eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
👣شهادت👣 👣عباس بابایی 👈پس از ۶۰ مأموریت جنگی ... در روز سال شمسی... مصادف با ... با یکی از خلبانان نیروی هوایی (سرهنگ علی محمد نادری) به منظور ... و صحیح اجرای عملیات، با یک فروند هواپیمای ... از پایگاه هوایی به پرواز درآمدند... و وارد آسمان شدند. و پس از انجام دادن مأموریت،.... ،... در منطقه عملیاتی ... در ۱۵ مرداد ۱۳۶۶ مورد هدف شیلکا 23 میلی متری پدافند خودی قرارگرفتند و از ناحیه و شهید شد 👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۷۶ بر حکومت خود ترسید... واگر چه به دروغ ، اظهار ندامت کرد. به تو گفت: _خدا لعنت کند را که حسین را به قتل رساند. من هرگز به قتل حسین ، راضى نبودم. تو پاسخ دادى : _✨اى یزید به خدا قسم که برادرم حسین را کسى نکشت. و اگر نبود، ابن زیاد کوچکتر و حقیرتر از آن بود که به چنین دست بزند. تو نترسیدى؟ به قتل کسى دست یازیدى که پیامبر درباره اش فرموده بود: "حسن و حسین جوانان بهشتى اند." اگر بگویى رسول خدا چنین نگفته است، دروغ گفته اى و مردم تو را تکذیب خواهند کرد و اگر بگویى گفته است ، خصم خودت شده اى. و سر فرو انداخت و به این آیه از قرآن، کرد که: «ذریۀ بعضها من بعض .(43)» به فکر کن زینب! به که بر دوش توست ! به اى که پیش روى توست. تا ساعتى دیگر،... قاصدى حسین و دوفرزندت را به خواهد داد.... و عبدالله گریه کنان خواهد گفت : _اناالله و اناالیه راجعون. که نامش است به طعنه خواهد گفت : _این مصیبت از حسین به ما رسید. و کفش خود را بردهان او خواهد کوبید که : _اى حرامزاده! درباره حسین چنین جسارتى مى کنى؟ به خدا قسم که اگر در آنجا داشتم ، دست از دامنش بر نمى داشتم تا در رکابش شوم. سوگند به خدا که آنچه تحمل این مصیبت را بر من ممکن مى کند و مى بخشد این است که این دو فرزند، حسین و حسین کشته شدند. و سپس روى به آسمان خواهد کرد و خواهد گفت : _خدایا! ، جانم را گداخت اما تو را سپاس مى گویم که اگر خودم نبودم تا جانم را فدایش کنم ، را قربانى خاك پایش کردم. زیر لب زمزمه مى کنى: _✨کاش فرزند مى داشتم و همه را فداى حسین مى کردم. و نام آرام بخش حسین را زیر لب ترنم مى کنى: حسین ! حسین ! حسین! حسین اگر بود، تحمل همه این رنجها و دردها و داغها اینقدر مشکل نبود.... حتى داغ على اکبر، حتى مصیبت قاسم ، حتى شهادت على اصغر، حتى عروج عباس!... عباس ؟ ! تو با خواهرت چه کردى عباس ؟! تو از کجا آمده بودى عباس؟ تو چگونه خودت را با جگر زینب ، پیوند زدى؟ هم اکنون که به مى رسیم، من به چه بگویم ؟ بگویم ام البنین ! مادر پسران مادر کدام پسران ؟ کجایند آن چهار سروى که تو روانه کربلا کردى ؟ بگویم : ام البنین ! همه مادران عالم باید تربیت پسر را از تو یاد بگیرند، همه مردان عالم باید پیش تو درس ادب بخوانند. حسین ! حسین ! حسین! جاذبه عشق تو با این چهار جوان چه کرد؟ با پیران و سالخوردگان چه کرد؟ با حبیب چه کرد؟ با مسلم چه کرد؟ حسین ! حسین ! حسین! تو اگر بودى، سینه تسلاى تو اگر بود، نگاه آرام بخش تو اگر بود، همه غمهاى عالم ، قابل تحمل بود. پدرم فداى آنکه عمود خیمه اش شکسته شد.... 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان عاشقانه، شهدایی و محتوایی 🌷قسمت ۱۱۵ بعد اون روز دیگه از وحید خبری نداشتم... حتی زنگ هم نمیزد.زنگ هم میزدم جواب نمیداد. نگرانش بودم.میترسیدم کارشو رها کنه.همه فهمیدن بخاطر کار وحید منو تهدید کردن. محمد اومد پیشم...خیلی عصبانی بود. بیشتر از خودش عصبانی بود که چرا قبلا به این فکر نکرده بود که کسانی بخاطر کار وحید ممکنه به خانواده ش آسیب بزنن. بعد مرگ زینب سادات همه یه جور دیگه به وحید نگاه میکردن...همه فهمیده بودن کارش خیلی سخت و خطرناکه ولی اینکه اونجوری منو تهدید کنن هیچکس فکرشم نمیکرد... علی هم خیلی عصبانی و ناراحت بود ولی بیشتر میریخت تو خودش.فقط بابا با افتخار به من نگاه میکرد.آقاجون هم شرمنده بود. ده روز بعد از دعوای وحید، حاجی اومد خونه آقاجون دیدن من...خواست که تنها با من صحبت کنه.گفت: _وقتی جریان رو شنیدم خیلی ناراحت شدم. وقتی فیلمشو دیدم خیلی بیشتر ناراحت شدم. -کدوم فیلم؟ -فیلم همون نامردها وقتی شما رو اونجوری وحشیانه میزدن. با تعجب گفتم: _مگه فیلم گرفته بودن؟!! حاجی تعجب کرد -مگه شما نمیدونستین؟!! -وحید هم دیده؟؟!!!!! -آره.خودش به من نشان داد.همون نامردها براش فرستاده بودن. وای خدا...بیچاره وحید...خیلی دلم براش سوخت.بیشتر نگرانش شدم. -دخترم،شما از وحید خبر دارین؟ -نه.ده روزه ازش بی خبریم.حتی جواب تماس هامون هم نمیده. -پنج روز پیش اومد پیش من.استعفا داده. هرچی باهاش حرف زدم فایده نداشت. همون چیزی که ازش میترسیدم. -شما با استعفاش چکار کردین؟ -هنوز هیچی. -به نظر شما وحید میتونه ادامه بده؟ -وحید آدم قوی ایه.ولی زمان لازم داره و... سکوت کرد. -حمایت من؟ -درسته. -من به خودشم گفتم نباید کوتاه بیاد،حتی اگه من و فاطمه سادات هم بکشن. -آفرین دخترم.همین انتظارم داشتم. -من باهاش صحبت میکنم ولی نمیدونم چقدر طول میکشه.فعلا که حتی نمیخواد منو ببینه. -زهرا خانوم،وحید سراغ شما نمیاد،شرمنده ست. شما برو سراغش. -شما میدونید کجاست؟ -به دو نفر سپردم مراقبش باشن.الان مشهده، حرم امام رضا(ع).سه روزه از حرم بیرون نرفته. حال روحی ش اصلا خوب نیست...نمیدونم شما میدونید چه جایگاهی برای وحید دارید یا نه.من بهش حق میدم برای اینکه شما رو کنار خودش داشته باشه کنار بکشه ولی...من قبل ازدواج شما مأموریت های خیلی سخت رو به وحید میدادم ولی بعد ازدواجتون بخاطر شما هر مأموریتی نمیفرستادمش...تا اولین باری که اومدم خونه تون،قبل از به دنیا اومدن دخترهاتون، بعد از کشته شدن یکی از دخترهاتون و صحبتهای اون روزتون با متهم پرونده فهمیدم میشه روی شما هم مثل وحید حساب کرد...من همیشه دلم میخواست اگه خدا پسری بهم میداد مثل وحید باشه.وقتی شما رو شناختم فهمیدم اگه دختر داشتم دوست داشتم چطوری باشه... دخترم وحید اگه شهید نشه،یه روزی از آدمهای مهم این نظام میشه...من فکر میکنم این ها هم برای اینه که شما و وحید برای اون روز آماده بشید. خودتون رو برای روزهای آماده کنید، به وحید هم کمک کنید تا چیزی مانع انجام وظیفه ش نشه.مسئولیت شما خیلی مهمه.سعی کنید وحید باشید. حاجی بلند شد و گفت: _من سه هفته براش مرخصی رد میکنم تا بعد ببینیم چی میشه. صبر کردم تا گچ دست و پام رو باز کنن بعد برم پیش وحید..نمیخواستم با دیدن گچ دست و پام شرمنده بشه.از بابا خواستم همراه من بیاد.آقاجون و مادروحید و محمد هم گفتن با اونا برم ولی فقط بابا به درستی کار من ایمان داشت و پا به پای من برای راضی کردن وحید میومد.بخاطر همین از بابا خواستم همراه من و فاطمه سادات بیاد. وقتی هواپیما پرواز کرد. بابا گفت: _زهرا -جانم بابا با مهربانی نگاهم میکرد.گفت:..... ادامه دارد.. 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 اولین اثــر از؛ ✍بانـــومهدی یار منتظرقائم 🌷🌷🌷💓💓🌷🌷🌷