🌟رمان باستانی #نیمه_شبی_درحلّه🌟
🌌قسمت #نه
بدون آنکه به من نگاه کند، گفت:
_بسیار اتفاق می افتد که به خواستگار جواب رد می دهند. اگر چنین شود چاره ای جز صبر نیست.
ظرف انگور را کنار گذاشتم و ایستادم.
حرف هایمان به جای حساسی رسیده بود. حدس زده بودم که این موضوع، از دید ابوراجح، مشکلی اساسی و جدی باشد.
شاید مسرور ترجیح داده بود ,
که در اتاقک بماند و از ماجرا سر در بیاورد.بعید نبود که از آخرین حرف ابوراجح، فکر کرده باشد در باره ریحانه صحبت می کنیم.
به لبه سکو نزدیک شدم.
چون صدا در فضای زیر گنبد می پیچید،آهسته گفتم:
_من از همان کودکی متوجه فاصله هایی که میان شیعیان و دیگر مسلمانان وجود دارد، شده ام. چرا وقتی همه مسلمانیم و خدا و پیامبر و کتابمان یکی است باز هم باید فاصله هایی بین ما باشد؟
ابوراجح برگشت، با لبخند به من نگاه کرد و گفت:
_سوال خیلی مهمی است.
پس از چند لحظه ایستاد و آمد لبه سکو نشست.
_و مهم تر این است که جواب درستی برای این سوال پیدا کنی.
کنارش نشستم.
_شما به کسی که محتاج کمک باشد یاری می کنید. به من هم کمک کنید تا بفهمم چرا این گونه است.
_البته فاصله هایی هست؛ اما نه آن گونه که تبلیغ می کنند. حکومت، شخص پلیدی مانند «مرجان صغیر» را حاکم این شهر قرار داده که #ناصبی (دشمن ائمه اطهار-ع- و شیعیان) است.
سیاهچال های دارالحکومه اش انباشته از شیعیان بیگناه است. قبل از این، همه با هم در صلح و صفا زندگی می کردیم؛ ولی اکنون می خواهند وضعیت را به گونه ای در آورند که تو فکر کنی من دشمن تو هستم. برخوردی که با ما دارند با یهودی و مسیحی ندارند. می بینی که ما از این فاصله انداختن ها بیشتر از شما رنج می بریم.
_در زمان پیامبر، این همه مذهبهای متعدد نبود. حالا چرا باید باشد؟ شاید «مرجان صغیر» می خواهد کاری کند که همه دوباره یکی شویم.
_من خیلی دوست دارم در این باره حرف بزنم تا حقیقت آشکار شود؛ ولی شنیده ام که دارالحکومه مرا زیر نظر دارد و از ساده ترین حرفهایی هم که می زنم ناراضی است.
به مسرور نگاه کردم.
با قاشقی چوبی از توی دو کیسه، سدر و حنا بر می داشت و در کاسه هایی کوچک می ریخت.
_یعنی چه کسی خبر می برد؟
_نمیدانم. ممکن است کسانی با ظاهر مشتری بیایند و بروند و به نقل از من حرفهای نامربوطی بزنند.
مشتری محترمی از صحن بیرون آمد.
ابوراجح سه قطیفه گلدار و اعلا را به او داد تا دور کمر ببندد و روی شانه و سرش بیندازد. او سرش را تراشیده و ریش انبوهش را خضاب (حنا گذاشتن) کرده بود.
ابوراجح شانه و بازوهای اورا مالش داد.
در همین فاصله مسرور، ظرف انگور را مرتب کرد و جلوی آن مرد گذاشت و بعد کمک کرد تا لباس بپوشد.
توجهم به مسرور جلب شد ,
و فکری ناراحت کننده ، ذهنم را مشغول کرد.
شاید ابوراجح قصد داشت ریحانه را به مسرور بدهد.
لابد اگر مسرور ریحانه را خواستگاری می کرد، ابوراجح به او جواب رد نمی داد.از کودکی نزدش کار کرده بود و ابوراجح به او اطمینان داشت.
بارها دیده بودم که مسرور،
مانند شیعیان، با دست های افتاده نماز می خواند. با خود فکر کردم که بی گمان ابوراجح نیز ترجیح می دهد دخترش را به مسرور بدهد تا زمانی که ضعف و پیری او را از پا می اندازد، دامادش به اداره حمام بپردازد و سرانجام نوه هایش وارث حمام شوند.
همه چیز علیه من بود؛
گویی زمین و آسمان دست به دست هم داده بودند تا ریحانه را از من دور کنند.
آن مشتری محترم، موقع رفتن،
مدتی به قوها نگاه کرد و انعام خوبی به مسرور داد. مسرور با خوشحالی کفش های او را جلوی پایش جفت کرد و چند قدمی هم او را همراهی کرد و باز گشت.
از مسرور شنیده بودم ،
که پدربزرگ زمینگیری دارد.
ابوراجح هوای او را هم داشت ,
و کمک هایی به او می کرد. گاهی هم در نبود مسرور، ریحانه و همسرش را به خانه شان می فرستاد تا آنجا را خوب تمیز کنند.
یک بار هم شاهد بودم که ابوراجح نیمی از غذایی را که ریحانه آورده بود کنار گذاشت تا مسرور به خانه ببرد. بیتردید مسرور در انتظار روزی بود که ریحانه را بانوی خانه شان ببیند.
مسرور ظرف انگور را دوباره آورد....
💞ادامه دارد....
🌟نویسنده؛ مظفر سالاری
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5