🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۷۳
#رقیه خود را به روى سر مى اندازد....
و مثل مرغ پر کنده پیچ و تاب مى خورد.
مى نشیند،
برمى خیزد،
دور سر مى چرخد،
به سر نگاه مى کند،
بر سر و صورت و دهان خود مى کوبد، خم مى شود،
زانو مى زند،
سر را در آغوش مى کشد،
مى بوید، مى بوسد،
خون سر را با دست و صورت و مژگان خود مى سترد...
و با خون خود که از دهان و گوشه لبها و صورت خود جارى شده در مى آمیزد، اشک مى ریزد،
ضجه مى زند،
صیحه مى کشد،
مویه مى کند،
روى مى خراشد،
گریه مى کند،
مى خندد،
تاولهاى پایش را به پدر نشان مى دهد، شکوه مى کند،
دلدارى مى دهد،
اعتراض مى کند،
تسلى مى طلبد....
و #خرابه را و #جان_همه_خراباتیان را به آتش مى کشد....
بابا! چه کسى محاسن تو را #خونین کرده است ؟
بابا! چه کسى رگهاى تو را #بریده است ؟
بابا! چه کسى در این کوچکى مرا #یتیم کرده است؟
بابا! چه کسى یتیم را #پرستارى کند تا بزرگ شود؟
بابا! این زنان #بى_پناه را چه کسى پناه دهد؟
بابا! این چشمهاى گریان، این موهاى پریشان، این غربیان و بى پناهان را چه کسى #دستگیرى کند؟
بابا! شبها وقت خواب ، چه کسى برایم #قرآن بخواند؟
چه کسى بادستهایش #موهایم را شانه کند؟
چه کسى با لبهایش #اشکهایم را بروید؟
چه کسى با بوسه هایش #غصه هایم را بزداید؟
چه کسى #سرم را بر زانویش بگذارد؟ چه کسى #دلم را آرام کند؟
کاش مرده بودم بابا!
کاش فداى تو مى شدم !
کاش زیر خاك بودم !
کاش به دنیا نمى آمدم !
کاش کور مى شدم و تو را در این حال و روز نمى دیدم.
مگر نگفتند به سفر مى روى بابا؟
این #چه_سفرى بود که میان سر و بدنت #فاصله انداخت؟
این چه سفرى بود که #تو را از #من گرفت ؟
باباى شجاع من !
چه کسى #جراءت کرد بر سینه تو بنشیند؟
چه کسى #جراءت کرد سرت را از تن جدا کند؟
چه کسى #جراءت کرد دخترت را یتیم کند؟
تو کجا بودى بابا وقتى ما را بر #شتربى_جهاز نشاندند؟
تو کجا بودى بابا وقتى به ما #سیلى مى زدند؟
تو کجا بودى بابا وقتى کاروان را #تند مى راندند و زهره مان را آب مى کردند؟
تو کجا بودى بابا وقتى #آب را از ما دریغ مى کردند؟
تو کجا بودى بابا وقتى به ما #گرسنگى مى دادند؟
تو کجا بودى بابا وقتى #عمه_ام را #کتک مى زدند؟
تو کجا بودى بابا وقتى برادرم #سجاد را به #زنجیر مى بستند؟
تو کجا بودى بابا وقتى #شبها در #بیابانهاى ترسناك #رهایمان مى کردند؟
تو کجا بودى بابا وقتى #سایه_بانى را در ظل آفتاب از ما مضایقه مى کردند؟
تو کجا بودى بابا وقتى مردم به ما مى #خندیدند؟
تو کجا بودى بابا وقتى ما بر روى شتر #خواب مى رفتیم و ازمرکب #مى_افتادیم و زیردست وپاى شترها مى ماندیم ؟
تو کجا بودى بابا وقتى #مردم از #اسارت ما #شادى مى کردند و #پیش_چشمهاى_گریان_ما مى #رقصیدند؟
تو کجا بودى بابا وقتى بدنهایمان #زخم شد و پوست صورتهایمان برآمد؟
تو کجا بودى بابا وقتى عمه ام زینب #سجاد را در سایه شتر خوابانده بود و او را باد مى زد و گریه مى کرد؟
تو کجا بودى بابا وقتى عمه ام زینب نمازهاى شبش را #نشسته مى خواند و دور از چشم ما تا صبح #گریه مى کرد؟
تو کجا بودى بابا وقتى #سکینه سرش را بر شانه عمه ام زینب مى گذاشت و زارزار مى گریست ؟
تو کجا بودى بابا وقتى از #زخمهاى غل و زنجیر سجاد #خون مى چکید؟
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت ۷
با آستین پاره و خونی که از گوشه ی لبم جاری بود...
یک گوشه روی جدول حیاط دانشگاه نشستم و مشغول پاک کردن لبم شدم.
کاوه که از شدت ناراحتی شوکه شده بود به خانه رفت....
محمد هم سعی می کرد به من برای آرام شدن کمک کند....
میدانستم هرچه بین من و آرمین بود آن روز تمام شده و باید فاتحه ی این دوستی را بخوانم.
کمی #ناراحت بودم اما به نظرم #ادامه ی دوستی با فردی که خودش وجایگاهش را آنقدر ویژه می دید که به همه ی اطرافیانش از بالا نگاه می کرد #فایده ای نداشت....
در همین افکار بودم که محمد سکوت سنگینم را شکست و گفت :
_ داداش راضی نبودم بخاطر من با رفیقت این کارو کنی. باور کن منم نمیخواستم باهاش بحث کنم اصلا من ذاتاً اهل بحث کردن نیستم. من فقط...
اجازه ندادم جمله اش تمام شود، گفتم :
_اصلا موضوع تو نبودی. دیگه تحمل این اخلاقش برام ممکن نبود. بلاخره از یه جایی این دوستی خراب میشد. حالا دیگه مهم نیست. فقط نمیدونم با این سر و ریخت چطوری برم خونه که #مادرم چیزی نفهمه و دوباره میگرنش اود نکنه.
مادرم روی تربیت من خیلی حساس بود. اگرچه هیچوقت نتوانسته بود حریف شیطنت هایم شود...
ولی هربار که میفهمید من دعوا گرفتم انگار از #تربیت من نا امید می شد، #غصه می خورد و بعد هم میگرنش شدت میگرفت و تا چند ساعت گرفتار سردرد می شد.
دلم نمیخواست حالا که به قول خودشان آقای مهندس شده ام و دیگر بچه نیستم، باز هم احساس نا امیدی کنند.
محمد گفت:
_ بیا بریم خونه ی ما یه نفسی تازه کن، لباستم عوض کن که مادرت چیزی نفهمه. آروم تر که شدی برگرد خونه.
میدانستم این #بهترین_راه موجود است اما من تا آن روز با محمد یک سلام و علیک گذرا هم نداشتم حالا چطور میتوانستم این پیشنهاد را بپذیرم.
گفتم :
_ نه داداش ممنون. همینقدرم که تا الان موندی اینجا کافیه. منم یکم میرم هوا میخورم تا ببینم چی میشه.
+ چرا تعارف می کنی؟ من اصلا اهل تعارف کردن نیستم، اگه برام سخت بود که بهت نمیگفتم. پاشو، پاشو جمع کن بریم یه ساعتی خونه ی ما بمون یکم روبراه شی بعر برو خونه.
_ آخه...
+ دیگه آخه نداره که. ای بابا. بلند شو دیگه.
بلاخره قبول کردم و با محمد راهی شدم....
تاکسی دربست گرفتیم و هر دو عقب نشستیم.
خیره به پنجره بودم و اتفاقات آن روز را مرور می کردم و از اینکه این اتفاق باعث شده بود چند ساعتی با محمد وقت بگذرانم احساس #خوبی داشتم.
همینطور که با خودم فکر میکردم ناگهان زیر لب گفتم :
_عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد
+ چی؟
_ منظورم این بود که از آشناییت خوشبختم
محمد خنده ی بلند دلنشینی کرد و گفت :
_"منم از آشناییت خوشبختم."
هردو ترجیح میدادیم درباره ی مسائلی که پیش آمده بود حرفی نزنیم....
کمی از مسیر گذشت.
به سمت محله های قدیمی شهر نزدیک میشدیم.
حدس زدم باید خانه شان قدیمی و حیاط دار باشد.
بلاخره رسیدیم...
و سر یک کوچه ی باریک پیاده شدیم.
وارد کوچه شدیم، عطر گل یخ تمام فضای کوچه را پر کرده بود...
🍁ادامه دارد...
🌷اثری از ✍فائزه ریاضی
🍁 @FaezehRiyazi
🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛
🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود.
🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷