🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۷۴
تو کجا بودى بابا وقتى از #زخمهاى غل و زنجیر سجاد #خون مى چکید؟
تو کجا بودى بابا وقتى ما همه #تورا صدا مى زدیم ؟
جان من فداى تو باد بابا که #مظلومترین باباى عالمى!
بابا! من این را #مى_فهمم که...
تو #فقط باباى من نیسى،
باباى همه جهانى.
پدر همه عالمى ،
امام دنیا و آخرتى ،
نوه پیامبرى ،
فرزند على و فاطمه اى ،
پدر سجادى و پدر امامان بعد از خودى ، تو برادر زینى!
من اینها را مى فهمم...
و مى فهمم که تو #باباى_همه کودکان #جهانى
و مى فهمم که همه دنیا به تو نیازمند است.
اما الان من بیش از همه به تو محتاجم
و بیشتر از همه ،
فرزند توام ،
دختر توام ،
دردانه توام.
هیچ کس به اندازه #من غربت و یتیمى و نیاز به دستهاى تو را احساس نمى کند.
همه ممکن است...
بدون تو هم زندگى کنند... ولى من بدون تو مى میرم.
من از همه عالم به تو محتاجترم .
بى آب هم اگر بتوانم زندگى کنم ، بى تو نمى توانم....
تو نفس منى بابا!
تو روح و جان منى.
بى روح ، بى نفس ، بى جان ، چه کسى تا به حال زنده مانده است ؟!
بابا! بیا و مرا ببر.
زینب ! زینب ! زینب!
اینجاهمان جایى است که تو به #اضطرار و #استیصال مى رسى....
اینجا همان جایى است که تو زانو مى زنى و مرگت را آرزو مى کنى...
تویى که در مقابل یزید و ابن زیاد،آنچنان #استوار ایستادى...
که پشت نخوتشان را به خاك مالیدى ، اکنون ،...
اینجا و در مقابل این #کودك سه ساله احساس عجز مى کنى....
چه کسى مى گوید که این رقیه بچه است ؟ فهم همه #بزرگان را با خود حمل مى کند.
چه کسى مى گوید که این دختر، سه ساله است ؟ #عاطفه همه زنان عالم را دل مى پرورد!
چه کسى مى گوید که این رقیه ، کودك است ؟ زانوان بزرگترین #عارفان جهان را با ادراك خود مى لرزاند.
نگاه کن !
اگر که #ساکت شده است ،
لبهایش را بر لبهاى پدر گذاشته است و چهار ستون بدنش مى لرزد.
اگر صدایش شنیده نمى شود، تنها، گوش شنواى پدر را شایسته شنیدن ، یافته است.
نگاه کن زینب !
#آرام_گرفت !
انگار رقیه آرام گرفت.
دلت #ناگهان فرو مى ریزد...
و #صداى_حسین_درگوش_جانت مى پیچد...
که رقیه را صدا مى زند و مى گوید:
_✨بیا! بیا دخترم ! که سخت چشم انتظار تو بودم.
شنیدن همین #ندا، #عروج_روح_رقیه را براى تو محرز مى کند....
نیازى نیست که خودت را به روى رقیه بیندازى ،
او را درآغوش بگیرى ،
بدن سردش را لمس کنى
و چشمهاى باز مانده و بى رمقش را ببینى....
درد و داغ رقیه تمام شد...
و با سکوت او انگار خرابه آرامش گرفت.
اما اکنون ناگهان #صیحه توست که سینه آسمان را مى شکافد....
انگار مصیبت تو #تازه آغاز شده است....
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌸این برنامه از تلویزون پخش شده... متاسفانه این مولوی که #شیعه شده بدلیل ضرباتی از #سلفیها خورده لکن
عرض سلام و ادب و احترام خدمت همه رفقای گل جدید و قدیم وخانوادههای معظم شهید😊✋
امشب 🌌شب عزیزی هست؛
🌹هم میلاد باسعادت مولی الموحدین اقاجانم علی بن ابی طالب علیه السلام
🌹هم روز شیر مردان سرزمینم
🌹و هم آغاز سال نو
امشب دعا کنیم؛
👈اول از همه برا تعجیـــــــل فرج مولای
غریبمون😓
👈دوم سلامتی و طول عمر حضرت آقا☝️
👈سوم توفیق روز افزون خادمان و محافظان این خاک🇮🇷
👈چهارم سلامتی پدر مادرامون
👈پنجم برا مشکلات جامعه و مخصوصا جوونهامون مسکن.. ازدواج.. شغل..
ولی یه حرفی دارم؛ 😭☝️
امشب خیلی کارا میتونیم انجام بدیم...
نمیدونم چی میخاین..
حاجت دنیوی یا اخروی..
هرچی هست هرچی هست..
فقط و فقط برا امشب وقت داریم..
میشه احیا گرفت..
میشه قران خوند..
میشه نماز خوند..
ولی رفقا یه چی بگم..
بیاین باهم امشب #فقط برا مولای غریبمون دعا کنیم 😭
رفقا سال تموم شد اقا نیومد..
گره کور ظهور ما هسیم بیاین بریم دنبال اقا😭
اقا هست بین ما شک نکنین..
همه رو میبینه.. میدونه چیکار میکنیم..
بگیم ما اصلا بد.. 😭
ما اصلا نامرد عالم.. 😭
بحق خوبا..
بحق تموم عاشقایی که #واقعا تو رو میخان...
نه فقط مثل من زبونی که واقعا از ته دل آقا رو میخان..
بحق امشب که میلاد جدشون هست..
😭اَللّهمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج😭
#بخایم_تاآقا_بیان
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۳۷
طعم عشقش را قبلاً چشیده..
و میدیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که #بیرحمانه دلم را میسوزاند..
دیگر برای من هم جز #تنفر و #وحشت هیچ حسی نمانده و #فقط_ازترس، #تسلیم وحشی گری اش شده بودم..
که میدانستم دست از پا خطا کنم🌸 مثل مصطفی🌸 مرا هم خواهد کشت.
شش ماه زندانی این خانه شدم..
و #بدون_خبر از دنیا، تنها سعد را میدیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ میگفت.. و من از غصه در این غربت ذره ذره آب میشدم...
اجازه نمیداد حتی با همراهی اش از خانه خارج شوم،..
تماشای مناظر سبز داریا #فقط با حضور #خودش در کنار پنجره ممکن بود
و بیشتر #شبیه_کنیزش بودم که مرا تنها برای خود میطلبید..
و حتی اگر با #نگاهم شکایت میکردم دیوانه وار با هر چه به دستش میرسید، تنبیهم میکرد مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم.
داریا هر جمعه ضد حکومت اسدتظاهرات میشد،..
سعد تا نیمه شب به خانه برنمیگشت..
و #غربت و #تنهایی این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجره ها میجنگیدم..
بلکه راه فراری پیدا کنم..
و آخر حریف آهن و میله های مفتولی نمیشدم..
که دوباره در گرداب گریه فرو میرفتم...
دلم دامن مادرم را میخواست،..
صبوری پدر..
و مهربانی بی منت برادرم که همیشه حمایتم میکردند..
و خبر نداشتند #زینبشان هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا میزند..
و من هم #خبرنداشتم سعد برایم چه خوابی دیده...
که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت...
اولین باران پاییز خیسش کرده..
و بیش از سرما #ترسی تنش را لرزانده بود..
که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
یه نمونه انتقاد🍂
یه نکته عرض کنم خدمتتون😊
اگه تمام ممبرای کانال برن و فقط ۵ نفر بمونن..
که محتوا و رمان ها رو تغییر بدم این کار رو نمیکنم.. و فقط برای اون ۵ نفر رمان میذارم..
هدف #فقط عاشقانه بودن رمان ها نیست..😊
محتوای رمان و چیزی که به جوون و نوجوون یاد میده بیشتر اهمیت داره
حالا هرکی لفت میده مشکلی نیست هرجور راحتین😁👌
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی،
💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
🌀جلد چهار (سری چهارم)
✍قسمت ۵۷ و ۵۸
من و خانوم میرزامحمدی رفتیم بیرون.
سوار ماشینی که دراختیارم گذاشته بودن شدم و خانوم میرزامحمدی هم رفت سوار ون شد.
زنگ زدم به مهدی گفتم:
+کجایید؟
_پشت سر عاصف و دختره دارم حرکت میکنم.
+لوکیشنت و روشن کن پیدات کنم.
بیسیم زدم به ستاد گفتم
موقعیت مهدی رو برام بفرستند. دو دقیقه بعد برام فرستادند و حرکت کردم...
خودم و رسوندم به مهدی.
وقتی نزدیک ماشین مهدی شدم رفتم کنارش، بهش اشاره زدم ماموریتش تمومه و خودم ادامه میدم.
پیام دادم به عاصف.
«برنامتون چیه؟ کجا میرید؟»
چند لحظه بعد جواب داد:
«نمیدونم. فعلا سردرگمم. میگه من و ببر بگردون.»
پیام دادم:
«یه چرخی توی خیابونا بزنید و برید خونه. برای امشب بسه. بگو باید بری ماموریت. بعدش فورا برگرد سایت منتظرتم.»
رفتم اداره
و توی دفترم منتظر موندم تا عاصف بیاد. یک ساعت بعد وقتی عاصف رسید مستقیم اومد دفترم.
نشستیم و باهم همه چیز و بررسی کردیم. بهش گفتم:
+چیزی نگفت؟
_نه.
+از اتفاقاتی که داخل رستوران افتاد چی؟
_نه. خیلی ریلکس بود.
+جالبه.
_چطور؟
+بگذریم. ولی هرچی میریم جلوتر، من بابت تو بیشتر احساس خطر میکنم.
عاصف با تعجب بهم نگاه کرد، گفت:
_چه خطری آقا عاکف؟
+نمیدونم. ولی حس خوبی نسبت به ادامه این پرونده ندارم. خیلی مواظب خودت باش. ممکنه تهش بهت بخواد آسیب بزنه.
_چشم حواسم هست.
+رژ و بهم بده.
از جیبش آورد بیرون و گفت:
_یادم رفت بهت بگم. داشت کیفش و چک میکرد، گفت رژم نیست.
+پس بو برده.
_بعید میدونم. چون بهش گفتم دیگه درگیری زیاد شده بود توی رستوران فوری اومدم بیرون. شاید موقعی که داشتم وسیلهت با عجله جمع میکردم، یا جا موند، یا اینکه افتاد زیر دست و پا.
بلند شدم رفتم گوشی و گرفتم
زنگ زدم به محمودرضا. بهش آدرس رستوران و موقعیت منطقه و تایمی که ما حضور داشتیم
و لحظه ای که عاصف داشته رژ و میگذاشت داخل جیبش، همهرو با هک کردن پاک کنه.
رژ و از عاصف گرفتم،
یه کم باهاش وَر رفتم و دو دقیقهای بهش نگاه کردم و توی دستم باهاش این طرف اون طرفش کردم،
به سید عاصف عبدالزهراء گفتم:
+تصورت از این رژ چیه؟
عاصف فقط نگاه میکرد... میخواست چیزی بگه اما انگار شک داشت...
گفتم:
+حرف بزن پسر. تصور و تحلیلت از این رژ چیه؟
_چی بگم والله.
+هر چی توی ذهنت داری بریز بیرون.
_دوربین داره تنش؟
گفتم:
+این یک #سلاح خطرناک هست. #در_ظاهر یک رژ ساده به نظر میاد، اما یک سلاح کُشنده هست. برای همین هست که انقدر جلوت توی ماشین دست و پا زد که رژش چی شده.
_یا ابالفضل.
+خطر از بیخ گوشت رد شد. الآن که نه، اما به جاش، وَ به موقعش، یا تو یا یکی از کسانی که عین خودت بود و با همین هدف میگرفتن و کسی هم نمیفهمید.
عاصف به فکر فرو رفت. بهش گفتم:
+خیلی حماقت بزرگی کردی.
_میدونم حاجی. شرمندهتم!
+شرمنده من نباش. شرمنده خودت و همکارای شهیدت باش.
خیلی عصبی بودم، ولی داشتم خودم و کنترل میکردم. گفتم:
+عاصف، تو مگه نمیدونی یه نیروی امنیتی، یه نیروی اطلاعاتی مثل تو، نمیتونه وَ نباید وابسته بشه؟
سرش و انداخت پایین. گفتم:
+سکوت و سر پایین انداختن جواب من نیست. پسر خوب، من رفیقتم، بعدش همکارتم.
یه هویی آمپر چسبوندم به 100000 و یه دونه محکم زدم روی میز گفتم:
+آخه این چه غلطی بود کردی؟ هان؟
_حاجی، من بازی خوردم. خیال کردم دختر فقیری هست، با خودم گفتم حتما نباید برم یه دختر خانواده دار و پول دار بگیرم. گفتم زیر پر و بالش و بگیرم، اگر دختر مناسبی بود باهاش ازدواج کنم.
_آخه من این حماقت تو رو کجای دلم بزارم؟ مگه توی تشکیلات بهت یاد ندادن که حق ندارید وابسته به کسی باشید؟ مگه روز اول توی تشکیلات بهت یاد ندادن یه نیروی امنیتی حق نداره دلسوزی کنه و اینها خط قرمز حساب میشه؟ مگه به تو یاد ندادن که دلسوزی #فقط برای #امنیت ملی و مردم باید باشه و خط قرمزت باید چهارچوبی باشه که سیستم برات مشخص میکنه؟ اینا رو مگه یاد نگرفتی؟
_بله حق با شماست!
+حق با من نیست، حق با حفاظت ستاد هست که میخواد بزنه دهان مبارکت و مورد عنایت قرار بده.
_بابا من دارم همکاری میکنم، من دارم اینجا کار میکنم، من یه تخلف انضباطی و اخلاقی و کاری توی پروندهم نیست، یه مشکل امنیتی توی سابقه کاریم ندارم. اونوقت سر یه حرکت سهوی این غوغا راه افتاده؟ تازه اونم چی! من گفتم بزار کمی با این دختره آشنا بشم، بعدش خودم بیام به حفاظت بگم تا زیر و بمش و در بیاره بعدش من برم خیر سرم خواستگاری. بد کردم؟
گفتم: +نه. حماقت کردی. تو باید همون چند روز اول به حفاظت میگفتی. نه اینکه چندماه بگذره و علاقه ایجاد بشه و اونوقت من بزنم مچت و بگیرم و ما قبلشم حفاظت بفهمه. این اسمش چیه؟ با تو هستم. اسمش چیه؟
✸بنـــــــام خــــــدای بینـــــــا و شنـــــــــوا✸
🚿رمان واقعی، کوتاه و تلنگری
🚿 #آخرین_غسل
✍قسمت ۱
پیامک اومد...
📲کجایی خونه ای کارت دارم فلانیم!
برات زحمتی دارم میخوام باشی ...بدمش دست تو.. که خیالم راحت باشه تموم کارهای غسلشو انجام میدی حداقل غسل اخرش درست باشه
اینو که بهم گفت کمی شک کردم!
ولی چیزی نگفتم تاخودمو رسوندم غسالخونه...
جواب پیامکش رو دادم و رفتم غسالخونه
یه لحظه حس کردم سالن عروسی اومدم اشتباهی!
اکثرشون کم حجاب بودن😔
ولی من غساله این انتظار رو داشتم حداقل در غسالخونه کمی به خودمون بیایم یه لحظه فکر کنیم که بابا اخر این دنیا مر..گه!
چرا از دستور خدا سرپیچی میکنیم!؟
ما که اول اخر همه مون باید از اینجا رد بشیم پس چرا اماده نیستیم!
هیچی نگفتم و وارد سالن شدن
اومد بغل کرد و دم گوشم گفت
_حواست بهش باشه تورخدا جوونه
زندگی نکرد زهرا ....
گفتم :_شرط من اینه هیچکس دورم نباشه تا بتونم کارم رو درست و تمیز انجام بدم
دیدم چندتا خانم گفتن نه ما کاری بهت نداریم فقط میخوایم نگاه کنیم!
گفتم :_سینماس!!!! الان من چطور تن میت رو جلوی شما عریان کنم؟
یه لحظه چشمم به دستش خورد که از کاور زده بود بیرون....
🪣ادامه دارد...
✸نویسنده: neiynava_313
✷از راوی این روایات، #اجازه انتشار گرفتم.
✸لطفا با رعایت #شرط_سنی، مطالعه کنید (کودکان مطالعه نکنند)
✷کپی #فقط با ادرس صفحه اینستاگرام و عکس رمان
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✸بنـــــــام خــــــدای بینـــــــا و شنـــــــــوا✸
🚿رمان واقعی، کوتاه و تلنگری
🚿 #آخرین_غسل
✍قسمت ۲
🥺کاشت ناخن مصنوعی داشت
تازه فهمیدم چرا بهم گفت حداقل غسل اخرش درست انجام بشه...
گفتم کاشت داره؟؟؟؟!!!
دیدم خانم های همراهش گفتن
_اره... مگه چه اشکالی داره!
یه لحظه نگاهم به دست هاشون افتاد دیدم خودشون هم کاشت دارن😔
بعد از اینکه خانمهای همراه رفتن بیرون
گفتم بچهها صفر تا صدمون رو باید برای این جنازه بزاریم تموم سعیمون باید کنیم کاشت ناخنها رو در بیاریم.
یکی از بچه ها گفت:
_دیدی برای خانوادهاش هیچ اهمیتی نداشت!
گفتم :_ولشون کن غیبتشون نکنیم برای من و تو که مهمه ! پس به وظیفمون عمل کنیم کار به کسی نداشته باشیم.
گفتم
_هیچی اشکال اینه کسی که کاشت داره تو غسل حیض و جُنُبش مونده، یعنی تموم غسلهاش به گردنشه! و منم اگه این کاشت ناخن در نیارم با همین بدن میره اون دنیا! شما که دلتون نمیخواد جنازه تون اینجور دفن بشه
گفت:_ وا خانم مگه میشه نه درش نیارید بزارید بمونه
گفتم :_باشه پس جای من اینجا نیست
خودتون غسلش بدید ... اگه من میخوام غسل بدم نمیزارم حقی به گردنم بمونه، و ممنون میشم شما سالن رو ترک کنید
الله اکبر
🪣ادامه دارد ...
✸نویسنده: neiynava_313
✷از راوی این روایات، #اجازه انتشار گرفتم.
✸لطفا با رعایت #شرط_سنی، مطالعه کنید (کودکان مطالعه نکنند)
✷کپی #فقط با ادرس صفحه اینستاگرام و عکس رمان
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🚿رمان واقعی، کوتاه و تلنگری
🚿 #آخرین_غسل
✍قسمت ۳
روضهی حضرت زهرا سلام الله رو گذاشتم که فکرم مشغول روضه بشه...
زیپ کاور رو کشیدم پایین
سه نفری ج..نازه رو از اون کاور جدا کردیم
دستشو گرفتم تو دستم تا لباسش رو دربیاریم،
نگاه کردم به دستای کبود شده
و #کاشت_های قرمز رنگش، چی شد؟
یهویی چطور کاشت ناخن باب شد؟
چرا از همون اول جلوی سالنهای ارایشگاه رو نگرفتن که امروز دختر ما، جوون ما بدون بیاطلاعی از این کار به راحتی بره کاشت کنه!
و تموم #غسلهای_واجبش رو بزاره گردنش🙂
لباس رو که دراوردیم ،
اروم دست های خشک شده مثل سنگش رو گذاشتم پایین، عورتش رو با یک تیکه از لباسش پوشونیدم چون نگاه کردن بهش حرامه،
سوهان برقی رو زدیم به دستاش
اما چون دستاش جمع شده بود به سختی میشد با دستگاه سوهان برقی استفاده کرد،
هرکاری کردیم نشد در بیاد
میدونستم باید با چی دربیارم
ولی برای اطمینان همون لحظه زنگ زدم دفتر مرجع تقلیدم، شاید باورکردنی نباشه.....
🪣ادامه دارد....
✸نویسنده: neiynava_313
✷از راوی این روایات، #اجازه انتشار گرفتم.
✸لطفا با رعایت #شرط_سنی، مطالعه کنید (کودکان مطالعه نکنند)
✷کپی #فقط با ادرس صفحه اینستاگرام و عکس رمان
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✸بنـــــــام خــــــدای بینـــــــا و شنـــــــــوا✸
🚿رمان واقعی، کوتاه و تلنگری
🚿 #آخرین_غسل
✍قسمت ۴
شاید باورکردنی نباشه اما بالا سر جنازه من اینکارو کردم
و گفتم موردم اینجوره!
گفت حتی اگه هز...ینه بر باشه خانم
باید کاشت در بیاد، اگه زمان بر باشه باید در بیاد، تا زمانی که اسیبی به م..یت وارد نشه دیه ی گردنتون نیاد کاشت رو دربیارید!
گفتم خب با سوهان برقی ، استون هم نشد در بیارم
گفت: با یک چیز نوک تیزی بزنید زیرش در میاد
✓بازم جوابش رو میدونستم ولی برای اطمینان از کارم میخواستم جواب قطعی رو بگیرم...
ناخنگیر بود لبهی ناخن گیر رو گذاشتیم زیر ناخن مصنوعی و اروم اروم سعی کردیم ناخن مصنوعی در بیاد،
زمان بر بود
اذیت شدیم اما تا اخرین لحظه این کارو کردیم،
خانواده پشت در هی میگفتن خانم ولش کنید بزارید کاشت بمونه چه سخت میگیرید شما☺️
حرفا تو دلم بود اما ترجیح دادم سکوت کنم و کارم رو انجام بدم..
شاید کلماتم درست چینش نداشته باشن
ولی چیزی رو که درک کردم رو نوشتم
😰میدونستید اگه غسلی به گردنتون باشه تا زمانی که قدم برمیدارید روی زمین
مورد #لعن قرار میگیرید؟
میدونستی رزق و روزی برکت رو از زندگیت میبرید؟
میدونستی با وجود کاشت ناخن
اون فرد دائما در حیض وجنب باقی میمونه!
میدونستی کسی که طهارت نداره
دعاش بالا نمیره🙂
🪣ادامه دارد ...
✸نویسنده: neiynava_313
✷از راوی این روایات، #اجازه انتشار گرفتم.
✸لطفا با رعایت #شرط_سنی، مطالعه کنید (کودکان مطالعه نکنند)
✷کپی #فقط با ادرس صفحه اینستاگرام و عکس رمان
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
✸بنـــــــام خــــــدای بینـــــــا و شنـــــــــوا✸ 🚿رمان واقعی، کوتاه و تلنگری 🚿 #آخرین_غسل ✍قسم
چی براش پیش اومده؟
مگه میشه هیچکس رو نداشته باشه!
مگه میشه کسی از رفتنش ناراحت نباشه؟!...
تموم بدن خشک شده بود!
سر کج شده بود، صورت کبود شده بود، صدای رعد برق بلند شد بارون شدیدی گرفت و قطره های بارون تند تند میزدن روی شیشه ای که بالا سرمون بود!
فضارو اگر بخوام براتون تعریف کنم اینجور بود که انگار خودمون رو داشتیم غسل میدایم تو اون بی کسی دنیا خو..ف از تموم کارهای داشتیم که این دنیا فرصت رو داشتیم وانجام ندادیم!
خو.ف از تموم فرصت های که از دست رفت وراه برگشتی نبود..
نفس گیر بود همه چی ...
یه لحظه تو اون دل شب صدای افتادن چیزی از غسالخونه اومد. جوری که از ترس من جیغ زدم گفتم صدا از کجا اومده جز ما که کسی اینجا نیست.
🪣ادامه دارد...
✸نویسنده: neiynava_313
✷از راوی این روایات، #اجازه انتشار گرفتم.
✸لطفا با رعایت #شرط_سنی، مطالعه کنید (کودکان مطالعه نکنند)
✷کپی #فقط با ادرس صفحه اینستاگرام و عکس رمان
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
✸بنـــــــام خــــــدای بینـــــــا و شنـــــــــوا✸ 🚿رمان واقعی، کوتاه و تلنگری 🚿 #آخرین_غسل ✍قسم
اینو که گفتم زودی دست هاشو جمع کرد
گفت
_میدونی خانم تازه کاشت کردم....
گفتم :_زمانش مهم نیست منم که کاریت ندارم ، اما کاشتی که دارید غسل هاتون گردنتون هست و هیچکسی از چند ثانیه ی خودش خبر نداره!!! من مورد داشتم اینجا با مکافات کاشت هاشو دراوردم ...
ودیدم گفت
_برم... خونه حتما درشون میارم میرم غسلمم انجام میدم...
همین برای من کافی بود....
💚پایان💚
✸نویسنده: neiynava_313
✷از راوی این روایات، #اجازه انتشار گرفتم.
✸لطفا با رعایت #شرط_سنی، مطالعه کنید (کودکان مطالعه نکنند)
✷کپی #فقط با ادرس صفحه اینستاگرام و عکس رمان
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5