eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
212 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۰♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۴۱ و ۴۲ ....امروز رفتن من بهای توست. بهای و . جانم را میدهم برای آرامش لبخندهایت. میدهم که تو در را سر کنی. زینب ساداتم! از پدر نرنج و بدان تا همیشه ، دیدار توست...تو را به آیه‌ام سپردم و آیه‌ام را به تو میسپارم. آیه‌ام میداند چطور تو را پرورش دهد. من نیز نگاهم با شماست. برایم از خودت بگو. برایم از آرزوهایت بگو. زینبم! گاهی بر سر مزارم بیا و بگو از روزمرگی‌هایت. مرا هم پدر بخوان! فکر میکنم وقت وصیت کردن به تو رسیده است! تو را سفارش به خوش‌رفتاری با میکنم. تو را وصیت به خون شهدا میکنم. من خون دادم تا را دست بیگانه از سرت برندارد. و آخرین وصیتم به تو دخترکم، را ادامه بده که راِه من راه شهداست...به این خونی که برای آزادیت داده‌ام، آزادیت را حفظ کن و حریم شناس باش... ✍پدر همیشه حسرت به دلت، سیدمهدی علوی ************** زینب سادات به هق‌هق افتاد. آنقدر اشک ریخت، که ارمیا جان به سر شد. زینب سادات را به آغوش کشید. زینب میان هق هق هایش گفت: _بابا! بابا! بابا مهدی! ارمیا زینب را به سمت ماشین برد، بطری آبی به دستش داد. یاد آن روز آیه افتاد. آیه‌ای که افتان و خیزان میرفت.آیه‌ای که چشمانش خون‌بار بود. آیه‌ای که خیلی نشانه‌ی خدا بود.... زینب سادات دوباره شبیه همان روزها شده بود و ارمیا منتظر آتشفشان این بار بود. آن روز زینب سادات به دانشگاه رفته بود. آیه برای دیدن یکی از دوستانش به دانشکده‌ی پرستاری و مامایی رفته بود.هنوز به استادسرا نرسیده بود که صداهایی توجه‌اش را به خود جلب کرد. دختری با صدای بلندی گفت: _صدبار گفتم، بازم میگم! الکی صندلی دانشگاه رو اشغال نکن! تو هیچ آینده‌ای نداری! تو بچه سهمیه‌ای رو چه به درس خوندن! تو اگه سهمیه‌ی بابات رو نداشتی که رنگ دانشگاه رو هم نمیدیدی! صدای یک پسر هم آمد: _آخه عقل هم خوب چیزیه! تو چطور میخوای پرستار بشی؟ به مردا میتونی آمپول بزنی؟ صدای خنده ی جمعیت بلند شد. صدای همان دختر اول دوباره شنیده شد: _آخه امل! تو رو چه به دانشگاه! برو همون شوهر کن، کهنه‌ی بچه عوض کن. هرچند هیچ مردی حاضر نمیشه با تو ازدواج کنه!عقب افتاده... یک دختر دیگر گفت: _حتما باباشم از این بچه بسیجیا بوده که به زنشم میگفته خواهر... دوباره صدای خنده و این بار صدایی که زیادی آشنا بود. به اندازه نوزده سال زندگی آشنا بود... صدای زینب سادات میلرزید: _شما حق ندارید درباره پدر من اینجوری حرف بزنید. آیه جمعیت را کنار زد و وارد گود شد. زینب ابرو درهم‌کشیده و دست‌هایش را مشت کرده بود. بغض راه گلوی دخترکش را بسته بود. آیه مادری کرد: _اینجا چه خبره؟! همه نگاه‌ها به سمت آیه برگشت. تک و توک بچه‌هایی که آیه را میشناختند زمزمه کردند: _استاد معتمده! یکی از پسرها محض خودشیرینی گفت: _چیزی نیست دکتر! بحث آزاده! صدای خنده‌ی مجدد بچه‌ها بلند شد و آیه چقدر از این دکتر دکتر کردن‌ها در دانشگاه بیزار بود. دانشگاه بود و استادی! این چه خود شیرینی‌هایی بود که راه انداخته‌اند، خدا میدانست. آیه به سمت دخترکش رفت. یک دستمال کاغذی از کیفش درآورد و به او داد: _چی شده؟ زینب سادات: _هیچی. آیه رو به آن دختر کرد و گفت: _حرفاتونو شنیدم. پس بحث آزاده؟ دختر گفت: _بله استاد. آیه به سمت میز استاد رفت و گفت: _پس بشینید بحث کنیم! همهمه‌ای برپا شد. اما بعد از دقایقی تمام صندلی‌ها پر شده و بچه ها از کلاس‌های دیگر صندلی می‌آوردند. تا آرام شدن جو، آیه تلفن همراهش را درآورد و به ارمیا پیامکی مبنی بر دیر به خانه بازگشت خودش و زینب سادات داد، سپس به رییس دانشگاه زنگ زده و اطلاع داد.هنوز دقایقی نگذشته بود که رییس دانشکده و چند تن از اساتید هم وارد شدند. آیه ضمن ادای احترام به آنها، بحث را شروع کرد... _خب بچه‌ها، شما اول شروع میکنید یا من؟ یکی از پسرها بلند شد: _ما شروع میکنیم! آیه سری به تایید تکان داد: _بفرمایید همان پسر شروع کرد: _استاد چرا بعضیا باید با سهمیه وارد دانشگاه بشن؟ چرا حق یک عده بچه درس خون رو میدید به یک سری بی سرو پا و خنگ؟ آیه که نگاه پسر را به زینبش دید، ابرویی بالا انداخت و گفت: _اولا این بحث کلی هست و خطاب قرار دادن یک نفر اصلا کار درستی نیست. دوما خانوم علوی بدون استفاده از سهمیه وارد دانشگاه شدن. سوما..... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری •°• https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ