباش میگفت دختره! اونم مثل من دختر دوست بود.
+بود... چقدر زود فعل هست به بود تغییر میکنه!
_تو از پس تغییرات بر میای، من کنارتم!
رها: _منم هستم آیه! من مثل تو قوی نیستم اما هستم، مطمئن باش!
آیه لبخندی زد به دخترک شکستهای که تازه سر پا شده بود. دختری که.....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🌷🌷🇮🇷🌷🌷🕊🕊
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..••
•°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی
•°•جلد سوم ؛ #پرواز_شاپرک_ها
•°•قسمت ۴۱ و ۴۲
....امروز رفتن من بهای #ماندن توست. بهای #آرامش و #لبخند_فردایت. جانم را میدهم برای آرامش لبخندهایت. #جان میدهم که تو در #امنیت #چادرت را سر کنی.
زینب ساداتم! از پدر نرنج و بدان تا همیشه #حسرتم، دیدار توست...تو را به آیهام سپردم و آیهام را به تو میسپارم. آیهام میداند چطور تو را پرورش دهد. من نیز نگاهم #تا_همیشه با شماست. برایم از خودت بگو. برایم از آرزوهایت بگو.
زینبم! گاهی بر سر مزارم بیا و بگو از روزمرگیهایت. مرا هم پدر بخوان!
فکر میکنم وقت وصیت کردن به تو رسیده است!
تو را سفارش به خوشرفتاری با #مادرت میکنم. تو را وصیت به #حفظ خون شهدا میکنم. من خون دادم تا #چادرت را دست بیگانه از سرت برندارد.
و آخرین وصیتم به تو دخترکم، #راهم را ادامه بده که راِه من راه
#تمام شهداست...به #حرمت این خونی که برای آزادیت دادهام، آزادیت را حفظ کن و حریم
شناس باش...
✍پدر همیشه حسرت به دلت، سیدمهدی علوی
**************
زینب سادات به هقهق افتاد.
آنقدر اشک ریخت، که ارمیا جان به سر شد. زینب سادات را به آغوش کشید.
زینب میان هق هق هایش گفت:
_بابا! بابا! بابا مهدی!
ارمیا زینب را به سمت ماشین برد،
بطری آبی به دستش داد. یاد آن روز آیه افتاد. آیهای که افتان و خیزان میرفت.آیهای که چشمانش خونبار بود. آیهای که خیلی نشانهی خدا بود....
زینب سادات دوباره شبیه همان روزها شده بود و ارمیا منتظر آتشفشان این بار بود.
آن روز زینب سادات به دانشگاه رفته بود.
آیه برای دیدن یکی از دوستانش به دانشکدهی پرستاری و مامایی رفته بود.هنوز به استادسرا نرسیده بود که صداهایی توجهاش را به خود جلب کرد.
دختری با صدای بلندی گفت:
_صدبار گفتم، بازم میگم! الکی صندلی دانشگاه رو اشغال نکن! تو هیچ آیندهای نداری! تو بچه سهمیهای رو چه به درس خوندن! تو اگه سهمیهی بابات رو نداشتی که رنگ دانشگاه رو
هم نمیدیدی!
صدای یک پسر هم آمد:
_آخه عقل هم خوب چیزیه! تو چطور میخوای پرستار بشی؟ به مردا میتونی آمپول بزنی؟
صدای خنده ی جمعیت بلند شد.
صدای همان دختر اول دوباره شنیده شد:
_آخه امل! تو رو چه به دانشگاه!
برو همون شوهر کن، کهنهی بچه عوض کن. هرچند هیچ مردی حاضر نمیشه با تو ازدواج کنه!عقب افتاده...
یک دختر دیگر گفت:
_حتما باباشم از این بچه بسیجیا بوده که به زنشم میگفته خواهر...
دوباره صدای خنده و این بار صدایی که زیادی آشنا بود. به اندازه نوزده سال زندگی آشنا بود...
صدای زینب سادات میلرزید:
_شما حق ندارید درباره پدر من اینجوری
حرف بزنید.
آیه جمعیت را کنار زد و وارد گود شد. زینب ابرو درهمکشیده و دستهایش را مشت کرده بود. بغض راه گلوی دخترکش را بسته بود.
آیه مادری کرد:
_اینجا چه خبره؟!
همه نگاهها به سمت آیه برگشت. تک و توک بچههایی که آیه را میشناختند زمزمه کردند:
_استاد معتمده!
یکی از پسرها محض خودشیرینی گفت:
_چیزی نیست دکتر! بحث آزاده!
صدای خندهی مجدد بچهها بلند شد و آیه چقدر از این دکتر دکتر کردنها در دانشگاه بیزار بود. دانشگاه بود و استادی! این چه خود شیرینیهایی بود که راه انداختهاند، خدا میدانست.
آیه به سمت دخترکش رفت. یک دستمال کاغذی از کیفش درآورد و به او داد:
_چی شده؟
زینب سادات:
_هیچی.
آیه رو به آن دختر کرد و گفت:
_حرفاتونو شنیدم. پس بحث آزاده؟
دختر گفت:
_بله استاد.
آیه به سمت میز استاد رفت و گفت:
_پس بشینید بحث کنیم!
همهمهای برپا شد. اما بعد از دقایقی تمام صندلیها پر شده و بچه ها از کلاسهای دیگر صندلی میآوردند.
تا آرام شدن جو، آیه تلفن همراهش را درآورد و به ارمیا پیامکی مبنی بر دیر به خانه بازگشت خودش و زینب سادات داد، سپس به رییس دانشگاه زنگ زده و اطلاع داد.هنوز دقایقی
نگذشته بود که رییس دانشکده و چند تن از اساتید هم وارد شدند.
آیه ضمن ادای احترام به آنها، بحث را شروع کرد...
_خب بچهها، شما اول شروع میکنید یا من؟
یکی از پسرها بلند شد:
_ما شروع میکنیم!
آیه سری به تایید تکان داد:
_بفرمایید
همان پسر شروع کرد:
_استاد چرا بعضیا باید با سهمیه وارد دانشگاه بشن؟ چرا حق یک عده بچه درس خون رو میدید به یک سری بی سرو پا و خنگ؟
آیه که نگاه پسر را به زینبش دید، ابرویی بالا انداخت و گفت:
_اولا این بحث کلی هست و خطاب قرار دادن یک نفر اصلا کار درستی نیست. دوما خانوم علوی بدون استفاده از سهمیه وارد دانشگاه شدن. سوما.....
•°•ادامه دارد......
•°•نویسنده؛ سَنیه منصوری
•°• https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
امـــــام علـــی علیه السلام:
꧁ ماأَکثرَ العِبَرَ و َاقَلَّ الإِعْتِبــــــار ꧂
🌱رمان آموزنده، طلبگی و بر اساس واقعیت #مزد_خون
🌱قسمت ۱ و ۲
عصبانی از خونه زدم بیرون...
واقعا نمیفهمیدم علت این همه ممانعت چیه؟! هنوز هم با من مثل همون پسر بچهی کوچلو رفتار میکنن! خسته شدم انگار نه انگار هجده و نوزده سالمه....!
وسط حرف زدن با خودم بودم که گوشیم زنگ خورد... فکر کردم بابامه... با خودم گفتم:
ولش کن بعدش جواب میدم!
شاید یه کم نگرانی براشون بد نباشه! آخه تا کی حرف، حرف اونا باید باشه!
اما تا چشمم به شماره افتاد دیدم، عه! مهدی داره زنگ میزنه...گوشی رو وصل کردم...
مهدی:_الو سلام مرتضی خوبی؟ چقدر دیر جواب دادی پسر...!
گفتم:_سلام مهدی خوبی؟ ببخش جونم بگو ....
+مرتضی خوبی؟ چرا صدات گرفته!
_چیز خاصی نیست! یه کم با مامان و بابام بحثم شده!
+پسر چرا تو آدم نمیشی!!! مرتضی اینقدر با پدر مادرت کَل نگیر!!! عاق والدین میشی، دستت میمونه تو پوست گردو...
عصبانی گفتم:
_بیا پدر و مادرم کمه! شما هم تعارف نکن نصیحتی، سرزنشی داری راحت بگو ...!
+خیلی خوب چقدر زود بهت بر میخوره! حالا سر چی بحثتون شده!!! شاید بتونم کمکت کنم؟!
در حالی که بلند، بلند صحبت میکردم گفتم:
_مهدی تو چه میفهمی درد من چیه! شما برای خودت آقایی! هر کار دلت بخواد میکنی! بعد چطوری میتونی درد نکشیده، درد دردمند رو بفهمی حضرت حاج آقا!!!!
+مرتضی داری کنایه میزنی؟؟؟؟
_ببخشید مهدی عصبانیم خوب توقع داری شعر عاشقانه برات بخونم....
+ههه! ههه! مگه بلدی!!!!
_مهدی ولش کن!!! اگه کاری نداری بیخیال خداحافظ!
+مرتضی صبر کن کارت دارم! کجایی اصلا؟! هم ببینمت هم کارم رو بهت بگم...
چاره ای نبود!
اگه نمیدیدمش بیخیالم نمیشد!
قرار شد بیاد دنبالم... نیم ساعت بعد ماشین پژو پارس جلوم ترمز کرد... مهدی بود با عبا و قبا و عمامه!
گفت: _بفرما بالا آقا مرتضی ...
جرقه ای توی ذهنم زد! کی بهتر از یه طلبه! اصلا شاید واقعا مهدی بتونه یه کاری برام بکنه هر چی باشه بابام، مهدی رو خیلی قبول داره!
سوار شدم...
محکم زد روی شونهام و گفت:
_خوب حالا بگو ببینم چطوری؟!
نگاهش کردم و دستم رو گذاشتم روی شونهاش گفتم:
_حاج آقا حقالناس بخداااا! اینقدر محکم نزن کبود شد جاش!!!!
سری تکون داد و گفت:
_بسلامتی اوضاعت قمر در عقربه!!!
نفس عمیقی کشیدم بی توجه به حرفش ادامه دادم:
_نمیذارن بیام حوزه ثبت نام کنم، میگن اول دانشگاه...!
مهدی با خنده گفت:
_خدا خیرشون هم بده تو بیای حوزه علمیه! حوزه علمیه کجا بره!!!
نگاه معنی داری بهش کردم...
نگاهم کرد و گفت:
_خوب چیه! دروغ میگم! تاااازه مرتضی تو سر اینکه بیای حوزه علمیه با پدر و مادرت بحث کردی! داداش من یه عمر تو حوزه ی علمیه درس خوندم تهش میگن بعد از خدا هر چی #پدر و #مادرت گفت، اگه حرام نبود بگو چشم تا نمره ی قبولی بگیری! با این حساب شما نیومده رفوزه ای برادر... بعد هم چه فرقی میکنه! دانشگاه یا حوزه تو به درد اسلام بخور، در هر جایگاهی که هستی باش! اینجوری دل پدر و مادرتم بدست میاری...
عصبانی گفتم:
_نه حاج آقا مثل اینکه تو نمیخوای کمک من کنی! نگه دار من پیاده میشم من رو بگو روی کمک کی حساب باز کردم! شما آخوندا عادت دارین به تک خوری!!!!!
محکم زد روی ترمز... نگاه نافذی بهم کرد و جدی گفت:
_مرتضی اگه من تک خورم بگو مهدی تو بدی، تو تک خوری! باید بدونی تا هنوز پات رو توی حوزه ی علمیه نذاشتی همه جا ممکنه خوب و بد باشه! حتی توی حوزه ی علمیه ولی این دلیل نمیشه جمع ببندی فهمیدی!!!!
یه خورده گلوم رو صاف کردم و گفتم:
_باشه بابا!!! شیخ مهدی تو که بیجنبه تر از من هستی! مگه چی گفتم!!!
بعد هم برای اینکه اقتدارم رو نشون بدم در رو باز کردم و پیاده شدم...
مهدی هم نامردی نکرد گاز ماشین رو گرفت و رفت!!!
دیدم جدی جدی رفتا!!!
با حالت دستم بلند اشاره کردم به سمت ماشین و داد زدم خیلی نامردی ...
چند کیلومتری رفت...
منم مطمئن شدم که قصد برگشت نداره!
همینطور توی دلم فحش ریز و درشت به هر چی آخوند و رفیق و خودم و دنیا میدادم که دنده عقب گرفت...!
رسید بهم گردنش رو گج کرد و از پنجره ی ماشین گفت:
_آقا مرتضی چقدر پاک کردی!!
عصبی گفتم:
_چیوووو !
لبخندی زد و گفت:
_گناه های من رو و با تموم آخوندا !!!
بی اعتنا نگاهش کردم هیچی نگفتم...
و مثل انسانهای تازه به دوران رسیده با اینکه توی دلم خوشحال شدم برگشت اما با ابروهای بهم گره خورده به راهم ادامه دادم...
+یعنی نمیخوای سوار شی! برم!؟ برم رفتمااااا....
بعد با همون جذبه اش گفت:
+ناز نکن بیا بالا...
من که منتظر همین لحظه بودم اما مثلا با حالت بی رغبت سوار شدم...
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۵ و ۶
تا محمد بیاید سفره را پهن میکنم. تخم مرغ، شیر، پنیر و چای را بر روی سفره میچینم.آقاجان نزدیک میآید و کنار سفره می نشیند. فنجان چایی را برمیدارم که میگوید:
_ریحانه سادات! اگه صبر داری یکم حوصله کن تا #مادرت هم بیاد.
فنجان چای را به سینی برمیگردانم.محمد با نان وارد خانه میشود؛ نان را میگذارد و به طرف بخاری نفتی میرود.
دستانش از سرما به سرخی میزند. درحالیکه سعی دارد دستانش را گرم کند کنار آقاجان مینشیند.آقاجان دستان محمد را غرق در گرمای دستان خود میکند و با لبخندش میگوید:
_آقامحمد! داری مرد میشیا!
محمد لبخند زنان سرش را پایین میاندازد. آقاجان ادامه میدهد:
_آقامحمد! یادت باشه مرد بودن به سختی کشیدنه نه سختی دادن. تو وقتی مردی که باری رو از دوش کسی برداری نه اینکه سربار باشی پسرم.مرد بودن به بلوف زدن نیست! به قدرت نمایی هم نیست! به اینم نیست که به خواهرت امر و نهی کنی. باید امر و نهی رو جلوش انجام بدی بعد بخوای اونم انجام بده. فهمیدی پسرم؟
محمد سرش را تکان میدهد و میگوید:
_آره آقاجون. من همیشه هوای ریحانه و لیلا رو دارم. تازه بعد از مدرسه خودم دنبالش میرم و باهاش میام تا احساس تنهایی نکنه.
_آفرین پسرم!
در همین موقع مادر هم کنارم مینشیند و با خنده میگوید:
_خوب پدر و پسر باهم گرم گرفتینا!
صبحانه را با طعم عشق در کنار هم میخوردیم و بعد از آن به مادر در جمع کردن سفره کمک میدهم.آقاجان به مادر میگوید:
_زهرا خانم! امروز آماده شدین بریم "دره گز" پیش خانم جان و آقاکمیل و یه چند روزی پیششون بمونیم.
انگار که به مادر دنیا را دادهاند و با شادی که در چشمانش موج میزند، میگوید:
_راست میگی سِد مجتبی؟ وای چقدر دلم برای خانم جان تنگ شده بود. بریم!
تا من ظرف های صبحانه را میشویم؛ مادر میرود و وسایل هایمان را در ساک جا میدهد.
آقاجان عبا و عمامه هایش را در ساک مخصوصی میگذارد و لباس ساده ای می پوشد.من هم میروم و مانتوی قدیمی ام را برمیدارم و لباس جدیدم را در ساک میگذارم.
جلوی آینه می ایستم و موهایم را به داخل روسری هل میدهم. با صدای مادر دست می جنبانم و کیفم را به دوش میاندازم.
کفش هایم را به پا میکنم و از خانه خارج میشوم. آقاجان و محمد جلوتر میروند و من و مادر خَرامان خرامان به طرفشان میرویم.
سر خیابان که میرسیم آقاجان تاکسی میگیرد و یک راست به ترمینال قدیم میرویم.
صدای شوفرها در ترمینال طنین انداز میشود که مسافران را به سوی خود جذب کنند.آقاجان چند جایی پرس و جو میکند و هر کدام طرفی را نشان میدهد
تا اینکه مینی بوس کهنه و قراضهای را پیدا میکنیم که مقصدش دره گز است.
جز چند نفری که در مینی بوس هستند بقیه صندلی ها خالی است
و آقاجان دو صندلی دونفری را که پشت سر هم هستند را برای ما گرفت. من و مادر کنار هم، آقاجان و محمد در صندلی دیگر.
کم کم مینی بوس پر می شود و شوفر آن حرکت میکند.خِر خِر مینی بوس انقدر زیاد است که فکر میکنم هر لحظه ممکن است قطعه از آن کم شود!
هوس خواب میکنم اما خوابیدن در این سر و صدا و تکان ها محال است.نمیدانم چطور چشمانم روی هم میرود و خوابم میبرد اما وقتی چشمانم را باز میکنم که در دره گز هستیم!
خودم هم باورم نمیشود که توانستم اینقدر بخوابم. با ترمز کردن راننده جاده هم به پایان میرسد.همگی پیاده میشوند و آخر از همه ما پیاده میشویم.
خاک های گِل شده نمایانگره این است که باران مهمان اینجا بوده.هر زنی که از کنارمان رد میشود، به مادر سلام میدهد و اُغور بخیری میگویند.
خانه ی خانم جان از پشت درختان و بوته ها نمایان می شود.آقاجان یاالله گویان وارد میشود و خانم جان را صدا میکند.
خانم جان با دستان لرزان و گیسهای حنا شده ای که از زیر چارقدش بیرون آمده به استقبال مان میآید.
همگی مان را می بوسد و خوش آمد می گوید.مادر چون خانم جان اذیت نشود مشغول پخت و پز میشود و من هم چای میریزم.
خانم جان و آقاجان گرم گفت و گو هستند. خانم جان از احوالات دایی کمیل میگوید که یک پایش در مشهد است و پای دیگرش در اینجا. او فکر میکند که دایی برای پیدا کردن کار به مشهد میرود و کاری گیرش نمیکند.
کم کم غذا هم پخته میشود و سر و کله دایی کمیل هم پیدا میشود.دایی با من و محمد گرم میگیرد و گاه مرا خانم دکتر صدا می زند،
من که خنده ام گرفته است به او میگویم که من دکتر نمی توانم بشوم.محمد هم حس چغلی کردنش گل می کند و تمام نمراتم را به دایی میگوید.
دایی با چشمان گرد از من میپرسد: